eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
497 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 213 خدای من... دوست داشتم همان لحظه بروم دست پدر را بگیرم و بگویم هیچ اشکالی ندارد با زن‌ها رابطه داری، ولی خداوکیلی این مادر فولادزرهِ نفرت‌انگیز را با چه استانداردی به عنوان دوست‌دخترت انتخاب کردی؟ گالیا هم البته با این که می‌توانست استاد راهنمای شیطان برای رساله دکترایش باشد، ولی بهش نمی‌آمد کارهایش را با این کثافت‌کاری‌ها پیش ببرد. نه قیافه آنچنانی داشت و نه خیلی به خودش می‌رسید. اخلاقش هم هیچ‌وقت نمی‌‌توانست خواسته یا ناخواسته مردی را اغوا کند و دل ببرد. بخاطر همین‌ها بود که داشتم به عقل پدر شک می‌کردم و این رابطه برایم نامفهوم و گنگ می‌شد. خب البته توی دنیای سیاست روابط بر مبنای عشق و زیبایی و تفاهم تعریف نمی‌شوند. تشخیصش سخت است که گالیا پدر را اغوا کرده بود یا پدر گالیا را؛ و به عبارتی، کار کدام پیش دیگری گیر بود که چنین رابطه‌ی تهوع‌آوری شکل گرفت؟ اگر چند دقیقه دیگر سر جایم می‌ایستادم و حرکاتشان را می‌دیدم، ممکن بود واقعا دل و روده‌ام را همان‌جا بالا بیاورم. نرده‌های حیاط را دور زدم تا از در پشتی بروم داخل. مثل اینکه امشب کلا شانس به من رو کرده بود. خانه خالی بود؛ مثل این که پدر محافظ‌هایش را هم مرخص کرده بود تا با گالیا تنها باشد. معلوم نبود دقیقا می‌خواستند چکار کنند؛ ولی انقدر بچه نبودم که فکر کنم فقط یک قرار عاشقانه‌ی ساده است. هرچه بود اهداف سیاسی پشتش بود. عجب شب خوبی را برای سر زدن به خانه انتخاب کرده بودم! روی میز غذاخوری چند ظرف و دیس خالی غذا بود که نشان می‌داد گالیا خانم امشب خیلی صمیمانه با پدر شام خورده‌اند، و از بطریِ خالی و بزرگ شراب که وسط میز بود هم فهمیدم هردو حسابی مست شده‌اند. نمی‌دانستم کارشان تا کی توی حیاط طول می‌کشد، این راه هم نمی‌دانستم که می‌خواهند برگردند داخل خانه یا نه. به هرحال پدر مست بود؛ پس بدون نگرانی خاصی از پله‌ها بالا رفتم و مستقیم رفتم به اتاق خواب پدر. به لطف دوربین‌هایی که توی اتاق خواب و اتاق کارش گذاشته بودم، دستم حسابی از پدر پر بود. نمی‌دانستم می‌خواهم با آن‌ها چکار کنم؛ ولی مطمئن بودم به وقتش به دردم می‌خورند. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 214 برای امنیت بیشتر، دوربین‌ها حافظه داخلی داشتند و تصویرشان را آنلاین نمی‌فرستادند؛ برای همین هر ماه به بهانه سر زدن به پدر، می‌رفتم خانه تا دوربین‌ها را چک کنم و حافظه‌شان را خالی کنم. حدس می‌زدم امشب بالاخره شاه‌ماهی‌ای که می‌خواستم در تورم افتاده است؛ شاه‌ماهی هم نه... احتمالا یک نهنگ بزرگ شکار کرده بودم. یک حدس‌هایی درباره این جلسه سیاسی-عاشقانه‌ی پدر و گالیا می‌زدم که اگر درست بود، می‌توانستم بگویم شانس با کلید در خانه من و تلما را باز کرده و آمده داخل و روی مبل نشسته! وقتی در کمال سکوت و آرامش به تمام اتاق‌های خانه سرک کشیدم و کارت‌های حافظه پر را با خالی عوض کردم، برگشتم به اتاق خواب تا از پنجره‌اش ببینم گالیا و پدر در