eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
490 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟 پویش پرچم افتخار به نام شهید اقتدار 🔻 در آستانه چهل و سومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی پویش پرچم افتخار KHAMENEI.IR آغاز به کار کرد 🔹 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در سال ۱۳۵۹، درباره گرامیداشت ایام پیروزی انقلاب اسلامی توسط همه اقشار ملت و «نصب و اهتزاز پرچم» فرمودند: «در دهه‌ی فجر بر سَر در هر خانه‌اى پرچم بزنید، پرچم جمهورى اسلامى را در سطح شهرها و روستاها به اهتزاز در بیاورید. نشان بدهید که ملّت این خاطره را گرامى مى‌دارد.» ۵۹/۱۱/۱۷ 🔹 «پرچم افتخار، به نام شهید اقتدار» عنوان پویش‌ جدید بخش تعامل با مخاطب «همگام» است. پایگاه اطلاع رسانی KHAMENEI.IR، همگام با ملت ایران برای برگزاری هرچه با شکوه تر ایام دهه فجر ۱۴۰۰ ضمن اعلام پویش ، از مردم ایران بخصوص کاربران شبکه های اجتماعی دعوت میکند که از نصب پرچم ایران در سر در خانه‌ها، مدارس، مغازه‌ها و محل‌کار خود، یا معابر عمومی عکس بگیرند و آن را به یکی از شهدای کشورمان که پیشگامان اقتدار ایران هستند تقدیم کرده و با هشتگ و نام آن شهید عزیز منتشر کنند. 🏷 شیوه مشارکت در پویش: 👈 انتشار تصاویر نصب پرچم بر سر در خانه‌ها، مغازه‌ها، مدارس، محل کار یا معابر عمومی در شبکه‌های اجتماعی و تقدیم آن به یکی از شهیدان گرانقدر انقلاب اسلامی با هشتگ 💻 @Khamenei_ir
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 295 غبار و خاکِ پخش شده در هوا، ریه‌ام را می‌سوزاند. برای این که صدای سرفه‌ام در نیاید و مکان‌مان لو نرود، بازویم را محکم مقابل دهانم نگه می‌دارم و سرفه‌ام را خفه می‌کنم. بعد می‌گویم: - نهایتاً دو سه نفرن. توی موقعیتی نیستن که بخوان اسیر بگیرن. قصدشون کشتنه، خیلی هم ترسیدن... دوباره صدای شلیک ممتد گلوله، کلامم را قطع می‌کند. خودم را می‌کشم روی زمین تا دید بهتری به طلاقیه داشته باشم. صدای پا می‌شنوم و بعد، دوباره شلیک. هرچیزی تا الان در خانه سالم مانده بود هم می‌شکند و تکه‌هایش به اطراف می‌پاشد. بیچاره خانمِ این خانه که وقتی برگردد، می‌بیند تمام وسایل جهازش خرد و خاکشیر شده؛ البته اگر زنده مانده باشد. وقتی سر و صدای پشت دیوار بیشتر می‌شود و مطمئن می‌شوم چندنفر پشت دیوارند، نارنجکی را می‌بینم که قل می‌خورد و می‌افتد دقیقا مقابلم. کم‌تر از شش ثانیه وقت دارم و نمی‌دانم چقدرش گذشته است. بدون توجه به این که ممکن است نارنجک در دست خودم منفجر شود، آن را پرت می‌کنم به همان‌جایی که از آن آمده است و قبل از این که دوباره پشت مبل بپرم، منفجر می‌شود. سرم را میان دستانم می‌گیرم. زمین می‌لرزد و گرد و خاک و خرده‌شیشه، با شدت به اطراف می‌پاشد. صدای ناله با صدای شکستن‌های پشت سر هم بلند می‌شود. گوش‌هایم زنگ می‌زنند. حامد سرفه‌کنان از پشت مبل بیرون می‌آید و دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد: - خوبی؟ - آره... خوبِ خوب که نیستم؛ یعنی نمی‌توان از کسی که یک نارنجک در چند قدمی‌اش منفجر شده انتظار داشت که حالش خوب باشد! حامد دستم را می‌گیرد تا از جا بلند شوم و می‌گوید: - صدایی ازشون در نمیاد. - بازم باید احتیاط کرد. دو طرف طلاقیه می‌ایستیم و به دیوار تکیه می‌دهیم. با حرکت انگشتان دست، تا سه می‌شمارم و هم‌زمان، می‌چرخیم و اسلحه‌مان را به آن سوی طلاقیه نشانه می‌گیریم. چرخیدنمان همان و اصابت کورِ چند گلوله به دیوار همان! سرمان را می‌دزدیم و به حامد می‌گویم: - نگفتم؟ زنده‌ن هنوز. حامد با پشت دست، خون را از روی خراشی که پای چشمش افتاده پاک می‌کند: - ولی زخمی‌ان. می‌شه حریفشون شد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 296 - تو دیدی کجا افتادن؟ - نه دقیق... یکی‌شونو دیدم. زخمی بود. - ببین، الان آماده‌ن اگه برگردیم بزننمون. هرکدوم سریع‌تر باشیم برنده‌ایم. حامد سرش را تکان می‌دهد و دوباره، تا سه می‌شمارم. این بار با شماره سه، هردو داد می‌زنیم: - یا حسین! و برمی‌گردیم و انگشت روی ماشه می‌گذاریم. حامد قبل از این که دوباره توسط همان داعشی به رگبار بسته شود، او را می‌زند. - تتق... تق... سه تیری که به دیوار شلیک می‌شود، گرد و خاک را در هوا پخش می‌کند و سرم را می‌دزدم. صدای شلیکش قطع می‌شود؛ احتمالا خشابش تمام شده. از فرصت استفاده می‌کنم و سرم را از پشت طلاقیه بیرون می‌آورم تا بزنمش؛ اما قبل از من، عزرائیل کارش را ساخته و تمام کرده. وقتی مطمئن می‌شویم کس دیگری نمانده است، از طلاقیه عبور می‌کنیم و قدم به خانه مجاور می‌گذاریم؛ هرچند با وجود یک نارنجک منفجر شده و جنازه پنج داعشی، دیگر نمی‌توان اسم آن را خانه گذاشت. یک طلاقیه دیگر در دیوار روبه‌روست که حتماً این سه داعشی، از همین طریق به کمک دوستانشان آمده‌اند. حامد بالای سر تک‌تکشان می‌رود تا از مردن‌شان مطمئن شود. بوی خون و باروت در اتاق پیچیده است و تمام دیوارها زخمی‌اند. این اتاق احتمالا اتاق خواب خانه‌ای بوده؛ این را از میز آرایش گوشه اتاق و تخت دونفره‌اش می‌شود فهمید. تا قبل از این درگیری، اتاق خواب زیبایی بوده و پیداست که خانمِ خانه، برای چیدنش وقت زیادی گذاشته. روی آینه شکسته میز آرایش، کاغذهای کوچکی چسبانده شده که یکی از آن‌ها را می‌خوانم: - الشمس هدیه الصیف، الزهور هدیه الربیع، و انت هدیه العمر یا حبیبتی!(خورشید هدیه تابستان است، گل ها هدیه بهار و تو هدیه یک عمر؛ عشق من!) 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام راه موفقیت در نویسندگی، زیاد خواندن و زیاد نوشتن هست.
سلام کتاب تاریخ مستطاب آمریکا رو مطالعه کنید🙂
پاسخ‌های شما عزیزان به ... تعداد زیادی از عزیزان مدافع حرم، دی ماه ۹۴ و در منطقه خان‌طومان شهید شدند و اکثر کسانی که نام بردید از همین شهدا هستند. و همراه شهیدی که مدنظر ماست هم شهید شدند. البته ۶نفر از عزیزان هم پاسخ درست رو برای ما فرستادند: شهید علی آقاعبداللهی.
قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به نام آقای مجدم به خالدیه خان‌طومان بروند.اما طی راه به کمین تروریست ها می‌افتند و انصاری به شهادت می‌رسد. بعد از نماز مغرب و عشاء هوا تاریک می‌شود و گویا نیروهای سوری همراهشان هم فرار می‌کنند. در این هنگام علی قصد می‌کند جلوتر برود. آقای مجدم می‌گوید ما که مهماتی نداریم. علی می گوید من دو نارنجک و پنج فشنگ دارم. چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابل شان هستند، می‌گویند “لبیک یا زینب” که تروریست‌ها هم فریب می‌زنند و می‌گویند لبیک یا زینب، این دو به خیال این که نیروهای خودی هستند جلوتر می‌روند که در محاصره آنها می‌افتند. مجدم می‌تواند از محاصره فرار کند. اما علی می‌ماند و بعد از آن کسی او را نمی‌بیند. آخرین حرفی که از طریق بی‌سیم زده بود این جمله است: من گلوله خوردم. از آن لحظه دیگر کسی از علی خبری ندارد. بچه‌های سپاه شهادتش را تایید کرده‌اند. اما من هنوز چشم انتظار آمدنش هستم.‌.. (پدر شهید) 📚زندگینامه این شهید در کتاب «همسایه آقا» به قلم شهلا پناهی و توسط نشر شهید کاظمی، به چاپ رسیده است. اطلاعات بیشتر درباره شهید: https://harimeharam.ir/shahid/391/?n=%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%A2%D9%82%D8%A7-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87%DB%8C http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 297 روی آینه میز آرایش، کاغذهای کوچکی چسبانده شده که یکی از آن‌ها را می‌خوانم: - الشمس هدیه الصیف، الزهور هدیه الربیع، و انت هدیه العمر یا حبیبتی!(خورشید هدیه تابستان است، گل ها هدیه بهار و تو هدیه یک عمر؛ عشق من!) لبخند تلخی می‌زنم. مشابه این جملات کم نیستند دورتا دور آینه؛ اما نمی‌دانم قدرت عشق زوج این خانه قوی‌تر بوده یا چنگال‌های وحشیِ جنگ؟ یعنی هنوز با هم هستند؟ چشمم به جمله دیگری می‌افتد: - مش هاممنی الدنیی کلا وانت حدی؛ بعرف شو بدی، بدی حبک أکتر بعد... (دنیا برایم هیچ اهمیتی ندارد وقتی تو در کنارم هستی؛ می‌دانم چه می‌خواهم؛ می‌خواهم تو را بیش از پیش دوست بدارم...) و باز هم همان لبخند تلخ. من حتی وقت نکردم یک جمله مثل این را به مطهره بگویم. نه وقتش بود و نه من بلد بودم این جملات را... اصلا همین که در مقابل مطهره، حرف زدن عادی یادم نمی‌رفت و زبانم بند نمی‌آمد هم جای شکرش باقی بود؛ چه رسد به این حرف‌ها! من چقدر برای مطهره کم گذاشتم و به رخم نکشید! از اتاق خانه خارج می‌شویم تا خانه را پاکسازی کنیم. این خانه از قبلی آشفته‌تر است. از ظرف‌های کثیف تلنبار شده در آشپزخانه و لباس‌ها و ملافه‌هایی که دور تا دور خانه پخش شده، می‌توان حدس زد نیروهای داعش چندروزی را در این‌جا گذرانده‌اند. قاب عکس‌ها را و هرچیزی را که به مذاقشان خوش نیامده، شکسته‌اند و روی دیوارهای خانه یادگاری نوشته‌اند. حتی روی یکی دوتا از دیوارها، پرچم داعش را با میخ کوبیده‌اند. کس دیگری در خانه نیست. حامد دست می‌اندازد بالای پرچم داعش درحالی که زیر لب «یا حسین» می‌گوید، محکم پرچم را پایین می‌کشد. صدای پاره شدن کناره‌های پرچم، قلبم را کمی آرام می‌کند. با انزجار نگاهی به پرچم سیاه داعش می‌اندازد و می‌گوید: - حیف اسم خدا و پیغمبر... و پرچم را می‌اندازد روی صورت یکی از داعشی‌هایی که کشته‌ایم. توفیق پایین کشیدن پرچم دوم را نصیب خودم می‌کنم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 298 دستم که به پارچه پرچم می‌خورد، حس می‌کنم به یک لاشه متعفن دست زده‌ام. بوی تعفنش وقتی شدیدتر می‌شود که بدانی نام خدا و پیامبرش را گذاشته‌اند پای همه جنایت‌هایشان و چهره شیطانی خودشان را پشت مقدس‌ترین نام‌ها پنهان کرده‌اند. با تمام خستگی‌ام، به دیوار تکیه می‌دهم؛ حامد هم. عمیق و آرام نفس می‌کشیم تا هیجانِ درگیری، جای خودش را به آرامش بدهد. حامد می‌گوید: - آب داری عباس؟ سرم را تکان می‌دهم و دست می‌برم به سمت قمقمه‌ام. تکانش می‌دهم و مطمئن می‌شوم که هنوز آب دارد. آن را به سمت حامد دراز می‌کنم. با وجود رسیدن پاییز، هوا گرم است و تعجبی ندارد که قمقمه‌ها زود خالی شود. حامد قمقمه را از دستم می‌قاپد. درش را باز می‌کند و برخلاف تصورم، آب را روی زخم صورتش می‌ریزد. چند قطره خون با آب مخلوط می‌شود. حامد صورتش را در هم می‌کشد و با گوشه چفیه‌اش، صورتش را پاک می‌کند. می‌خواهد قمقمه را به سمت دهانش ببرد که لحظه‌ای مکث می‌کند: - عباس... امشب شب تاسوعاست، آره؟ فکر کنم این سومین بار است که دارد تاریخ را می‌پرسد. می‌گویم: - آره. در قمقمه را می‌بندد و آن را پس می‌دهد: - دستت درد نکنه! هردو به هم لبخند می‌زنیم. می‌دانم این دو روز، دیگر به قمقمه احتیاج پیدا نخواهم کرد. حامد که هنوز کمی نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: - دلم برای هیئت‌مون توی اصفهان تنگ شده... کاش اون‌جا بودم... - کاش کربلا بودیم... نه؟ یادته محرم پارسال و سال قبلش کربلا بودیم؟ لبخند می‌زند و چشمانش را می‌بندد؛ پیداست که از یادآوری آن روزهای سخت اما شیرین، غرق در لذت شده. همراه حامد، لذت حفاظت از حرم را زیر زبانم مزمزه می‌کنم و می‌خندم. حامد می‌گوید: - خب الانم کربلاییم دیگه! فرقی نداره... مهم نوکریه! جمله‌اش را زیر لب تکرار می‌کنم: - مهم نوکریه... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بله، کتاب‌های قشنگی هستند(البته ملاقات در ملکوت رو خیلی وقت پیش خوندم). اما قصه دلبری، همه ابعاد شخصیتی شهید محمدخانی رو نشون نمیده و ناقصه. کتاب عمار حلب که درباره ایشون نوشته شده بهتر و کامل‌تره.
سلام چند قسمت قبل در خود رمان توضیح دادم. سوراخ‌های روی دیوار که داعشی‌ها ایجاد کردند تا یک خونه به خونه‌های مجاورش متصل باشه.
سلام می‌دونم که این پیام و دوتا پیام قبلی (که در کانال قرار نمی‌دم) رو در حال عصبانیت دادید و حق هم دارید. باور کنید نوی زندگی همه ما، آدم‌هایی هستند که روی اعصابمون باشند... گاهی اعضای خانواده، گاهی دوستان، گاهی فامیل... خب کاریش نمی‌شه کرد! نمی‌تونیم اون آدم‌ها رو تغییر بدیم، و نباید هم از بقیه انتظار تغییر داشته باشیم. نمی‌تونیم هم کلا حذفشون کنیم از زندگی!! چاره‌ای نیست. باید تحمل کرد، اصلا امتحان الهی که می‌گن همینه! درباره عصبانیت، تجربه شخصی من اینه که وقتی عصبانی‌ام، سرم رو بندازم پایین و برم توی اتاقم یا جایی که چشمم به هیچ بشری نیفته(چون منم وقتی عصبانی‌ام خیلی دوست دارم عصبانیتم رو سر یکی خالی کنم!). یکم تنها به حال خودم می‌شینم و آروم می‌شم. شاید یکم توی تنهایی حرص بخورم، بد و بیراه بگم، گریه کنم، برای کتک زدن یا تلافی کردن سر کسی که ازش ناراحتم نقشه بکشم، ولی بعد آروم می‌شم بدون این که به خودم یا کسی آسیب بزنم و بعد پشیمون بشم. پیشنهادم به شما هم همینه.
🇮🇷 در دهه فجر، بر سردر هر خانه‌ای پرچم جمهوری اسلامی بزنید.🇮🇷 🎊 ۲۲ بهمن و هفته‌ى انقلاب را با شكوه هر چه تمام‌تر جشن بگيريد؛ به دنيا نشان بدهيد كه قدر انقلاب‌تان را مى‌دانيد.🇮🇷 ✌️ بر سَردر هر خانه‌اى پرچم بزنيد، پرچم جمهورى اسلامى را در سطح شهرها و روستاها به اهتزار در بياوريد. نشان بدهيد كه ملّت، اين خاطره را گرامى مى‌دارد. 🎙 رهبر حکیم انقلاب ۵۹/۱۱/۱۷ 🎉 آغاز دهه فجر ۱۴۰۰ مبارک‌باد. https://eitaa.com/istadegi پ.ن: ما هر سال عادت داشتیم سردر خونه پرچم ایران بزنیم، پارسال که زدیم یکی اومد پرچم رو برد😢🤕 حالا پرچم نداریم، عوضش سردر کانال رو پرچم می‌زنیم.😎💪 دعا کنید خدا خودش یه پرچم برامون جور کنه.🙂🇮🇷
سلام و درود به همه عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند. برای استفاده بهتر از محتوای کانال، پیام سنجاق شده رو مطالعه بفرمایید🌿 راستی، برای دهه مبارک فجر، محتوای ویژه تدارک دیدیم... منتظر شگفتانه ما باشید...
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 299 *** با این که تمام شب را بیدار بودم و فقط دو ساعت بعد از نماز صبح خوابیدم، اصلا خواب به چشمم نمی‌آید. امروز تاسوعاست و اصلا مگر خواب در چنین روزی معنا دارد؟ از وقتی خورشید درآمد تا الان، کوچه به کوچه و خانه به خانه، دیرالزور را زیر پا گذاشته‌ایم. دیرالزور شهری ست که یک سویش بیابان است و یک سویش رود فرات. ما از سوی بیابان به دیرالزور وارد شده‌ایم و داریم قدم قدم به فرات نزدیک می‌شویم. دفعه قبلی که داشتم حاشیه فرات را زیر پا می‌گذاشتم، کمیل همراهم بود و خودش گفت که هرشب کنار فرات سینه می‌زنند؛ برای همین است که عطش شدیدی برای رسیدن به فرات دارم. عطش است؛ اما نه به آب؛ به شهادت. حتماً آن عطش که در کربلا بود هم از این جنس بوده... وگرنه کدام عاقلی بین شهادت و آب، آب را انتخاب می‌کند؟! بوی آب می‌آید؛ بوی فرات. این‌جا که هستیم، قسمت سرسبز و باصفای دیرالزور است. جایی طرف شمال دیرالزور که یک انشعاب کوچک از فرات از آن می‌گذرد و اطرافش پر است از باغ و زمین‌های کشاورزی کوچک. چهره‌اش مثل سلماست، زیبا اما زخمی و اشک‌آلود؛ مثل خرمشهر و آبادان، مثل تمام شهرهای زیبای جنگ‌زده. - اون پرچم رو بده به من! پرچم سرخِ «یا ابالفضل العباس» را که لوله شده، به دست حامد می‌دهم، دست حامد را می‌گیرم و خودم را می‌کشانم بالا؛ روی پشت‌بام مسجد. مسجد جامع انس‌بن‌مالک؛ مسجدی که از بالای بامش، می‌توان همان انشعاب کوچک از رودخانه فرات را دید و نسیمی که از آب خنک فرات برمی‌خیزد را حس کرد. می‌گویم: - حامد، این‌جا توی تیررسیم! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 300 حامد سرخوشانه می‌خندد؛ انگار نه انگار که وسط جنگیم: - نترس بابا، این گلوله‌ها بدون اذن خدا هیچ کاری ازشون برنمیاد! این را جمله را با تمام اطمینانش به زبان می‌آورد و راست روی بام مسجد می‌ایستد. نفس عمیقی می‌کشد و پرچم داعش را از روی بام مسجد برمی‌دارد. حتی به پرچم داعش نگاه هم نمی‌کند؛ انگار که لاشه متعفن یک موش باشد. منظره دیرالزور از بام مسجد زیباست و بدون سیاهیِ پرچم داعش، زیباتر؛ هرچند این سیاهی را به سادگی نمی‌توان از چهره شهر پاک کرد. خانه‌های ویرانه هم انگار پرچم داعشند و فریاد می‌زنند که یک زمان، هیولایی به نام داعش در شهر حکم‌رانی می‌کرد. حامد به من می‌گوید: - پرچم رو خودت آوردی تا این‌جا، خودت نصبش کن! پرچم سرخ را باز می‌کنم. بوی گلابش میان بوی باروتِ جنگ می‌پیچد و با بوی فرات درهم می‌آمیزد. پرچم را می‌بوسم و آن را بالای مسجد نصب می‌کنم. آرام با باد تکان می‌خورد و مانند دست نوازش، بر سر شهر نیمه‌ویران کشیده می‌شود. - ببین عباس، این فراته ها! داره می‌ره کربلا... همین یک جمله کافی ست برای هوایی شدن. نمی‌دانم چرا؛ اما حس می‌کنم حامد تنها کسی ست که این راز را می‌فهمد. برای همین است که می‌گویم: - کمیل و بقیه شهدا هرشب کنار فرات سینه می‌زنن... برمی‌گردد به سمتم: - رفیق شهیدت رو می‌گی؟ - آره... و حامد انگار که بدیهی‌ترین حقیقت دنیا را شنیده است، بدون تعجب و ناباوری، آه می‌کشد: - خوش به حالشون. حتماً خیلی لذت داره. انگار قبل از من هم این را شنیده است و چیز جدیدی نیست برایش. شاید حتی دارد صف شهدا را کنار فرات می‌بیند. - خیلی بیشتر از خیلی... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi