وعلیکم السلام
خداراشکر داستان براتون جذاب بوده.
راسش پیگیر این ماجرا هستیم که بتونیم کتاب هارا چاپ کنیم و در اختیار شما عزیزان بگذاریم. ان شاءالله که میشه، شمامخاطبین عزیزم هم خیلی دعاکنید تا بتونیم این رمان های ارزشی را به چاپ برسونیم.
یاعلی ممنون ازشما🙏🏻
#پاسخگویی_صدرزاده
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 191
***
پشت سر بشیر نشستهام و چشمانم را نیمهباز نگه داشتهام تا خاک کمتر به چشمم برود.
بیابان نیست که، جهنم است. داغ، بیآب و علف، برهوت.
بشیر با موتور در بیابان میتازد و هربار نگاهی به جیپیاس میاندازم تا مطمئن شوم راه را گم نکردهایم.
اینجا اگر راه را گم کنی، باید اشهدت را بخوانی و آماده باشی برای انتشار فیلم اعدامت در سایتها و کانالهای داعش!
باد داغ به صورتم میخورد و تنفسم سختتر میشود. چفیه را خیس کردهام و بستهام دور صورتم تا مثلا جلوی گرد و خاک بیابان را بگیرد؛ اما در این گرما به ثانیه نکشیده خشک شد.
میدانم اوضاع بشیرِ بنده خدا هم بهتر از من نیست. زیر لب صلوات میفرستم و بیسیم را درمیآورم:
- جابر جابر حیدر!
- به گوشم حیدر!
- ما داریم میایم. هوامونو داشته باشید.
لهجه بامزه نجفآبادیِ جابر را میشنوم:
- حَجی خیالت راحت!
در تمام عمرم نشنیدهام کسی انقدر غلیظ به لهجه نجفآبادی حرف بزند!
جابر را ندیدهام؛ فقط صدایش را از پشت بیسیم شنیدهام. میدانم از بچههای لشگر زرهی نجف است و گاهی که از عملیات شناسایی برمیگردیم، با او یا کس دیگری هماهنگ میکنیم که خودیها نزنندمان.
جابر اما لحنش با همه فرق دارد. انگار مقید است هرجا که هست به لهجه شیرین نجفآبادی صحبت کند.
وقتی میرسیم به پایگاه اول که دارند اذان ظهر را میگویند. از موتور که پیاده میشوم، چندبار سرفه میکنم.
سیاوش میدود جلو و میپرسد:
- کجا بودی داش حیدر؟
همراه هر سرفه، چند کیلو خاک از ریههایم میریزد بیرون. میان سرفههایم، سیاوش را میپیچانم که:
- رفته بودیم یه سری به پایگاههای اطراف بزنیم!
سیاوش قمقمهاش را میدهد دستم. تشنهام؛ اما میترسم این حجم خاکی که در گلویم رسوب کرده، با نوشیدن آب تبدیل به گِل بشود!
قمقمه را میگیرم و آبش را روی سرم خالی میکنم و کمی هم در دهانم میریزم.
حالم سر جایش میآید. زمزمه میکنم:
- یا حسین!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 192
قمقمه را که تقریباً خالی شده، به سیاوش برمیگردانم. بشیر رفته است که وضو بگیرد و من که وضو دارم، کنار سیاوش در صف نماز میایستم.
دلم شور میزند. تحرکاتی که از نیروهای داعش دیدیم عادی نبود. باید همین امروز بروم دیدن حاج احمد.
نماز را که میخوانیم، دلم میخواهد توی همین چادرها بیفتم و بخوابم؛ مثل بشیر. بنده خدا پا به پای من آمد.
نزدیک بیست ساعت است که با بشیر، تمام بیابانهای این محدوده را قدم به قدم وجب کردهایم و دیگر جانی برایمان نمانده است.
داخل چادر بچههای فاطمیون مینشینم و پاهایم را دراز میکنم. خم میشوم و پوتین را از پاهایم بیرون میکشم.
آخ!
انگار پوتین هم شده عضوی از بدنم؛ درش که میآورم، پایم تعجب میکند!
انگشتان پایم را تکان میدهم تا یادشان بیفتد میتوانند آزادانهتر هم تکان بخورند.
دراز میکشم و چشمانم را میبندم. صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنوم. هوا گرم است؛ گرم است؛ گرم است. خیلی گرمتر از حد تصور.
زخم دستم میسوزد. تازه یادم میافتد پانسمانش را عوض نکردهام. ته دلم به زخمم التماس میکنم فعلا بسازد و عفونت نکند تا دستم بند دکتر و بیمارستان نشود.
انقدر خستهام که خوابم هم نمیبرد. این هم یک مدلش است دیگر! بیست ساعت بیخوابی کشیدهام، باز هم خوابم نمیبرد.
صدای گفت و گوی بچههای فاطمیون میآید:
- بنده خدا سیدحیدر ناهار نخورده خوابش برد!
- براش کنار میذارم.
بیخیال، معدهام شروع کرده به داد و بیداد و نمیگذارد بخوابم.
میگویم:
- بیدارم!
و مینشینم. دوباره صدای ترقترق استخوانهایم بلند میشود.
یکی از بچههای فاطمیون ظرف غذایم را میگیرد به سمتم. تشکر میکنم و میگیرمش.
اوه خدای من! دوباره سیبزمینی آبپز!
ناخنم را در پوست سیبزمینی فرو میبرم تا جدایش کنم. سیبزمینی را پوست کنده و نکنده گاز میزنم.
انقدر این بیابان خاک دارد که این سیبزمینی هم مزه خاک میدهد، انگار همین الان آن را از زیر خاک زمین کشاورزی بیرون کشیدهاند و گذاشتهاند داخل ظرف.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
متاسفانه قسمت آخر رو نتونستم ببینم.
اما در کل شخصیتپردازی غلامرضا خیلی قشنگ در اومده بود، و در تمام طول سریال هم کاملا مشخص بود که غلامرضا آخرش شهید میشه. اصلا چیز دور از آن انتظاری نبود.
راستی، دقت کردید اسمش غلامرضا بود و قرار بود تداعی کننده غلامرضا تختی باشه؟؟
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 193
سرم را رو به بالا میگیرم و از میان درز چادر، به آسمان نگاه میکنم.
یک شیء پرنده بالای سرم معلق است؛ در ارتفاع بالا. چشم تنگ میکنم تا بهتر ببینمش؛ پهپاد است.
میدانم پهپاد دشمن است و دارد مواضع ما را شناسایی میکند.
اینجایی که هستیم، یکی از حساسترین مناطق سوریه و حتی جنوب غرب آسیا ست؛ سهراهی عراق، سوریه و تقریباً اردن.
با توجه به آنچه از شناسایی فهمیدهایم، میدانیم دشمن برنامهای برایمان دارد. باید زودتر خودم را به حاج احمد برسانم.
دوباره پوتین میپوشم. پاهایم با پوتین غریبی میکنند. از جا بلند میشوم و با چشم دنبال موتور بشیر میگردم.
موتور دوتا چادر آنسوتر دراز به دراز افتاده روی زمین و جوانی از فاطمیون با دستان سیاه و روغنی دارد با موتور کشتی میگیرد.
میایستم بالای سرش و میگویم:
- این چِش شده؟
جوان سرش را بالا میگیرد و صورتش زیر نور آفتاب جمع میشود.
دستش را سایهبان چشمانش میکند و میگوید:
- این خیلی اوضاعش خرابه. به نیمساعت نرسیده میذارتت توی راه!
- درست بشو نیست؟
- نه، حداقل فعلا نه.
نفسم را بیرون میدهم؛ با این حساب باید به فکر طیالارض باشم چون وسیله نقلیه دیگری ندارم!
دست به کمر میزنم و اطراف را نگاه میکنم. سیاوش از یکی از چادرها بیرون میآید و چشمش به من میافتد.
احتمالاً درماندگی را از قیافهام میخواند که میآید جلو:
- چیزی شده داش حیدر؟ مشکلی هست؟
ناخودآگاه از دهانم میپرد که:
- ماشین داری؟
چند لحظه نگاهم میکند؛ بعد هم نگاهی به این سو و آن سو میاندازد.
از حالت دستانش که آنها را با فاصله از بدنش نگه داشته خندهام میگیرد؛ همیشه همینطوری ست؛ لوطی و داش مشتی.
میگوید:
- آره دارم. یعنی آقا حامد رفته مرخصی ماشینش رو سپرده به من.
امیدوار میشوم:
- من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، میتونی منو برسونی؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 194
امیدوار میشوم:
- من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، میتونی منو برسونی؟
- آره داداش چرا نشه؟ بپر بالا!
دیگر رسماً بال درمیآورم. میخندم:
- دمت گرم!
سوار میشویم. دوباره چشمم میافتد به کلمه مادر که روی گردن سیاوش خالکوبی شده.
سوالی که خیلی وقت است قلقلکم میدهد را بالاخره میپرسم:
- سیاوش، تو چی شد اومدی سوریه؟
نه میگذارد نه برمیدارد، سریع میگوید:
- خودت چی شد اومدی؟
چه سوال سختی! بعضی چیزها هست که دلیلش را میدانی؛ اما توضیحش برای بقیه سخت است.
شاید هم برای من سخت است که توضیح بدهم؛ چون خیلی حرف زدن بلد نیستم.
کمیل که صندلی عقب نشسته، رو به سیاوش میگوید:
- این داش حیدر که میبینی، عاشقه، مجنونه، دیوونهس، خله. واسه همین اومده سر به بیابون گذاشته.
راست میگوید ها؛ ولی نمیدانم چطور این را برای سیاوش توضیح بدهم. میگویم:
- نتونستم بشینم نگاه کنم این نامردها هر کار دلشون میخواد بکنن. داشت پاشون به ایران باز میشد.
سیاوش زیر لب میگوید:
- دمت گرم.
بعد صدایش را کمی بالاتر میبرد:
- دو سال پیش مادرم مریض شد؛ خیلی مریض. تقصیر من بود. خیلی حرصش دادم. انقدر شر بودم که همش از غصه و نگرانی برای من داشت میلرزید و حرص میخورد. انقدر حرص خورد که مریض شد، قلبش مریض شد. این دکتر، اون دکتر... خلاصه جوابش کردن. گفتن ریکس(ریسک) عملش بالاس، ممکنه زیر تیغ عمل بمیره.
آه میکشد. یاد مادر خودم میافتم. نگرانش میشوم. میگوید:
- نمیدونم چقدر قبول داری، ولی ماها هرچقدر هم ادعامون بشه، آخرش بچهننهایم. آخرش محتاج ننهمونیم، آخه مثل پاوربانک میمونن، باید هربار بری شارژت کنن.
سرم را تکان میدهم. راست میگوید؛ مادر مثل پاوربانک است. وقتهایی که درب و داغانم، فقط کافی ست مادرم را ببینم، نگاهش کنم، دستش را ببوسم.
ادامه میدهد:
- من دیدم دارم دستیدستی بدبخت میشم، دیدم نمیتونم بدون مادرم زندگی کنم. میبینی که، شاهرگ گردنمه! نباشه منم نیستم!
و دستش را میگذارد روی خالکوبی گردنش. میگوید:
- ننه ما خیلی مومنه. همش حسرت میخورد که چرا من آدم نشدم. گفتم بذار یه نذر و نیازی چیزی بکنم، بلکه حالش بهتر بشه. محرم بود. محرما همیشه میرفتم زیر علم رو میگرفتم و زنجیر میزدم، ولی توی مجلس نمیرفتم. اون شب بعد مدتها رفتم تو. گفتم حسین، تو مادر ما رو خوب کن، من برات جبران میکنم. نمیدونم چطوری، ولی جبران میکنم.
بغض گلویم را گرفته؛ اما خجالت میکشم گریه کنم.
میشود لطف اباعبدالله را جبران کرد اصلاً؟
برای جبرانش همه هستیات را بدهی هم کم است.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi