💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 16
مغزم فقط پیغام خطا میدهد؛ نمیتوانم فکر کنم. فکر کردن مال دنیای واقعی ست. دنیایی که قوانین حاکم بر آن منظم و از پیش تعیین شدهاند؛ نه الان که اصلا نمیدانم چی واقعی ست و چی خیالی. شخصیتهای رمانم که خیالی بودهاند واقعی شدهاند و حالا یکیشان میخواهد جلوی من بایستد و شاید حتی به من آسیب بزند. اصلا نکند دارم خواب میبینم؟ شاید در همین شلوغیها چیزی خورده توی سرم و بیهوش شدهام. شاید روی صندلیهای آزمایشگاه خوابم برده. شاید... شاید هم واقعی ست.
عباس که میبیند به یک نکته خیره شدهام میگوید: ما واقعی هستیم. انقدر شک نکن مامان!
چشم میچرخانم سمتش و با گیجی نگاهش میکنم. چرا انقدر دوست دارد به من بگوید مامان؟ شاید چون خودم هم دوست دارم یک پسر مثل عباس داشته باشم. همیشه خاطرات مادران شهدا را بیشتر از همسران شهدا دوست داشتم و دارم. این که یک دستهگل درست کنی، همهجوره دورش بگردی، عمرت، محبتت، زندگیات، خودت را برایش خرج کنی و برای سیدالشهدا هدیه بفرستی، واقعاً عاشقانهترین داستان روی زمین است. یک چیزی بیشتر و برتر از فدا شدن. این محبت را هم فقط مادرها میفهمند؛ فقط دخترها. خب دخترها هم مادرهای بالقوهاند دیگر!
دفترم را باز میکنم و بالای اولین صفحه سپیدی که میبینم مینویسم: بهزاد نمیتواند به خانه امن ما برسد. به خانه خودمان هم همینطور.
بشری گردن میکشد تا ببیند چه نوشتهام. نوشته را چشمخوانی میکند و میپرسد: فکر میکنی اثر داره؟
شانه بالا میاندازم که شاید. میگویم: حالا دیگه خونه خودمون هم امنه. منو برسونید خونه.
عباس میزند زیر خنده: حتی اگه امن هم باشه نمیتونیم برسونیمت. یه نگاه به وضع خیابونا بنداز!
لبانم را روی هم فشار میدهم. این خانه را دوست دارم؛ اما دلم میخواهد برگردم خانه. دلم برای خانوادهام شور میزند. با صدایی که از نگرانی میلرزد رو به حاج حسین میکنم: این اوضاع تا کِی ادامه داره؟ نکنه به خونههای مردم حمله کنن؟ نکنه به خونه ما هم...
بشری دستش را روی دستم میگذارد و حاج حسین حرفم را قطع میکند: اگه نگران خانوادهتی میتونم دوتا از بچهها رو بفرستم که مواظب خونهتون باشن. خوبه؟
-کدوم بچهها؟
-شخصیتهای رمان خودت دیگه!
بعد رو میکند به ابوالفضل: برو مواظب خونهشون باش. کمیل رو هم میفرستم به موقعیتت. با موتور من برو.
ابوالفضل بدون مکث از جایش بلند میشود. بشری ناخواسته میایستد؛ اما حرفی نمیزند. ابوالفضل کتش را از روی دسته مبل برمیدارد و یک لبخند گرم حواله بشری میکند که یعنی خیالت تخت. سوئیچ موتور را از حاج حسین میگیرد و میرود؛ نگاه بشری هم به دنبالش.
احساس دلتنگی میکنم؛ یکباره و ناگهانی. نمیدانم چرا. نمیدانم این حس از کجا آمد؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان #نیمۀ_راه
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
قسمت هشتم
امکان ندارد. دختر میخواهد دستش را بالا بیاورد اما آن قدر بی حس است که دستش می افتد. لبانش ازهم کمی باز میشود؛ کلمه آب را از میان لب هایش متوجه میشوم. با اینکه گیج شده ام اما بطری آبی که پیر مرد داده بود را در می آوردم در حد چند قلپی آب دارد.
در بطری را باز میکنم و به لب های دختر نزدیک میکنم یک قلوپ میخورد و با دستش به زیر بطری میزند.
به اطراف پایگاه نگاهی میکنم اینجا هم سوت و کور است.
-بقیه کجان؟
احمدی سر بلند میکند.
-اکثرا رفتن؛ فقط چند تا آقایون و دو تا از خانم ها هستن.
سری تکان میدهم و دست دخترا که حالا آرام تر شده میگیرم؛ به سمت اتاق راه می افتم. دختر قدم هایش آهسته و بی جان است و هراز چندگاهی سرفه ای میکند.
به درکه میرسم دست در جیب میکنم اما کلیدی پیدا نمیکنم؛ تازه یادم می افتد اتاق را به زهرا سپرده ام.
برمیگردم به سمت احمدی.
-میشه در را باز کنی؟
چشمی میگوید و کشوها را بررسی میکند. دختر همچنان خس خس میکند وگاهی هم سرفه؛ انگار خودمن جلویم ایستاده است.
با صدای دسته کلید ها به خود می آیم. احمدی به سمت در می آید. بازوی دختر را میگیرم و به سمت خود میکشم تا هر چه سریع تر در باز شود. کلید را که میچرخاند بفرماییدی میگوید و باز میرود.
کفش هایم را در می آورم و وارد اتاق میشوم ؛ آن دختر هم پشت سر من می آید و سریع روی زمین مینشیند و به دیوار تکیه میدهد پاهایم از درد زق زق میکند.
چادرم را بر میدارم و بر روی صندلی میگذارم. باید هر چه زودتر بفهمم این دختر کیست که تمام رفتار و حرکاتش شبیه من است.
-خوب حالا اگه بهتری بگو کی هستی؟
لایه چشمانش را کمی باز میکند؛ نفس هایش کش دار شده است. نفسی عمیق میکشد.
-آیه هستم.
آیه؟ هرچه فکر میکنم همچین کسی را به یاد نمی آورم؛ آیه تنها اسم مورد علاقه ام است که در.......
-وایساببینم چرا اسمت آیه است؟
خنده اش گرفته.
-من گذشته توام! خوب توام از این اسم خوشت اومده روی گذشتت گذاشتی.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
#روایت_عشق 💞
مهشکن🇵🇸🇮🇷
سلام راستش اون دونفر را از خودشون بپرسید، چون منم زیاد درجریان دلایلشون نیستم. اما خود من به دلیل ای
سلام
نه اسمم مستعار نیست و اسم خودمه. تنها فامیلم مستعاره و این که دوستانم هم بخشی از اسمی که برای خودشون دارن واقعی و بخشی مستعاره که اگه دوست داشته باشن میگن خدمتتون.
#پاسخگویی_صدرزاده
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت هفتم
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت هشتم
با عارفه و سیدعلی وارد کوچه میشویم. هنوز به انتهای کوچه نرسیدهایم که صدای شلیک و جیغ بلند میشود.
دود و آتش کل محوطه را برداشته است. کوچه به یک راه میانبر که به خیابان منتهی میشود راه دارد.
مجید جلوتر میرود و ما پشت سرش. وارد خیابان احمدآباد که میشویم با انبوه ماشین های متوقف مواجه میشویم.
راننده ماشینها اغلب کلافه اند و معترض از وضعیت.
یک نفر دارد با معترضین دعوا میکند: ما هم مردمیم. اعتراض داریم ولی الان اینجوری که درسته نمیشه. ماهم گرفتاری داریم.
درست میگوید، مردم همه اعتراض دارند. اعتراض درستی هم دارند. اینکه چرا هیچکس مسئولیت کار را قبول نمیکند. که چرا درست جواب گو نیستند. نه مجلس، نه دولت.
اما این اعتراضات نباید باعث شود که مردم به کار های روزمره زندگی خود نرسند.
هر چهارنفر وارد خیابان میشویم. آرام و با احتیاط از گوشه خیابان حرکت میکنیم. یک لحظه به میدان نگاه میکنم.
از هجم آتش و دود چیز زیادی دیده نمیشود. ناگهان چشمان آشنایی میان معترضین میبینم. نگاهش خیره به من است.
چند لحظه ایستاده نگاهم میکند و ناگهان به طرفم میدود. ناخودآگاه فریاد میزنم: فرار کنید، شاهینه.
مجید و سیدعلی با شنیدن صدایم به طرفم برمیگردند. سید علی میگوید: کجاست؟
با سر اشاره میکنم به ابتدای خیابان. شاهین دارد جمعیت را کنار میزند تا به من برسد.
سید علی بلند میگوید: فرار کنید. من جلوش رو میگیرم.
مجید با سرعت به طرف سیدعلی میدود و به ما که متحیر نگاه میکنیم، میگوید: عه برید دیگه. زودباشید.
دست عارفهرا میگیرم و شروع به دویدن میکنم.
به پشت سرم نگاه نمیکنم. فقط میدوم و عارفه هم کنارم میدود. سرعتمان زیاد است.
لحظهای احساس میکنم پایم به جایی گیر میکند. فرصت واکنش ندارم. تعادلم را از دست میدهم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
سلام
بستگی به مخاطب شما داره
اما به نظر بنده، بهترین کار در زمینه مهدویت، پخش کتاب هست.
میتونید کتابهایی مثل امام من یا صاحب پنجشنبهها رو به مردم بدید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
چه بامزه😅
بله، بخاطر اینه که شما با هم قاطی نکنید پاسخها رو.
#پاسخگویی_فرات
سلام
داستان گردآفرید به شعر:
https://ganjoor.net/ferdousi/shahname/sohrab/sh7
داستان گردآفرید به نثر ساده:
https://davatonline.ir/content/114750/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B3%D9%87%D8%B1%D8%A7%D8%A8-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%84%D8%B4%DA%A9%D8%B1%DA%A9%D8%B4%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%AF-%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%88%D8%AF
#پاسخگویی_فرات
سلام
اگر توی اخبار هم دیده باشید، کشاورزان اصفهانی چند روزه که توی زایندهرود تجمع کردند. چون خشک شدن زایندهرود و بحران آب اصفهان، سالهاست که داره به کشاورزان خسارت سنگین وارد میکنه.
۲۰ ساله که در اصفهان بحران آب وجود داره و رسیدگی نشده.
امیدوارم این اعتراضات جواب بده و این مشکل از راه علمی و کارشناسی حل بشه.
حقآبه هم، میزان سهم آبی هست که از دوران شیخ بهایی تقسیمبندی شده بود و به هر محله و منطقه میرسید. تمام زندگی کشاورزان اصفهانی به این حقآبه وابسته بود و الان چند ساله که ازش محروم شدند.
#پاسخگویی_فرات