eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام هنوز نوشته نشده🙄
سلام اصلا در حدش نیستم.
سلام یکی دوتا قدیمی‌هاش رو خوندم، خیلی خاص و چشمگیر نبود؛ خط داستانی صافی داشت. بد هم نبود.
سلام بله، یکی از مشکلات ما اینه که رمان امنیتی خوب کم داریم. من سعی کردم در حد خودم این خلأ رو پر کنم ولی فکر می‌کنم خیلی موفق نبودم. رمان خوب توی هر ژانری، رمانیه که قلم خوبی داشته باشه، توی محتوا به واقعیت و حقیقت وفادار باشه و از عناصر داستانی درست و به‌جا استفاده کرده باشه. درباره رمان‌های ایشون، گویا یک فردی که اطلاع داشت گفته بود که حتی براساس واقعیت نیست. و یکی از مشکلات هم همینه که ایشون اصرار دارن بگن همه‌ش مستنده...
سلام بله قطعا ما حق نداریم به ایشون تهمت دشمن و عامل بیگانه و... بزنیم، ایشون هم با توجه به دغدغه‌شون دارن کار می‌کنن، اتفاقا خیلی هم موثر واقع شدن، من خودم خیلی از نظرات و تحلیل‌هاشون رو قبول دارم. ایشون هم مثل همه آدم‌ها ممکنه اشتباه کنن ولی به این معنی نیست که دشمنن. اصلا قصد بی‌احترامی و زیر سوال بردن ایشون رو ندارم، صرفا نقد به آثارشونه.
🔸 🔸 🌷 شهید شیرین ابوعاقلة🌷 🔸تولد: ۳ آوریل ۱۹۷۱، قدس، فلسطین 🔸شهادت: ۱۱ مهٔ ۲۰۲۲، جنین، کرانه باختری، فلسطین شیرین ابوعاقلة خبرنگار فلسطینی-آمریکایی بود که به مدت ۲۵ سال در شبکه عربی زبان الجزیره فعالیت می‌کرد. او یکی از خبرنگاران فعال در غرب آسیا بود که که اخبار مرتبط با فلسطین را پوشش می‌داد. در ۱۱ مهٔ ۲۰۲۲ درحالی که مشغول پوشش اخبار حمله نیروهای ارتش اسرائیل به شهر جنین در کرانه باختری بود، مورد هدف نیروهای اسرائیلی قرار گرفت و به شهادت رسید. او هنگام شهادت، لباس خبرنگاری بر تن داشت. 🌱🇵🇸 مرز حق و باطل دنیای امروز را فلسطین تعیین می‌کند؛ نه مذهب و نژاد و جغرافیا. مرز حق و باطل دنیای امروز، همان کلام امیرالمومنین علی علیه‌السلام است که فرمودند: کونا للظّالم خصماً و للمظلوم عوناً(دشمن ظالم باشید و یار مظلوم). و برای همین است که شیرین ابوعاقله‌ی مسیحیِ فلسطینی-امریکایی امروز با ما در یک جبهه است؛ همراه با تمام آن‌ها که یار مظلوم و دشمن ظالمند. روزت مبارک بانوی خبرنگار؛ روز تو و بانوان شهیده خبرنگار غزه مبارک؛ روز تو و صد و شصت و پنج خبرنگار شهید غزه مبارک... http://eitaa.com/istadegi
حین جستجو به سایتی برخوردم به نام «مرصد شیرین». سعی داره تا جای ممکن آمار و اطلاعات شهدای غزه رو جمع‌آوری کنه، اطلاعات خوبی داره... https://www.shireen.ps/home
کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود؛ و غزه در غزه می‌ماند، حقیقت زیر آوار دفن می‌شد، آه مظلوم در هیاهو از میان می‌رفت، اگر بانوان خبرنگار فلسطینی نبودند. زنده ماندند که روایت کنند، شهید شدند که خونشان در رگ زمین جاری شود و پیام‌شان را برسانند. رسانه رمز پیروزی ست؛ این را زینب به زنان شجاع و آزاده تاریخ آموخته و بانوان شهیده‌ی خبرنگار، شاگردان ممتاز زینب‌اند؛ قهرمانان همیشه پیروز میدان رسانه‌اند. دو چیز در تاریخ می‌ماند: خون و کلمه. و بانوان خبرنگار غزه، کلماتشان را با خون می‌نویسند تا در تاریخ ابدی شوند؛ اکنون با این نام می‌شناسندشان: الشهیدة الصحفیة... ✍️ش. شیردشت‌زاده http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت یازدهم صدای یک مرد بود، میانسال و ناآشنا. کمی به ذهنم فشار آوردم و نشناختمش. گفتم: شما؟ -ببخشید که وسط کارت مزاحم شدم. حتما بخاطر وضعیت عبدالله خیلی بهم ریختی. دهانم خشکید؛ خودم هم. صدایش ماشینی و یکنواخت بود، فارسی را به سختی حرف می‌زد انگار. نمی‌شناختمش. مطمئن بودم او را نمی‌شناسم. کمیل حواسش به من نبود. داشت از پشت شیشه عبدالله را نگاه می‌کرد. زبانم را به سختی در دهان چرخاندم. -ببخشید شما کی هستید؟ -این فعلا مهم نیست. مهم اینه که یه بمب رو پیدا کردید؛ ولی هنوز نمی‌دونید بمب بعدی کجاست. بمب بعدی... این کلمه در مغزم ترکید. عرق کردم. نمی‌توانستم تکان بخورم. کمیل برگشت سمتم و بی‌صدا لب زد: کیه؟ من اما بجای جواب به کمیل، سوالم را تکرار کردم و صدا به سختی از حلق خشکیده‌ام درآمد. -تو کی هستی؟ -هنوز نفهمیدی این سوال الان مهم نیست؟ من اگه جای تو بودم می‌پرسیدم بمب بعدی کجاست. سرم داغ شد و سنگین. صدایم را بالا بردم که هم لرزشش پنهان شود و هم فکر نکند خودم را باخته‌ام. -چی داری می‌گی عوضی؟ درست حرف بزن! خندید؛ خشک و ماشینی. گفت: برای شروع یه راهنمایی کوچولو بهت می‌کنم. برو ببین خانومت کجاست. کلمه‌ی «خانومت» را که شنیدم، مغزم جوش آورد. این بار نه فقط سرم که همه‌ی بدنم داغ شد. تقریبا داد کشیدم: منظورت چیه؟ چی می‌گی؟ کی هستی؟ قبل از این که سوال آخرم را کامل بپرسم، بوق اشغال را شنیدم. گوشی را توی دستم فشار دادم و نوبت من بود که چنان محکم به صورتم دست بکشم که پوستم کنده شود. کمیل بهت‌زده نگاهم می‌کرد. -کی بود؟ چته؟ چند نفس عمیق کشیدم که بتوانم حرف بزنم؛ ولی حرف زدن وقت تلف کردن بود. بمب بعدی جایی بود که هانیه رفته بود؟ شاید. ساعت نُه و چهل و پنج دقیقه شب بود. بجای این که جواب کمیل را بدهم، به سمت خروجی دویدم. کمیل دنبالم دوید. -با توام! چت شد؟ کجا میری؟ تندتر دوید تا همپای من شد. میان نفس زدنم حین دویدن، گفتم: بیاین توی ماشین بهتون می‌گم. حسام جلوی در بیمارستان ایستاده بود. دویدن ما را که دید، تعجب کرد. -چی شده؟ چند قدم دنبالمان دوید؛ تا جایی که من کلید ماشین را از او بگیرم و کمیل به او بسپارد حواسش به عبدالله باشد. و دوباره دویدیم. خودم پشت فرمان نشستم و گاز دادم. کمیل سرم داد کشید: تو چت شده؟ کی بهت زنگ زد؟ ترافیک را از میان کوچه پس کوچه‌ها دور می‌زدم. مغزم متلاشی بود. به سختی کلمات را دور هم جمع کردم. -یه شماره ناشناس بهم زنگ زد. گفت یه بمب دیگه هم هست. کمیل عصبی بود، عصبی‌تر شد. داد زد: یعنی چی؟ مسخره کردی منو؟ گوشی‌ام را از جیبم بیرون کشیدم، قفلش را باز کردم و آن را دست کمیل دادم. -گوشیم مکالمات رو ضبط می‌کنه. برید فایلشو پیدا کنید. کمیل همانطور که با گوشی کار می‌کرد غر زد: وقت این چیزا رو نداریم حسین. و بعد طوری مشغول شد که نتوانست غر زدنش را ادامه بدهد. دلم می‌خواست بگویم توی بیمارستان هم کار مفیدی نمی‌کردیم جز این که برای به کما رفتن عبدالله حرص بخوریم. کمیل هنوز فایل را پیدا نکرده بود. گفت: مزاحم بوده... -می‌دونست عبدالله داره می‌میره. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖بریده‌ای از داستان بلند خط قرمز؛ 🥀ماجرای اسارت شهید حججی و آنچه در پایگاه چهارم قاسم‌آباد گذشت... "...نگاهم برمی‌گردد به سمت بچه‌های پایگاه که با کمک فرماندهی حسین قمی، خودشان را پیدا کرده‌اند و آماده تخلیه پایگاهند. یکی دو نفر از بچه‌ها خودشان را می‌رسانند به خاکریز و شروع می‌کنند به تیراندازی؛ هرچند می‌دانم فایده ندارد و گلوله‌هایشان به بدنه زرهی انتحاری نفوذ نمی‌کند. تنها چیزی که می‌تواند جواب بدهد، همین موشک آرپی‌جی ست که قابلیت نفوذ به زره را دارد؛ که از این فاصله امید چندانی به برخورد با هدفش نیست. از پشت دوربین، انتحاری را می‌بینم که در دل صحرا می‌تازد و حالا به سیصد متری پایگاه رسیده است. سیاوش چشمش را پشت دوربین راکت‌انداز می‌گذارد و بعد از چند لحظه، از عمق جانش فریاد می‌زند: یا حسیـــــــن! و شلیک می‌کند. زیر لب، ثانیه‌ها را می‌شمارم: هزار و یک، هزار و دو، هزار و... بوووووم! صحرا از نور انفجار انتحاری روشن می‌شود و موج انفجار، من و سیاوش و چند نفری که روی خاکریز بودند را عقب می‌اندازد. لبخند روی لبانم می‌ماسد. حجم گرد و خاک و دودی که از انفجار انتحاری اول برخاسته، دید پهپادهای خودی را کور کرده و از سویی ارتباطات رادیویی هم قطع است؛ پس نمی‌توانیم زودتر از آمدنش مطلع شویم. این پایگاه دو خاکریز جلوتر از ما هم دارد؛ اما ارتفاع و استحکام خاکریزها به قدری نیست که جلوی انتحاری را بگیرد. داد می‌زنم: تخلیه کنید این‌جا رو! در عرض چند ثانیه، آسمان پر می‌شود از نور قرمز گلوله‌های رسام کالیبر بیست و سه. دیگر می‌توان ماشین‌ها و نیروهای پیاده داعشی که به سمت‌ پایگاه می‌آیند را هم در دوربین حرارتی دید. دست می‌اندازم و یقه سیاوش را می‌گیرم تا سرش را بیاورم پایین. برخورد گلوله‌ها به خاکریز، خاک‌ها را در هوا پخش می‌کند. داد می‌زنم: نمی‌تونی اینو بزنی سیاوش. بیا بریم عقب! سیاوش اما دارد موشک را روی لانچر می‌بندد و می‌گوید: می‌زنمش. تو برو بگو تخلیه کنن. می‌گویم: اگه دیدی نمی‌تونی بزنیش زود بیا عقب، پشت خاکریز اول. و از خاکریز می‌دوم پایین. این پایگاه دو خاکریز دارد؛ خاکریز دوم به شکل نعل اسب دور نیروهاست و یک خاکریز هم عقب‌تر، مقابل نیروها. در همهمه‌ای که میان نیروها افتاده، یک جمله توجهم را جلب می‌کند. چند نفر می‌گویند: جابر شهید شد! جابر شهید شد! او هم این‌جا بوده؛ اما حتماً چون به چهره نمی‌شناختمش، متوجه بودنش نشده‌ام. رد صدا را می‌گیرم و می‌رسم به یکی از بچه‌های فاطمیون که دارد چندنفر را سوار ماشین می‌کند تا عقب بروند. شانه‌اش را می‌گیرم و تکان می‌دهم: جابر کجاست؟ - شهید شد. بردنش عقب. برمی‌گردم تا سیاوش را پیدا کنم؛ باید با هم برویم عقب. میان چادرها می‌دوم و سیاوش را صدا می‌زنم؛ نیست. صحرا شده است صحرای محشر. حسین قمی میان نیروها می‌دود و هدایتشان می‌کند برای عقب‌نشینی. در این باران گلوله، تنها کسی که راست ایستاده و دنبال جان‌پناه نمی‌گردد، خود حسین قمی ست. دلهره انتحاری دوم را دارم؛ هنوز صدای انفجارش را نشنیده‌ام. صدای آشنایی به گوشم می‌خورد؛ صدای سیاوش است انگار که داد می‌زند: اومد! فرار کنید! ناگاه کسی بازویم را می‌گیرد و به سمت خودش می‌کشد. صدای فریادش را گنگ می‌شنوم. دستی نامرئی هلم می‌دهد و به عقب پرت می‌شوم؛ همراهش موجی از گرما از روی سر و صورتم عبور می‌کند. یک دستم را بالا می‌گیرم تا آن را سپر صورتم کنم. زمین می‌لرزد و همه‌جا پر از خاک می‌شود. هیچ چیز نمی‌بینم و فقط گرما را حس می‌کنم. صدای فریاد مبهمی در گوشم می‌پیچد و بعد، صداها قطع می‌شوند. می‌خواهم از روی زمین بلند شوم، اما نمی‌توانم. انگار دوخته شده‌ام به زمین. بدنم داغ شده است؛ انقدر داغ که حس می‌کنم دارم می‌سوزم و ناخودآگاه داد می‌زنم: یا حسین... از شدت گرما به نفس زدن افتاده‌ام؛ انگار از درون آتش گرفته‌ام. تقلا می‌کنم خودم را از زمین جدا کنم؛ نمی‌دانم چرا انقدر بدنم سنگین شده؟ به سختی شانه‌هایم را از زمین جدا می‌کنم و دوباره از درد داد می‌زنم: یا حسین! زمین زیر بدنم می‌لرزد. نفسم به سختی می‌رود و می‌آید. کمیل کنارم می‌نشیند و موهایم را نوازش می‌کند. می‌خواهم به کمیل بگویم پس سوختن این شکلی ست؟ اما کمیل انگشتش را روی لبانم می‌گذارد: هیس! بگو یا حسین! - یا... حـ... سین... با تکیه به آرنج‌هایم، کمی از زمین جدا می‌شوم. درد وحشتناکی در سینه‌ام حس می‌کنم، اما لبم را گاز می‌گیرم که صدایم در نیاید. به اسلحه‌ام تکیه می‌کنم تا بتوانم بلند شوم. دنیا دور سرم می‌چرخد و درد در بدنم دور می‌زند. روی زانوهایم می‌نشینم. چیزی نمانده. می‌نالم: آخ... یا قمر بنی‌هاشم...
مه‌شکن🇵🇸
📖بریده‌ای از داستان بلند خط قرمز؛ 🥀ماجرای اسارت شهید حججی و آنچه در پایگاه چهارم قاسم‌آباد گذشت...
رطوبت خون را روی بدنم حس می‌کنم. نمی‌خواهم چشمم به زخمم بیفتد. من باید بایستم. اسلحه را عصا می‌کنم و نیم‌خیز می‌شوم؛ اما رمق از پاهایم می‌رود. نفسم بالا نمی‌آید و سرفه‌های پشت سر هم، باعث می‌شوند با زانو بیفتم روی زمین. دستم را ستون می‌کنم که صورتم زمین نخورد و دست دیگرم را می‌گذارم پایین سینه‌ام. انگشتانم بجای لباس، گوشت بدنم را لمس می‌کنند. پایین ریه‌ام می‌سوزد و دستم هم طاقت نمی‌آورد؛ دوباره می‌افتم. بدنم سنگین و کرخت شده و تنفسم دشوار. انگار آتشی که درونم روشن شده، لحظه به لحظه شعله‌ورتر می‌شود. پایم را روی زمین می‌سایم و به خودم می‌پیچم. نمی‌توانم بیدار بمانم. کسانی که بالای سرم آمده‌اند را تار می‌بینم. یک نفرشان چندبار به صورتم می‌زند: صدامو می‌شنوی؟ پلک‌هایم را برهم فشار می‌دهم. می‌گوید: بذارش روی برانکارد ببریمش. درد بدی در تمام بدنم می‌پیچد. یک نفرشان زیر کتف‌هایم را می‌گیرد و دیگری پاهایم را. از زمین که جدا می‌شوم، ناله‌ام به آسمان می‌رود. سینه‌ام تیر می‌کشد و می‌خواهم سرم را بالا بگیرم تا بفهمم چه بلایی سرم آمده است؛ اما کمیل سرم را میان دستانش می‌گیرد و می‌گوید: چیزی نیست. آروم باش. مطمئن می‌شوم اوضاع خیلی خراب است که کمیل اجازه نمی‌دهد نگاه کنم. برانکارد که از زمین جدا می‌شود، درد من هم شدت می‌گیرد و با هر تکان، جانم به لبم می‌رسد. دستانم را مشت می‌کنم، پیراهنم را چنگ می‌زنم و لبم را گاز می‌گیرم. انقدر با دندان‌هایم روی لبم فشار می‌آورم که طعم خون می‌رود زیر زبانم. جانم دارد از درد بالا می‌آید. از زیر انگشتانم، گرمای خون را حس می‌کنم که روی بدنم می‌خزد. نمی‌دانم تیر خورده‌ام یا ترکش؛ اما حس می‌کنم تمام بدنم پر از خون شده است. سینه‌ام سنگین شده و می‌سوزد. کمیل که دنبال برانکارد می‌دود، سرش را می‌آورد نزدیک گوشم و می‌گوید: بچه‌های عراقی و افغانستانی امیدشون به رزمنده‌های ایرانیه. اگه ببینن زخمی شدی روحیه‌شونو می‌بازن. صورتت رو بپوشون. دستم را به سختی بالا می‌آورم و نقاب صورتم می‌کنم تا شناخته نشوم. صدای درگیری به اوجش رسیده است و از این که الان مجروح شده‌ام حرص می‌خورم. نگاه تار و بی‌رمقم را در پایگاه چهارم می‌چرخانم. چندتا از چادرها در آتش می‌سوزند. هوا دارد روشن می‌شود. زمین و آسمان تار و دلگیر است. صحرای محشر است یا پایگاه چهارم؟ کمیل دستم را می‌گیرد و شروع می‌کند به روضه خواندن: دارند یک به یک وَ جدا می‌برندمان/ شکر خدا به کرب و بلا می‌برندمان... همراهش زمزمه می‌کنم: ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم/ دارند یک به یک به منا می‌برندمان... برانکارد تکانی می‌خورد و داخل آمبولانس می‌گذارندم. کمیل همچنان می‌خواند: اول میان عرش خدا سینه می‌زنیم/ بعداً به هیئت الشهدا می‌برندمان... پلک‌هایم می‌افتند روی هم..." پی‌نوشت: سحرگاه شانزدهم مرداد نیروهای داعش به پایگاه چهارم منطقه قاسم‌آباد در بیابان‌های جنوب شرقی سوریه حمله کردند. در این حمله علاوه بر تعدادی شهید، محسن حججی به اسارت داعش درآمد و دو روز بعد درهجدهم مرداد به شهادت رسید. شهید مرتضی حسین‌پور(معروف به حسین قمی)، با تدبیر و فرماندهی‌اش توانست جان بسیاری از نیروها را نجات دهد؛ اگر تدبیر او در هدایت نیروها نبود، علاوه بر شهید حججی حدود صد و سی تن از نیروهای ایرانی و افغانستانی توسط داعش اسیر و شهید می‌شدند. فایل پی‌دی‌اف رمان خط قرمز: https://eitaa.com/istadegi/8123 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
رطوبت خون را روی بدنم حس می‌کنم. نمی‌خواهم چشمم به زخمم بیفتد. من باید بایستم. اسلحه را عصا می‌کنم و
امروز روز شهدای مدافع حرمه؛ یاد خط قرمز بخیر، یاد حال خوشی که موقع نوشتنش با شهدای مدافع حرم داشتم بخیر، یاد اشک‌هایی که پاش ریختم بخیر، خدا رو شکر که با خط قرمز خیلی عمیق روحم به مدافعان حرم وصل شد و خیلی عمیق فهمیدم‌شون... یاد شهدای مدافع حرم بخیر...
شکر خدا به کرب‌و‌بلا می‌برندمان_2022_12_14_07_27_51_778_2022_12_14_07_33_40_029.mp3
3.67M
✨🌱 ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم دارند یک به یک به منا می‌برندمان... 🎤این صوت توسط یکی از مخاطبان محترم مه‌شکن ساخته شده؛ لطف کردن و حال خوبشونو با ما تقسیم کردن. ممنونم از ایشون و همه مخاطبان عزیز مه‌شکن 🌷 پ.ن: ولی اینطوری خیلی راحت می‌شه تصور کرد کمیل چطوری این شعر رو می‌خونده :) صوت اصلی اینه: https://eitaa.com/istadegi/3716
📚 سرمشق📕 ✍🏻 شهدا آدم‌های معمولی بودند، ممکن‌الخطا بودند و هوای نفس داشتند، مثل ما. اشتباه هم می‌کردند، مثل ما. قطعا همه کارهایشان درست نبود؛ اما راز شهید شدنشان، جهت‌گیری کلی‌شان برای خوب بودن بود. یعنی اگر اشتباه هم می‌کردند، اصرار بر تکرارش نداشتند. از آن برمی‌گشتند و درستش می‌کردند. آرام آرام، قدم به قدم، پله به پله، با کارهای خوب کوچک، روحشان اوج می‌گرفت و وقتی به خودشان می‌آمدند، انقدر خوب شده بودند که می‌شدند شهید. محسن حججی هم، تلاشش و هدفش این بود که رشد کند و خودش را به قله برساند. کارهای خوب کوچک را روی هم انباشته می‌کرد تا رشد کند و برسد به کارهای خوب بزرگ، برسد به آنجا که بشود قهرمان یک ملت. سرمشق، خاطرات کوتاه از همین کارهای خوب کوچک است. همین رفتارهای شهیدگونه‌ی ریز و درشت، همین ایستادن‌های مقابل هوای نفس، همین چیزهای به ظاهر کوچکی که از آدم شهید می‌سازد. الگوی خوبی ست برای آن‌ها که می‌خواهند مثل محسن حججیِ دهه هفتادیِ شهرستانیِ ساده و بی‌آلایش، کارهای بزرگ بکنند و برای امام زمانشان عزیز شوند. بریده کتاب📖 در حلب بودیم. هوا خیلی سرد بود و از بارانی که آمده بود، زمین، گل‌وشل بود. دهلیزی زیر تانک باز شده بود، دقیقاً طرف رانندۀ تانک. هر لحظه ممکن بود تانک مورد اصابت موشک قرار بگیرد. محسن گفت: «این تانک بیت‌الماله!» در آن سرما و گل‌ولای رفت زیر تانک؛ دهلیز را تعمیر کرد و بست. http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت دوازدهم کمیل گوشی به دست خشکش زد. از یکی از کوچه‌هایی که به کنارگذر اتوبان می‌رسید بیرون آمدم و رفتم به سمت بزرگراه. ترافیک نیمه‌سنگین بود. کمیل بالاخره فایل را پیدا کرد و صدای آن گفت‌وگوی نحس در ماشین پیچید. - الو، حسین آقا؟ - شما؟ -ببخشید که وسط کارت مزاحم شدم. حتما بخاطر وضعیت عبدالله خیلی بهم ریختی. -ببخشید شما کی هستید؟ -این فعلا مهم نیست. مهم اینه که یه بمب رو پیدا کردید؛ ولی هنوز نمی‌دونید بمب بعدی کجاست. -تو کی هستی؟ -هنوز نفهمیدی این سوال الان مهم نیست؟ من اگه جای تو بودم می‌پرسیدم بمب بعدی کجاست. -چی داری می‌گی عوضی؟ درست حرف بزن! - برای شروع یه راهنمایی کوچولو بهت می‌کنم. برو ببین خانومت کجاست. -منظورت چیه؟ چی می‌گی؟ کی... کمیل گوشی را تکیه داده بود به گوشش و اخمو اما آرام گوش می‌داد. گفت‌وگو که تمام شد، گوشی را به من برگرداند و گفت: اولین فرصت بفرستش برای امید. دوباره شنیدن صوت، دوباره مغزم را به جوش آورده بود. بیشتر گاز دادم و از خودروهای داخل اتوبان سبقت گرفتم. کمیل سرم داد زد: چته؟ آروم، الان مردم رو به کشتن می‌دی. -الان نرسیم اونجا هم مردم ممکنه کشته بشن آقا. کمیل بی‌سیمش را درآورد و به ستاد اطلاع داد تا واحد چک و خنثی را بفرستند. موقعیت هیئتی که هانیه در آن بود را از من پرسید و به ستاد اعلام کرد. گفت: خب، حالا آروم بگیر. وقتی حالت اینطوریه مغزت درست کار نمی‌کنه. یک نفس عمیق کشیدم؛ ولی همچنان دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. کمیل گفت: اون اسمت رو می‌دونه. این که تو کجا بودی و توی دستگیری عبدالله نقش داشتی رو هم می‌دونه. اینم می‌دونه که چه اتفاقی برای عبدالله افتاده. و اینم می‌دونه که خانمت کجا خدمت می‌کنه. -اینم می‌دونه که یه بمب دیگه هست. -نه لزوماً. شاید داره بلوف می‌زنه. بمب‌گذار هیچ‌وقت نمیاد به یه مامور امنیتی بگه بمب رو کجا گذشته؛ مگر این‌که بخواد گیجش کنه. -یا این که مثل الان، دسترسی مامور به بمب سخت باشه. این را گفتم و دلم بیش از پیش خالی شد. چشمانم سیاهی رفتند. کمیل گفت: چطور؟ -الان مردم توی هیئتن. اگه بمبی هم باشه... نمی‌تونیم... بغض نگذاشت ادامه بدهم. سرم بیشتر از قبل گیج رفت. نمی‌توانستم فرمان را نگه دارم. کمیل ضربه‌ای به شانه‌ام زد و گفت: بزن کنار. من می‌رونم. وقت تعارف نبود. در اولین توقف‌گاه اتوبان توقف کردم و جایم را به کمیل دادم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم. کمیل گفت: انقدر سریع هول نشو. من فکر می‌کنم داره بلوف می‌زنه. دوست داشتم همینطوری فکر کنم؛ اما پای هانیه وسط بود. این که بدانی یک غریبه‌ی خطرناک آمار رفت و آمد همسرت را دارد خیلی وحشتناک است؛ حتی اگر درباره بمب دروغ گفته باشد. دوتا دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و نالیدم: تو رو خدا فقط زود... -نگران نباش. به بچه‌های چک و خنثی گفتم خودشونو برسونن. نیروهای امدادی هم مستقرن. دلم می‌خواست پیاده شوم و با موتور... نه اصلا پرواز کنم... نه، آن لحظه فقط به طی‌الارض نیاز داشتم. دو سه بار سرم را به پشتی صندلی کوبیدم. مغزم کار نمی‌کرد. تنها چیزی که ناگاه مثل یک چراغ در ذهنم روشن شد، گفت‌وگوی صبحم با هانیه بود. گفته بود خواب دیده. خواب بد. و هانیه معمولا خواب نمی‌دید؛ مگر آن که تعبیر شود. سرم را به پشتی فشار دادم. درد گرفت. یادم نمی‌آمد خوابش چی بود؛ یعنی دقیقا وقتی خواسته بود بگوید کاری برایم پیش آمد و نشد بشنوم. قرار شده بود برایم پیام بدهد. به هول و ولا افتادم و دنبال گوشی‌ام گشتم؛ طوری که انگار مرگ و زندگی‌ام وابسته به صفحه چتم با هانیه بود. پیام‌های نخوانده‌اش را باز کردم. نوشته بود: خواب دیدم توی یه مجلس روضه بودم، که یهو یه عده ریختن توی مجلس و شروع کردن به آتیش زدن پرچم‌ها و کشتن مردم. با چاقو و قمه به مردم حمله کرده بودن و داشتن می‌کشتنشون. اون وسط یکی رو دیدم که داشت به مردم کمک می‌کرد بیان بیرون و مردم رو نجات می‌داد؛ ولی بهش حمله کردن و ریختن سرش. من رفتم جلو که ازش دفاع کنم ولی به منم چاقو زدن. داشتم خفه می‌شدم. هرچی جیغ می‌زدم صدام درنمی‌اومد. اون کسی که داشت به بقیه کمک می‌کرد هم مُرده بود. صورتشو ندیدم. نمی‌دونم کی بود. انگار خودمم مرده بودم. کلمات دور سرم می‌چرخیدند. جلو و عقب می‌رفتند. بزرگ و کوچک می‌شدند. سرم داغ شده بود و صدای ضربه‌ی خون به دیواره رگ‌های مغزم را می‌شنیدم. قلبم داشت می‌ترکید. این چه خوابی بود که برای ما دیدی هانیه؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
Reza Narimani - Zaraban Haram.mp3
3.97M
🌱🇮🇷 سرباز پادگان حرم...✨ 🎤 سیدرضا نریمانی پ.ن: چقدر من کیف می‌کنم با این شعر💚 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام چقدر خط قرمز خاطره انگیزه... حتی برای خودم. خدا رو شکر