eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
554 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اگر کانال شما در پیام‌رسان‌های ایرانی بوده اشکال نداره. اما از انتشار مطالب در پیام‌رسان‌های خارجی راضی نیستم. این بار اشکال نداره عزیز.
سلام بله قبول دارم. ان‌شاءالله قراره بازتولید بشه با کیفیت بهتر.
سلام خیلی مفصله. اما طبق آیه قرآن، حجاب باعث می‌شه بانوان رو به عفت بشناسند و کم‌تر مورد اذیت قرار بگیرند.
💠 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏.
سایه‌های پنهان1.mp3
9.02M
🎧 / داستان صوتی 📻 🖤داستانی متفاوت در رابطه با زندگانی علیه‌السلام🖤 📚داستان برگزیده جشنواره / گروه اناره✨ 🎤کاری از گروه‌های: درختان سخنگو و درختانۀ سخنگو🎙 📖 یکی بلند داد زد:«کشتن...کشتن... اسماعیل پنجه طلا رو کشتن.» عربده شب گوش محله را کر کرد! آسمان با تمام قدرت می‌غرید. صدای شرشر باران از ناودان خانه‌ها ضرب گرفت. سایه‌ها روی دیوارهای سیمانی کوتاه و بلند می‌شدند. در و پنجره‌ها همگی خفه خون گرفته بودند. 🎙گویندگان: راوی: حسین اولی: امیرحسین فرخ اسماعیل: مرتضی جعفری حاج علی: ساغری مرد کوتاه‌قد: سپهر پیرزن قد خمیده: عظیمی مرد صاحب‌خانه: میرمهدی زن‌ مستاجر: کاربر (:
🌸 رهبرانقلاب: ماه ربیع الاول، بهار زندگی است
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 117 دکمه احضار آسانسور را فشار داد: - خب، قرار بر این بود که بعد از تجهیز ششم همه‌شون برن زیر ضربه. هماهنگ می‌کنم برای عملیات. برنامه‌ت برای سمیر و ناعمه چیه؟ سوالش مثل پتک خورد توی سرم. باید چکار می‌کردم؟ گیج و منگِ حادثه بودم و این بدترین حالت برای یک مامور امنیتی ست. لبم را بردم زیر فشار دندانم تا فکرم جمع شود. گفتم: - خودم دنبالشون می‌رم. راستش آن لحظه نمی‌دانستم دقیقاً قرار است تا کجا همراهشان بروم. حاج رسول فهمیده بود الان کمی در هم ریخته‌ام که سعی کرد کمکم کند: - دستگیرشون می‌کنی؟ موتور مغزم داشت گرم می‌شد: - آره، چون اگر دستگیری رو شروع کنیم و اونام متوجهش بشن، دیگه خارج از ایران دستمون بهشون نمی‌رسه. حاج رسول سرش را تکان داد. آسانسور رسید. همراهش سوار آسانسور شدم. سوالی نگاهم کرد: - کجا میای؟ - خونه. - اینطوری نرو خونه. یکم استراحت کن، اگه خواستی فردا صبح برو. خونواده‌ت زابه‌راه می‌شن. راست می‌گفت. بیچاره مادر چه گناهی کرده بود؟ کلا حالم خوش نبود. پیشانی‌ام را ماساژ دادم: - چشم حاجی. باز هم با همان نگاه سنگینش سر تا پایم را آنالیز کرد: - حتماً یکی دو ساعت بخواب، یکم ریکاوری بشی. حالت خوش نیست، اینطوری نمی‌تونی ادامه بدی. در آسانسور باز شد. حاج رسول جلوتر رفت: - منم برم یه خاکی به سرم بریزم... و برگشت سمت من: - مغازه‌ای نمی‌شناسی الان باز باشه؟ به ساعت راهرو نگاه کردم. یک و نیم شب بود. سر تکان دادم: - نه چطور؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 118 - هیچی...بدبخت شدم. خانمم گفته بود خرید کنم برای فردا، مهمون داریم. یادم رفت. الان برم خونه معلوم نیست زنده برگردم اداره. دوست داشتم کمی سربه‌سرش بگذارم و بگویم: - حاجی شما هم بعله؟ اما نگفتم. نه من حوصله شوخی داشتم نه او. حاج رسول رفت به سمت در خروجی و من با امید ارتباط گرفتم: - پروازشون چه ساعتیه؟ - فردا ساعت نُه شب، فرودگاه شهید بهشتی. - ت.م‌شون کیه؟ - مرصاد. قدم تند کردم به سمت نمازخانه. نیاز داشتم به خواب. به امید گفتم: - حتماً برای نماز بیدارم کن. وارد نمازخانه شدم. یکی دو نفر از بچه‌ها کنار نمازخانه خوابیده بودند. یک نفر هم یک گوشه نشسته بود و نماز می‌خواند و چیزی زمزمه می‌کرد. در فضای نیمه‌تاریک نمازخانه نشناختمش؛ عمداً در سایه نشسته بود. گریه می‌کرد و توی حال خودش بود. به حالش غبطه خوردم؛ اما این غبطه زیاد طول نکشید. یک گوشه برای خودم پیدا کردم و آرنجم را به حالت تا شده گذاشتم زیر سرم و دیگر نفهمیدم چه شد. *** صدای اذان می‌آید. صدای حامد را می‌شنوم: - عباس! عباس جان! نمازه ها! سریع می‌نشینم سر جایم. حامد چراغ اتاق را روشن می‌کند و نور چشمانم را می‌زند. چشمانم را ماساژ می‌دهم و خمیازه می‌کشم. بدنم از خوابیدن روی تخت فنری درد گرفته است. به حامد نگاه می‌کنم؛ قیافه‌اش شبیه آدم‌هایی که تازه موقع اذان بیدار شده‌اند نیست. معلوم است که از قبلش بیدار بوده. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 119 از اتاق بیرون می‌زنم تا وضو بگیرم و بروم نمازخانه. در راهرو، سیاوش و پوریا را می‌بینم که خواب‌آلود راه می‌روند. پوریا سعی دارد موهایش را با کشیدن دست مرتب کند. چشمان سیاوش هنوز درست باز نشده و نزدیک است که زمین بخورد. برای این که بیدار شود، می‌زنم سر شانه‌اش: چطوری داداش؟ سیاوش از جا می‌پرد و برمی‌گردد سمت من؛ حالا چشمانش هم باز شده. کمی نگاهم می‌کند تا موتور مغزش گرم شود و بعد راه می‌افتد: مخلص داش حیدر! خوب است که هنوز کسی اسم واقعی‌ام را نمی‌داند. باید به حامد هم بسپارم دیگر اسم جهادی‌ام را صدا بزند. با سیاوش دست می‌دهم. نماز صبح را که می‌خوانیم، حامد درحالی که دستم را گرفته تا به اتاق ببردم می‌گوید: بیا که خیلی باهات کار دارم. وارد اتاقمان می‌شویم. حامد در را می‌بندد: نمی‌خواستی بخوابی که؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم که نه. می‌نشیند مقابلم و می‌گوید: ببین، فکر کنم خودت خبر داری قراره یه عملیات بزرگ داشته باشیم که ان‌شاءالله شر داعشی‌ها به کل کنده بشه. اینم می‌دونی که قبل از شروع عملیات، نیاز به عملیات شناسایی داریم. برای شناسایی، بهترین افراد نیروهای بومی هستن؛ چون هرچی باشه سال‌ها توی این منطقه زندگی کردن و با مردم منطقه و بافت شهری آشناترند. ما هرچقدر هم نیروی اطلاعات عملیات خوب و زبده داشته باشیم، تهش به خوبی نیروهای بومی نمی‌شن، آخرشم که تاابد نمی‌تونیم این‌جا باشیم. باید نیروهای بومی آموزش ببینند که اگه ما هم نبودیم بتونن از پس خودشون بربیان. راست می‌گوید. تقریباً منظورش را گرفتم. برای همین می‌پرم وسط حرفش: خب؛ الان قراره اون نیروها رو آموزش بدم؟ صورت حامد از هم باز می‌شود: آ باریکلا. می‌خوام یه گروه شناسایی از نیروهای بومی و بچه‌های فاطمیون تربیت کنی. فرصت زیادی هم نداری. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 120 این جمله آخرش اعصابم را کمی به هم می‌ریزد. می‌پرسم: فاطمیون دیگه چرا؟ -لازمه بچه‌های فاطمیون هم آموزش ببینند. میدون جنگ سوریه یه فرصت خوبه که این نیروها ورزیده بشن. بعداً تجربه‌هایی که به دست میارن به دردشون می‌خوره. ته دلم به این دوراندیشی‌اش آفرین می‌گویم و ابرو بالا می‌اندازم: خیلی خب، من هستم. فقط الان کسی رو انتخاب کردی؟ حامد نگاهی به پنجره می‌اندازد. هوا گرگ و میش است و دارد کم‌کم صبح می‌شود. می‌گوید: هفت نفر برات انتخاب کردم و کنار گذاشتم. دو نفر از بچه‌های فاطمیون، پنج نفر هم سوری. خوبه؟ نفس راحتی می‌کشم. می‌ترسیدم تعداد افراد تحت امرم زیاد باشند. همیشه معتقد بوده‌ام کیفیت مهم‌تر از کمیت است. می‌پرسم: خب اینا رو روی چه حسابی انتخابشون کردی؟ حامد از جا بلند می‌شود و چفیه مشکی‌اش را برمی‌دارد تا آن را دور سرش ببندد. همیشه همین‌طور است، چفیه را مثل عرقچین دور سرش می‌بندد. این‌طوری خواستنی‌تر می‌شود و با ابهت‌تر؛ شاید چون جای زخمِ روی ابروی سمت راستش بیشتر به چشم می‌آید. پیراهن خاکی رنگ پوشیده و شلوار نظامی؛ مثل همیشه‌اش. می‌گوید: خیلی وقته تحت نظر دارمشون. توی دوره‌های آموزشی خیلی خوب عمل کردن. بچه‌های خوب و سربه‌راهی هم هستن. البته هنوز به خودشون نگفتم. بپوش بریم پادگانشون. تا من آماده بشوم، حامد می‌رود که تکلیف پوریا و سیاوش را معلوم کند. یک حس کنجکاوی خاصی قلقلکم می‌دهد که بفهمم سیاوش چرا آمده سوریه؟ می‌دانم دارم ظاهرش را قضاوت می‌کنم؛ اما دست خودم نیست. نمی‌دانم دیگر می‌بینمش که بتوانیم با هم حرف بزنیم یا نه. آماده می‌شوم که با حامد برویم محل استقرار نیروهایی که گفته. ابوحسام مثل همیشه دم در منتظر است. یک جوان حدوداً بیست و یکی دو ساله، با ته‌ریش کم‌پشت، چشمان روشن و صورت سبزه. جلوی در دیگر نه سیاوش را می‌بینم نه پوریا را. یا رفته‌اند، یا منتظر پرواز یا ماشینی هستند که ببرندشان. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
سلام عزیزان تا اینجا نظرتون درباره چیه؟ منتظریم: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام بر همه شما ممنونم. لطف دارید. درباره بیشتر کردن تعداد پارت‌ها، فعلا امکانش نیست. درباره رمان بعدی هم، ان‌شاءالله اگر طرح خوبی به ذهنم رسید چشم. حتما.