🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖 مجموعه داستان #بازگشت_گاه ⚠️
داستان اول: چاه
✍️ #فاطمه_شکیبا
3
- دوتا میکرویوزی میخوام با خشاب بیستتایی. سهتا بسته فشنگ نُه میلیمتری پارابلوم هم میخوام.
این را میگویم و دود سیگارم را میفرستم پشت سر فروشنده پیر که میرود سفارشم را بیاورد. با انگشت روی پیشخوانش ضرب میگیرم و در ذهن، برنامه میریزم برای عملیات. خودم دیدمشان. یک کاروان تروریست دارند هر روز صبح میروند به ساختمان یک مدرسه. میخواهند حمله کنند به کاخ سفید. باید نابودشان کنم. من هنوز سربازم. من قهرمان مبارزه با تروریسمم.
میکرویوزیها و بسته فشنگ را میگذارد مقابلم: اینا خیلی خطرناکن ریچارد. برای حفاظت از خودت گزینههای بهتر هم دارم!
سیگار را گوشه لبم نگه میدارم و هزینه خریدهایم را حساب میکنم: من یه سربازم ارل. این خوشگلا رو بهتر از تو میشناسم.
بطری ویسکی را از جیبم در میآورم و قلپقلپ مینوشم. مسلسل میکرویوزی را در دستم میگیرم و سبک سنگین میکنم: اینا فوقالعادهن ارل. جون میدن برای یه مهمونی حسابی.
ارل قهقهه میزند و میگوید: امیدوارم خودتو توی دردسر نندازی.
خریدها را برمیدارم و از مغازه بیرون میزنم. داخل ماشین مینشینم و دانهدانه، فشنگها را در خشاب جا میزنم. چقدر خوشدست و نو هستند این میکرویوزیها!
دوباره چند قلپ ویسکی مینوشم. تا قطره آخرش. بطری خالی را پرت میکنم توی خیابان. راه میافتم به سمت مقر تروریستها. همین نزدیکاند. مطمئنم رهبرشان همان جوانک احمق است. سرم داغ شده از هیجان عملیات. مثل قدیم ذوق دارم. پسرک را میبینم و دخترک را که کنار خیابان ایستادهاند. خودشانند... دارند میروند برای عملیات. کثافتهای تروریست!
تروریستها تجمع کردهاند مقابل ساختمان یک مدرسه. دورتادور دخترک و پسرک و جوانک، پر است از تروریست. تروریستهای کوچولو و مادرهاشان. چه سر و صدایی! میکرویوزیها را در میآورم و روی حالت رگبار میگذارم. از ماشین پیاده میشوم و داد میزنم. تلوتلو میخورم. داد میزنم و سیگار میکشم و انگشت میگذارم روی ماشه. سرم داغ است. جیغ میزنند تروریستها. فرار میکنند بزدلهای احمق. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت... نمیدانم چندتاشان را زدم. مثل برگ پاییزی ریختند روی زمین. حقشان است تولهسگها. مثل دختربچهها و پسربچههای مدرسهای لباس پوشیدهاند. خشابم را خالی میکنم روی سرشان. فرار میکنند داخل مدرسه. تیر یکی از یوزیها تمام میشود. صدای جیغ میآید و بوی خون. صدای ناله. یوزی در دستم داغ کرده است. گریه میکنند بچهها. این تروریستها بچههای مدرسهای را گروگان گرفتهاند. خشاب نو جا میزنم و مدرسه را میبندم به رگبار. دوباره میریزند روی زمین. خون. جیغ. گریه. آهان! میکشم این تروریستهای لعنتی را. قهقهه میزنم. بلند. دور خودم میچرخم و شلیک میکنم. هشت... نه... ده... یازده... دوازده... سیزده... چندتا کُشتم؟ مثل بازیهای ویدئویی ست. من هفتتا جان دارم. کلی امتیاز گرفتهام. مدال شجاعت میگیرم. میکشم...
صدای آژیر میآید. آژیر پلیس. حتماً فهمیدهاند تروریستها اینجا هستند. خشاب تمام میکنم. برمیگردم سمت ماشین پلیسی که در فاصله چندمتریام ایستاده. درهایش باز است و پلیسها پشت آن سنگر گرفتهاند. حتما میخواهند حمله کنند به تروریستها. اسلحههایم را بالا میگیرم و داد میزنم: من خشابم تموم شده. دارید بهم بدید؟ اینجا پر از تروریسته! من پیداشون کردم. بیاید دستگیرشون کنیم...
و با هر کلمه قدمقدم نزدیک میشوم به پلیسها. یک نفرشان دارد پشت بلندگو چیزی میگوید اما نمیشنوم. دو قدم که جلوتر میروم، صدای رگبار در گوشم میپیچد و چند ضربه محکم به تنم میخورد. میافتم روی زمین. کار تروریستها بود؟ شاید. من برای آمریکا مُردم. نفسم بند میآید. مدال شجاعت میگیرم. نمیتوانم تکان بخورم. خون غلیظ از تنم میجوشد. یک پلیس میآید بالای سرم و با لگد، اسلحهام را که روی زمین افتاده دور میکند. یک هیولای سیاه هجوم میآورد به سمتم. با چشمان آتشین و دندانهای تیز؛ مثل دندانهای جرج. میخواهد پارهام کند. میخواهم از پلیسها کمک بخواهم؛ اما نمیتوانم. دارم میسوزم. جوانک و دخترک و پسرک بالای سرم ایستادهاند و پایشان را روی بدنم فشار میدهند. پلیسها چرا حواسشان نیست؟ افتادهام همسطح پسر نوجوان سیاهپوستی که روی زمین افتاده، پشت به من، غرق در خون. جای گلوله میان موهای فرفری سیاهش پیداست. چشمان بیروح و آبیرنگ یک دخترک را میبینم که افتاده روی زمین و خون دویده میان موهای طلاییاش. سرش همسطح من است. پوست ککمکیاش سفید سفید شده. دارم میافتم توی دهان هیولا. توی یک چاه...
- مرکز، مهاجم کشته شد. همدستی نداره. آمبولانس لازم داریم...
پایان
#فاطمه_شکیبا
#روز_قدس #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
-177266943_-211174.mp3
7.22M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب 🌱
جلسه بیست و پنجم
✨استاد پناهیان✨
به مناسبت #ماه_مبارک_رمضان 🌙
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
پیام یکی از مخاطبان عزیز که در اسکرینشات نمیگنجید:
💬سلام و خداقوت
طاعات قبول
من تو سه روز رمان خط قرمز رو تموم کردم.(امروز که ۷اردیبهشته تموم شد)
تو این سه شب خیلی خواب ناآرومی داشتم. خیلی روحم پر از غصه و کلافگی بود. اتفاقات انقد زیبا کنار هم گذاشته شده بود و انقد با قلم روان و پی در پی بود که انگار اونجا گیر کرده بودم و روی روح و روانم اثر گذاشته بود...
من شخصا مال این دنیا نبودن رو از عباس فهمیدم. به آب و آتیش زدن رو فهمیدم. که این ویژگی های خاص و خالصانهی عباس و حامد و کمیل و .... خیلی کمیابه. اگر چه هست اما کم است....
جایگاه من و امثال من، فقط غبطه خوردن است و دعا برای امثال عباس ها و نهایتا دستگیری و توسل بهشون ....
فقط چند تا سوال برام بود:
۱) ضرورت آوردن اسم خانم رحیمی و درگیری فکری عباس چی بود؟ چون کلا متوقف شد و بهش پرداخته نشد... البته حدسم اینه که به بعدی از شخصیت زندگی عباس که مثل یه آدم معمولی بخواد عاشق باشه و زندگی کنه بهش پرداخته شده....
۲)شهادت عباس دی ۹۶ که تظاهرات اقتصادی بود اتفاق افتاد. درسته؟
در واقع یه همچین نیروی اطلاعاتی به این با نفوذی واقعا در همین تظاهرات ها شهید شده یا خط داستان اینطور رقم خورده؟
۳) اون قسمت هیات محسن شهید و پایگاه مسجد و سید حسین رو من حدود دو سال پیش تو یه رمان دیگه جای دیگه خونده بودم. ولی فقط همون یه برش. از نگاه بچه های پایگاه بود اونجا که یه مربی سرود میاد مسجدشون و اینا هم در به در این گروه صادق شیرازی هستن که داره جذب میکنه و موتور بچه ها رو داغون کردن و به امام جماعت حمله کردن. تا اینکه داداششون سید حسین از سوریه میاد و.....
میخواستم ببینم این تیکه از رمان رو قبلا کجا منتشر کرده بودین؟
در پایان خیلی براتون دعا کردم و خییییلی غبطه خوردم به این همه تسلط و اطلاعاتتون و قلم پر نور و موثرتون.
از خدا شهادت به موقع و زیبا رو براتون آرزو کردم، فرات بزرگوار....
قلمتون پر تاثیر...
یاعلی
🌿🌿🌿
سلام
اولا سپاس از لطف شما و این که وقت گذاشتید برای رمان.
و ممنونم که نظرتون رو برام فرستادید.
علت اشاره به خانم رحیمی و بعد فراموش شدنش، این بود که عباس یک جهش روحی کرد میانه داستان و شیداتر شد برای شهادت؛ و این عشق بزرگ کاری کرد که خانم رحیمی رو از یاد ببره.
در دی ماه ۹۶ شهید داشتیم؛ شهدایی که خیلی مظلومانه و در سکوت به شهادت رسیدند ولی نه دقیقا مثل عباس. این که عباس اینطور شهید شد بخاطر خط داستانی بود و در حقیقت چنین ماجرایی نداشتیم
قسمتهایی که ذکر کردید مربوط به رمان نقاب ابلیس بنده است.
ممنونم از لطف شما.
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸🇮🇷
پیام یکی از مخاطبان عزیز که در اسکرینشات نمیگنجید: 💬سلام و خداقوت طاعات قبول من تو سه روز رمان خ
سلام.
سپاس از این که برای رفیق وقت میذارید.
لطفاً باز هم با نظراتتون به رشد ما کمک کنید.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖 مجموعه داستان #بازگشت_گاه ⚠️
داستان دوم: فندک
✍️ #زهرا_اروند
1
- رابرت بلند شو. تقریبا رسیدیم.
صدای الکس اجازه نمیدهد بیشتر از این بخوابم. با وجود جادههای پر از چاله و ماشین پر سروصدا خواب میچسبید. میپرسم: کجا رسیدیم؟
- کجا رسیدیم؟! خب معلومه دیگه.
به بیرون نگاه میکنم. جاده پر از درختان سرسبزی است که درهم کشیده شدهاند. یک طرف جاده کوه و یک طرف دره قرار دارد. ناگهان احساس میکنم که حرکت ماشین غیر عادی میشود. الکس راننده را صدا میزند: آهای درست برو. این چه وضعشه احمق...
همان لحظه حرکت ماشین تندتر میشود و یک آن بالا میرود، طوری که سرم به سقف میخورد. بعد انگار زیر ماشین خالی میشود و دوباره به حرکت عادی ادامه میدهد. الکس عصبی سر راننده داد میزند: اگه میخوای اینجوری بری، بزن کنار خودم بشینم مرتیکه...
چشمغرهای به الکس میروم و میگویم: انقدر غر نزن. جاده همینه. تازه این خوب میره.
- اگه بفهمم تو این خونسردی رو از کجا میاری...
- یه افسر اگه نتونه خونسرد باشه افسر نیست. آخرش شکست میخوره.
عادت دارم که در اوج هیاهو آرام باشم. یک لحظه کنار جاده چشمم به دخترکی میافتد که به من خیره شده است. چهرهاش آشناست، طوری که احساس میکنم یک بار با او روبهرو شدهام. ناگهان صدای ترکیدن چیزی بلند میشود. ماشین به سمت راست کشیده میشود و چپ میکند.
***
روز کسل کنندهای بود. مخصوصا که کار خاصی نداشتم. این که هر روز یک دختر بچه را از خانوادهاش جدا کنند و بیاورند برای خوشگذرانی تکراری شده بود؛ اما امیدوار بودم شاید آن روز تنوعی داشته باشد. نوبت من بود و همه خستگیهایم از تن بیرون میشد. البته خیلیها خوشگذرانیهای ما را انسانی نمیدانند. به هرحال من سرباز ملکه بریتانیا هستم. و خب یک سرباز این حق را دارد.
همان لحظه بود که صدایی خلوت خوشم را برهم زد: آقای چارلز! متاسفانه امروز نمیتونیم درخدمت شما باشیم.
دستهایم را از عصبانیت مشت کردم و پرسیدم: چرا؟
- این بچه از نظر پزشکی بررسی شده و به نظر خیلی برای کارهای دیگه مناسب باشه. دستور دادن بهتره برای مصارف دیگه خرج بشه.
همان شد که تصمیم گرفتم طور دیگری لذت ببرم. بلند شدم و رفتم کنار بقیه. دخترک گوشهای ایستاده بود. توقع داشتم گریه کند ولی بهتزده نگاه میکرد. به چشمانم خیره شده بود و لبهایش تکان میخورد.
بیهوشش که کردند تازه موقع کار اصلی بود. همان لحظه بود که لباسهای استریل سبز رنگ را پوشیدم و رفتم کنار تیم جراح. بوی دلانگیز خون در اتاق جراحی، کمی حال بدم را خوب کرد. دیدن لحظهلحظه اتفاقات، از فروکردن تیغ تا درآوردن تکتک اعضای دختر. این که قلبش را با دستهای خودم درآوردم حال خاصی داشت. همیشه وقتی حرف از خونآشام میشد به جای ترس احساس خوبی داشتم، شاید من هم جزو آنها هستم. وقتی قطرات گرم خون به دستم برخورد میکرد، حس خونآشامها را داشتم که از دیدن خون عطش پیدا میکنند. خیلی لذتبخشتر از همه خوشگذرانیهای قبل بود. حتی بهتر از لحظه ای که با اسلحه رگبار گرفتم به طرف آن خانواده عراقی. همان لحظهای که به خاطرش توبیخ شدم؛ چون یه افسر اطلاعاتی حق این را نداشت که مستقیم وارد عمل بشود، و همان درس عبرت شد که همیشه در خفا کار کنم، که مثل خون آشام؛ دور از آفتاب و در سایه کار کردم.
✍️ #زهرا_اروند
🔸 #ادامه_دارد ...
#روز_قدس #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖 مجموعه داستان #بازگشت_گاه ⚠️
داستان دوم: فندک
✍️ #زهرا_اروند
2
یا روزی که ریچارد را قانع کردم گیومتل را شبیه سازی کند. قهرمانی که سیب را روی سر پسرش گذاشت و او را کنار درخت قرار داد و با تیروکمان به وسط سیب نشانه گرفت. همیشه دوست داشتم روی یک نفر آن را تکرار کنم، منتهی با هیجان بیشتر. نه با تیر و کمان و تفنگ، با آرپیجی 7. آن روز همه چیز را آماده کرده بودم. شرط بسته بودیم سر به هدف زدن. ریچارد هم که دنبال فرصت بود تا خودش را به همه اثبات کند. مدام ریچارد را تشویق کردم: تو میتونی. مستقیم بزن وسط سیب.
صحنه جذابی بود. وقتی آرپیچی به جای سیب، مستقیم به سر پسربچه خورد و سرش متلاشی شد. و پیچیدن بوی خون و تکههای ریز و درشت گوشت و بوی بد گوشت سوخته و کزخورده. و اوج هیجان از دیدن آن صحنه.
و تلخترین خاطرهام. روزی که اِما را دیدم. وقتی بعد از روزها دوری با سر و شکل یک سرباز زن آمریکایی آمده بود. طبیعی است. اِما آمریکایی بود ولی هیچوقت لباس نظامی نمیپوشید. وقتی که خواستم روزم را کنارش باشم یک آمریکایی بیارزش دستش را گرفت و با خودش برد. اگراز طرف فرمانده نبود حتی اجازه نمیدادم به اما نزدیک شود..
تمام مدت منتظر بودم تا برگردد. قرار بود همان روز اطلاعات تمامی مناطق به همراه چاه های نفت عراق و تعداد اعضای قاچاق شده را برسانم به دست افسر رابطم. شب شده بود که سرباز برگشت ولی تنها. هرچه نگاه کردم اِمـا نبود. دویدم طرفش و یقهاش را گرفتم: اِمـا کجاست؟
و تنها جوابش یک کلمه بود: توماس...
دیده بودم که مدتها قبل تلاش میکرد به او نزدیک شود ولی اِما به او توجهی نمیکرد. دویدم طرف اتاق توماس. نبود. تنها چیزی که به چشمم خورد یک جنازه روی زمین بود. صحنه ای که هیچوقت فراموش نکردم.صورت جنازه معلوم نبود. تنها چشمانش مشخص بود که کاملا باز بود. چشمانش آبی بود. آبی تر از آسمان. تنها راهی که میشد اِما را شناخت از چشمهایش بود. بدنش غرق به خون بود. سوراخهای روی بدنش نشان از جای گلوله بود. دیدن اِمـا در آن حالت بدترین اتفاق بود. یک لحظه پاهایم سست شد و نشستم کنار بدنش. آنجا بود که دیگر دیدن خون لذت نداشت. همان جا شد که تصمیم گرفتم انتقام بگیرم. از همان جا شروع کردم به نقشه کشیدن برای این که از چه راهی انتقام بگیرم. و بعد از آن شروع کردم. از دستکاری بعضی اطلاعات تا افشای اسرار. و شاید رسیدن به مرحله حذف من از همان نقطه جرقه خورد.
***
ماشین متوقف میشود. سرم از درد دارد منفجر میشود. چشمانم تار میبیند. بوی دود و آتش مشامم را پرمیکند به قدری که با وجود بیحالی به سرفه میافتم. ماشین برعکس روی زمین قرار گرفتهاست و شیشههای خرد شده جلوی ماشین هنوز سعی دارد متلاشی نشود. سعی میکنم خودم را از زیر بدن الکس که بیهوش افتاده است بیرون بکشم؛ اما پایش زیر صندلی گیر کرده است. به سختی سرم را از پنجره بیرون میکشم که با صورتی پوشیده روبرو میشوم. فقط چشمانش پیداست. از آسمان آبیتر است، شبیه چشمان اِمـا. دست در جیبش میبرد و فندک در میآورد. آتشش را روشن می کند و میاندازد به سمتم. چطور جرئت میکند به طرف یک بریتانیایی فندک پرتاب کند، آن هم سرباز ملکه بریتانیا. در لحظه تمام تنم میسوزد و همهی جهان سیاه میشود. سیاه سیاه.
پایان
✍️ #زهرا_اروند
#روز_قدس #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
#مه_شکن🌷دعای روز بیست و ششم #ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
21.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید / فیلم کوتاه "ولد" به مناسبت روز جهانی قدس🇵🇸
🔰نویسنده و کارگردان: امیرعباس ربیعی
🌿روایت جدالی مادرانه با رژیم غاصب صهیونیستی و مظلومیت مسلمانان غزه...✌️
#روز_قدس #فلسطین #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
-1415438592_-211203.mp3
7.15M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب 🌱
جلسه بیست و ششم
✨استاد پناهیان✨
به مناسبت #ماه_مبارک_رمضان 🌙
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_رزان_النجار 🌷
(پرستار و امدادگر فلسطینی)
🔸تولد: ۱۱ سپتامبر ۱۹۹۶، روستای خزاعه، جنوب غزه، فلسطین
🔸شهادت: ۱ ژوئن ۲۰۱۸، نوار غزه، راهپیمایی بازگشت، فلسطین
#روز_قدس
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi