eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
472 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 181 مرد اولی می‌گوید: قال سعد يعرف العربية. (سعد گفت عربی بلده.) مرد دوم سرش را تکان می‌دهد: زین! إذن جاوبنی! (خوبه! پس جوابمو بده!) باز هم نگاهش می‌کنم. کمیل می‌خندد: اینا خیلی عجولن. تو هم به جای لال‌بازی، چهارتا حرف حماسی بزن مثل توی فیلما! از حرف کمیل خنده‌ام می‌گیرد و ناگاه می‌زنم زیر خنده؛ بلند و از ته دل. مرد اول سرنیزه‌اش را می‌گذارد زیر گلویم. چقدر تیز است! کمی گلویم را می‌خراشد. خشم از چشمان قرمز و دندان‌های به هم قفل‌شده‌اش بیرون می‌ریزد: لا نملك وقتا! تحدث! (وقت نداریم! حرف بزن!) خنده‌ام بند نمی‌آید؛ حتی با این که می‌دانم اگر دستش کمی تکان بخورد، این سرنیزه شاهرگ گردنم را می‌بُرد. اصلا درستش همین است؛ این که وقتی تیغ روی گردنت است، به چشمان قاتلت نگاه کنی و بخندی. کمیل می‌خندد: اصلاً نمی‌دونه چی می‌خواد! همین‌طوری می‌گه حرف بزن! خنده‌ام بیشتر هم می‌شود. از دست این کمیل. مرد می‌خواهد فریاد بکشد؛ اما مرد دوم دستش را می‌گذارد زیر لوله اسلحه مرد اول و آن را کنار می‌زند: اهدء. إحنه نتحدث. أليس كذلك؟ (آروم باش. ما داریم با هم حرف می‌زنیم؛ مگه نه؟) مرد اولی آرام می‌شود. نیشخند می‌زنم به این سیاست هویج و چماق؛ پلیس خوب و پلیس بد. مرد دوم همچنان چانه‌ام را گرفته است: أ سیدحیدر اسمک؟(اسمت سیدحیدر بود؟) فقط پلک بر هم می‌گذارم که یعنی بله. ادامه می‌دهد: ما هو دورك بين القوات؟ (وظیفه‌ت بین نیروها چی بود؟) کمیل می‌گوید: کار خاصی نمی‌کرد، همین‌طوری برای خودش می‌پِلِکید! باز هم آن لبخند از روی لبم محو نمی‌شود. به چشمان مرد نگاه می‌کنم. بر خلاف مرد اولی هنوز عصبانی نشده. چند ثانیه در سکوت می‌گذرد و مرد دوم می‌گوید: انا أکره الخشونۀ. جاوبنی!(من از خشونت متنفرم. جوابم رو بده!) باز هم نگاهش می‌کنم. باز هم سکوت. از گوشه چشم حواسم به مرد اولی هست که دارد غیظ می‌خورد. ناگهان فریاد می‌کشد و سرنیزه‌اش را بالا می‌آورد. این‌بار مرد دوم هم جلویش را نمی‌گیرد. چشمانم را نمی‌بندم؛ باز هم خیره می‌شوم به چشمان مرد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 182 در ثانیه‌ای، سوزش وحشتناکی در بازوی چپم احساس می‌کنم که دردش در تمام بدنم می‌پیچد. لبم را گاز می‌گیرم و ناله‌ام را قورت می‌دهم. صورتم در هم جمع می‌شود و نفسم می‌گیرد. پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. گرمای خون را احساس می‌کنم که دارد از بازویم خارج می‌شود. می‌خواهم سرم را بچرخانم به سمت چپ و بازویم را ببینم؛ اما مرد چانه‌ام را رها نمی‌کند. لبخند مسخره‌ای می‌زند و با چشم به بازویم اشاره می‌کند: للأسف ثامر لا يكره الخشونۀ! (متاسفانه ثامر از خشونت بدش نمیاد!) مرد اولی که فهمیده‌ام ثامر نام دارد، پشت سر دوستش می‌ایستد و با رضایت به زخمم نگاه می‌کند؛ انگار آتش خشمش کمی آرام شده. خون از نوک سرنیزه‌اش می‌چکد. مرد دومی سرم را هل می‌دهد به عقب و چانه‌ام را رها می‌کند. سرم به دیوار می‌خورد و درد و سرگیجه دوباره سراغم می‌آید. حس می‌کنم تمام گرمای بدنم همراه خون از زخم بازویم بیرون می‌ریزد؛ سردم شده. مرد از مقابلم بلند می‌شود و قدم می‌زند. ثامر اما هنوز مقابلم ایستاده و با خشم نگاهم می‌کند. منتظر فرصت است تا دوباره یک بلایی سرم بیاورد. کمیل می‌نشیند کنارم و به زخمم نگاه می‌کند: نگران نباش، خیلی عمیق نیست. نمی‌دانم عمیق هست یا نه؛ اما دردش کم‌تر نشده که هیچ، بیشتر هم شده. احساس سرما می‌کنم و تشنگی. زیر لب زمزمه می‌کنم: یا حسین! کمیل سرم را در آغوش می‌گیرد: چیزی نیست، نترس. کاش من هم وقتی داشت در ماشین می‌سوخت کنارش بودم. کاش می‌توانستم نجاتش بدهم و مثل الان سرش را به آغوش بگیرم. مرد دومی برمی‌گردد به سمتم و سوالش را تکرار می‌کند. با این که نفسم از درد به شماره افتاده، باز هم می‌خندم. داد می‌زند: لما تضحک؟(چرا می‌خندی؟) جوابش را نمی‌دهم. ناگاه ثامر هجوم می‌آورد به سمتم و پوتین سنگینش را می‌کوبد به پهلویم. نفس در گلویم گیر می‌کند و خم می‌شوم به سمت جلو. دردش تا عمق جانم نفود می‌کند. این بار اگر بخواهم هم نمی‌توانم ناله کنم؛ چون نفسم بالا نمی‌آید. کمیل دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد و زمزمه می‌کند: نفس بکش. انگار دستگاه تنفسی‌ام به فرمان کمیل کارش را از سر می‌گیرد. هوا را به سینه می‌کشم و دوباره تکیه می‌دهم به دیوار. چشمانم سیاهی می‌روند. خون هنوز دارد روی بدنم می‌خزد و دمای بدنم رو به کاهش است. پلک‌هایم دارند روی هم می‌افتند که صدای شلیک گلوله در زیرزمین می‌پیچد. من را زدند؟ چیزی احساس نمی‌کنم. گلوله همین‌طور است. اولش که بخوری چیزی نمی‌فهمی، گرمای خونش را حس می‌کنی ولی دردش را نه. بعد که چشمت به زخم بیفتد تازه یادت می‌آید باید درد بکشی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
نظرات شما 🧔🏻 پ.ن: جالبه، فکر می‌کردم شخصیت محبوبی باشه. نظر شما چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
حقیقتاً دیگه این‌جا یکم دلم براش سوخت.
نظرات شما 🧔🏻 پ.ن: دونفر پشت سیستم بودن، امید و میلاد. همه میگن امید مثل کاراکتر رسول توی گاندو هست ولی تصور خودم اینطور نبوده. نظر شما چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام پیش‌بینی جالبیه باید صبر کنیم ببینیم کی به کی شد، چی به چی شد...🌿
حدس‌های شما🙂 امیدوارم اتفاق بدی براش نیفته🤲
نظرات شما چالش پ.ن: حیف نیست عباس بمیره؟ 🔴 سوال مهم 🔴 به نظر شما مهم‌ترین ویژگی شخصیت‌ عباس چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلامت باشید، ممنون بله همینطوره. ان‌شاءالله عاقبتمون بخیر بشه
سلام بله، خدا حفظشون کنه، و ان‌شاءالله بعد از سال‌ها عاقبتشون ختم به شهادت بشه
سلام بله البته بنده لهجه شامی بلد نبودم و برای نوشتن خط قرمز سعی کردم یاد بگیرم و چون هنوز مسلط نیستم، بعضی قسمت‌ها ایراد داره که امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید🙂
سلام ممنونم، چشم ان‌شاءالله
سلام ببخشید متوجه منظورتون نشدم، چنین سایتی نمی‌شناسم
نظرات شما عزیزان پیرامون رمان پ.ن: باید بره خدا رو شکر کنه واقعا. پدرکشتگی ندارما، اصلا از قدیم گفتن شهادت را جز به اهل درد نمی‌دهند
نظرات شما عزیزان پیرامون رمان پ.ن: باید ببینیم امشب چی میشه. ببخشید جای حساسش تموم کردم، حلال کنید.
نظرات شما چالش پ.ن: حالا معلوم نیست بعدش چی میشه، امیدوارم نجات پیدا کنه. پ.ن۲: درباره خانم رحیمی هم دیگه بستگی داره عباس خودش به چه نتیجه‌ای برسه. پ.ن۳: بله، چون از اول خیلی چهره‌ها رو توصیف نکردم، تصور خودم با مخاطب‌ها فرق می‌کنه.. اشکالی هم نداره به نظرم 🔴 سوال مهم 🔴 به نظر شما مهم‌ترین ویژگی شخصیت‌ عباس چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh