eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
إِذْ قَالَتِ امْرَأَتُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّرًا فَتَقَبَّلْ مِنِّي...🌱 🌱هنگامی که همسر عمران گفت: پروردگارا! برای تو نذر کردم که آنچه را در شکم خود دارم [برای خدمت خانه تو از ولایت و سرپرستی من] آزاد باشد، بنابراین از من بپذیر؛ یقیناً تو شنوا و دانایی. 🌱زمانی که او را بزاد، گفت: پروردگارا! من او را دختر زاده‌ام. و خدا به آنچه او به دنیا آورد داناتر بود؛ و آن پسر [که زاییدن او را آرزو داشت، در کرامت، عظمت، ارزش و شخصیت] مانند این دختر نیست؛ [پس در مقام نام گذاریش گفت:] البته من نامش را «مریم» نهادم، و او و فرزندانش را از [وسوسه‌های] شیطان رانده شده، به پناه تو می‌آورم. 🌱پس پرودگارش او را به صورت نیکویی پذیرفت، و به طرز نیکویی نشو و نما داد، و زکریا را کفیلِ [رشد و تربیت معنوی] او قرار داد. هر زمان که زکریا در محراب [عبادت] بر او وارد می‌شد، رزق ویژه‌ای نزدش می‌یافت. [روزی در کمال شگفتی] گفت: ای مریم! این رزق ویژه برای تو از کجاست؟! گفت: از سوی خداست، یقیناً خدا هر کس را بخواهد، رزق بی‌حساب می‌دهد. پ.ن: تاثیر دعا و نیت خالصانه مادر می‌تونه انقدر زیبا باشه: فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنْبَتَهَا نَبَاتًا حَسَنًا...🌱🌷 🌿من عاشق این آیاتم... هربار می‌خونمشون یه طور عجیبی ذوق می‌کنم و به وجد میام. کلا آیاتی که مربوط به حضرت مریم(س) هست رو خیلی دوست دارم. یه لطافت خیلی خاصی دارن...✨ 🌙آیات ۳۵ تا ۳۷ سوره مبارکه آل‌عمران. http://eitaa.com/istadegi
🌙ماه خدا با فرشتگان✨ عاشق سوره «قیامت» بود و آن را زیاد می‌خواند. بسیار اهل مطالعه بود؛ بین کتاب‌ها، کتاب "گناهان کبیره" از شهید دستغیب را بارها خوانده بود. با وجود فعالیت بسیاری که داشت، بیشتر وقت‌ها روزه می‌گرفت و تنها با نان و آب افطار می‌کرد. می‌گفت: برخی سکوت‌ها و حرف‌های نابه‌جا، گناهان کوچکی هستند که تکرار می‌کنیم و برایمان عادت می‌شود، گناهان بزرگ را اگر انسان خیلی آلوده نشده باشد متوجه می‌شود، این گناهان کوچک هستند که متوجه نمی‌شویم. 🥀شهید مریم فرهانیان http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 148 سلانه سلانه از پله‌ها پایین می‌روم، خرامان خرامان حیاط را طی می‌کنم و به ماشین ایلیا می‌رسم. سفید است؛ اما شیشه‌هایش دودی ست. یک لحظه شک می‌کنم؛ سوار ماشین یک غریبه شدن، آن هم ماشینی که شیشه‌هایش دودی ست، اصلا گزینه عاقلانه‌ای برای یک دختر نیست. برایم چراغ می‌زند؛ شاید تعللم را به این دلیل برداشت کرده که ماشین را نشناخته‌ام. یک نفس عمیق می‌کشم و قدم‌هایم را همچنان با اعتماد به نفس و محکم برمی‌دارم؛ چون می‌دانم عباس تنهایم نمی‌گذارد. در صندلی کمک‌راننده را باز می‌کنم و قبل از این که سوار شوم، کمی از ماشین فاصله می‌گیرم. گردنم را خم می‌کنم تا داخل ماشین را ببینم و وقتی ایلیا را می‌بینم که روی صندلی کمی چرخیده، گردنش را خم کرده و صبورانه و با لبخند نگاهم می‌کند، سوار می‌شوم. -سلام، خوبی؟ صبحت بخیر. داشتم نگرانت می‌شدما... طوری قیافه می‌گیرم که انگار نه انگار پنج دقیقه است ایلیا را اینجا کاشته‌ام. -سلام. بریم. ایلیا با حوصله و بدون عصبانیت، ماشین را روشن می‌کند و راه می‌افتد. -خواهش می‌کنم. منم خوبم. چه صبح قشنگیه. در خیابان تنگِ شاه سلیمان سرعت می‌گیرد. یک لبخند ساختگیِ گشاد و مسخره تحویلش می‌دهم. می‌گوید: اعصاب نداریا... -وقتی یکی کله سحر چرتم رو پاره کنه این شکلی می‌شم. زیر لب می‌گوید: آخه همیشه یه طوری رفتار می‌کنی انگار کله سحر چرتت پاره شده. -مشکلی داری؟ بلند می‌خندد. -نه نه... به هرحال خانم رئیس تویی. یک نفس عمیق می‌کشم و دل به دریا می‌زنم. فکر نمی‌کنم پرسیدن چیزی که در ذهنم است، چندان خطرناک باشد... -ایلیا، معاون مئیر الان کیه؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولی صبح رمانتیک صبحیه که چشمت باز بشه و پیامک واریز پول رو ببینی، بقیه‌ش لوس‌بازیه...🙄😎
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 150 فکر نمی‌کنم پرسیدن چیزی که در ذهنم است، چندان خطرناک باشد... ایلیا فعلا نمی‌تواند بلایی سرم بیاورد. -ایلیا، معاون مئیر الان کیه؟ به چهارراه می‌رسد و پشت چراغ قرمز، مقصد را مسیریابی می‌کند. با سرانگشت روی صفحه لمسیِ مسیریاب زوم می‌کند و می‌گوید: چطور مگه؟ چراغ سبز می‌شود. ایلیا از چهارراه عبور می‌کند و به خیابان نویعیم می‌پیچد. می‌گویم: هنوزم گالیا لیبرمنه؟ ناگاه چنان می‌زند روی ترمز که اگر کمربند نبسته بودم، با سر توی شیشه می‌رفتم. راننده عقبی با بوقی ممتد سرمان فریاد می‌کشد. ایلیا سریع دوباره راه می‌افتد؛ ولی چشمانش هنوز گردند و دهانش باز. یک چشمش به مسیر است و چشم دیگرش به من. طوری نگاهم می‌کند که انگار به یک بیماری خطرناک مثل هاری یا جنون گاوی مبتلا شده‌ام. سوال نپرسیده‌اش را جواب می‌دهم. -می‌شناسمش. -چطوری؟ -من غیر از تو منابع دیگه هم دارم. لپ‌هایش را پر از هوا می‌کند و سوت می‌زند. -تو واقعا به عنوان خبرنگار داری حیف می‌شی. و بعد اخم می‌کند. -منبعت زنه یا مرد؟ -گفته بودم از بازجویی خوشم نمیاد. -هوم. روی صندلی جمع می‌شود و دستانش را دور فرمان فشار می‌دهد. باید یک بار روشنش کنم که آخرین کسی که از من خوشش آمد، به طرز فجیعی تکه‌تکه شد و من اصلا گزینه مناسبی برای دوست داشتن نیستم. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
حقشه🙄
آخه بازم دانیال یکی دوبار به دادش رسیده بود، این فقط یه ابزار محسوب میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خیلی ممنونم که انتقادتون رو محترمانه طرح کردید🌱✨ اگه شرایط سلما رو از کودکی تا الان درنظر بگیرید، رفتار سلما قابل توجیه می‌شه. طبیعیه که سلما به دیگران بدبین و بی‌اعتماد باشه، از ایلیا به عنوان کارمند موساد بدش بیاد، و فقط به انتقام فکر کنه. و این که ایلیا اینطور رفتار می‌کنه هم به شخصیت و روحیاتش مربوطه؛ واقعا افرادی هستند که از این جنبه شخصیتی ضعیف باشند. هنر نویسنده هم اینه که این افراد و این ضعف‌های شخصیتی رو در کنار نقاط قوت نشون بده. قرار نیست شخصیت‌ها همیشه آدم‌های خودساخته، باشعور و کاملی باشند و یه تعامل سالم رو به نمایش بذارن. تعامل سلما و ایلیا ناسالمه، درسته! کسی نگفت این تعامل سالمه و می‌تونه الگو باشه. فقط هدف به تصویر کشیدن واقعیت‌هاست. لطفاً عصبی نشید، موقع خوندن رمان(بعد افطار) یه دمنوش گل‌گاوزبان بخورید و روند رابطه سلما با ایلیا و روند رشد سلما رو تماشا کنید...
🌙ماه خدا با فرشتگان✨ تابستان، صبح‌ها به جهاد می‌رفت و عصر‌ها هم در کلاس قرآن و نهج البلاغه شرکت می‌کرد. گاهی اوقات آخر هفته‌ها سری به معلولان آسایشگاه کهریزک و بیمارستان می‌زد و به پرستاران و بهیاران آنجا برای شست‌وشو و رسیدگی به سالمندان و معلولان کمک می‌کرد. گاهی برای بچه‌های کوچک آنجا غذا می‌پخت. آن‌ها را حمام می‌برد و با آن‌ها بازی می‌کرد. گاهی با دختر‌های جوان دوست و فامیل و آشنایان رفت‌وآمد می‌کرد تا رفتارشان را اصلاح کند که موفق هم بود. 🥀شهید صدیقه رودباری http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 151 روی صندلی جمع می‌شود و دستانش را دور فرمان فشار می‌دهد. باید یک بار روشنش کنم که آخرین کسی که از من خوشش آمد، به طرز فجیعی تکه‌تکه شد و من اصلا گزینه مناسبی برای دوست داشتن نیستم. -نگفتی، هنوزم لیبرمنه؟ -آره. از لرزشی که در صدایش هست پیداست که هنوز دلخور است. خب به من چه؟ مگر حماقت او تقصیر من است؟ می‌پرسم: چرا گالیا رو رئیس نمی‌کنن؟ -چه می‌دونم... دعوای بین مدیرای رده بالا رو کسی برای ما توضیح نمی‌ده. و یک آه عمیق می‌کشد. دو طرف لب‌هایش به سمت پایین آویزان شده‌اند؛ شبیه پسربچه‌هایی که قهرند ولی می‌خواهند ادای آدم بزرگ‌ها را دربیاورند. آرنجم را لب پنجره می‌گذارم و چانه‌ام را به دستم تکیه می‌دهم. خیره به خیابان پردرخت و ترافیکِ نیمه‌سنگین، می‌پرسم: این لیبرمن چطور آدمیه؟ دو طرف لب‌های ایلیا با شنیدن نام لیبرمن بیشتر به سمت پایین متمایل می‌شوند. -یه آدم نچسب، جدی، خشک، غرغرو، جاه‌طلب... -خیلی ازش بدت میاد نه؟ -کیه که از مافوقش خوشش بیاد؟ هنوز سنگین و گرفته حرف می‌زند و من این سنگینی را نادیده می‌گیرم. -اونی که قراره جانشین مئیر بشه گالیا نیست. چرا؟ شانه بالا می‌اندازد. -تو که همه‌چیو می‌دونی، خب اینم از اون منبع افسانه‌ایت بپرس دیگه! می‌خندم. مثل بچه‌ها حسودی می‌کند خرس گنده. می‌گویم: اون مُرده. ایلیا سرش را کامل به طرف من می‌چرخاند. -چی؟ مُرده؟ انقدر راحت می‌خندی و اینو می‌گی؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام فقط شهیدی که در معرکه جنگ شهید شده غسل نداره. ولی اگه پشت جبهه شهید بشه باید غسل داده بشه.