چه حال‌اند. گالیا دم در بود و راننده‌اش هم پشت سرش ایستاده بود. از مستی تلوتلو می‌خورد، معلوم بود که نمی‌تواند رانندگی کند. پدر هم بهتر از او نبود. یک خداحافظیِ بی‌سروته کردند و پدر مست و خرامان به سمت خانه آمد. یک لحظه به ذهنم رسید که نکند گالیا هم توی اتاق خواب یا بقیه قسمت‌های خانه دوربین گذاشته تا یک مدرک حسابی علیه پدر دستش باشد؛ ولی زود به این نتیجه رسیدم آدمی مثل گالیا برای چنین کارهای پیش‌پاافتاده‌ای خودش وارد عمل نمی‌شود، از سویی، برملا کردن چنین رسوایی‌هایی دیگر یک حقه قدیمی شده. پدر توی مسیر سنگفرش حیاط قدم‌های بلند برمی‌داشت و به چپ و راست متمایل می‌شد. داشت با خودش حرف می‌زد، کلماتی نامفهوم که به آواز بی‌شباهت نبودند. فرصت داشتم خودم را برسانم به آشپزخانه و وانمود کنم آمده بودم به پدرم سر بزنم و حالا هم دنبال چیزی برای خوردن می‌گردم. یک سیب از داخل یخچال برداشتم و پشت میز آشپزخانه نشستم. سرد بود و با گاز زدنش دندان‌هایم یخ زد. صدای پدر نزدیک شد و بعد صدای باز شدن در خانه را شنیدم. در را پشت سرش بست. -وزیـــــــر... هیع... شااااایســــتـــه... هیع... دفاااااع.... کلماتی مثل این را همراه کلماتی نامفهوم‌تر داشت با خودش می‌گفت، گاه آهنگین و گاه نه. یک لحظه فکر کردم شاید شب خوبی برای یک دیدار پدر و پسری نباشد. داشتم با خودم سبک سنگین می‌کردم که بمانم یا تا پدر من را ندیده بروم؛ اما دیر شد و پدر را دیدم که در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و من را دید. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 إلىٰ... (سفرنامه‌ی شامات و حدود سرزمین‌های اشغالی) ✍🏻فائضه غفارحدادی 📍معرفی به قلم: عارفه فاتح مدتی است عاشق قلم نویسنده‌ای شدم که در کتاب‌هایش، همه چیز درهم آمیخته؛ طنز و اشک و حماسه... طوری اتفاقات را روایت می‌کند که به واقعی‌ترین شکل ممکن می‌توانی خودت را در آن موقعیت تصور کنی، با او گریه کنی، با او بخندی... به تازگی یکی از کتاب‌هایش را به پایان رساندم؛ سفرنامه‌ی «الی...» جذابیت سفرنامه‌ی این نویسنده این است که فقط اتفاقات را روایت نمی‌کند؛ او با هر اتفاقی که برایش افتاده احساسش را می‌گوید و یک نکته هم به آن اضافه می‌کند. سفرنامه‌‌ی «الی...» روایت سفر خانم نویسنده به لبنان، و دیدار با خانواده‌ای اهل غزه و نوشتن روایت زندگی آن‌هاست. قسمت زیادی از زندگی‌نامه را به صورت مجازی پیش برده؛ ولی قسمت های آخر را تصمیم می‌گیرد به صورت حضوری با این خانواده عزیز صحبت کند. با خواندن این سفرنامه به شدت دلم خواست به لبنان سفر کنم، البته نه با تور، به تنهایی، با میزبانی خانواده إسرا! در قسمتی از سفرنامه، نویسنده قسمتش می‌شود برود دمشق، زیارت حضرت زینب. انقدر این زیارت را زیبا توصیف کرده که اشکت در می‌آید که چرا تو نمیتوانی به حرم بروی... حیف است خواندن این کتاب را از دست بدهید، مخصوصا در موقعیتی که خبر اول تمام رسانه های دنیا، عملیات طوفان الاقصی است. http://eitaa.com/istadegi
جوری که من و عارفه و مصباح عاشق قلم خانم غفارحدادی هستیم 😍 سرش دعواست
من یه روحیه‌ای دارم، کتابام به جونم بسته ست، یعنی جون به عزرائیل می‌دم ولی اگه همین حضرت عزرائیل بخواد کتاب ازم بگیره حاضر نیستم بهش بدم! چند وقت پیش یکی از دوستام گفت دلش چندتا کتاب مشتی و حسابی می‌خواد و خواست براش کتاب ببرم، اونم سه چهارتا!! اولش با خودم گفتم نهههه، من چطوری شب بدون کتابام خوابم ببره؟ ولی بعد به این نتیجه رسیدم که این حالت من یه نوعی از بُخل هست! بخیل بودن فقط این نیست که نتونی از پولت بگذری، گاهی آدم توی زمینه‌های دیگه هم بخیله! بعد نفس لوامه شروع کرد دعوا کردن که خجالت بکش، تو که از چهارتا کتاب نمی‌تونی بگذری(تازه قرار نیست پیشش بمونه که، امانت میدی و می‌گیری!) ادعا می‌کنی از جونت برای امامت می‌گذری؟ کتابا رو می‌خوای بذاری توی کتابخونه‌ت کپک بزنن؟ نمی‌خوای خیرش به چندنفر دیگه برسه؟ مگه آقا نگفتن ترویج کتابخوانی یه جور فریضه ست؟ لابد ادعای ولایتی بودنت هم می‌شه؟😒
در نتیجه مغزم دستور صادر کرد که تو باااید این نفس اماره رو بگیری زیر کتک تا هوای بخل به سرش نزنه و آدم شه! و از اونجایی که دوستم تازه عقد کرده، چهارتا از ازدواجی‌ترین کتاب‌های کتابخونه‌م رو برداشتم که براش ببرم😌😎📚 پ.ن: واقعا کتاب جزو معدود چیزهاییه که می‌تونه منو به هیجان بیاره، طوری که شب خوابم نبره!!!
شیرینی عقدش رو هم خوردم😌 مبارکش باشه✨ پ.ن: به دخترخانم‌هایی که در روند خواستگاری و آشنایی و ازدواج هستن توصیه می‌کنم کتاب رنج مقدس ۱ رو بخونن.
📚 رنج مقدس ۱ و ۲ نرجس شکوریان‌فرد فضای داستان شاید یکم فانتزی به نظر برسه؛ از این نظر که داستان یه خانواده‌ی خیلی خوب و معقوله. خانواده‌ای که اعضاش همه منطقی رفتار می‌کنن و تعامل سالمی دارن. البته توی واقعیت نمی‌شه توقع داشت همه همه‌جا درست و منطقی رفتار کنن، ولی الگوی خوبی می‌تونه باشه. جلد ۱ داستان لیلاست؛ داستان خیلی آرومی داره، فضای داستان شیرینه و خیلی هیجان و بالا و پایین نداره. البته به نظر من دختر داستان یکم بیش از حد منفعل برخورد می‌کنه، یکمی هم لوسه. جلد ۲ هم داستان مصطفی ست، گذشته مصطفی. برعکس جلد ۱ فضاش پسرونه ست. و البته، قلم داستان طوریه که محتوای زیادی در قالب داستان گنجانده شده، اگه دنبال یه داستان می‌گردید شاید پیشنهاد خوبی نباشه ولی اگه دنبال چهارتا کلمه حرف حساب هستید گزینه خوبیه. 🌱بیشتر به دخترخانم‌هایی پیشنهاد می‌کنم که درگیر خواستگاری و ازدواج و عقد هستن، یا کم‌کم می‌خوان خواستگار دیدن رو شروع کنن. http://eitaa.com/istadegi
از اون بریده‌های سوزناک رنج مقدس 💔 کتاب در دوره‌ای نوشته شده که می‌تونستی با ۱۵۰هزارتومان یه عالمه کتاب بخری، من یادمه همین کتاب رو خریدم ۱۶هزارتومن و به نظرم خیلی گرون بود!! الان ۱۵۰هزارتومن نهایتا ۲تا کتاب بشه🥲😭 پ.ن: یه داداش که توی کتابفروشی بهمون بگه «برو بردار، تو چکار به پولش داری» چیه؟ همونم نداریم💔😔
راستی رنج مقدس ۲ هدیه مصباح بوده💚🌱 پ.ن: به دوستانی که براتون عزیزن کتاب خوب هدیه بدین.✨📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شرح حدیثی از امام محمد باقر(علیه‌السلام) توسط رهبر انقلاب 🗓 هفتم ذی‌الحجه، سالروز شهادت امام محمد باقر(علیه‌السلام) تسلیت باد. علیه‌السلام http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6008149662119236085.mp3
1.83M
✨ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: این بزرگوار در دوران بیست سال امامت پُربار خود دانشِ دین را گسترش داد، حکمت و درس قرآن و احکام را به همه جا رساند، داعیه‌ی تشیّع را که داعیه‌ی حکومت اسلامی و تشکیل ولایت علوی است به همه جا فرستاد و نفوذ داد، مردم زیادی را به خود متوجّه کرد، دشمنان خودش را سرشکسته و منکوب کرد، دوستان خودش را متشکّل کرد و سنگ بنایی در اسلام نهاد که مبنای بسیاری از کارهای بعدی و تلاشها و فعّالیّتها و خدمات عظیم و گران‌بهای بعدی بر همان سنگ زاویه قرار گرفت و زمینه را آماده کرد برای دوران امامت امام صادق (علیه السّلام). بالاخره هم هشام طاقت نیاورد و این بزرگوار را با زهر به شهادت رساند. ۱۳۶۱/۷/۲ http://eitaa.com/istadegi
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 215 به سختی تعادلش را حفظ کرد و روی پایش ایستاد. سکسکه کرد و دو دستش را برایم باز کرد. -واای! ایلیا! تو اینجایی؟ از پشت میز بلند شدم، تکه‌ای از سیب که گاز زده بودم را قورت دادم و گفتم: سلام بابا! شبتون بخیر! نتوانست بیش از این سر پا بماند. دستش را به اوپن تکیه داد و وزنش را روی آن انداخت. دوباره سکسکه کرد و گفت: از کی اینجایی... هیع... پسرم؟ طوری مست بود و کبکش خروس می‌خواند که مطمئن شدم گالیا به هرچه می‌خواسته رسیده. من اما مثل همیشه خودم را به کری و کوری زدم و گفتم: خیلی وقت نیست، تازه اومدم. خواستم بعد از کارم یه سری بهتون بزنم. پدر هم یا متوجه نبود و یا واقعا برایش مهم نبود که من او را با گالیا دیده باشم؛ چون ناراحت یا نگران نشد. پاکشان خودش را به میز آشپزخانه رساند و روی یکی از صندلی‌ها ولو شد. کرواتش باز بود، دکمه‌های بالای یقه‌ی پیراهنش هم. کت تنش نبود ولی از شلوار مشکی و رسمی‌اش می‌شد فهمید برای این قرار لباس رسمی پوشیده بوده. موهای کم‌پشت جوگندمی‌اش آشفته و چهره‌اش قرمز و برافروخته بود. برایش یک لیوان آب آوردم و گفتم: چیزی نمی‌خورین بابا؟ لیوان آب را برداشت اما آن را ننوشید. فقط نگاهش کرد و گفت: نه لازم نیست. هیع... امشب یه شام حسابی خوردم... هیع... و دستی به شکمش کشید که داشت کمی چاق و برآمده می‌شد. از یک سنی به بعد، درواقع از آن وقتی که از یک نظامی تبدیل به یک سیاستمدار شد، دیگر تناسب اندام برایش مهم نبود. دوباره پشت میز نشستم. سر پدر روی میز خم شده بود و داشت با دقت به لیوان آب نگاه می‌کرد. شاید داشت چرتش می‌برد و به این فکر افتادم که کمکش کنم برود به اتاق خوابش. او اما ناگهان سرش را بالا آورد و با چشمان قرمزش نگاهم کرد. -ایلیا، چیزای عجیبی درموردت شنیدم...! دستانم یخ کردند، قلبم هم یک لحظه در تپیدنش مکث کرد. هر احتمالی می‌دادم جز این که موضوع جلسه امشب گالیا و پدر من بوده باشم. سعی کردم موقع لبخند زدن، لب‌هایم نلرزد و با آرامش پرسیدم: چه چیزایی؟ ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هی کتاب رو می‌خونم، و هی برای اذیت کردنتون نقشه‌های شیطانی می‌کشم!!! نباید می‌ذاشتن این کتاب به دست من برسه، خدا بهتون رحم کنه!!! اصلا با خوندن هر خطش چشمانم برقی شیطانی می‌زنه و لبخندهای شرورانه می‌زنم😈😎
حالا یه بار من دلم برای عباس سوخت می‌گید چرا، عوضش کلی بلای دیگه سرش آوردم😈
سلام کتاب رو باید به کسی داد که قدرشو بدونه؛ و البته باید کتابی که هدیه می‌دی متناسب با روحیات و شرایط سنی طرف باشه، اگه طرف کتابخون نیست باید یه کتاب کم‌حجم و خیلی جذاب بهش بدی، چیزی که درباره‌ش کنجکاو باشه... و حواستون باشه وقتی کتاب امانت می‌دید حتما یه جا بنویسید(تاریخ، اسم کتاب و اسم کسی که بهش امانت دادید). و بهش بگید کتاب رو بعد ۲ هفته بهتون برگردونه. یادمه مصباح یه دفتر داشت مخصوص این کار(یه جایی بنویسید که یادتون بمونه کجا نوشتید😐)، حتی بابت تاخیر جریمه هم می‌گرفت مگر اینکه فرد خودش قبل از ۲هفته میومد تمدید می‌کرد. ولی منم تجربه اینو داشتم که یکی کتاب ازم بگیره و پس نده، مثلا اواخر دبیرستان به یکی از دوستای راهنماییم کتاب امانت دادم، تا همین دو سه ماه پیش بهم پس نداد، و من با اینکه دیگه با هم صمیمی نبودیم و اون بنده خدا کلا رفته بود پی زندگیش هی بهش پیام میدادم می‌گفتم کتابمو بیار😂 خدا منو ببخشه خیلی بهش گیر دادم😅 ولی سر پس گرفتن کتاب امانتی تعارف نداشته باشید. از قبلش بگید فلان تاریخ ازت می‌گیرم و بعد هم مودبانه ازش بگیرید. اسمتون رو هم صفحه اول کتاب بنویسید که یادش باشه کتاب مال کیه. اگه مثل من روی کتابتون حساسید، قبل امانت دادن جلدش کنید(من همیشه با چسب پهن شفاف جلد می‌کنم کتاب‌ها رو) و سفارش کنید که مواظب کتابم باش(من گاهی یکم تهدید هم چاشنی‌ش می‌کنم🙄) من حتی بالا و پایین عطف بعضی کتابا نوار چسب می‌زنم که نتونن کتاب رو بیش از حد باز کنن😂 (این کارا رو از مصباح یاد گرفتم)
به این شکل بالا و پایین عطف رو چسب بزنید که نتونن کتاب رو خیلی باز کنن و شیرازه‌ش آسیب ببینه😎📚 اسمتون رو هم حتماً حتماً صفحه اول کتاب بنویسید. (یکی از فامیلامون مهر برای خودش درست کرده بود و کتاباشو مهر می‌زد، اول و وسط و آخر کتاب مهرش رو می‌زد که دیگه کسی نتونه روی کتاب ادعای مالکیت کنه😎 خیلی کار جالبی بود به نظرم) تا آموزش‌های بعدی خدانگهدار 😅 پ.ن: چند وقت پیش خاله‌م کتاب «کهکشان نیستی» رو بهم امانت دادن، گفتم می‌خواین براتون جلدش کنم؟ چون قراره به چند نفر امانتش بدین و طولانی هم هست، برای همین خیلی توی دست می‌مونه و دست عرق می‌کنه و جلدش خراب می‌شه... دیگه خلاصه کتاب رو براشون جلد کردم که راحت امانتش بدن🌱
به نام خدا، کتابخونه😅 اگه توی کتابخونه شهرداری عضو بشید می‌تونید از همه کتابخونه‌های شهرداری کتاب بگیرید. توی همه مناطق هم هستن، کافیه نزدیک‌ترین کتابخونه به منزل‌تون رو پیدا کنید. البته من از کتابخونه دانشگاه هم امانت می‌گیرم. و غیر از اون از اشتراک فیدی‌پلاس و طاقچه بی‌نهایت هم استفاده می‌کنم. و از اینا مهم‌تر، از دوستام کتاب امانت می‌گیرم!😎