eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
478 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جالب بود، مخصوصا بند آخرش... توی مدرسه و دانشگاه همیشه قرون وسطی رو خیلی سیاه نشون میدادن به ما، و کلیسا رو به شدت مخالف علم... همه‌ش هم بر پایه ماجرای گالیله بود. خب البته خیلی اشتباه نبود، کلیسا از یه جا به بعد فاسد شد، منحرف شد، و قرون وسطی واقعا اروپا خیلی تاریخ درخشانی نداره! ولی انگار به این شدت هم نبوده... این کتاب و جلد یکش رو که بخونید یکم نگاهتون تغییر میکنه... جلد ۳ هست که دارم می‌خونم.
جالب‌تر هم شد!! گالیله درواقع با نظریات ارسطو مخالف بوده نه کلیسای کاتولیک!! پ.ن: جالبه بدونید پدر علم اپتیک(نورشناسی) که یکی از پایه‌های فناوری‌های مدرنه، یک دانشمند مسلمان به اسم ابن‌هیثمه!
آزمایش گالیله در برج پیزا مربوط میشه به اون نظریه ارسطو که اگه یه سنگ و یه پَر رو رها کنیم، پر که سبک‌تره دیرتر به زمین می‌رسه؛ پس اجسام سبک دیرتر سقوط می‌کنن!!!! (بزرگوار اصلا کاری به آیرودینامیک و این صحبتا نداشت😅) گالیله با آزمایشش این نظریه رو(که سال‌ها مورد قبول دانشمندان غربی بود) رد کرد.
عجب!!
باز هم عجب!!!
بریم برای ادامه...
و ما ادراک ایلیا 😅
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 212 میان این‌همه خوشحالی، ناگاه صدایی مرا در همان حال خشکاند. صدای قهقهه؛ قهقهه‌ی یک زن، یک قهقه‌ی آشنا و لعنتی و شیطانی. سر جایم ایستادم و دور و برم را نگاه کردم. کسی در کوچه نبود، باد برگ درخت‌ها را تکان می‌داد و آخرین خودرویی که از کوچه‌ی اعیان‌نشین ما رد شده بود ماشین خودم بود. صدای قهقهه از خانه خودمان می‌آمد، همراه با صدای خنده‌ای مردانه و گفت‌وگویی شیطنت‌آمیز. با قدم‌های آرام و محتاط به خانه نزدیک شدم و از میان نرده‌های بلند سیاه و بوته‌های گل که حیاط را محصور می‌کردند، داخل را دیدم. خودش بود؛ صاحب آن قهقهه‌ی شیطانی. گالیا. چشمانم دوبرابر اندازه طبیعی‌شان باز شدند و هرچه سرخوشی از بودن با تلما بود از سرم پرید. -چی؟ گالیا؟ گالیا هم آره؟ با بابا؟ مگه می‌شه؟ امکان نداره! مثل دیوانه‌ها این جملات را زیر لب تکرار می‌کردم و سر جایم خشکم زده بود. پدر و گالیا توی حیاط درندشت خانه و در پناه بوته‌هایی که تقریباً مستورشان کرده بود با هم خلوت کرده بودند و چندش‌آورترین حرکات ممکن را انجام می‌دادند. بارها صدای خنده‌ها و معاشقه پدر با زن‌ها را شنیده بودم و به چشم دیده بودم حتی. می‌دانستم با خیلی‌ها رابطه دارد، روابط کوتاه مدت با زن‌های جوان، از هر مدلی که فکرش را بکنید. از زنان هرجایی گرفته تا زنان و دختران مقامات، مجرد یا متاهل یا مطلقه... پدر یک زن‌باره‌ی تمام‌عیار بود که اگر زنی چشمش را می‌گرفت به این راحتی بی‌خیالش نمی‌شد. گاه می‌بردشان هتل، ولی ترجیح می‌داد برای حفظ وجهه‌اش آن‌ها را به خانه بیاورد، جایی که هیچ‌کس جز محافظانش چیزی نمی‌فهمیدند و پسر معتاد به کارش هم کاری به او نداشت. لکه‌های رژ لب و تارهای مو را یکی دوبار توی اتاقش و روی لباس‌هایش دیده بودم. خیلی هم برایم مهم نبود. به هرحال دنیای پیرمردهایی مثل او در مثلث پول، قدرت و شهوت خلاصه می‌شد. من هم ترجیح می‌دادم خودم را به ندیدن بزنم و بگذارم در دنیای رقت‌انگیزش خوش باشد. ولی آخر گالیا؟ ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اون که اصلا هویت یه نویسنده س🙄
سلام ممنونم از لطف شما به هرحال از همون اول یه سری چارچوب‌ها مشخص کردم برای خودم، حد و مرزهایی که نباید ازش بیرون زد.
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 213 خدای من... دوست داشتم همان لحظه بروم دست پدر را بگیرم و بگویم هیچ اشکالی ندارد با زن‌ها رابطه داری، ولی خداوکیلی این مادر فولادزرهِ نفرت‌انگیز را با چه استانداردی به عنوان دوست‌دخترت انتخاب کردی؟ گالیا هم البته با این که می‌توانست استاد راهنمای شیطان برای رساله دکترایش باشد، ولی بهش نمی‌آمد کارهایش را با این کثافت‌کاری‌ها پیش ببرد. نه قیافه آنچنانی داشت و نه خیلی به خودش می‌رسید. اخلاقش هم هیچ‌وقت نمی‌‌توانست خواسته یا ناخواسته مردی را اغوا کند و دل ببرد. بخاطر همین‌ها بود که داشتم به عقل پدر شک می‌کردم و این رابطه برایم نامفهوم و گنگ می‌شد. خب البته توی دنیای سیاست روابط بر مبنای عشق و زیبایی و تفاهم تعریف نمی‌شوند. تشخیصش سخت است که گالیا پدر را اغوا کرده بود یا پدر گالیا را؛ و به عبارتی، کار کدام پیش دیگری گیر بود که چنین رابطه‌ی تهوع‌آوری شکل گرفت؟ اگر چند دقیقه دیگر سر جایم می‌ایستادم و حرکاتشان را می‌دیدم، ممکن بود واقعا دل و روده‌ام را همان‌جا بالا بیاورم. نرده‌های حیاط را دور زدم تا از در پشتی بروم داخل. مثل اینکه امشب کلا شانس به من رو کرده بود. خانه خالی بود؛ مثل این که پدر محافظ‌هایش را هم مرخص کرده بود تا با گالیا تنها باشد. معلوم نبود دقیقا می‌خواستند چکار کنند؛ ولی انقدر بچه نبودم که فکر کنم فقط یک قرار عاشقانه‌ی ساده است. هرچه بود اهداف سیاسی پشتش بود. عجب شب خوبی را برای سر زدن به خانه انتخاب کرده بودم! روی میز غذاخوری چند ظرف و دیس خالی غذا بود که نشان می‌داد گالیا خانم امشب خیلی صمیمانه با پدر شام خورده‌اند، و از بطریِ خالی و بزرگ شراب که وسط میز بود هم فهمیدم هردو حسابی مست شده‌اند. نمی‌دانستم کارشان تا کی توی حیاط طول می‌کشد، این راه هم نمی‌دانستم که می‌خواهند برگردند داخل خانه یا نه. به هرحال پدر مست بود؛ پس بدون نگرانی خاصی از پله‌ها بالا رفتم و مستقیم رفتم به اتاق خواب پدر. به لطف دوربین‌هایی که توی اتاق خواب و اتاق کارش گذاشته بودم، دستم حسابی از پدر پر بود. نمی‌دانستم می‌خواهم با آن‌ها چکار کنم؛ ولی مطمئن بودم به وقتش به دردم می‌خورند. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 214 برای امنیت بیشتر، دوربین‌ها حافظه داخلی داشتند و تصویرشان را آنلاین نمی‌فرستادند؛ برای همین هر ماه به بهانه سر زدن به پدر، می‌رفتم خانه تا دوربین‌ها را چک کنم و حافظه‌شان را خالی کنم. حدس می‌زدم امشب بالاخره شاه‌ماهی‌ای که می‌خواستم در تورم افتاده است؛ شاه‌ماهی هم نه... احتمالا یک نهنگ بزرگ شکار کرده بودم. یک حدس‌هایی درباره این جلسه سیاسی-عاشقانه‌ی پدر و گالیا می‌زدم که اگر درست بود، می‌توانستم بگویم شانس با کلید در خانه من و تلما را باز کرده و آمده داخل و روی مبل نشسته! وقتی در کمال سکوت و آرامش به تمام اتاق‌های خانه سرک کشیدم و کارت‌های حافظه پر را با خالی عوض کردم، برگشتم به اتاق خواب تا از پنجره‌اش ببینم گالیا و پدر در چه حال‌اند. گالیا دم در بود و راننده‌اش هم پشت سرش ایستاده بود. از مستی تلوتلو می‌خورد، معلوم بود که نمی‌تواند رانندگی کند. پدر هم بهتر از او نبود. یک خداحافظیِ بی‌سروته کردند و پدر مست و خرامان به سمت خانه آمد. یک لحظه به ذهنم رسید که نکند گالیا هم توی اتاق خواب یا بقیه قسمت‌های خانه دوربین گذاشته تا یک مدرک حسابی علیه پدر دستش باشد؛ ولی زود به این نتیجه رسیدم آدمی مثل گالیا برای چنین کارهای پیش‌پاافتاده‌ای خودش وارد عمل نمی‌شود، از سویی، برملا کردن چنین رسوایی‌هایی دیگر یک حقه قدیمی شده. پدر توی مسیر سنگفرش حیاط قدم‌های بلند برمی‌داشت و به چپ و راست متمایل می‌شد. داشت با خودش حرف می‌زد، کلماتی نامفهوم که به آواز بی‌شباهت نبودند. فرصت داشتم خودم را برسانم به آشپزخانه و وانمود کنم آمده بودم به پدرم سر بزنم و حالا هم دنبال چیزی برای خوردن می‌گردم. یک سیب از داخل یخچال برداشتم و پشت میز آشپزخانه نشستم. سرد بود و با گاز زدنش دندان‌هایم یخ زد. صدای پدر نزدیک شد و بعد صدای باز شدن در خانه را شنیدم. در را پشت سرش بست. -وزیـــــــر... هیع... شااااایســــتـــه... هیع... دفاااااع.... کلماتی مثل این را همراه کلماتی نامفهوم‌تر داشت با خودش می‌گفت، گاه آهنگین و گاه نه. یک لحظه فکر کردم شاید شب خوبی برای یک دیدار پدر و پسری نباشد. داشتم با خودم سبک سنگین می‌کردم که بمانم یا تا پدر من را ندیده بروم؛ اما دیر شد و پدر را دیدم که در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و من را دید. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 إلىٰ... (سفرنامه‌ی شامات و حدود سرزمین‌های اشغالی) ✍🏻فائضه غفارحدادی 📍معرفی به قلم: عارفه فاتح مدتی است عاشق قلم نویسنده‌ای شدم که در کتاب‌هایش، همه چیز درهم آمیخته؛ طنز و اشک و حماسه... طوری اتفاقات را روایت می‌کند که به واقعی‌ترین شکل ممکن می‌توانی خودت را در آن موقعیت تصور کنی، با او گریه کنی، با او بخندی... به تازگی یکی از کتاب‌هایش را به پایان رساندم؛ سفرنامه‌ی «الی...» جذابیت سفرنامه‌ی این نویسنده این است که فقط اتفاقات را روایت نمی‌کند؛ او با هر اتفاقی که برایش افتاده احساسش را می‌گوید و یک نکته هم به آن اضافه می‌کند. سفرنامه‌‌ی «الی...» روایت سفر خانم نویسنده به لبنان، و دیدار با خانواده‌ای اهل غزه و نوشتن روایت زندگی آن‌هاست. قسمت زیادی از زندگی‌نامه را به صورت مجازی پیش برده؛ ولی قسمت های آخر را تصمیم می‌گیرد به صورت حضوری با این خانواده عزیز صحبت کند. با خواندن این سفرنامه به شدت دلم خواست به لبنان سفر کنم، البته نه با تور، به تنهایی، با میزبانی خانواده إسرا! در قسمتی از سفرنامه، نویسنده قسمتش می‌شود برود دمشق، زیارت حضرت زینب. انقدر این زیارت را زیبا توصیف کرده که اشکت در می‌آید که چرا تو نمیتوانی به حرم بروی... حیف است خواندن این کتاب را از دست بدهید، مخصوصا در موقعیتی که خبر اول تمام رسانه های دنیا، عملیات طوفان الاقصی است. http://eitaa.com/istadegi
جوری که من و عارفه و مصباح عاشق قلم خانم غفارحدادی هستیم 😍 سرش دعواست
من یه روحیه‌ای دارم، کتابام به جونم بسته ست، یعنی جون به عزرائیل می‌دم ولی اگه همین حضرت عزرائیل بخواد کتاب ازم بگیره حاضر نیستم بهش بدم! چند وقت پیش یکی از دوستام گفت دلش چندتا کتاب مشتی و حسابی می‌خواد و خواست براش کتاب ببرم، اونم سه چهارتا!! اولش با خودم گفتم نهههه، من چطوری شب بدون کتابام خوابم ببره؟ ولی بعد به این نتیجه رسیدم که این حالت من یه نوعی از بُخل هست! بخیل بودن فقط این نیست که نتونی از پولت بگذری، گاهی آدم توی زمینه‌های دیگه هم بخیله! بعد نفس لوامه شروع کرد دعوا کردن که خجالت بکش، تو که از چهارتا کتاب نمی‌تونی بگذری(تازه قرار نیست پیشش بمونه که، امانت میدی و می‌گیری!) ادعا می‌کنی از جونت برای امامت می‌گذری؟ کتابا رو می‌خوای بذاری توی کتابخونه‌ت کپک بزنن؟ نمی‌خوای خیرش به چندنفر دیگه برسه؟ مگه آقا نگفتن ترویج کتابخوانی یه جور فریضه ست؟ لابد ادعای ولایتی بودنت هم می‌شه؟😒
در نتیجه مغزم دستور صادر کرد که تو باااید این نفس اماره رو بگیری زیر کتک تا هوای بخل به سرش نزنه و آدم شه! و از اونجایی که دوستم تازه عقد کرده، چهارتا از ازدواجی‌ترین کتاب‌های کتابخونه‌م رو برداشتم که براش ببرم😌😎📚 پ.ن: واقعا کتاب جزو معدود چیزهاییه که می‌تونه منو به هیجان بیاره، طوری که شب خوابم نبره!!!
شیرینی عقدش رو هم خوردم😌 مبارکش باشه✨ پ.ن: به دخترخانم‌هایی که در روند خواستگاری و آشنایی و ازدواج هستن توصیه می‌کنم کتاب رنج مقدس ۱ رو بخونن.
📚 رنج مقدس ۱ و ۲ نرجس شکوریان‌فرد فضای داستان شاید یکم فانتزی به نظر برسه؛ از این نظر که داستان یه خانواده‌ی خیلی خوب و معقوله. خانواده‌ای که اعضاش همه منطقی رفتار می‌کنن و تعامل سالمی دارن. البته توی واقعیت نمی‌شه توقع داشت همه همه‌جا درست و منطقی رفتار کنن، ولی الگوی خوبی می‌تونه باشه. جلد ۱ داستان لیلاست؛ داستان خیلی آرومی داره، فضای داستان شیرینه و خیلی هیجان و بالا و پایین نداره. البته به نظر من دختر داستان یکم بیش از حد منفعل برخورد می‌کنه، یکمی هم لوسه. جلد ۲ هم داستان مصطفی ست، گذشته مصطفی. برعکس جلد ۱ فضاش پسرونه ست. و البته، قلم داستان طوریه که محتوای زیادی در قالب داستان گنجانده شده، اگه دنبال یه داستان می‌گردید شاید پیشنهاد خوبی نباشه ولی اگه دنبال چهارتا کلمه حرف حساب هستید گزینه خوبیه. 🌱بیشتر به دخترخانم‌هایی پیشنهاد می‌کنم که درگیر خواستگاری و ازدواج و عقد هستن، یا کم‌کم می‌خوان خواستگار دیدن رو شروع کنن. http://eitaa.com/istadegi
از اون بریده‌های سوزناک رنج مقدس 💔 کتاب در دوره‌ای نوشته شده که می‌تونستی با ۱۵۰هزارتومان یه عالمه کتاب بخری، من یادمه همین کتاب رو خریدم ۱۶هزارتومن و به نظرم خیلی گرون بود!! الان ۱۵۰هزارتومن نهایتا ۲تا کتاب بشه🥲😭 پ.ن: یه داداش که توی کتابفروشی بهمون بگه «برو بردار، تو چکار به پولش داری» چیه؟ همونم نداریم💔😔