باید رمان رو از اول بخونید.
بله اشکالی نداره، هرچند ذکر منبع بکنید بهتره.
😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸غزه غرق در خون است... هر روزه‌دار دم افطار یک دعای مستجاب داره... کم‌ترین کاری که می‌تونیم برای مسلمانان غزه انجام بدیم، اینه که اون دعای مستجاب رو خرج‌شون کنیم... http://eitaa.com/istadegi
🌙ماه خدا با فرشتگان✨ چادر قهوه‌ای گل‌گلی‌اش را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود، با بچه‌ها به مسجد محله می‌رفتیم، ما بچه‌ها سر صف نماز شوخی و بازی هم می‌کردیم اما موقع نماز که می‌شد او جدی‌تر از همه بچه‌ها از ما جدا می‌شد و می‌رفت وسط صف بزرگتر‌ها می‌ایستاد. 🥀شهید مهری زارع http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از راه سوم
زن در آينهٔ قرآن 💫 بررسی آیاتی از قرآن کریم با موضوع "بانوان الگو" 🌟با گذری بر "اندیشه قرآنی مقام معظم رهبری" 🌙در ماه مبارک رمضان 🔸پس از تجربه سال گذشته و توفیقی که در پرداختن به برخی آیات قرآن کریم دربارهٔ زنان و مسائل آن‌ها داشتیم، امسال هم درنظر داریم تا بر سر سفره قرآن کریم برویم و تلاش نماییم در آیات تدبر نماییم. 💡موضوع در نظر گرفته شده با محوریت آیات ۱۱ و ۱۲ سوره تحریم می‌باشد. 🔖در طول هفته،نکاتی پیرامون آیات مدنظر در کانال بارگذاری می‌گردد. ☀️نکتهٔ مهم: در راستای تبادل‌نظر و گفت‌وگوی بیشتر دربارهٔ آیات مدنظر، در پنجشنبه هر هفته، بین الطلوعین، نشست برخطی تشکیل خواهد شد. 🏷علاوه بر جلسات مجازی، منتظر دریافت نظرات و یادداشت‌های شما هستیم. 💠راه سوم @rahesevvom
امشب برای یه خرید مختصر با مصباح رفته بودم بیرون، راستش چون خیلی اهل خرید شب عید نبودم، تقریباً اولین بارم بود که شلوغی خیابون‌ها رو شب عید می‌دیدم. ترافیک، اتوبوس شلوغ، آدمای خوشحالی که خانوادگی اومدن بیرون و کیسه خرید دستشونه... یه هیجان خاص شب عید که برام تازگی داشت... یه جور جریان فعال و پرشور زندگی، شادی، امید، عید... پررنگ‌ترین نمودش هم وقتی بود که توی اتوبوس، یه دختربچه کاپشن صورتی کیسه ماهی‌های قرمز رو گرفته بود دستش و باهاشون بازی می‌کرد و حرف می‌زد و پاهاش رو روی صندلی اتوبوسی تکون می‌داد و می‌خندید... نمی‌دونم چقدر، تقریباً تا وقتی پیاده بشه غرق نگاه به دختربچه شده بودم، دلم می‌خواست من هم مثل اون پام رو روی صندلی تکون بدم و برای ماهی عید ذوق کنم. برای عید ذوق کنم و به مامانم نق بزنم خسته شدم. ولی داشتم به این فکر می‌کردم که الان توی غزه، حال دختربچه‌ها چطوریه؟ می‌تونن به مامان و باباشون نق بزنن که براشون خوراکی و اسباب‌بازی بخرن؟ می‌تونن برای ماهی قرمز ذوق کنن؟ اصلا مامان و بابایی مونده که بشه بهشون نق زد؟ خونه‌ای مونده که ذوق رسیدن بهش رو داشته باشن تا بسته‌های خرید رو باز کنن؟ بازاری مونده که بشه برن توش خرید کنن؟؟ وقتی از خونه بیرون اومدم دیدم رنگ چمن‌ها سبز و درخشان و تازه ست، بیدهای مجنون جوونه زدن، و بوی بهار می‌اومد، طبیعت داره کار خودشو می‌کنه، ولی آخه این چه بهاریه وقتی یه گوشه از دنیا بچه‌ها از گرسنگی می‌میرن...؟ 💔 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
