🔰 مدیر بلند همت
🔻رهبر انقلاب: شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود من ۶-۲۵ ساله ایشان را از نزدیک میشناسم. همت خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را میدید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. پدر شما یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود. ۱۳۹۰/۹/۱
🌷 انتشار بهمناسبت سالگرد شهادت شهید حسن طهرانیمقدم
#خط_مقدم
✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان #نیمۀ_راه
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
داستان پیش روی شما داستانی است که از نظرمن واقعیات دنیای خیال را رقم زده است و به دلیل علاقه ام به سیاست آن را در فضای آبان ۹۸ رقم زده ام.
قهرمان این داستان هویت گمشده محدثه صدرزاده است.
تمام تلاش بر این بوده که شماخواننده عزیز عالم خیال را در واقعیت برایتان به تصویر کشیده شود.
امیدوارم از خواندن این داستان لذت ببرید.
✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان #نیمۀ_راه
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
قسمت اول
به دفترچه داخل دستم نگاه میکنم. اعصاب درست و حسابی ندارم. دقیقا صبح که میخواستم از خانه بیرون بیایم، از پدر شنیدم که مردم ساعت ۱۰ صبح قرار است اعتراض کنند اما باز هم مانند همیشه آن رابه شوخی گرفتم.
هربار این ضدانقلاب ها ساعتی مشخص میکنند و بعد تصاویر نامربوط به شاید سالها پیش را به عنوان گزارش آن اعتراض پخش میکنند.
فکر میکردم این بار هم همین گونه است. وقتی سوار تاکسی شدم؛ مردی که راننده بود شروع کرد به اراجیف گفتن و فحش دادن به نظام؛ رگ غیرتم بالا زده بود؛ اما حیف پیرمرد بود و حرمتش واجب.
-کم حرص بخور؛الان اون دفترچه سوراخ میشه از فشارهای تو.
به دفتر داخل دستم نگاه میکنم، از عصبانیت زیاد آن را درحد توان فشار دادهام اما خدا را شکر سالم است. دفتر را گوشهای میاندازم. شروع به قدم زدن میکنم. گاهی هم نگاهی به زهرا که با اخم به من خیره است؛ میکنم.
صدای تقههای در مرا به خود میآورد.
-بفرمایید.
با این حرف من عارفه وارد اتاق میشود و کنار زهرا مینشیند. گیج به هردوی مانگاه میکند که با اخم به او نگاه میکنیم. کمی سر میچرخاند و اتاق را با چشم میگردد.
-عه، پس فاطمه کو؟
گیج به دور و اطراف نگاه میکنم؛ مگر فاطمه رفته بود؟
منتظربه زهرا نگاه میکنم.
زهرا دستی به شانه عارفه میزند و میگوید:
-رفت خونه؛ تو مگه امتحان نداشتی چی شد؟
تکیهای به صندلی میدهد و میگوید:
-وای خوب شد فاطمه رفت؛استاد زنگ زد گفت خودشو پسرش گیر کردن تو ترافیک.
میخندد:
-امتحان کنسل شد.
نه اینگونه نمیشود. باید خودم بروم خیابانها را ببینم.
چادرم را از چوب لباسی برمیدارم و سر میکنم. از روی میز هم تنها کیفدستیام را برمیدارم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
#روایت_عشق 💞
سلام
این داستان در رابطه با آشوبهای آبانماه سال ۹۸ در اصفهان هست.
اگر یادتون باشه، ۲۵ آبان سال ۹۸ بعد از سه برابر شدن قیمت بنزین، اغتشاشات گستردهای در کل ایران اتفاق افتاد که واقعاً وحشتناک و شبیه به جنگ داخلی بود.
شروع این حوادث هم از شهر اصفهان بود و اصفهان جزو شهرهایی بود که اعتراضات درش شدید شد.
من، خانم صدرزاده و خانم اروند هرسه اون روز گیر کردیم و به سختی رسیدیم خونه
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمهٔ_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
داستان پیش روی شما داستانی است از تقابل خیال و واقعیت. داستانی که روایتی متفاوت از اتفاقات مهمی از تاریخ ایران را بیان می کند. تاریخی که زمان زیادی از آن نگذشته است.
روایت اتفاقات سال ۹۸ که قهرمان آن نویسنده است. قهرمانی که با شناخت خود به هدفش میرسد.
تمام تلاش نویسنده بر این است که شیرینی تقابل خیال و واقعیت را هر چند کوتاه برای شما با قلم خود به رشته تحریر در بیاورد و لذت تصور کردن را برای خواننده به ارمغان بیاورد.
امیدوارم که از خواندن این روایت لذت ببرید.
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمهٔ_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت اول
محدثه کلافه است. در اتاق مدام رژه میرود وطوری به من نگاه میکند انگار من مقصرم.
یک لحظه میخواهد چیزی بگوید که میگویم: بسه دیگه مگه من بنزینو گرون کردم.
سرش را پایین میاندازد و میگوید: ببخشید کلافهام. نکنه اتفاقی بیوفته که...
نمیگذارم ادامه دهد. میگویم: نه انشاءالله چیزی نمیشه. نگران نباش، انقدرم خودخوری نکن.
چند دقیقه میگذرد. عارفه میآید داخل که با چهره اخموی من و محدثه مواجه می شود.
انگار دنبال کسی میگردد. می گوید: پس فاطمه کو؟
بلند می شوم و میگویم: رفت. راستی بلآخره تکلیف امتحانت چی شد؟
عارفه میگوید: استادم توی راه گیر کرده. پس کنسله.
جمله آخر را با خنده میگوید. باز هم خوب است یک نفر اینجا خوشحال است. محدثه به طرف میز میرود. چادرش را بر میدارد. میگویم: کجا؟
در را باز میکند و میگوید: اینجوری نمیشه. نمیتونم صبر کنم. پایگاه دست خودت.
و میرود.
اصلا اجازه نمیدهد چیزی بگویم. عارفه آهی میکشد و میگوید: ای بابا همه که دارن میرن. بیا ماهم بریم.
نگرانم. میترسم پایگاه را خالی بگذارم و آن وقت اتفاقی بیوفتد. اما نمیشود ماند. گوشیام را در میآورم و شماره خانه را میگیرم.
مادرم جواب میدهد: سلام کجایی؟
میگویم: هنوز پایگاهم.
میپرسد: پس چرا نمیای؟ میخوای بیام دنبالت؟
به خاطر اوضاع خیابانها جرئت نمیکنم بگویم که بیاید. سریع میگویم: نه مامان.
از یه مسیری میام که شلوغ نباشه. نگران نباش.
میگوید: باشه پس مواظب باش و زود بیا.
خداحافظی که میکنم عارفه جلویم میایستد و نگاهم میکند. بدجور نگاهم میکند.
چشمانش را که ریز میکند میترسم. از همان نگاههایی که وقتی عصبی است میکند.
میگویم: چیه؟
میگوید: خب چیکار کنیم الان به مامانت میگی میای به من میگی وایسا؟
میگویم: ببخشید اگه میای بریم، فقط من پایگاه رو چک کنم یه وقت چیزی نمونده باشه تا بریم.
سری تکان میدهد. نگاهی به اطراف میاندازم. یک دفترچه گوشه پایگاه توجهم را جلب میکند.
برش میدارم. انگار مال فاطمه است. ولی چرا جا گذاشته؟ هیچ وقت این را از خودش جدا نمیکرد.
دفترچه را داخل کیفم می گذارم و چادرم راسر میکنم. با عارفه از پایگاه خارج میشوم. در پایگاه را قفل میکنم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
سلام
اون روز واقعاً اصفهان صحنه جنگ شده بود. مخصوصاً فلکه احمدآباد که یکی از مراکزش بود.
من یادمه شب که میخواستم از چهارراه پروین رد بشم، چادرم رو جمع کرده بودم که آتیش نگیره چون همهجا آتیش روشن بود.
خدا برای کسی نخواد.
اون روز من و یکی از دوستانم مجبور شدیم به یه اداره دولتی پناه ببریم و اونجا بمونیم تا اوضاع اروم شه.
یادمه شب به دو سه تا دختری که همراهم بودند گفتم پنجرهها رو با پلاستیک بپوشونن که اگه شیشهها رو شکستند آسیب نبینیم.
خیلی تلخ بود.
خیلی سخت...
این که الان دارم به سوالات پاسخ میدم بخاطر اینه که احتمالا فردا صبح خونه نیستم.
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 3
حسی مبهم و غریزی میگوید چادر و روسریام را جلوتر بکشم که صورتم پیدا نباشد؛ نمیدانم چرا. همان حس غریزی، هشدار خطر میدهد و میگوید زود از اینجا رد شو. همان حس غریزی، درجه هوشیاری و آمادهباش دفاعی را میبرد نزدیک صد و درجه کنجکاوی و کلهشقی را میآورد نزدیک صفر. مرز حریم شخصی که همیشه به شعاع شصت سانتیمتر است پررنگتر میشود(البته همیشه این مرز را داشتم و بجز خانواده و دوستان نزدیک، کسی حق ندارد وارد این مرز شود). از حالا هرکس که وارد حریم امن شود، مهاجم و خطر جدی شناخته شده و پاسخ من سخت و خشن خواهد بود! مغزم از همین حالا آماده مبارزه است.
وارد خیابان جی میشوم که آرامتر است. ایستگاه بیآرتی خالی است و شیشههای ایستگاه شکسته و ریخته کف خیابان. ناباورانه به خردهشیشهها نگاه میکنم. راستش فکر نمیکردم بدتر از سال نود و شش باشد؛ ولی هست.
هیچ ماشینی از خیابان رد نمیشود. آدمهایی مثل من که مجبورند پیاده برگردند و از سرما در خودشان جمع شدهاند کم نیستند. وسط خیابان، دختر و پسرهای دبیرستانی گروه گروه و دست در دست هم راه میروند؛ انگار نه انگار که شهر به هم ریخته. اتفاقا فرصت خوبی شده تا با هم قدم بزنند. از این ترکیب آرامش و آشوب خندهام میگیرد.
به خیابان پروین اعتصامی رسیدهام. سر چهارراه شلوغ است؛ یک موتور افتاده دقیقا وسط چهارراه و مقابل راه مردم تا کسی نتواند رد شود. چند جوان که شاید به زور بیست سالشان باشد، خیابان را با پارک کردن موتور و آتش زدن لاستیک بستهاند. پیداست که همه مردم با اعتصاب و خاموش کردن ماشینهایشان موافق نیستند؛ اما از چند جوانی که چماق و قمه دارند میترسند. چند مرد دارند با جوانها بحث میکنند که راه باز شود و صدای داد و فریادشان بالا رفته؛ اما انگار فایده ندارد.
چشمم به چراغهای خاموش راهنمایی و رانندگی میافتد که شکستهاند. ایستگاه اتوبوس خالی ست. مغازهدارها کرکره مغازه را پایین کشیدهاند که مبادا شیشه مغازهشان پایین بیاید. مردم عصبانیاند و مضطرب. نمیدانم از کدام طرف بروم. مغزم هشدار میدهد؛ صدای آژیر فضای مغزم را پر کرده.
ناگاه صدای بوق در چهارراه میپیچد. همه برمیگردند به سمت صدا. مردی داخل ماشینش نشسته و دست گذاشته روی بوق. پیداست که بدجور عصبانی شده. از موهای جوگندمیاش میتوانم حدس بزنم همسن پدرم باشد. جوانها دور ماشینش را میگیرند و پرخاش میکنند: چته؟ دستتو از روی بوق بردار!
مرد هم عصبانی ست: چرا نمیذارین مردم رد بشن؟ من باید برم دنبال دخترم! بذارین برم!
یکی از جوانها که به نظر سردستهشان میآید میگوید: نمیشه! همه باید وایسن! به ما ربطی نداره!
صدای مرد بالاتر میرود: یعنی چی؟ شما چرا نمیفهمین! من میخوام برم!
همه مردم با مرد همصدا میشوند و دستشان را میگذارند روی بوق. جوانها ماشین مرد را دوره میکنند و تکان میدهند: یا ساکت میشی یا خودتو با ماشین با هم آتیش میزنیم!
نگاه مرد رنگ وحشت میگیرد و دست از روی بوق برمیدارد. چارهای جز تسلیم ندارد. از این توحش میترسم و قدم تند میکنم. همه ساکت شدهاند. داخل یکی از خیابانهای فرعی میپیچم. روی زمین پر است از شاخه نیمهسوخته درختان و سنگ و آجر.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 4
نگاه مرد رنگ وحشت میگیرد و دست از روی بوق برمیدارد. چارهای جز تسلیم ندارد. از این توحش میترسم و قدم تند میکنم. همه ساکت شدهاند. داخل یکی از خیابانهای فرعی میپیچم. روی زمین پر است از شاخه نیمهسوخته درختان و سنگ و آجر.
داخل فرعی خلوت است. نه ماشین حرکت میکند و نه آدم. تندتر راه میروم تا هم گرم شوم، هم زودتر برسم به خانه. اطرافم را نگاه میکنم تا مطمئن شوم کسی دور و برم نیست. بند کیفم را روی شانه جابهجا میکنم. حس بدی دارم. با این که میدانم کسی تعقیبم نمیکند، باز هم نگرانم.
ناگاه مردی از یکی از کوچههای خیابان فرعی مقابلم میپیچد و میایستد. مثل ماشینی که در سرعت بالا ترمز بگیرد، به سختی متوقف میشوم و با دیدن اسلحه مرد که به سمتم نشانه رفته، نفسم بند میآید. دستم را میگذارم روی صورتم و چند قدم عقب میروم. پاهایم آماده گرفتن فرمان فرار هستند تا با تمام قدرت به سمت خیابان اصلی بدوم؛ اما صدای مرد متوقفم میکند: تیراندازی من از دویست متری هم خطا نداره، پس فکر فرار به سرت نزنه! دستتو بذار روی سرت.
قلبم انقدر تند میزند که حس میکنم الان است که آن را بالا بیاورم. مغزم یک راه حل دیگر ارائه میدهد: جیغ. بابا همیشه میگفت جیغ هم خودش یک نوع سلاح است برای خانمها. عضلات حنجرهام فلج شدهاند و فرمان جیغ را نمیگیرند. مرد انگشت اشارهاش را روی لبهایش میگذارد و میگوید: صدات اگه دربیاد همینجا خلاصت میکنم!
انگار دارد ذهنم را میخواند! به رفتار مرد دقت میکنم؛ زیادی خونسرد به نظر میرسد. یکی از ویژگیهای یک مهاجم، اضطراب و ترس است؛ اما این مرد اصلاً نمیترسد. یعنی هم حسابی پشتش گرم است و هم خیالش از بابت نقشهاش راحت است؛ نقشهای که من نمیدانم چیست و همین لرز به جانم میاندازد. مرد صورتش را با کلاه و شالگردن بافتنی خاکستری پوشانده؛ اما همانقدری که از صورتش میبینم برایم آشناست. من مطمئنم این مردِ میانسال را دیدهام؛ مردی با ریش پرفسوری جوگندمی و چهرهای خشک و محکم و آفتابسوخته که تقریبا پنجاه ساله میزند. به سختی زبان میچرخانم: چی میخوای؟
امیدوارم دزد باشد و با گرفتن کیف پول قانع شود. نه زیورآلات همراهم دارم و نه گوشی. کاش فقط قصدش دزدی باشد. ته دلم خدا را صدا میزنم. پوزخند میزند و سرش را پایین میاندازد: سوال خوبیه. من دفترت رو میخوام.
سوالش تمام نظام ذهنیام را به هم میریزد. دفتر؟ آن هم دفتر من؟ به چه دردش میخورد؟ این آدم یا دیوانه است، یا من را با یک دانشمندی چیزی اشتباه گرفته. من که در دفترم چیز مهمی ننوشتهام! اصلا کدام دفتر را میخواهد؟ این را بلند میپرسم: کدوم دفتر؟
-همون دفتر که جلدش آبیه و همهجا همراهته.
جلد آن دفترچه آبی نیست، فیروزهای ست. همهجا همراهم است. هر وقت بیکار بشوم، داخلش ایدههای داستانیام را مینویسم و هرچیزی که به داستان مربوط باشد؛ مثلا ویژگی شخصیتها، پیرنگ داستانها، اطلاعات اضافهای که برای هر داستان لازم دارم و نوشتن قسمتهایی از یک داستان که به ذهنم میرسد. مثلا امروز وقتی در آزمایشگاه مهدیه منتظر گرفتن جواب آزمایش پدربزرگ بودم، داشتم توی همان دفتر ایده یک داستان را مینوشتم درباره مدافعان حرم. اسم شخصیت اصلیاش را هم گذاشتهام عباس؛ شخصیت فرعی رمان نقاب ابلیس. دوست دارم از عباس بیشتر بنویسم. توی دفتر، یک لیست از همه شخصیتهایی که تا الان ساختهام به اضافه سابقه و ویژگیهای اخلاقیشان هست. البته یک سری خردهنوشته درباره مسائل دیگر روزمره هم توی دفترم پیدا میشود؛ اما نمیفهمم این دفتر به چه درد این مرد میخورد که باید برای به دست آوردنش، من را با یک سلاح کمری کلت ام1911 برونینگ تهدید کند؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