هدایت شده از مهشکن🇵🇸
📣 چهارمین مرحله پویش «ایران همدل» برای کمک به مردم فلسطین و لبنان
▫️رهبر انقلاب: حکم قطعی شرعی این است که بر همه واجب است تلاش کنند، کمک کنند و فلسطین را به مسلمانها، به صاحبان اصلیاش برگردانند... و کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب آنان را یاری کنند. ۱۴۰۳/۰۷/۰۴ و ۱۴۰۳/۰۷/۰۷
🔹۱-جهت کمک نقدی به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از طریق زیر می توانید اقدام کنید؛
شماره کارت:
6037998200000007شماره شبا:
Ir320210000001000160000526کد دستوری: #14* پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR 🔸۲- برای اهدای طلا و جواهرات ارسال عدد ٢ به
3000222🔹۳- برای سرپرستی از خانواده های آواره لبنانی و فلسطینی ارسال عدد ۳ به
3000222@irane_hamdel
سوره اسراء و کهف امشب هدیه به شهیده معصومه کرباسی؛
کاش دعا کنه ما هم در راه ظهور شهید بشیم...
خانوادههای نیروهای مسلح...💔🖤
تسلیت به خانوادههای دو شهید ارتش؛
و دستمریزاد به عملکرد پدآفند هوایی ارتش و سپاه🌱
#ارتش_قهرمان
اینکه برای نماز بیدار میشی،
توی اخبار میبینی اسرائیل به ایران حمله کرده،
خمیازه میکشی و دوباره میخوابی،
این اسمش امنیته!
حالا ما اسرائیل رو مسخره میکنیم(😂) ولی حمله کوچیکی نبوده ها...
اگه پدآفند هوایی یکپارچه کشور قوی نبود، اگه عملکرد فوقالعاده نیروهای پدآفند ارتش نبود، اگه جانفشانی دو شهید عزیز ارتش نبود،
الان نمیتونستیم با حمله اسرائیل جوک بسازیم و مسخرهشون کنیم.
خدا رو شکر بابت این امنیت...
پ.ن: حالا اسرائیلیها رو مسخرهشون میکنیم درست(🤣) ولی حواستون باشه این حمله هرچند ناکام، تجاوز به خاک ایرانه و باید پاسخ مناسب رو بگیره؛ همونطور که رهبری گفتن: بدون شتابزدگی یا تعلل.
#ارتش_قهرمان #وعده_صادق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی فکر کنم هیچوقت هیچوقت هیچوقت بغض و غمی که توی این چشمهای معصوم هست رو نمیتونم فراموش کنم...😭
دلم میخواد بغلش کنم و اجازه بدم بغضش بترکه، بلکه قلب کوچیکش آروم بشه😭
پ.ن: گلوله فقط به پای مادرش خورده و شهید شده، این یعنی مطلقا هیچ امکانات بهداشتی و درمانیای وجود نداشته... یعنی مادرش میتونست زنده بمونه، ولی فقط بخاطر خونریزی شهید شده... یعنی حتی به اندازه قطع خونریزیِ یه پای مجروح هم توی غزه امکانات درمانی نیست.💔
#غزه
✨بسم الله الذي يكشف الحق✨
داستان کوتاه #نابینا
✍🏻به قلم: محدثه پیشه(صدرزاده)
قسمت اول:
📍ایران-البرز
۱۲ آبان ماه سال ۱۴۰۱ هجری شمسی
دستم را روی بوق میگذارم و فشار میدهم. پشت سر من بقیه ماشینها هم بوق میزنند؛ اما بی تاثیر است. تقهای به شیشه ماشین میخورد. شیشه را پایین میکشم و جوانی لاغر با لباس بسیجی میبینم. لبخندی میزند و میگوید:
-یکم دیگه صبر کنید راه رو باز میکنیم.
سری تکان میدهم. ماشین را خاموش میکنم که سوخت اضافی نسوزاند. صدای بوق و شعار خیابان را برداشته. از شیشه بلند و صاف تریلیام جوان را نگاه میکنم. هنوز ماشین را دور نزده که صدای دادی به گوشم میرسد:
-بزنیدش بسیجیه، بسیجی.
شیشه را بالا میدهم و سرم را به شیشه میچسبانم. کنار لاستیک جلویی ماشین به زمین میاندازندش. دستانش را روی سرش گرفته و مثل جنین در خود جمع شده است. عدهای دختر و پسر با مشت و لگد به جانش افتادهاند. صدای همهمه بوق ماشینها خوابیده است ولی همچنان صدای شعار به گوش میرسد مردم ماشینهایشان را قفل کردهاند و دو دستی فرمان را چسبیدهاند. راننده پراید کناریام سرش را از پنجره بیرون آورده و با شعار دهندگان همراهی میکند. جوان به سختی از روی زمین بلند میشود با پاهایی لرزان پشت به من ایستاده. دختر و پسرها کمی با فاصله و روبهروی سپر ماشین میایستند. دستش را به سرش میگیرد و گیج به سمت من بر میگردد. دکمههای لباسش کنده شدهاند. صورتش خونآلود است. تنها یک لحظه نگاهش به نگاهم میافتد. چشمانش سرخ شدهاند. چند باری چشم میبندد و باز میکند و سرش را تکان میدهد. راه میافتد به سمت دختر و پسرها. تلو تلو میخورد. چشمانم گرد میشوند؛ یا از جانش سیر شده است و یا گیج است! هنوز به آنها نرسیده است که پسری با لگد هلش میدهد. پرت میشود روی آسفالت. ناخود آگاه صورتم جمع میشود. این بار هر کدامشان با یک صلاح به سمت جوان حمله میکنند. یکی با سنگ، یکی با مشت و شاید کسی هم با چاقو. دورهاش میکنند. پسری آنچنان با بغض به پهلوی جوان لگد میزند که انگار حق پدرش را خورده است. روی فرمان خم میشوم. طوری دور جوان حلقه زدهاند که دیگر خودش را نمیبینم. سر خم میکنم و از پنجره سمت راست به بیرون نگاهی میاندازم عدهای لبه جدول ایستادهاند. نمیدانم چند دقیقه طول میکشد که جمعیت دور جوان کنار میروند. حالا میتوانم ببینمش. صورتش مشخص نیست. پسری پاهایش را میگیرد و به سمت جدولها میکشد. در طی این کشیدن لباس از تنش در میآید. رد خونی به طول دومتر از جوان به جا مانده. پسر پاهایش را رها میکند و جسم بیجان جوان را کنار جدول رها میکند. همهمه دختر و پسرها میخوابد. هر کدام از کنار بدن پسر میگذرند و لگدی میپرانند و لابهلای ماشینها گم میشوند.
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از شهید آرمان علیوردی
28.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 موشن گرافیک | انتشار برای نخستین بار
🎙 صوتی کوتاه از سخنان شهید مدافع امنیت آرمان علیوردی به مناسبت دومین سالگرد شهادت ایشان
⭕️ با موضوع نسل نوجوان و انحرافات این نسل
#آرمان_عزیز
#نحن_ابناء_المقاومه
#شهید_آرمان_علی_وردی
--------------
📣 کانال رسمی شهید آرمان علیوردی
@shahid_armanaliverdy
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
📣 اصفهان همدل مقاومت
🚩 اجتماع حامیان جبهه مقاومت
🔹به همراه جمعآوری کمکهای نقدی، طلا و زیورآلات اهدایی بانوان اصفهانی به مردم مظلوم فلسطین و لبنان
🎙با حضور حاج حسین یکتا
▪️با نوای حاج سیدرضا نریمانی
📆 چهارشنبه ۹ آبان ماه ۱۴۰۳
🕰 از ساعت ۱۹
📍 اصفهان، سالن گلستان شهدا
📣 راوی همدلی باش: 👇
@iranehamdel_contact
#آغاز_نصرالله
#همدلی_طلایی #ایران_همدل