امشب برای یه خرید مختصر با مصباح رفته بودم بیرون، راستش چون خیلی اهل خرید شب عید نبودم، تقریباً اولی
بله درسته، توی همین شهر خودمون کم نیستن خانواده‌هایی که بخاطر فقر یا بیماری یا مشکلات خانوادگی و... نتونن عید قشنگی رو تجربه کنن... دستمون نمی‌رسه به مردم غزه کمک کنیم ولی کسایی که همین دور و برمون هستن رو می‌تونیم کمی از دردشون کم کنیم، و اگه بتونیم و نکنیم اون دنیا عذری براش نداریم... خوبه اگه مثل یه شمع، اطرافمون رو روشن کنیم، با یه هدیه، حتی با یه لبخند. این که نگران غزه‌ایم به معنی غافل شدن از نیازمندان اطرافمون نیست. هردو به یه اندازه مهم‌اند.
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 152 -چی؟ مُرده؟ انقدر راحت می‌خندی و اینو می‌گی؟ دستانم را درهم قلاب می‌کنم و روبه جلو کش می‌آیم. صدای تق مفصل شانه‌ام درمی‌آید. دوباره آرنجم را لبه پنجره می‌گذارم. لپم را تکیه می‌دهم به کف دستم. هنوز کمی خواب‌آلودم. خمیازه می‌کشم. -چکار کنم؟ خب مُرده دیگه. باید گریه کنم؟ ایلیا هنوز گردنش به سمت من کج است. تشر می‌زنم: جلوتو نگاه کن! سرش را برمی‌گرداند به سمت شیشه جلو. پیشانی و شقیقه‌هایش خیس عرق شده‌اند. -آدما وقتی یکی که می‌شناسنش می‌میره ناراحت می‌شن. دست دراز می‌کند برای روشن کردن کولر. باد خنک که به صورتم می‌خورد، خوابم می‌پرد. لب پایینم را کج می‌کنم و می‌گویم: نه لزوما. یک نفس عمیق می‌کشم و ادامه جمله را آرام‌تر می‌گویم: به هرحال هرکس که دوستش داشتم مُرده. دیگه برام چیز عجیبی نیست. -منظورت کیان؟ -اعضای خانواده‌م. -دوست نداری درباره‌ش حرف بزنی؟ یادش رفته باید دلخور باشد. دوباره رفته توی پوسته‌ی یک روانشناس، یک آدم مهربان که مشتاق کمک به دیگران و شنیدن دردشان است. با یک «نه»‌ی محکم، تمام ژست مشاوره دادن و روانشناس بودنش را به فنا می‌دهم. دوباره کز می‌کند روی فرمان. آب دهانش را قورت می‌دهد و سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود. -می‌گم... این منبعی که می‌گی... بخاطر همکاری با تو مُرد؟ منظورم اینه که... کشته شد؟ -کشته شد ولی تقصیر خودش بود. یه جورایی ربطی به من نداشت. دوباره با سر و صدای بیشتری آب دهانش را فرو می‌دهد و با پشت دست، عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. -یعنی چطوری کشته شد؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا