eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
465 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه هنوز رای ندادید بر تردیدها غلبه کنید!!!😉 💢ویژه برنامه انتخابات پاورقی 💢امروز ساعت ۱۲،۱۴،۱۶،۱۸،۲۰ 📺 شبکه دو سیما 🔴 پاورقی | @pavaraghi_tv2
امروز عصر مامانم داشتن ماش پاک می‌کردن، گفتم نمیرین رای بدین؟ گفتن کار دارم... سینی ماش رو گرفتم ازشون گفتم من پاک می‌کنم. گفتن ظرفا چطور؟ گفتم من می‌شورم. گفتن باید ماش‌ها رو بپزم. گفتم می‌پزم. بعدم مامان رو از پشت میز آشپزخونه بلند کردم فرستادم برن رای بدن و نشستم ماش پاک کردم! بهترین ماش پاک کردن عمرم بود، فکر کن برای کشورت و امر رهبرت ماش پاک کنی!!! من برای افزایش مشارکت ماش پاک کردم، شما برای افزایش مشارکت چه کردید؟😅
پاشین برین رای بدین دیگه! تا ساعت رای گیری تموم نشه و خیالم از مشارکت راحت نشه رمانو نمیذارم!
خدا قوت😐
یادش بخیر رفیق...
خب سه دقیقه تا پایان زمان رای گیری مونده، اونایی که رای ندادن، ما براشون انتخاب کردیم، دیگه خودشون نخواستن از حق انتخابشون استفاده کنن! بعدا نیان بگن چرا اینجور چرا اونجور...
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 138 دستش را داخل یقه‌ی پیراهنش کرد. گردنبندی کیف‌مانند از آن بیرون کشید، گردنبندی به اندازه یک کیف چرمیِ بسیار کوچک. با فشار انگشت، در کیف را که با یک دکمه فلزی بسته شده بود، باز کرد و کارت حافظه را داخلش انداخت. بعد هم گردنبند را سر جایش، زیر لباسش برگرداند. همه این کارها را با دست آزادش که درگیر بستنی نبود انجام داد و دست دیگرش، بستنی را نزدیک به دهانش نگه داشته بود تا گاز کوچکی به آن بزند. کمی از بستنیِ شکلاتی به گوشه لبش مالیده بود. گفت: خیلی خب، این از این. اون یکی چیزی که ازت خواسته بودم چی؟ نفسم گرفت. قسمت سختش اینجا بود. کمی از بستنی‌ام مزمزه کردم تا طعم وانیل و شکلاتش کام تلخم را شیرین کند. فایده نداشت. سنگینیِ حرفی که می‌خواستم بزنم، همچنان گلویم را تلخ کرده بود. گفتم: چیزه... آره... پیداش کردم... -خب؟ کمی دیگر از بستنی‌اش را خورد و با دقت نگاهم کرد؛ طوری که دست و پایم را گم کردم و گفتم: خب... چیزه... ام... اون نیروی متساوا بوده. عملیات ویژه. بستنی‌ای که به گوشه لبش مالیده بود را با پشت دست پاک کرد و نگاهش دقیق‌تر شد. چهره رنگ‌پریده‌اش داشت کمی گل می‌انداخت؛ انگار که سر شوق آمده باشد و من از همین می‌ترسیدم. -خب بعدش؟ الان کجاست؟ بازنشست شده؟ بستنی داشت در دستم وا می‌رفت و من هم دوست داشتم مثل بستنی آب بشوم. چطور می‌توانستم به تلما بگویم مادرش مُرده؟ برای این که جواب دادن را به تعویق بیندازم، یک گاز بزرگ به بستنی زدم و بخش زیادی از آن را در دهانم جا دادم. دهانم یخ کرد و دندان‌هایم تیر کشید. دستم را جلوی دهانم گرفتم و به زور بستنی را قورت دادم. تلما همچنان کنجکاوانه نگاهم می‌کرد. -آخرین ماموریتش به پونزده سال پیشه. ژانویه دوهزار و هفده. تلما اخم کرد. -خیلی زود بازنشست نشده؟ تصمیم گرفتم در یک لحظه همه‌چیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا می‌رفت. -نه... اون کشته شده. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴آیت‌الله امامی کاشانی درگذشت 🔹آیت‌الله محمد امامی کاشانی نماینده مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه موقت تهران ساعتی پیش در منزل به علت ایست قلبی دار فانی را وداع گفت. 🔹وی متولد ۱۰ مهر ۱۳۱۰ بود و ریاست مدرسه عالی شهید مطهری را نیز بر عهده داشت. ⚫️رحمت و رضوان الهی بر این عالم گرانقدر که از شاگردان امام عزیز بود که پیوسته در صدد تبيين معارف اسلام عزیز و انقلاب اسلامی بود ▶️ @Masjed_ui
ایشون رئیس مدرسه عالی شهید مطهری بودند... خدا رحمتشون کنه.
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 139 تصمیم گرفتم در یک لحظه همه‌چیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا می‌رفت. -نه... اون کشته شده. تلما بستنی‌ای را که به دهان نزدیک کرده بود، در راه متوقف کرد و نگاه تیزش را در چشمانم فرو کرد. منتظر توضیح بیشتر بود. گفتم: یه ماموریت توی ایران داشته. دستگیر شده و اعدامش کردن. رنگ صورتش به همان سرعت که قرمز شده بود، سفید شد. سفیدتر از همیشه. مثل مجسمه شده بود، نه نفس می‌کشید و نه پلک می‌زد. از این که انقدر ناگهانی و بی‌ملاحظه حرفم را زدم، پشیمان شدم. -خوبی...؟ حالت خوبه؟ -آره... دوباره شروع کرد به نفس کشیدن. نگاهش به زمین بود و بستنی داشت از کنار قیف روی دستش می‌ریخت. آرام با خودش زمزمه کرد: خب البته هیچ‌وقت باهاش زندگی نکردم که بهش وابسته بشم... فقط یه رابطه بیولوژیکیه... نه چشمانش پر از اشک شده بود، نه شبیه کسی بود که الان است بزند زیر گریه. حالش بیشتر شبیه کسی بود که توی ذوقش خورده باشد. حتما انتظار داشت بگویم مادرش زنده است و در فلان محل زندگی می‌کند و می‌تواند برود دیدنش؛ شاید رویاهای شیرینی از لحظه‌ی دیدار مادرش ساخته بود، از این که یک زندگیِ خوب کنار هم داشته باشند... و من همه آن‌ها را نابود کردم. من حقیقت را بدجور توی صورتش کوبیدم. منِ احمق... لعنت به منِ احمق... نمی‌دانستم چه بگویم. تلما پرسید: خب، چیز دیگه‌ای درباره‌ش می‌دونی؟ -همینا رو فهمیدم، و این که بیشتر ماموریت‌هاش توی ایران و اردن و امارات بوده. دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قربانیان گرسنه‌ای که در خیابان الرشید در شمال غزه منتظر کمک‌های بشردوستانه بودند و توسط ارتش صهیونیستی قتل‌عام شدند...💔🥀 یاد اون سکانس ابتدای به وقت شام افتادم... این یه سکانس واقعی از مرگ انسانیته... خدایا من واقعا متاسفم که چنین چیزهایی رو می‌بینم و شب خوابم می‌بره. متاسفم که این‌ها رو می‌بینم و غذا از گلوم پایین میره. متاسفم که این‌ها رو می‌بینم و هنوز زنده‌م. متاسفم که می‌بینم و هیچ کاری نمی‌کنم. من از انسانیت ساقط شدم. برای خودم متاسفم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در آینده معلوم میشه...
سلام نه، اینطور نیست که نظرتون مهم نباشه؛ به هرحال قانون اینطوریه که وقتی وارد سنین بزرگسالی بشید می‌تونید در انتخابات شرکت کنید و طبق قانون ۱۸ سالگی سن خروج از کودکی و ورود به بزرگسالیه. ان‌شاءالله به زودی به سن رای دادن می‌رسید ☺️
اوایل خط قرمز بود...
سلام دمتون گرم😎
سلام جابر.
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمام اتفاقات و نتایج انتخابات ۱۴۰۲ در ۹۰ ثانیه خدا قوت به مردم عزیز ایران🇮🇷✌️ https://eitaa.com/istadegi
شمار شهدای غزه از ۳۰هزار نفر گذشت؛ البته که به این آمار باید کسانی که زیر آوارند رو هم اضافه کرد، کسانی که شاید اصلا خانواده‌ای براشون نمونده که دنبالشون بگرده، علاوه بر زخمی‌هایی که نه بیمارستانی براشون مونده، نه دارو و تجهیزات پزشکی... کسانی که نه زخمی‌اند نه شهید هم وضع بهتری ندارند، وضعیت بهداشت و دارو و تغذیه فاجعه‌باره، بسیاری بی‌سرپناه شدند و خانواده‌شون رو از دست دادند، هوا سرده، بیماری‌های واگیری که از آب و غذای آلوده منتقل می‌شن مردم رو تهدید می‌کنن، نوزادها از گرسنگی می‌میرن، حملات اسرائیل ادامه داره، و ما داریم همچنان زندگی می‌کنیم...🙂💔 من واقعا دیگه دارم به درجه‌ی آرون بوشنل می‌رسم، دوست دارم خودمو آتیش بزنم با دیدن این وضعیت...😔💔 اللهم عجل لولیک الفرج...🌱
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 140 دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد... تلما توجهی نکرد. به دریا نگاه می‌کرد و لب پایینی‌اش را می‌جوید. خودم کمی خم شدم و دور بستنی و روی دستش را با دستمال پاک کردم. دنبال یک جمله‌ی دلجویانه می‌گشتم، جمله‌ای که به دخترِ یک افسر متساوای کشته شده می‌گویند؛ دختری که مادرش را اصلا ندیده. -به هرحال شغل خطرناکی داشت... شاید برای همین ولم کرد... من اون موقع پنج سالم بود... تلما با این زمزمه‌ها داشت خودش را دلداری می‌داد و من به این فکر می‌کردم که از دست دادن مادری که اصلا او را نداشته‌ای چه حسی دارد؟! -متاسفم... کاش خبر بهتری برات داشتم. داشتم می‌ترکیدم. کاری از این بیشتر از دستم برنمی‌آمد. تلما صدایش را کمی بلندتر کرد. -می‌تونی درباره ماموریتش اطلاعات بیشتری بهم بدی؟ بدون این که فکر کنم گفتم: آره... اگه بخوای. ولی چه فکری تو سرته؟ بالاخره بعد از چند دقیقه نگاهم کرد. نگاهش همچنان همان بود که بود، مبهم و غیرقابل خواندن. پیچیدگی تلما مشتاق‌ترم می‌کرد که بفهمم توی ذهنش چه می‌گذرد. سرزمین ناشناخته‌ای بود که می‌شد کشفش کرد، و شاید قابل سکونت هم بود؛ یعنی دلم می‌خواست اینطور باشد و هرطور شده برای خودم قابل سکونتش کنم. -فعلا ایده‌ای ندارم. فقط می‌خوام بدونم آخرین ماموریتش چطور بوده. -اینا اسناد طبقه‌بندی‌اند... -ولی تو به من قول دادی. آه کشیدم. -باشه. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسالی مخاطب 🙄 مه‌شکنا رو می‌ریزید تو کیدراماها، سوریه‌ها رو می‌ریزید تو کره جنوبیا، عباسا رو می‌ریزید تو جومونگا😅😐 اصلا یه وضعی😕 این چه سمی بود این وقت شب؟😅 خلاقیتتون خوبه ولی سلما انقدر کوچیک نبودااا
آخه تنهایی نمی‌تونستم این حجم سم رو هضم کنم🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا