eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
468 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلامت باشید، ممنون بله همینطوره. ان‌شاءالله عاقبتمون بخیر بشه
سلام بله، خدا حفظشون کنه، و ان‌شاءالله بعد از سال‌ها عاقبتشون ختم به شهادت بشه
سلام بله البته بنده لهجه شامی بلد نبودم و برای نوشتن خط قرمز سعی کردم یاد بگیرم و چون هنوز مسلط نیستم، بعضی قسمت‌ها ایراد داره که امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید🙂
سلام ممنونم، چشم ان‌شاءالله
سلام ببخشید متوجه منظورتون نشدم، چنین سایتی نمی‌شناسم
نظرات شما عزیزان پیرامون رمان پ.ن: باید بره خدا رو شکر کنه واقعا. پدرکشتگی ندارما، اصلا از قدیم گفتن شهادت را جز به اهل درد نمی‌دهند
نظرات شما عزیزان پیرامون رمان پ.ن: باید ببینیم امشب چی میشه. ببخشید جای حساسش تموم کردم، حلال کنید.
نظرات شما چالش پ.ن: حالا معلوم نیست بعدش چی میشه، امیدوارم نجات پیدا کنه. پ.ن۲: درباره خانم رحیمی هم دیگه بستگی داره عباس خودش به چه نتیجه‌ای برسه. پ.ن۳: بله، چون از اول خیلی چهره‌ها رو توصیف نکردم، تصور خودم با مخاطب‌ها فرق می‌کنه.. اشکالی هم نداره به نظرم 🔴 سوال مهم 🔴 به نظر شما مهم‌ترین ویژگی شخصیت‌ عباس چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام نظرات شما درباره چالش پ.ن: بله همینطوره. اگه میشه اسم شهید رو هم بگید. پ.ن۲: شهید مدافع امنیت نظر شما چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
نظرات شما عزیزان 🧔🏻 پ.ن: بله، به شهید حدادیان هم شبیه هست. پ.ن۲: واقعا اسم عباس برازنده‌ش هست. نظر شما چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 183 سرم را بالا می‌آورم و اولین چیزی که می‌بینم، ثامر است که مقابلم افتاده روی زمین، با چشمان وق‌زده و خونی که از زیر سرش روی زمین پخش می‌شود و یک دایره می‌کشد. نگاه بی‌رمقم را می‌کشانم به سمت مرد دومی که با دیدن این صحنه، اسلحه کشیده و پنجره‌ها را نشانه گرفته است. دوباره صدای شلیک می‌آید. می‌خواهم سر بچرخانم به سمت پنجره‌ها؛ اما سرما و درد و تشنگی دست به دست هم می‌دهند و مچاله‌ام می‌کنند. کمیل سرم را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: یکم بخواب. چشمات رو ببند. چیزی نیست. همه‌جا تار شده؛ آخرین صدایی که می‌شنوم، صدای فریاد است. آخرین چیزی که می‌بینم، دایره خون‌رنگِ زیرِ سر مرد اول است که شعاعش بیشتر می‌شود و آخرین کلامی که از میان لب‌های خشکم بیرون می‌ریزد، یک «یا حسین»ِ کوتاه و ناخودآگاه است. همه چیز محو می‌شود. سکوت. ‼️ هفتم: هرکه را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست... هوا سرد است. به زحمت جلوی لرزش بدنم را گرفته‌ام. زخم دستم می‌سوزد و خونش بند نیامده. احساس ضعف می‌کنم؛ انگار سال‌هاست که نه چیزی خورده‌ام، نه خوابیده‌ام و نه آب نوشیده‌ام. دارم تمام می‌شوم؛ تمام رمقم رفته است. دور و برم را تار می‌بینم. زمزمه می‌کنم: یا حسین! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 184 این کلمه تنها کلمه‌ای ست که می‌تواند آرامم کند. صدای همهمه می‌آید و انفجار. همه‌جا تاریک است. کمیل را می‌بینم و پشت سرش راه می‌روم. خم می‌شوم روی زانوهایم و نفس‌نفس می‌زنم. سرم را که بالا می‌گیرم، مطهره را می‌بینم که چندمتر جلوتر ایستاده. چشمان تارم را تنگ می‌کنم که با دقت‌تر ببینمش. زمزمه می‌کنم: مطهره! تو این‌جا چکار می‌کنی؟ خطرناکه! نگرانی در چشمان مطهره موج می‌زند. دوباره سعی می‌کنم راست بایستم؛ می‌خواهم راهی پیدا کنم که مطهره از این فضای وهم‌انگیز و تاریک دور شود. مگر من اسیر نشده بودم؟ مطهره نباید این‌جا باشد. خطرناک است. سرم درد می‌کند. بدنم کوفته است. همه جانم را جمع می‌کنم و داد می‌زنم: مطهره این‌جا خطرناکه! برو! مطهره سر جایش ایستاده است؛ کمی دورتر از کمیل. چند قدم جلو می‌روم و مطهره را صدا می‌زنم. پاهایم دیگر جان ندارند. می‌نالم: کمیل! دیگه نمی‌تونم بیام! می‌خواهم بگویم مطهره را از این‌جا ببرد؛ اما نفس کم می‌آورم. کمیل دارد می‌رود؛ اما مطهره به من نگاه می‌کند. کمیل برمی‌گردد به سمتم و لبخند می‌زند: چیزی نیست عباس! داره تموم می‌شه! بیا! تلوتلو می‌خورم و زخم دستم را با دست دیگر فشار می‌دهم. ناله‌ام به آسمان می‌رود. چهره مطهره تار می‌شود. کمیل می‌گوید: بیا عباس! چیزی نمونده! دیگه داره تموم می‌شه. صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. پریشانی از چشمان مطهره بیرون می‌ریزد و به پشت سرم نگاه می‌کند. می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند. یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. همان نفس نصفه‌نیمه‌ای که داشتم هم تنگ می‌شود. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. نصف خون بدنم از زخم دستم خارج شده و نصف دیگرش الان. می‌افتم روی زانوهایم. کمیل که داشت می‌رفت، می‌ایستد و مطهره می‌دود به سمتم. می‌خواهم حرفی بزنم که دوباره یک چیز نوک‌تیز در سینه‌ام فرو می‌رود؛ میان دنده‌هایم. کلا نفس کشیدن از یادم می‌رود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا می‌کند. مطهره دارد می‌دود. کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند: بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
نظرات شما می‌دونم قسمت‌های امشب یکم نامفهومه ان‌شاءالله فردا شب ابهامات برطرف میشه البته الان اگر دقت کنید عباس توی خواب و بیداریه.