سلام
این خیلی خوبه که توی این سن به فکر کار کردن هستید؛ اما به درآمد رسیدن توی سن پایین شاید خیلی سریع اتفاق نیفته.
سن نوجوانی سن طلایی برای کسب مهارت هست. از الان به فکر آموختن مهارتهایی باشید که ازش درآمد کسب میشه. این مهارتها رو هم طوری یاد بگیرید که بتونید به بقیه آموزش بدید؛ چون یکی از راههای کسب درآمد، تدریس هست.
شاید از الان نتونید سریعاً به درآمد برسید، ولی هرچه مهارت کسب کنید، کمک میکنه در آینده بتونید درآمد داشته باشید.
مهارتهایی که بنده به شما به عنوان یک دخترخانم توصیه میکنم، مهارتهایی مثل خیاطی، قلاب بافی، چرمدوزی، آموزش زبان انگلیسی یا عربی، تایپ حرفهای و مهارتهای گرافیکی هست.
البته سایر کارهای هنری هم خوبن. دیگه ببینید خودتون چی دوست دارید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
ببینید، حدود حجاب برای ما مشخصه. این که لباس کاملا پوشیده باشه، تنگ و بدننما نباشه، رنگش جلف نباشه و...
اگر این حدود رو رعایت میکنید خب قطعا اشکال شرعی نداره.
اما این حدود رو با چادر راحتتر میشه رعایت کرد.
من شخصاً، دوست ندارم مقابل نامحرم بدون چادر باشم؛ حتی اگر حجابم کامل باشه.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 209
***
زمین میلرزد؛ شیشهها و پایههای تخت هم همینطور. با دردی که در سینهام دور میزند از خواب میپرم.
با هر نفس، درد شدیدتر میشود و امانم را میبُرد.
تیزی ترکش را حس میکنم که در ریهام جا خوش کرده و هربار تکانی میخورد و باعث میشود بجای هوا، خون در مجرای تنفسیام جریان پیدا کند.
همهجا تاریک است و فقط از توی راهرو، نور کمجانی وارد اتاق میشود.
لبم را میگزم و دستم را میگذارم روی پانسمانهایم.
دندانهایم ناخودآگاه روی هم چفت میشوند و پلکهایم را روی هم فشار میدهم.
دستی روی دستم مینشیند؛ اما به راحتی میتوانم بفهمم دستی زمخت و مردانه است و با دستان لطیف مطهره فرق دارد.
چشم باز میکنم. سیاوش ایستاده بالای سرم:
- خوبی داش حیدر؟ شنیدم زخمی شدی!
- س...سیاوش...
- جانم داداش؟
- مگه تو...مجروح... نشده بودی...؟
دستش را میبرد میان موهایم و نوازششان میکند:
- نه، من خوبم، سُر و مُر و گنده در خدمت شما!
- انتحاری رو... زدی؟
سیاوش لبخند میزند و بعد از چند لحظه میگوید:
- نشد بزنمش. به خاکریز دوم خورد.
- چطور... زنده... موندی؟
- زنده نموندم. زنده شدم. من تازه زنده شدم.
- یعنی... چی...؟
کمیل از سمت دیگر تخت، سرش را به سمتم خم میکند و میگوید:
- یعنی اومده اینور پیش خودم!
نگاهم چندبار بین سیاوش و کمیل جابهجا میشود.
سیاوش میخندد و سرش را تکان میدهد:
- آره... مشتی نگفته بودی رفیقِ به این باحالی داری!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 210
کمیل لحنش را مثل سیاوش تغییر میدهد:
- چاکریم داداش!
گیج شدهام؛ منظورشان را نمیفهمم.
از درد چنگی به ملافه میزنم:
- چی... میگید؟ یعنی... تو... شهید شدی... سیاوش؟ چطوری؟
- نمیدونم. به خودم اومدم دیدم یه جای دیگهم. یه جا مثل بهشت. هیچی نفهمیدم، هیچ دردی نفهمیدم. کاش تو هم میدیدی داش حیدر. خیلی خوب بود.
دردم شدیدتر میشود و میدانم این دردِ جسم نیست؛ درد روح است.
درد یک روحِ زندانی و جامانده که دارد خودش را به دیوار دنیا میکوبد تا نجات پیدا کند؛ اما نمیتواند.
نمیفهمم چه چیزی من را به این دنیا زنجیر کرده که تا الان شهید نشدهام؟
کمیل اشکی را که از گوشه چشمم سر زده، با نوک انگشت پاک میکند:
- سیاوش هم مثل خودم سوخت، تمام و کمال.
سیاوش با شوق سرش را تکان میدهد و چشمانش برق میزنند. مگر میشود سیاوش بسوزد؟
سیاوشِ شاهنامه نسوخت، زنده از آتش بیرون آمد؛ بدون این که غباری بر لباسش بنشیند.
پس چرا آتش سیاوشِ من را سوزاند؟
- منم نسوختم. بدنم سوخت که دیگه لازمش نداشتم.
کمیل سرش را کمی خم میکند و ابروهایش را بالا میبرد:
- میبینی که درد نکشیده... ببین هرچی بهت میگفتم دردم نیومده باور نمیکردی! هرچی بلاست سر بدن آدم میاد نه روحش. مگه نه سیاوش؟
سیاوش سرش را بالا و پایین میکند و دستش را میکشد روی پانسمان سینه و شکمم.
دردم کمی آرام میشود.
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
- بخواب. ناراحت هم نباش، خب؟
دستم را بالا میبرم و دور گردن کمیل میاندازم:
- پس چرا من درد دارم کمیل؟ چرا منو نمیبری پیش خودت؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
علی رضوانی به دلیل تحریم شدن توسط انگلیس امشب میهمان بدون تعارف بود...
✔️واما جمله زیبایی گفت:
مشکل غرب روشنگریه...👌
این جمله دقیقا به سخنرانی مقام معظم رهبری اشاره دارد.
✍🏻محدثه صدرزاده
#رسمی
#علی_رضوانی
#بدون_تعارف
#دولت_انقلابی
https://eitaa.com/istadegi
سلام
خدا حفظتون کنه
ببینید، ما نمیتونیم بقیه رو اجبار کنیم مثل ما فکر کنند. و متاسفانه اینجور افراد همهجا هستند، نه فقط در مدرسه. بحث کردن باهاشون هم فایده نداره.
یه راهش اینه که شما به عنوان یک دختر مذهبی و انقلابی، توی مدرسه بهترین باشید؛ چه از نظر درسی و چه اخلاقی. این خودش میشه تبلیغ دین.
برای این که ایمان خودتون ضعیف نشه، اولا زیاد مطالعه کنید، دوما یه دوست خوب داشته باشید که شما رو یاد خدا بندازه و به هم کمک کنید توی حفظ ایمانتون.
#پاسخگویی_فرات
سلام
رک بودن خوبه؛ به شرطی که رک بودن رو با بیادبی کردن و بیموقع و نسنجیده حرف زدن اشتباه نگیریم. و حواسمون باشه دل کسی رو نشکنیم
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از اینکه وقت گذاشتید. و خوشحالم که دوست داشتید.
البته رمان برگزیده خانم مقیمی شباهتهایی به شاخه زیتون داره؛ اما تفاوتهای زیادی با هم دارند (هرچند بنده برگزیده رو کامل نخوندم و البته پیرنگ شاخه زیتون قبل از برگزیده نوشته شد).
ممنونم از لطف شما
#پاسخگویی_فرات
سلام.
الحمدلله
خیلی خوشحالم که از کانال خودتون راضی هستید. انشاءالله روند کانال همیشه خوب و روبه رشد باشه و واقعا در زمینه جهاد تبیین، قدمی برداشته باشیم.
و خیلی خوشحالم از این که مطالب روز ولادت حضرت زینب علیهاالسلام براتون مفید بوده. البته این مطالب سخنرانی نبودند؛ بلکه گفت و گوی بنده و اعضای گروه باغ انار بودند که آرشیو شده.
امیدوارم عقیله بنیهاشم همیشه یاور و همراهتون باشند.
#پاسخگویی_فرات