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
مهشکن🇵🇸
✨بسم الله الذي يكشف الحق✨ داستان کوتاه #نابینا ✍🏻به قلم: محدثه پیشه(صدرزاده) قسمت اول: 📍ایران-ا
✨بسم الله الذي يكشف الحق✨
داستان کوتاه #نابینا
✍🏻به قلم: محدثه پیشه(صدرزاده)
قسمت دوم:
📍ایران-تهران
۴ آبان ماه سال ۱۴۰۱ هجری شمسی
با سرعت میدوم و شانهام به شانه پسری میخورد. بر میگردد، لبخندی میزند و با سرعت از کنارم میگذرد. کوله پشتی انداخته است و قد و بالای بلندی دارد. بیاهمیت به او سری تکان میدهم و کلید را در قفل در میچرخانم. هنوز در را نبستهام که جمعیتی را میبینم که به سمت آن پسر میدوند. صدای داد و فریادشان در هم مخلوط شده است فقط هر از گاهی کلمه بسیجی را میشنوم. در را میبندم و با سرعت خود را به طبقه دوم میرسانم. پنجره راه پلهها را باز میکنم. کمی با فاصله از خانه گرداگرد پسر ایستادهاند. پسر در میان جمعیتی که دورهاش کردهاند گم شده است. نور کوچه کم است و نمیتوانم درست ببینم. دست مردی بالا میرود، آجری بزرگ را کف دستانش جا داده است. لبههای پنجره آهنی را میگیرم و خودم را بالا میکشم. مرد آجر را با تمام قدرت پایین میآورد و من نمیفهمم به کجای بدن پسر اصابت میکند. دستها پشت سر هم بالا میروند و با شتاب به محلی که پسر افتاده پایین میآید. چند نفری کمر راست میکنند و عقب میکشند. دور پسر خلوت تر میشود. پسری سیاه پوش که ماسکش نیمی از صورتش را پوشانده دو پای پسر را میگیرد و تا دیوار آجری روبهروی آپارتمان ما میکشد. این بار افق دیدم بهتر است. دختری کوله پشتی پسر را بر میدارد، زیپ کوله را میکشد و کنار جوی برعکسش میکند. روبه جمعیت بلند جیغ میزند:
-آخونده، آخونده.
هر کس با هر چیزی به دستش میرسد پسر را میزند. انگار میخواهند تقاص مشکلات و وضع زندگیشان را از او بگیرند. پنجره را همان طور نیمه باز رها میکنم و به سمت در میروم. این بار پلهها را دو تا یکی میکنم. زین در را میکشم و کمی در را باز میکنم در حدی که بتوانم ببینم. آن قدر لباسش را کشیدهاند که تکه تکه شده. فردی با چاقو روی بدنش خشی میاندازد. پسری از میان جمعیت با حالت مضحکی میگوید:
-بگو مرگ بر... تا ولت کنیم.
هیچ نمیگوید. مردی با لگد به کمر عریان پسر میکوبد کمی به جلو خم میشود. یک لحظه سرش به سمت من برمیگردد. صورت خون آلودش را میبینم. به یک دست تکیه زده است. تنها یک لحظه نگاهش به نگاهم میافتد. چشمانش سرخ شدهاند. بر روی بدنش یک جای سالم هم وجود ندارد. هر قسمت از بدنش نقش زخمی را به تصویر میکشد، نقشی از سنگ، چاقو و...
پسری دیگر فریاد میزند:
-مگه با تو نبود دِ یالا حرف بزن تا نمردی.
پسر یک لحظه چشمانش را بالا میآورد و باز سرش را زیر میاندازد. گوش تیز میکنم این بار حتما حرفی میزند. صدای گرفتهاش را میشنوم:
-اون رهبری که میگید، نور چشم منه. شما میخوایید بزنید، بزنید.
پسری محکم زیر دستش میزند و این بار جمعیت تا میتوانند عقدههایشان را بر سرش خالی میکنند. کتفش را به دیوار تکیه میدهد و یک مرتبه صدای فریادش را میشنوم:
-یا حسین!
پس از دقایقی دور و برش از جمعیت خالی میشود. تنها دختر و پسری بالای سر بدن بی جان پسر میمانند. دختر زیپ کولهاش را میکشد و پتویی را بیرون میآورد. پسر هم با سرعت بدن بیجان جوان را لای پتو میپیچد و هر دو با پا بدنش را به سمت جوی هل میدهند.
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
انشاءالله از امشب انتشار رمان دایره از سر گرفته میشه.
عذرخواهم بابت این وقفه. حقیقتا زندگیم از روند سابق خارج شده و من توی انبوه کارهای دانشگاه و... خیلی برام سخته که نظم نوین زندگی رو پیدا کنم.
مهشکن🇵🇸
✨بسم الله الذي يكشف الحق✨ داستان کوتاه #نابینا ✍🏻به قلم: محدثه پیشه(صدرزاده) قسمت دوم: 📍ایران-ت
✨بسم الله الذي يكشف الحق✨
داستان کوتاه #نابینا
✍🏻به قلم: محدثه پیشه(صدرزاده)
قسمت سوم(آخر):
📍نامعلوم
سال ۱۴۰۱ هجری شمسی مصادف با سال ۵۹ هجری شمسی
دور خودم میچرخم. در ناکجا آباد گیر افتادهام. گیج و منگ ایستادهام. بی فایده است دریغ از کمی نور. زمان و مکان را گم کردهام. در حالی که صدایم میلرزد بلند فریاد میزنم:
-کسی اینجا نیست؟
صدایم انعکاس پیدا میکند و به سمت خودم بر میگردد. لرزی به بدنم میافتد. بی هدف قدمی به جلو بر میدارم.
یک قدم
دو قدم
سه قدم
چهار قدم
انگار بر روی تردمیلی حرکت کردهام! یک دفعه از سمت راستم صدایی بلند میشود.
-بسیجیه.
نوری پخش میشود، شدت نور آنقدری زیاد است که چشمم را میزند. چشمانم را تنگ میکنم. روی صندلی راننده کامیون نشستهام برای لحظهای چشم در چشم جوان میشوم. چشمانش سرخ شدهاند. پسری با لگد جسم نیمه جانش را پرت میکند. روی آسفالت پرت میشود. عرق سرد به جانم مینشیند، شرمنده زیر لب از خود میپرسم:
-چرا هیچ کاری نکردم؟
شدت نور آن قدر زیاد میشود که نا خودآگاه چشم میبندم. بعد از دقایقی چشمانم را باز میکنم دیگر خبری از نور نیست. آب گلویم را به سختی فرو میدهم. اینجا کجاست؟ لرز بدنم شدت میگیرد. میخواهم قدم بعدی را بردارم که یک دفعه صدای نالهای این بار از سمت گوش چپم بلند میشود. لبم را به دندان میگیرم. سرم را به سمت صدا بر میگردانم. باز نور با شتاب ظاهر میشود. لبههای در آهنی خانه را گرفتهام و به پسر روبهرویم خیره شدهام. بر روی بدنش یک جای سالم هم وجود ندارد. هر قسمت از بدنش نقش زخمی را به تصویر میکشد، نقشی از سنگ، چاقو و...
بی اراده قدمی برمیدارم و دستم را به سمتشان دراز میکنم که نور از بین میرود. لبم را محکم زیر دندانهایم فشار میدهم. چرا کمکش نکردم؟ نفس سنگینی میکشم. بغض به گلویم فشار میآورد. توان راه رفتن را از دست دادهام. دستم را به زانو میگیرم و نفس نفس میزنم. صدای فریادی بلند میشود:
- بزنیدش، علیه!
صدایش قطع نشده که صدای زوزه گلهای گرگ به گوش میرسد. نور کم رنگی از دور روشن میشود. مردی با لباسهایی عجیب پشت به من ایستاده و دارد صحنه روبهرویش را نگاه میکند. خود را آماده میکنم که از او کمک بخواهم که یک دفعه شدت نور آن قدری میشود که سرم تیر میکشد. با دو دست جلوی چشمانم را میگیرم. چشمانم را که باز میکنم مرد را روبهروی خود میبینم. با صدایی تحلیل رفته از او میپرسم:
-اینجا کجاست؟
کمی اطرافش را نگاه میکند و میگوید:
-نمیدونم. اصلا نمیدونم چند ساله اینجام!
نفسهایم سنگین میشوند. مرد ادامه میدهد:
-سال 59در واقعه کربلا ترسیدم و به کمک مولایم نرفتم.
به محض ادای این کلمات دو دستش را بر سر میگذارد و فریاد میزند:
-لعنت به من لعنت...
با چشمانی گرد نگاهش میکنم. میخواهم داد بزنم و بگویم من هم مثل تو اشتباه کردم، فقط ترسیده بودم. بگویم حتما تو هم اشتباه کردی، ای کاش کمکشان میکردیم و از امتحان الهی سرافراز بیرون میآمدیم. اما تمام صدایم در حنجره حبس میشود و روی زمین میافتم. سوزش سر زانوهایم را حس میکنم. بغض راه گلویم را بسته و هر لحظه راه نفس کشیدن را تنگ میکند. یک مرتبه آوای بلند و ملکوتی پخش میشود:
-مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّا أَضَاءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَا يُبْصِرُونَ.۱
اشکانم سرازیر میشوند. میدانم خود کرده را تدبیر نیست.
پایان
۱-سوره بقره آیه۱۷ « سرگذشت آنان مانند کسانی است که در شب بسیار تاریک بیابان آتشی افروختند تا در پرتو آن خود را از خطر نجات دهند، چون آتش پیرامونشان را روشن ساخت، خدا به وسیله توفانی سهمگین نورشان را خاموش کرد و آنان را در تاریکی هایی که مطلقاً نمیدیدند واگذاشت.»
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۵۸
-آره، دارم میبینمت. یکم بیا اونور، اون بوی گند از مغزت بیاد بیرون که بفهمی چی میگم.
خندید؛ سرخوش از این که نه تنها من را میدید، ذهنم را هم میخواند. مسخ شده و گیج، چند قدم آن طرفتر رفتم. من را کنترل میکرد؛ این را خودش میدانست و من از این وضعیت بیزار بودم.
-کار تو بود؟
جمله را کوتاه گفتم که متوجه لرزش صدایم نشود؛ ولی چندان فایده نداشت. او ترسم را بو کشیده بود و جراتمندتر شده بود. خونسرد و با رضایتی سرشار گفت: تقریبا. خودم که نه، به یکی سپردم کارشونو تموم کنه. هرچند فکر کنم قتل بینقصی نبوده و این میتونه به نفع تو باشه.
خندید و حق هم داشت. همهچیز به نفع او بود. من از هم پاشیدهتر از آن بودم که بتوانم حتی عامل یک جنایت ناقص را پیدا کنم. گفتم: میخواستی همینو بگی؟
-چه بداخلاق! نه، یه کار مهمتر باهات داشتم.
قلبم انقدر تند میتپید که نزدیک بود آن را بالا بیاورم. حس میکردم او هم دارد صدای قلبم را میشنود. گفتم: خب، بگو.
-مرحله آخر کارم شب تاسوعا اتفاق میافته. آخرین فرصت توئه برای این که منو بگیری، وگرنه خانمت میمیره.
نیشخند زدم.
-تو نتونستی به بیمارستان نفوذ کنی.
قهقهه زد.
-چرا، تونستم و میتونم. بعداً میفهمی.
سرم گیج رفت و جملهاش میان جمجمهام پیچید. او توی خانهام آمده بود، مثل یک روح. توی بیمارستان هم میتوانست بیاید. داد زدم: تو غلط میکنی.
انگار دادم را نشنیده بود؛ صدایش یکنواخت و آرام بود.
-تو خیلی زود عصبانی میشی پسر. یه فکری برای خودت بکن.
جملهاش مثل پتک توی سرم خورد. داشتم مثل احمقهای بیاراده در زمین بازیاش چرخ میخوردم. چند نفس عمیق کشیدم. گفت: نمیخوای بدونی برنامه بعدیم کجاست؟
سکوت کردم. نمیخواستم التماسش کنم. معلوم بود که مثل آدم حرف نمیزد. گفت: خب، یه راهنمایی میکنم: دایره همیشه به نقطه شروعش برمیگرده.
-چی؟
قاهقاه خندید. میان خندههایش گفت: دایره! دایره!
و بازهم خندید. خندید و خندید و قطع کرد.
***
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
سلام
بنده بابت این تاخیر عذرخواهم؛
ولی کاش این درک وجود داشت که نویسنده هم انسانه و مثل همه انسانها کار و زندگی و درس و... داره، مریض میشه، ممکنه سرش شلوغ باشه و...
من میفهمم که از این وقفه ناراحتید و حق هم دارید،
ولی واقعا لحن بعضی پیامها در شأن اعضای مهشکن نیست.
خیلیها پیام دادن و گله کردن و حق هم داشتن، محترمانه هم بود،
ولی بعضیها واقعاً لحن خوبی نداشتن.
امیدوارم اگر واقعا معتقد و مذهبی هستید با بقیه اینطور حرف نزنید و خودتون رو مدیون نکنید.
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۵۹
***
«دایره همیشه به نقطه شروعش برمیگرده.»
کمیل این جمله را با خط خرچنگ قورباغهاش روی وایتبرد نوشته بود و هرسهتامان به آن خیره بودیم. سه ساعت از نیمهشب گذشته بود. پدرمان درآمده بود تا در تاریکی شب، محل قتل را دنبال مرمی و پوکه بگردیم و فقط یک پوکه پیدا شده بود که داده بودیم بررسیاش کنند و حالا، نشسته بودیم به جمله بیسروته آن عوضی نگاه میکردیم.
«دایره همیشه به نقطه شروعش برمیگرده.»
انقدر به این جمله خیره شده بودم که واقعا حس میکردم دستخط کمیل پا درآورده و دور اتاق میچرخد. چشمانم از بیخوابی میسوخت و دیگر مغزم دربرابر هر فکری خطا میداد.
حسام برخاست، و روی وایت برد یک نقطه گذاشت. زیر آن نوشت: بمبگذاری پاسداران.
خط حسام بهتر از کمیل بود حداقل. با فاصله کمی، نقطه دیگر گذاشت و زیرش نوشت: شیرهای مسموم.
نقطه دیگری زیر آن دو نقطه گذاشت و زیر آن علامت سوال گذاشت. مغز من خواب بود؛ اما کمیل پرسید: یعنی میگی بمبگذاری پاسداران اولین خرابکاری نبوده؟
حسام سرش را تکان داد. پای چشمانش گود افتاده بود؛ ولی پیدا بود مغزش هنوز کار میکند. گفت: من فقط فکر میکنم اون نباید نشونهی به این سرراستی بهمون بده، اونم وقتی یه روز وقت داریم بمب رو پیدا کنیم. اون همیشه صبر میکنه تا وقتی کار از کار بگذره، بعد بهمون میگه. اینطوری ما رو توی فشار میذاره. ولی اگه الان بدونیم قراره تو خیابون پاسداران اتفاقی بیفته، میشه از همین الان بریم دنبالش بگردیم و حداقل دوازده ساعت وقت داریم؛ چون گفته بود شب تاسوعا.
مغز خوابآلودم فقط کلمه آخر را گرفت: شب تاسوعا.
کی تاسوعا شد و ما نفهمیدیم؟
همهچیز را گم کرده بودم: زمان و مکان را، خودم را و هانیه را... بغضی داشتم که نمیترکید و داشت خفهام میکرد. دلم روضه میخواست، یک روضه بیدغدغه. بروم فقط بنشینم یک گوشه و گریه کنم.
-خب ایدهای نداری که خرابکاری اول کجا بوده؟
این را کمیل پرسید و حسام با ته ماژیک سرش را خاراند.
-چندتا گزارش از اقدام به بمبگذاری و کشف خونه تیمی داشتیم. شاید بهتره اونا رو بررسی کنیم.
کمیل سرش را تکان داد.
-البته باید اونهایی که عاملش دستگیر شده رو جدا کنیم. بسپار به امید، با بقیه تیمهایی که روی این قضیه کار میکنن هماهنگ بشه.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۶۰
حسام سرش را تکان داد و پلکهای من دیگر طاقت باز ماندن نداشتند. صدا و تصویرم داشت محو میشد که ناگاه لرزشی در جیب پیراهنم، هشیارم کرد. سیخ سر جایم نشستم و دست بردم به سمت جیبم. همراهم بود که داشت میلرزید. کمیل و حسام هم نگاهشان چرخید به سمت من. هادی بود. با دیدن اسمش، هیچ اثری از خوابآلودگی در تنم نماند.
هنوز سلام نکرده بودم که صدای بلند هادی در گوشم پیچید. داشت هقهق میکرد و میان هقهق و نفس زدنش، واژه «هانیه» تکهتکه شده بود. ذرهای امید از ته دلم برخاست و نوید داد که این هیجان و شادیِ ناشی از بهوش آمدن هانیه است. از جا برخاستم.
-جانم هادی؟ هانیه بهوش اومده؟
-چی میگی بیشعور؟ هانیه حالش بده.
امیدم در ثانیهای فرو ریخت و خاکستر شد؛ خودم هم دوباره روی صندلی افتادم.
-یعنی چی؟
-نمیدونم. نمیفهمم دکترا چی میگن. ولی حالش بده. خودتو برسون.
***
حسین مثل جنازه افتاده بود کنار راهرو. به دیوار تکیه داده بود و پاهایش را در شکم جمع کرده بود. دستانش از دوطرف رها شده بود، مثل عروسکهای خیمهشببازی. دیگر نه گریه میکرد، نه خشمگین بود. تمام صورتش را، مخصوصا چشمانِ به خون نشسته و گود افتادهاش را فقط بهت پر کرده بود. هادی داشت با پدر و مادرم حرف میزد و در راهرو این سو و آن سو میرفت؛ شاید دیگر به محیط عادت کرده بود. حسین اما نه یک کلمه از حرفهای هادی را میشنید و نه اصلا میدانست کجاست. در آن آشفتهبازار ابتلاء گم شده بود و من میدانستم به چه فکر میکند: انتقام.
ذهنش خستهتر از آن بود که بتواند فکر و تحلیل کند. فقط استدلالی ساده و نتیجهای ساده داشت: باید عامل این جنایت را میکشت.
از حسین دلخور بودم. انتظار داشتم روحش بزرگتر از این باشد که توی بیمارستان اینطوری از پا بیفتد و بخاطر من غصه بخورد. انتظار داشتم هیچچیز متوقفش نکند؛ ولی هنوز انقدر بزرگ نشده بود و حق داشت. میدانستم اینطور نمیماند، داشت کمکم قد میکشید.
بهت در چهرهی حسین موج میزد؛ مثل کسی که تیری از بغل گوشش گذشته باشد و گونهاش را خراش داده باشد، ولی سرش را متلاشی نکرده باشد. مثل بهت کسی که وقتی به بیمارستان رسیده بود، همسرش را در یک قدمی مرگ دیده بود و فقط چند فشار تنفس مصنوعی، او را از مرگ برگردانده بود.
من این را فهمیدم که یک نفر ونتیلاتور را دستکاری کرد. و این را فهمیدم که هوا از جسمم دریغ شد. و این را فهمیدم که داشتم میمردم. فقط اگر یک قدم جلوتر برداشته بودم، تمام شده بود و در آستانه مرحله تازهای از زندگی بودم: مرگ. دلم برای آن جهان تازه میتپید اما رشتهای نیز مرا به این جهان گره زده بود. هنوز برای حسین دلتنگ بودم. دوست داشتم یک بار دیگر برگردم و بگویم که دلم برایش تنگ شده.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi