سلام
گَلَنگِدن یا روآیک وسیلهای است در برخی از انواع سلاحهای گرم که کارش جابجا کردن فشنگ در لوله سلاح است. واژهٔ گلنگدن از ترکی گرفته شده و به معنی «آینده و رونده» است.
گلنگدن معمولاً استوانهای فلزی است که ابزارهای شلیک مثل سوزن و فنر در داخل آن قرار دارد و بر بدنه آن نیز برآمدگیهایی (به نام خار) برای قفل کردن آن هنگام شلیک قرار دارد. گلنگدن با دست (در سلاحهای غیر خودکار) یا بهطور خودکار (در سلاحهای خودکار و نیمه خودکار) جلو و عقب میرود.
گلنگدن دستی برای راحتی کار شامل دستهای است که روی سلاح دیده میشود. در سلاحهای خودکار و نیمه خودکار گلنگدن معمولاً دیده نمیشود.
گلنگدن با حرکت به عقب پوکه فشنگ شلیک شده را (معمولاً با ناخن فشنگکش) به عقب میکشد و به بیرون پرتاب میکند. گلنگدن با حرکت به جلو فشنگ تازه را که با فشار فنر از خزانه به جلوی مسیر گلنگدن آمدهاست به داخل جان لوله میراند و پس از قفل شدن گلنگدن و چکاندن ماشه سوزنی که داخل گلنگدن قرار دارد با فشار فنر سوزن به چاشنی فشنگ ضربه میزند و باعث انفجار خرج چاشنی و خرج فشنگ میشود.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 261
خانههای این کوچه انقدر خرابه و ویراناند که مطمئنم کسی اینجا زندگی نمیکند.
هرسه به هم تکیه میدهیم تا هوای سه طرف را داشته باشیم.
در تمام کوچه چشم میچرخانم و از چیزی که روی زمین خاکی کوچه افتاده است، خشکم میزند.
در تاریکی شب، فقط میتوانم بفهمم که یک انسان است؛ اما نمیتوانم تشخیص بدهم زن است یا مرد و کودک است یا بزرگسال.
جلو نمیروم و نگاهش میکنم. همزمان، نگاهی هم به اطراف دارم تا مطمئن شوم خبری نیست.
کسی که روی زمین افتاده، با دستانش زمین را چنگ میزند و خودش را روی زمین میکشد؛ انگار دنبال چیزی روی زمین میگردد.
جثهاش خیلی لاغر و نحیف است و موهای بلند و ژولیدهاش سرش را احاطه کرده.
قدمی جلو میگذارم تا صدای نالههای بیرمقش را بشنوم.
چندبار تقلا میکند بلند شود، اما نمیتواند و میخورد روی زمین.
باز هم سعی میکند زمینِ خاکی و پر از تکههای سنگ و آجر را با دستانش بگردد و خودش را روی زمین بکشد. انگار چشمانش نمیبیند.
نزدیکتر که میشوم، صدای نالههای ضعیفش را میشنوم که میگوید:
- ابنی خالد... انت وین؟ ابنی خالد... (پسرم خالد... کجایی؟ پسرم خالد...)
و بعد، انگار صدای پایم را میشنود که خودش را میکشد به سمت من.
سعی میکند سر و سینهاش را از زمین جدا کند و صورتش را به سمت من بگیرد.
دقت که میکنم، چهره چروکیده و ژولیدهاش را میبینم؛ پیرمردی موسپید و نابینا.
خودش را به سمت من میکشد و امیدوارانهتر صدایش را بلند میکند:
- انت ابنی؟ انت خالد؟(تو پسر منی؟ تو خالدی؟)
یک لحظه میمانم چه بگویم. وضع پیرمرد انقدر رقتبار است که نمیتوان بیخیالش بشویم و همینجا رهایش کنیم.
بشیر و رستم جلو میآیند:
- این کیه آقا؟
- نمیدونم. ولی دنبال پسرش میگرده. نابیناست. مثل این که نمیتونه راه بره.
پیرمرد به سختی خودش را جلو میکشد تا دستش را برساند به ما؛ چون صدای گفت و گویمان را شنیده است.
دستان لرزان و چروکیدهاش را روی زمین به دنبال منبع صدا میچرخاند و مینالد:
- مین؟(کیه؟)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 262
قلبم به درد میآید از حال پیرمرد. به بشیر و رستم میگویم:
- شما برگردید. منم این بنده خدا رو میارم.
- آقا خطرناکه! چطوری میخواید بیاریدش؟
- کاری به من نداشته باشید. شما برید، منم بالاخره میرسونم خودم رو.
- اگه گیر بیفتید چی؟
نارنجکی که در جیب لباسم گذاشتهام را نشانشان میدهم و میگویم:
- من اسیر نمیشم. اگه برگشتم که هیچی، اگرم برنگشتم حلالم کنید.
بشیر آخرین تلاشش را میکند برای منصرف کردن من و بغضآلود میگوید:
- شما برگردید آقا. منم اینو میارمش.
شانههایشان را میگیرم و هلشان میدهم که بروند:
- زود باشید برید. من مافوقتونم، این یه دستوره. خودم میارمش. زود باشید. یا علی!
- ولی آقا...
دوباره تاکید میکنم:
- این یه دستوره! یا علی!
و آرام هلشان میدهم. جرات نمیکنند مخالفت کنند و میروند.
دست پیرمرد حالا رسیده است به پوتینهایم.
مقابل ریش و موی سپیدش و حال رقتانگیزش تاب نمیآورم و روی زمین مینشینم.
دوباره زمزمه میکند:
- انت مین؟ خالد؟(تو کی هستی؟ خالد؟)
دستان پیرمرد را میگیرم و نگاهی به اطراف میاندازم. هرچند این خانهها خالی از سکنهاند؛ اما ماندن اینجا دیگر به صلاح نیست.
میگویم:
- جای لمساعدتک. وین ابنک؟(اومدم کمکت کنم. پسرت کجاست؟)
لبخندی لرزان روی لبش مینشیند و دندانهای پوسیده و سیاهش را میبینم.
نیمخیز میشود:
- ابني من جنود ابوبکر بغدادی. الله یعطیه الف عافیه یا رب.(پسرم از سربازان ابوبکر بغدادیه. خدا بهش سلامتی بده.)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
شما اگه باشید، برای کمک به پدر یک داعشی، توی چنین موقعیت خطرناکی میمونید؟
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
پاسخهای شما....
چندتا نکته: گروگان گرفتن پدر برای پیدا کردن پسر اولا نامردی هست، دوما اصلا در شرایطی که عباس داره اصلا ممکن نیست چون عباس در منطقه تحت کنترل داعشه و دست برتر نداره.
نکته بعدی هم اینه که: این پدر از کاری که پسرش کرده راضیه، به جمله آخرش دقت کنید!
#چالش
سلام
خوش آمدید🙂
خوشحالم که راضی هستید، انشاءالله به کار و زندگی تون هم برسید🌿
#پاسخگویی_فرات
سلام
اتفاقاً رمان بعدی که خانم صدرزاده دارن روش کار میکنند درباره وزارت اطلاعات هست.
انشاءالله
#پاسخگویی_فرات