eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
577 ویدیو
78 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خوش آمدید پیام سنجاق شده رو مطالعه کنید.
سلام ان‌شاءالله چشم حتماً. ممنونم که یادآوری کردید.
سلام متاسفانه قسمت آخر رو نتونستم ببینم. اما در کل شخصیت‌پردازی غلامرضا خیلی قشنگ در اومده بود، و در تمام طول سریال هم کاملا مشخص بود که غلامرضا آخرش شهید میشه. اصلا چیز دور از آن انتظاری نبود. راستی، دقت کردید اسمش غلامرضا بود و قرار بود تداعی کننده غلامرضا تختی باشه؟؟
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 193 سرم را رو به بالا می‌گیرم و از میان درز چادر، به آسمان نگاه می‌کنم. یک شیء پرنده بالای سرم معلق است؛ در ارتفاع بالا. چشم تنگ می‌کنم تا بهتر ببینمش؛ پهپاد است. می‌دانم پهپاد دشمن است و دارد مواضع ما را شناسایی می‌کند. این‌جایی که هستیم، یکی از حساس‌ترین مناطق سوریه و حتی جنوب غرب آسیا ست؛ سه‌راهی عراق، سوریه و تقریباً اردن. با توجه به آنچه از شناسایی فهمیده‌ایم، می‌دانیم دشمن برنامه‌ای برایمان دارد. باید زودتر خودم را به حاج احمد برسانم. دوباره پوتین می‌پوشم. پاهایم با پوتین غریبی می‌کنند. از جا بلند می‌شوم و با چشم دنبال موتور بشیر می‌گردم. موتور دوتا چادر آن‌سوتر دراز به دراز افتاده روی زمین و جوانی از فاطمیون با دستان سیاه و روغنی دارد با موتور کشتی می‌گیرد. می‌ایستم بالای سرش و می‌گویم: - این چِش شده؟ جوان سرش را بالا می‌گیرد و صورتش زیر نور آفتاب جمع می‌شود. دستش را سایه‌بان چشمانش می‌کند و می‌گوید: - این خیلی اوضاعش خرابه. به نیم‌ساعت نرسیده می‌ذارتت توی راه! - درست بشو نیست؟ - نه، حداقل فعلا نه. نفسم را بیرون می‌دهم؛ با این حساب باید به فکر طی‌الارض باشم چون وسیله نقلیه دیگری ندارم! دست به کمر می‌زنم و اطراف را نگاه می‌کنم. سیاوش از یکی از چادرها بیرون می‌آید و چشمش به من می‌افتد. احتمالاً درماندگی را از قیافه‌ام می‌خواند که می‌آید جلو: - چیزی شده داش حیدر؟ مشکلی هست؟ ناخودآگاه از دهانم می‌پرد که: - ماشین داری؟ چند لحظه نگاهم می‌کند؛ بعد هم نگاهی به این سو و آن سو می‌اندازد. از حالت دستانش که آن‌ها را با فاصله از بدنش نگه داشته خنده‌ام می‌گیرد؛ همیشه همین‌طوری ست؛ لوطی و داش مشتی. می‌گوید: - آره دارم. یعنی آقا حامد رفته مرخصی ماشینش رو سپرده به من. امیدوار می‌شوم: - من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، می‌تونی منو برسونی؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 194 امیدوار می‌شوم: - من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، می‌تونی منو برسونی؟ - آره داداش چرا نشه؟ بپر بالا! دیگر رسماً بال درمی‌آورم. می‌خندم: - دمت گرم! سوار می‌شویم. دوباره چشمم می‌افتد به کلمه مادر که روی گردن سیاوش خالکوبی شده. سوالی که خیلی وقت است قلقلکم می‌دهد را بالاخره می‌پرسم: - سیاوش، تو چی شد اومدی سوریه؟ نه می‌گذارد نه برمی‌دارد، سریع می‌گوید: - خودت چی شد اومدی؟ چه سوال سختی! بعضی چیزها هست که دلیلش را می‌دانی؛ اما توضیحش برای بقیه سخت است. شاید هم برای من سخت است که توضیح بدهم؛ چون خیلی حرف زدن بلد نیستم. کمیل که صندلی عقب نشسته، رو به سیاوش می‌گوید: - این داش حیدر که می‌بینی، عاشقه، مجنونه، دیوونه‌س، خله. واسه همین اومده سر به بیابون گذاشته. راست می‌گوید ها؛ ولی نمی‌‌دانم چطور این را برای سیاوش توضیح بدهم. می‌گویم: - نتونستم بشینم نگاه کنم این نامردها هر کار دلشون می‌خواد بکنن. داشت پاشون به ایران باز می‌شد. سیاوش زیر لب می‌گوید: - دمت گرم. بعد صدایش را کمی بالاتر می‌برد: - دو سال پیش مادرم مریض شد؛ خیلی مریض. تقصیر من بود. خیلی حرصش دادم. انقدر شر بودم که همش از غصه و نگرانی برای من داشت می‌لرزید و حرص می‌خورد. انقدر حرص خورد که مریض شد، قلبش مریض شد. این دکتر، اون دکتر... خلاصه جوابش کردن. گفتن ریکس(ریسک) عملش بالاس، ممکنه زیر تیغ عمل بمیره. آه می‌کشد. یاد مادر خودم می‌افتم. نگرانش می‌شوم. می‌گوید: - نمی‌دونم چقدر قبول داری، ولی ماها هرچقدر هم ادعامون بشه، آخرش بچه‌ننه‌ایم. آخرش محتاج ننه‌مونیم، آخه مثل پاوربانک می‌مونن، باید هربار بری شارژت کنن. سرم را تکان می‌دهم. راست می‌گوید؛ مادر مثل پاوربانک است. وقت‌هایی که درب و داغانم، فقط کافی ست مادرم را ببینم، نگاهش کنم، دستش را ببوسم. ادامه می‌دهد: - من دیدم دارم دستی‌دستی بدبخت می‌شم، دیدم نمی‌تونم بدون مادرم زندگی کنم. می‌بینی که، شاهرگ گردنمه! نباشه منم نیستم! و دستش را می‌گذارد روی خالکوبی گردنش. می‌گوید: - ننه ما خیلی مومنه. همش حسرت می‌خورد که چرا من آدم نشدم. گفتم بذار یه نذر و نیازی چیزی بکنم، بلکه حالش بهتر بشه. محرم بود. محرما همیشه می‌رفتم زیر علم رو می‌گرفتم و زنجیر می‌زدم، ولی توی مجلس نمی‌رفتم. اون شب بعد مدت‌ها رفتم تو. گفتم حسین، تو مادر ما رو خوب کن، من برات جبران می‌کنم. نمی‌دونم چطوری، ولی جبران می‌کنم. بغض گلویم را گرفته؛ اما خجالت می‌کشم گریه کنم. می‌شود لطف اباعبدالله را جبران کرد اصلاً؟ برای جبرانش همه هستی‌ات را بدهی هم کم است. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اصلا نخوندم این رمان‌ها رو. ببینید، نمی‌شه حکم داد که همه رمان‌ها بد هستند یا همه رمان‌ها خوبند. اگر رمان خوب بخونیم، قطعا خوندنش مفیده.
سلام کاملا نقد شما رو قبول دارم. متاسفانه توی خلق شخصیت‌های خاکستری و معمولی، خوب عمل نکردم. البته شخصیت‌های مثبت کاملا خوب نیستند و اشتباه هم می‌کنند؛ اما باز هم نقدتون رو قبول دارم. امیدوارم در آینده بهتر عمل کنم. ممنونم از نقد شما