eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
476 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عمیقاً از شنیدنش خوشحال شدم...و روحم تازه شد... خیلی ممنونم... التماس دعا
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ داستان پیش روی شما داستانی است از تقابل خیال و واقعیت. داستانی که روایتی متفاوت از اتفاقات مهمی از تاریخ ایران را بیان می کند. تاریخی که زمان زیادی از آن نگذشته است. روایت اتفاقات سال ۹۸ که قهرمان آن نویسنده است. قهرمانی که با شناخت خود به هدفش میرسد. تمام تلاش نویسنده بر این است که شیرینی تقابل خیال و واقعیت را هر چند کوتاه برای شما با قلم خود به رشته تحریر در بیاورد و لذت تصور کردن را برای خواننده به ارمغان بیاورد. امیدوارم که از خواندن این روایت لذت ببرید.
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت اول محدثه کلافه است. در اتاق مدام رژه می‌رود وطوری به من نگاه می‌کند انگار من مقصرم. یک لحظه می‌خواهد چیزی بگوید که می‌گویم: بسه دیگه مگه من بنزینو گرون کردم. سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: ببخشید کلافه‌ام. نکنه اتفاقی بیوفته که... نمی‌گذارم ادامه دهد. می‌گویم: نه ان‌شاءالله چیزی نمی‌شه. نگران نباش، انقدرم خودخوری نکن. چند دقیقه می‌گذرد. عارفه می‌آید داخل که با چهره اخموی من و محدثه مواجه می شود. انگار دنبال کسی می‌گردد. می گوید: پس فاطمه کو؟ بلند می شوم و می‌گویم: رفت. راستی بلآخره تکلیف امتحانت چی شد؟ عارفه می‌گوید: استادم توی راه گیر کرده. پس کنسله. جمله آخر را با خنده می‌گوید. باز هم خوب است یک نفر اینجا خوشحال است. محدثه به طرف میز می‌رود. چادرش را بر می‌دارد. می‌گویم: کجا؟ در را باز می‌کند و می‌گوید: این‌جوری نمی‌شه. نمی‌تونم صبر کنم. پایگاه دست خودت. و می‌رود. اصلا اجازه نمی‌دهد چیزی بگویم. عارفه آهی می‌کشد و می‌گوید: ای بابا همه که دارن میرن. بیا ماهم بریم. نگرانم. می‌ترسم پایگاه را خالی بگذارم و آن وقت اتفاقی بیوفتد. اما نمی‌شود ماند. گوشی‌ام را در می‌آورم و شماره خانه را می‌گیرم. مادرم جواب می‌دهد: سلام کجایی؟ می‌گویم: هنوز پایگاهم. می‌پرسد: پس چرا نمیای؟ می‌خوای بیام دنبالت؟ به خاطر اوضاع خیابان‌ها جرئت نمی‌کنم بگویم که بیاید. سریع می‌گویم: نه مامان. از یه مسیری میام که شلوغ نباشه. نگران نباش. می‌گوید: باشه پس مواظب باش و زود بیا. خداحافظی که می‌کنم عارفه جلویم می‌ایستد و نگاهم می‌کند. بدجور نگاهم می‌کند. چشمانش را که ریز می‌کند می‌ترسم. از همان نگاه‌هایی که وقتی عصبی است می‌کند. می‌گویم: چیه؟ می‌گوید: خب چیکار کنیم الان به مامانت می‌گی میای به من می‌گی وایسا؟ می‌گویم: ببخشید اگه میای بریم، فقط من پایگاه رو چک کنم یه وقت چیزی نمونده باشه تا بریم. سری تکان می‌دهد. نگاهی به اطراف می‌اندازم. یک دفترچه گوشه پایگاه توجهم را جلب می‌کند. برش می‌دارم. انگار مال فاطمه است. ولی چرا جا گذاشته؟ هیچ وقت این را از خودش جدا نمی‌کرد. دفترچه را داخل کیفم می گذارم و چادرم راسر می‌کنم. با عارفه از پایگاه خارج می‌شوم. در پایگاه را قفل می‌کنم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
سلام بله پیکر این بانوی شهید چند روز پیش تفحص شد... خوش به سعادتشون. کاش شهادت نصیب ما هم بشه... _____________________ سلام بله، واقعاً ما اون روز توی خیابون بودیم. ولی بعضی قسمت‌ها رو بنا به صلاحدید خودمون تغییر دادیم. البته منتظر باشید، قراره غافلگیر بشید از یه جایی به بعد...
سلام خوشحالم که باعث ایجاد انگیزه شده. دعا کنید همیشه پرانرژی بمونیم. ممنون از حمایتتون. برای همکاری هم برنامه‌هایی در آینده داریم... منتظر باشید...
سلام گلزار شهدای امامزاده علی‌اکبر چیذر تهران
سلام اون روز واقعاً اصفهان صحنه جنگ شده بود. مخصوصاً فلکه احمدآباد که یکی از مراکزش بود. من یادمه شب که می‌خواستم از چهارراه پروین رد بشم، چادرم رو جمع کرده بودم که آتیش نگیره چون همه‌جا آتیش روشن بود. خدا برای کسی نخواد. اون روز من و یکی از دوستانم مجبور شدیم به یه اداره دولتی پناه ببریم و اونجا بمونیم تا اوضاع اروم شه. یادمه شب به دو سه تا دختری که همراهم بودند گفتم پنجره‌ها رو با پلاستیک بپوشونن که اگه شیشه‌ها رو شکستند آسیب نبینیم. خیلی تلخ بود. خیلی سخت...
سلام نه، چون به هم مرتبط هستند. راستی، نظراتتون درباره رمان خانم اروند و خانم صدرزاده می‌تونید به لینک ناشناس خودشون که پایین قسمت‌های رمانشون هست هم بفرستید.
سلام شرمنده که ناراحتتون کردم، حلال کنید🙂 ممنونم از این لطفی که دارید. چشم ان‌شاءالله حتما در ادامه از شما عزیزان هم کمک می‌گیریم.
این که الان دارم به سوالات پاسخ می‌دم بخاطر اینه که احتمالا فردا صبح خونه نیستم.
سلام بله، البته بنده فقط اصفهان بودم و اصفهان رو دیدم. قطعا شهرهای دیگه هم اوضاع خراب بوده. ان‌شاءالله کم‌کم پرده از حقایق آبان برداشته میشه، و وظیفه ما هم همینه که حقیقت رو بگیم تا مدیون شهدای گمنام و مظلوم امنیت نشیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 3 حسی مبهم و غریزی می‌گوید چادر و روسری‌ام را جلوتر بکشم که صورتم پیدا نباشد؛ نمی‌دانم چرا. همان حس غریزی، هشدار خطر می‌دهد و می‌گوید زود از این‌جا رد شو. همان حس غریزی، درجه هوشیاری و آماده‌باش دفاعی را می‌برد نزدیک صد و درجه کنجکاوی و کله‌شقی را می‌آورد نزدیک صفر. مرز حریم شخصی که همیشه به شعاع شصت سانتی‌متر است پررنگ‌تر می‌شود(البته همیشه این مرز را داشتم و بجز خانواده و دوستان نزدیک، کسی حق ندارد وارد این مرز شود). از حالا هرکس که وارد حریم امن شود، مهاجم و خطر جدی شناخته شده و پاسخ من سخت و خشن خواهد بود! مغزم از همین حالا آماده مبارزه است. وارد خیابان جی می‌شوم که آرام‌تر است. ایستگاه بی‌آرتی خالی است و شیشه‌های ایستگاه شکسته و ریخته کف خیابان. ناباورانه به خرده‌شیشه‌ها نگاه می‌کنم. راستش فکر نمی‌کردم بدتر از سال نود و شش باشد؛ ولی هست. هیچ ماشینی از خیابان رد نمی‌شود. آدم‌هایی مثل من که مجبورند پیاده برگردند و از سرما در خودشان جمع شده‌اند کم نیستند. وسط خیابان، دختر و پسرهای دبیرستانی گروه گروه و دست در دست هم راه می‌روند؛ انگار نه انگار که شهر به هم ریخته. اتفاقا فرصت خوبی شده تا با هم قدم بزنند. از این ترکیب آرامش و آشوب خنده‌ام می‌گیرد. به خیابان پروین اعتصامی رسیده‌ام. سر چهارراه شلوغ است؛ یک موتور افتاده دقیقا وسط چهارراه و مقابل راه مردم تا کسی نتواند رد شود. چند جوان که شاید به زور بیست سالشان باشد، خیابان را با پارک کردن موتور و آتش زدن لاستیک بسته‌اند. پیداست که همه مردم با اعتصاب و خاموش کردن ماشین‌هایشان موافق نیستند؛ اما از چند جوانی که چماق و قمه دارند می‌ترسند. چند مرد دارند با جوان‌ها بحث می‌کنند که راه باز شود و صدای داد و فریادشان بالا رفته؛ اما انگار فایده ندارد. چشمم به چراغ‌های خاموش راهنمایی و رانندگی می‌افتد که شکسته‌اند. ایستگاه اتوبوس خالی ست. مغازه‌دارها کرکره مغازه را پایین کشیده‌اند که مبادا شیشه مغازه‌شان پایین بیاید. مردم عصبانی‌اند و مضطرب. نمی‌دانم از کدام طرف بروم. مغزم هشدار می‌دهد؛ صدای آژیر فضای مغزم را پر کرده. ناگاه صدای بوق در چهارراه می‌پیچد. همه برمی‌گردند به سمت صدا. مردی داخل ماشینش نشسته و دست گذاشته روی بوق. پیداست که بدجور عصبانی شده. از موهای جوگندمی‌اش می‌توانم حدس بزنم همسن پدرم باشد. جوان‌ها دور ماشینش را می‌گیرند و پرخاش می‌کنند: چته؟ دستتو از روی بوق بردار! مرد هم عصبانی ست: چرا نمی‌ذارین مردم رد بشن؟ من باید برم دنبال دخترم! بذارین برم! یکی از جوان‌ها که به نظر سردسته‌شان می‌آید می‌گوید: نمی‌شه! همه باید وایسن! به ما ربطی نداره! صدای مرد بالاتر می‌رود: یعنی چی؟ شما چرا نمی‌فهمین! من می‌خوام برم! همه مردم با مرد همصدا می‌شوند و دستشان را می‌گذارند روی بوق. جوان‌ها ماشین مرد را دوره می‌کنند و تکان می‌دهند: یا ساکت می‌شی یا خودتو با ماشین با هم آتیش می‌زنیم! نگاه مرد رنگ وحشت می‌گیرد و دست از روی بوق برمی‌دارد. چاره‌ای جز تسلیم ندارد. از این توحش می‌ترسم و قدم تند می‌کنم. همه ساکت شده‌اند. داخل یکی از خیابان‌های فرعی می‌پیچم. روی زمین پر است از شاخه نیمه‌سوخته درختان و سنگ و آجر. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 4 نگاه مرد رنگ وحشت می‌گیرد و دست از روی بوق برمی‌دارد. چاره‌ای جز تسلیم ندارد. از این توحش می‌ترسم و قدم تند می‌کنم. همه ساکت شده‌اند. داخل یکی از خیابان‌های فرعی می‌پیچم. روی زمین پر است از شاخه نیمه‌سوخته درختان و سنگ و آجر. داخل فرعی خلوت است. نه ماشین حرکت می‌کند و نه آدم. تندتر راه می‌روم تا هم گرم شوم، هم زودتر برسم به خانه. اطرافم را نگاه می‌کنم تا مطمئن شوم کسی دور و برم نیست. بند کیفم را روی شانه جابه‌جا می‌کنم. حس بدی دارم. با این که می‌دانم کسی تعقیبم نمی‌کند، باز هم نگرانم. ناگاه مردی از یکی از کوچه‌های خیابان فرعی مقابلم می‌پیچد و می‌ایستد. مثل ماشینی که در سرعت بالا ترمز بگیرد، به سختی متوقف می‌شوم و با دیدن اسلحه مرد که به سمتم نشانه رفته، نفسم بند می‌آید. دستم را می‌گذارم روی صورتم و چند قدم عقب می‌روم. پاهایم آماده گرفتن فرمان فرار هستند تا با تمام قدرت به سمت خیابان اصلی بدوم؛ اما صدای مرد متوقفم می‌کند: تیراندازی من از دویست متری هم خطا نداره، پس فکر فرار به سرت نزنه! دستتو بذار روی سرت. قلبم انقدر تند می‌زند که حس می‌کنم الان است که آن را بالا بیاورم. مغزم یک راه حل دیگر ارائه می‌دهد: جیغ. بابا همیشه می‌گفت جیغ هم خودش یک نوع سلاح است برای خانم‌ها. عضلات حنجره‌ام فلج شده‌‌اند و فرمان جیغ را نمی‌گیرند. مرد انگشت اشاره‌اش را روی لب‌هایش می‌گذارد و می‌گوید: صدات اگه دربیاد همین‌جا خلاصت می‌کنم! انگار دارد ذهنم را می‌خواند! به رفتار مرد دقت می‌کنم؛ زیادی خونسرد به نظر می‌رسد. یکی از ویژگی‌های یک مهاجم، اضطراب و ترس است؛ اما این مرد اصلاً نمی‌ترسد. یعنی هم حسابی پشتش گرم است و هم خیالش از بابت نقشه‌اش راحت است؛ نقشه‌ای که من نمی‌دانم چیست و همین لرز به جانم می‌اندازد. مرد صورتش را با کلاه و شال‌گردن بافتنی خاکستری پوشانده؛ اما همان‌قدری که از صورتش می‌بینم برایم آشناست. من مطمئنم این مردِ میانسال را دیده‌ام؛ مردی با ریش پرفسوری جوگندمی و چهره‌ای خشک و محکم و آفتاب‌سوخته که تقریبا پنجاه ساله می‌زند. به سختی زبان می‌چرخانم: چی می‌خوای؟ امیدوارم دزد باشد و با گرفتن کیف پول قانع شود. نه زیورآلات همراهم دارم و نه گوشی. کاش فقط قصدش دزدی باشد. ته دلم خدا را صدا می‌زنم. پوزخند می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد: سوال خوبیه. من دفترت رو می‌خوام. سوالش تمام نظام ذهنی‌ام را به هم می‌ریزد. دفتر؟ آن هم دفتر من؟ به چه دردش می‌خورد؟ این آدم یا دیوانه است، یا من را با یک دانشمندی چیزی اشتباه گرفته. من که در دفترم چیز مهمی ننوشته‌ام! اصلا کدام دفتر را می‌خواهد؟ این را بلند می‌پرسم: کدوم دفتر؟ -همون دفتر که جلدش آبیه و همه‌جا همراهته. جلد آن دفترچه آبی نیست، فیروزه‌ای ست. همه‌جا همراهم است. هر وقت بیکار بشوم، داخلش ایده‌های داستانی‌ام را می‌نویسم و هرچیزی که به داستان مربوط باشد؛ مثلا ویژگی شخصیت‌ها، پی‌رنگ داستان‌ها، اطلاعات اضافه‌ای که برای هر داستان لازم دارم و نوشتن قسمت‌هایی از یک داستان که به ذهنم می‌رسد. مثلا امروز وقتی در آزمایشگاه مهدیه منتظر گرفتن جواب آزمایش پدربزرگ بودم، داشتم توی همان دفتر ایده یک داستان را می‌نوشتم درباره مدافعان حرم. اسم شخصیت اصلی‌اش را هم گذاشته‌ام عباس؛ شخصیت فرعی رمان نقاب ابلیس. دوست دارم از عباس بیشتر بنویسم. توی دفتر، یک لیست از همه شخصیت‌هایی که تا الان ساخته‌ام به اضافه سابقه و ویژگی‌های اخلاقی‌شان هست. البته یک سری خرده‌نوشته درباره مسائل دیگر روزمره هم توی دفترم پیدا می‌شود؛ اما نمی‌فهمم این دفتر به چه درد این مرد می‌خورد که باید برای به دست آوردنش، من را با یک سلاح کمری کلت ام1911 برونینگ تهدید کند؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
سلام بر همراهان عزیز کانال... امروز بعد از مدت‌ها توفیق زیارت شهدا رو داشتم... و عمیقا برای همه ۶۶۲ نفر عضو کانال دعا کردم. جای همه خالی.
نظراتی که فرستاده بودید رو هم الان دیدم. بیشترش پیش‌بینی ادامه داستان بود برای همین منتشر نمی‌کنم و پاسخی نمی‌دم تا جذابیت داستان از بین نره. ممنون از همه شما عزیزان که به بنده لطف دارید
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت دوم -کجا؟ همان‌طور که دستگیره در را به پایین می‌کشم می‌گویم: -باید خودم برم کف میدون، این‌جور نمی‌شه. اتاق بسیج دست تو. بی هیچ خداحافظی و حرف اضافه در را محکم می‌بندم و به سمت درب خروجی دانشگاه می‌روم. تا پایم را در خیابان می‌گذارم سوت و کور بودنش اعصابم را بیش‌تر بهم می‌ریزد. خیابان پرترافیک، حالا خالی از آدم و ماشین است. قدم‌های بلند بر می‌دارم بلکه به میدان اصلی برسم. هرچه جلوتر می‌روم شهر شبیه شهر مردگان شده است. به ۵۰ متری میدان که می‌رسم، بوی لاستیک سوخته به مشامم می‌خورد. هر چه نزدیک‌تر می‌شوم از آن سکوت فاصله می‌گیرم و وارد همهمه و سر و صدای مردم می‌شوم. صدای بوق ماشین‌ها، صدای داد و انفجار در هم پیچیده است. اخم‌هایم را درهم می‌کشم؛ آنقدری که پیشانی‌ام درد می‌گیرد. وقتی به میدان می‌رسم از وضعیت پیش آمده تعجب می‌کنم. دختر و پسر‌ها دور تا دور آتش‌های برافروخته شده ایستاده‌اند و راننده‌ها هم پشت فرمان ماشین‌هایشان در حال تماشا هستند. اکثر ماشین‌ها راننده دارد اما نمی‌فهمم آن جمعیت وسط میدان چه افرادی هستند؟ می‌خواهم جلوتر برم که دونفر از کنارم شتابان رد می‌شوند و تنه‌ای به من می‌زنند و من به دلیل ناگهانی بودن این ماجرا روی زمین پرت می‌شوم. دو دستم را سپر صورتم می‌کنم. -کمکت کنم باباجان؟ سرم را بالا می‌آورم؛ پیرمرد است. از همان‌هایی که دلت نمی‌آید از آن‌ها دل بکنی. سعی می‌کنم بنشینم اما کف دستانم می‌سوزد. پیرمرد کنارم زانو می‌زند و بطری آب نصفه‌ای را سمتم می‌گیرد. -بیا دخترم بخور؛ دهنی نیست از سرکوچه خریدم که وضو بگیرم. با مهربانی بطری را از او می‌گیرم و آرام درش را باز می‌کنم و به لب‌هایم نزدیک می‌کنم. -هی بابا جان؛ این جوونا هم گناه دارن خرج زندگیشون رو به زور دارن می‌دن، الانم که بنزین گرون شده. آب در گلویم می‌پرد و شروع به سرفه می‌کنم. انگار تازه با واقعیت روبه‌رو شده‌ام. پیرمرد راست می‌گوید، آنها حق دارند اعتراض کنند. آرام بلند می‌شوم؛ کمی زانوهایم درد می‌کنند اما مهم نیست. چادرم پر از خاک شده است. شروع به تکاندنش می‌کنم. رو به پیرمرد می‌کنم که سر به زیر در حال ذکر گفتن با تسبیح یاقوتی‌اش است. -ممنون پدر جان؛ اولش خیلی عصبی بودم از وضع پیش اومده اما حالا دودل شدم. سرش را بلند می‌کند و با لبخندی می‌گوید: -حالا همه همشم حق ندارن. گیج شده‌ام تا به الان حقی به آن ها تعلق نداشت؛ اما حالا با گفته آن پیر‌مرد بخشی از حق‌ها را، متعلق به آن‌ها می‌دانم. به خود که می‌آیم پیر مرد رفته است. انگار تنها آمده بود کمکی به من بکند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
🌸 کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد... ما همراهی کنیم و او تکبیر بگوید ما مُحبّ شویم و او محبوب شود ما عاشق شویم و او دلبری کند ما سربازی کنیم و او قیام کند ما پیروی کنیم و او فرمان دهد... (ع)❣️ ❣️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 (ع) 💐بدونید آقام تاج سر و من خاکِ پاشم 💐ایشالله یه همچین شبی رو سامرا باشم 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخه تبریک از این قشنگ‌تر هم داریم توی دنیا؟
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت دوم مسیر من و عارفه جداست. از هم خداحافظی می‌کنیم. بهتر است از خیابان‌های فرعی به طرف خانه بروم. مسیر‌های اصلی به خاطر اعتراضات تقریبا مسدود است. کم‌کم به وسط احمدآباد می‌رسم. خیابان‌ها شلوغ است. ترجیح می‌دهم از طرف خیابان خواجه نظام‌الملک بروم؛ اما احساسی به من می‌گوید از این طرف نروم. نمی‌دانم چرا. به حسم توجه نمی‌کنم. وارد خیابان می‌شوم. خلوت است؛ برعکس بقیه خیابان‌ها. وارد کوچه اول خیابان می‌شوم. انتهای کوچه مدرسه دهخدا قرار دارد؛ اما بچه‌‌ها تا الان تعطیل شده اند. کوچه تقریبا خلوت است. چند قدم نرفته‌ام که صدایی توجه‌ام را جلب می کند. یواش به طرف صدا می‌روم. داخل بن‌بست چند نفر دارند پچ‌پچ می‌کنند. کمی جلوتر می‌روم تا صدایشان را بشنوم. چند جوان داخل کوچه ایستاده‌اند. _گوش کن. دم خیابون احمدآباد و کل خیابونای منتهی به میدون رو بستیم. الان نوبت ماست. از قبل می‌دونید که باید چکار کنید. من برای یادآوری می‌گم. کیهان یادت نره. کار تو از همه مهم‌تره. اگه فیلم و عکس به موقع نفرستی کار پیش نمیره ها. _باشه خیالت تخت. نمی‌دانم کی هستند اما مشکوک اند. احتمالا نقشه‌ای دارند که این شروع ماجرا‌‌‌ست. نمی‌توانم دخالت کنم اما بیخیال هم نمی‌توان شد. مسئله مهمی است. یاد حرف‌های محدثه و تحلیل‌های اتفاقات سال ۹۶ می‌افتم: هدف درگیری‌ها و آشوب‌ها از بین‌بردن امنیت است. ناامنی بزرگ‌ترین مصیبت برای هر کشوره. می‌آیم بروم خانه. چند قدم می‌روم تا از کوچه عبور کنم. اما وجدانم اجازه نمی‌دهد. نمی‌دانم چکار کنم. تصمیم می‌گیرم که مراقب‌شان باشم. گوشه ای پنهان می‌شوم. موبایلم را در می‌آورم و شروع به عکاسی می‌کنم. از بچه‌های پایگاه یک چیزهایی یادگرفته‌‌ام. چند عکس که می‌گیرم انگار حرف های‌شان تمام می‌شود. به سمتی حرکت می‌کنم که متوجهم نشوند. کمی حواس خودم را پرت نشان می‌دهم تا عادی جلوه کنم. بدون توجه از کنارم عبور می‌کنند. هرکدام به طرفی می‌روند. بعضی صورت‌شان را با کلاه و دستمال می‌پوشانند. احتمالا می‌خواهند شناسایی نشوند. چند نفرشان باهم به سمت خیابان می‌روند. به دنبالشان می‌روم. وارد خیابان احمد آباد می‌شوند.تصمیم می‌گیرم خانه‌رفتن را بیخیال شوم. این مسئله مهم‌تر است. آرام تعقیب‌شان می‌کنم. احساس خوبی ندارم. انگار یک نفر پشت سرم می‌آید. توجهی نمی‌کنم و به دنبال مرد‌ها می‌روم. نزدیک میدان که می‌شوم یکی از پسر‌ها چیزی از جیبش در می‌آورد. دیگری می‌دود و کنار لاستیک آتش گرفته می‌ایستد. روی لاستیک نفت می‌ریزد و آتش‌اش را زیاد می‌کند. دود، ورودی خیابان را می‌گیرد. به مرد‌ها نزدیک می‌شوم. دوباره مشغول حرف می‌شوند: حالا شعار بدید و فیلم بگیرید. از قبل دست به کارشده‌ام. از جزء‌به‌جزء حرکات‌شان فیلم می‌گرفتم. مشغول فیلم‌برداری از حرف‌های‌شان بودم که ناگهان یکی از آنها به دوربین نگاه می‌کند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با خانم زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