eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
464 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌱🌷 لحظه‌ای که پیکر شهید را به بیمارستان می‌بردند و با آن که ترکش به قلب شهیده اصابت کرده بود و تنی نیمه‌جان داشت، سعی می‌کرد حجاب خودش را کامل حفظ کند. چادر مریم به عنوان نماد زن مسلمان در موزه شهدای خیابان طالقانی نگهداری می‌شود... 🥀شهید مریم فرهانیان http://eitaa.com/istadegi
🌷🌱🌷 وقتی می‌خواستند چادر عروسی‌اش را برش بزنند، عصمت زیر لب چیزی می‌گوید، مادر می‌پرسد: با خودت چه می‌گویی؟ عصمت در پاسخش می‌گوید: به خدا می‌گویم، خدایا من لیاقت دارم زیر این چادر شهید شوم یا نه؟! شب‌ها با حجاب کامل می‌خوابید. وقتی از او سوال می‌کردند چرا اینگونه می‌خوابی؟ جواب می‌داد: اگر خانه‌مان بر اثر حمله موشکی مورد اصابت قرار گرفت نمی‌خواهم موقع بیرون کشیدن جسم بی جانم از زیر آوار چشم نامحرمی بر من بیفتد. ۶۶ روز از ازدواجش نگذشته بود که همراه جاری و مادرشوهرش در مراسم بزرگداشت شهدای عملیات بستان شرکت کرد. درست در لحظاتی که جمعیت مردم بر روی پل قدیم دزفول رسیدند، هواپیما‌های دشمن پل را بمباران می‌کنند. ترکش به پهلو و چند قسمت دیگر بدن عصمت اصابت می‌کند. عصمت تکبیرگویان در حالی که در چادر خویش پیچیده بود مظلومانه به شهادت رسید. 🥀شهید عصمت پورانوری http://eitaa.com/istadegi
🌷🌱🌷 انفجار مهیبی بود. ضربه ی شدیدی به سر نجمه خورد. صورتش پر از خون شده و روی زمین افتاده بود. بعد از انفجار، دکتر بالای سرش رفت. آن پزشک نقل می‌کند: "بالای سرش رفتم در حالی که رمق نداشت؛ همین که متوجه نامحرم شد، چادرش را دور خودش جمع کرد و روی صورتش کشید..." این اولین و آخرین حرکت نجمه بعد از انفجار بود... 🥀شهید نجمه قاسم‌پور http://eitaa.com/istadegi
🌷🌱🌷 در سال ۱۳۶۰، در شاهين‌شهر يك راهپيمايي عليه بي‌حجاب‌ها راه افتاد كه زينب مسئول جمع‌آوري بچه‌هاي مدرسه براي شركت در راهپيمايي شد. منافقين از همان‌جا زير نظرش گرفتند. دخترم هميشه غسل شهادت مي‌كرد. قبل از شهادتش هم غسل شهادت كرده بود. در اسفند همان سال در تميز كردن خانه براي عيد نوروز به من كمک كرد و از من خواست كه بگذارم روز آخر سال براي خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد برود. آن نماز، آخرين نماز زينب چهارده ساله بود. وقتي از مسجد برمي‌گشت، منافقان او را با چادرش خفه كردند و به شهادت رساندند... 🥀شهید زینب کمایی http://eitaa.com/istadegi
🌷🌱🌷 چادر را روی صورتش کشید و سر به شیشه اتوبوس گذاشت تا در خلوت خویش با حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) درد و دل ‌کند. ناگهان صدای تیراندازی بلند شد و اتوبوس ایستاد. مدتی بعد درگیری اشرار تمام شد؛ اما طاهره همچنان سر به شیشه اتوبوس داشت. مادر از عدم عکس العمل او متعجب شد؛ چادر را از صورتش کنار زد و تنها چیزی که دید، چهره خونین طاهره بود. 🥀شهید طاهره اشرف گنجوی http://eitaa.com/istadegi
🌷🌱🌷 گوشه‌ای از باشگاه در حال تمرین کردن بودیم که متوجه دو خانم فیلم‌بردار شدیم. راضیه خود را سریع به آن دو رساند و خیلی مودبانه گفت: "شما چرا بدون اطلاع فیلم می گیرید؟" گفتند: "خب برای صدا و سیماست!" راضیه گفت: "قبل از فیلم برداری باید اعلام می‌کردید. حجاب ما خوب نیست. لطفا قسمتی که ما در فیلم افتاده‌ایم را حذف کنید." پس از تمرین به همه لباس‌های یک دست دادند و گفتند برای افتتاحیه و اختتامیه این لباس‌های ورزشی را بپوشید (هر استانی با رنگ خاصی مشخص بود). راضیه در افتتاحیه روی این لباس چادر پوشید. سرپرست تیم گفت: "چادرتان را در بیاورید" ولی راضیه گفت: ما بدون چادر نمی‌آییم. 🥀شهید راضیه کشاورز http://eitaa.com/istadegi
🌷🌱🌷 قبل از انقلاب هم با چادر به مدرسه می‌رفت. حتّی سرِ کلاس هم چادرش را از سرش برنمی‌داشت. مسئولان مدرسه به او گفته بودند: «این جا روسری هم حق نداری سرکنی، چه برسد به چادر!». زیر بارنرفته بود. سیّده طاهره تا لحظه شهادت هم چادرش را بر روسری‌اش سنجاق کرده بود. 🥀شهید سیده طاهره هاشمی http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📖داستان کوتاه 🔥 ✍️ به قلم: قسمت ششم هرچه سازمان بیشتر با خمینی و دار و دسته‌اش زاویه گرفت، من هم بیشتر در برزخِ چه کنم ماندم. انقدر که حتی وقتی داشتند نظام را به رفراندوم می‌گذاشتند، مردد بودم میان آری و نه. انگار که آری یا نه‌ی منِ شانزده ساله، قرار بود اسلامی بودن یا نبودن نظام را تعیین کند. راستش را بخواهی، از اسلامی شدنش ترسیدم؛ از این که واقعا این حکومت بیفتد دست خمینی. برای همین بود که پنهان از تو، کاغذ قرمز رنگ «نه» را در صندوق انداختم و شدم بخشی از آن دو درصدِ اقلیت؛ آن دو درصدی که مقابل نود و هشت درصد مردم، اصلا به چشم نمی‌آمدند. من بازیگر خوبی هستم حسین. تو هیچ‌کدام از این‌ها را نفهمیدی. من تا وقتی از ایران خارج بشوم، مثل تو به خمینی می‌گفتم امام. کنار تو، دوزانو می‌نشستم کنار رادیو یا تلوزیون تا حرف‌هایش را گوش بدهم مثلا؛ اما هیچ‌وقت مثل تو به سخنانش دل ندادم. حسین، تو خودت بارها اعتراف کردی که من هم در مهارت رزمی و هم در تیراندازی فوق‌العاده‌ام. نه فقط تو، که خیلی‌ها این نظر را داشتند. تو شاید از خیلی جنبه‌ها بهتر از من بودی، اما حداقل در این زمینه هم‌سنگ من بودی. انتظار داشتم آموزش نظامی را به عهده من بگذارند در مسجد؛ اما نگذاشتند. من را بچه می‌دیدند انگار. گذاشتندش بر عهده یکی از بچه‌محل‌هایمان؛ اسمش چی بود؟ فکر کنم علی. آره، علی بود. از ما بزرگ‌تر بود؛ فکر کنم بیست و سه چهار سالی داشت. مهارتش از من، نه کم‌تر بود نه بیشتر. فقط چون او بزرگ‌تر بود، او را گذاشتند به عنوان مربی. دوست داشتم یک مسابقه با او بدهم تا همه بفهمند همیشه سن مهم نیست؛ اما نشد. سکوت کردم که نگویند دنبال مقامم. من خیلی بهتر از چیزی که تو فکر می‌کنی بازیگری بلدم حسین. تو هیچ‌وقت به مخیله‌ات خطور نمی‌کرد رفیقی که او را برادر ایمانی‌ات می‌دیدی و عهد اخوت بسته بودی، اصلا مومن نباشد. من ظاهراً مومن‌ترین مومنِ آن مسجد بودم؛ من دقیقا مصداق همان منافقی بودم که در جلسات تفسیر قرآن‌تان از آن می‌گفتید، درحالی که نمی‌دانستید یکی از همان منافق‌ها در جلسه نشسته است. اینجور وقت‌ها، وقتی درباره نفاق در آیات قرآن حرف می‌زدید، من حس می‌کردم دارم با خود خدا می‌جنگم؛ چشم در چشم. او سعی داشت در کتابش من را رسوا کند و من، با مهارت تمام از زیر این رسوایی در می‌رفتم. احساس قدرت می‌کردم؛ مخصوصا وقتی خودم درباره تفسیر این آیات و پلیدی نفاق و منافق حرف می‌زدم. بعد از این که راه سازمان رسماً از بقیه مردم جدا شد، من می‌خواستم تو را برای همیشه کنار بگذارم و چهره واقعی‌ام را نشان بدهم. خسته شده بودم از وانمود کردن؛ اما دستور سازمان، همان بود که بود. خیلی کارهای لذت‌بخش را از دست دادم؛ مثلا عملیات مهندسی را یا به رگبار بستن رهگذران خیابان را. من کارم دادن آمارِ حزب‌اللهی‌ها به سازمان بود. آمار آن علیِ احمق را هم دادم. جلوی در خانه‌اش زدندش و حیف که ندیدم چطور جان داد. حقش بود. در عوض، لذت ایستادن زیر تابوتش نصیبم شد؛ لذت این که دشمنم را خودم به سوی گور بردم و دفن کردم. جگرم حال آمد! ⚠️ ⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌱🌷 در زمان بی‌بندوباریِ قبل از انقلاب که به نام آزادی بر زنان تحمیل می‌کردند، حجاب را برای خود برگزید و با تمام وجود در حفظ آن کوشا بود؛ زهره زمانی که به دبیرستان راه یافت، برای پاسداری از حجابش با حفظ کامل آن در مدرسه حضور می‌یافت که متاسفانه به خاطر شرایط زمانه به مدت دو هفته او را از تحصیل محروم کردند که سرانجام با تعهد خانواده‌اش مجددا به دبیرستان بازگشت. 🥀شهید زهره بنیانیان http://eitaa.com/istadegi
کفش‌های جامانده در ساحل.pdf
27.5M
📚 کتاب 📘 ✍🏻 ✨روایت زندگی بانویی که حاضر بود بمیرد اما چادرش را برندارد؛ شهید طیبه واعظی. 🥀 http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📖داستان کوتاه 🔥 ✍️ به قلم: قسمت هفتم علی را که حذف کردم، خودم رفتم بجای او. لذت داشت؛ این که واقعا من مسابقه‌ام را با علی برده بودم و برای رسیدن به این جایگاه جنگیده بودم؛ هرچند ناجوانمردانه. مهم نبود؛ این مهم بود که حالا من اثبات می‌کردم یک سر و گردن از همه‌شان بالاترم. حالا همه درباره مهارت بالای من حرف می‌زدند و اعتراف می‌کردند به توانمندی من. بعد از علی، نوبتِ صاحبِ کارگاهی بود که در آن کار می‌کردم. وقتی دیدم عکس خمینی را زده به دیوار کارگاه، فهمیدم دلیل کافی برای سپردن اسمش به جوخه ترور سازمان دارم. پسرش هم جبهه بود. راستش واقعا پیر و خرفت شده بود دیگر. این یکی را جلوی چشم خودم کشتند و من، شادی و شعفم را پنهان کردم و ادای آدم‌های پریشان و نگران را درآوردم. من دقیقا ساعت و روز ترورش را می‌دانستم. حتی قبل از این که از کارگاه بیرون برود، یک لحظه یاد رفتار پدرانه‌اش افتادم و خواستم بروم جلویش را بگیرم؛ اما عقلم گفت خرِ احساسم نشوم و جایگاه و مرتبه سازمانی‌ام را برای یک پیرمردِ مُردنی به خطر نیندازم. جنگ شد و باز هم سازمان به من گفت همراه تو باشم و همراه همه آن بسیجی‌هایی که می‌رفتند فدایی خمینی و اسلامش بشوند. منزجرکننده بود؛ اما بالاخره مرتبه بالای سازمانی هزینه داشت و من داشتم بیش از خیلی‌ها این هزینه را می‌پرداختم. من رسماً در دهان شیر بودم؛ یعنی در کنار تو. سپهر که آمد، کاری کرد که تو دیگر فقط متعلق به من نباشی و این یعنی مرگ رفاقت ما. من تو را می‌خواستم چون فقط مال من بودی. نمی‌خواستم با سپهر قسمتت کنم. اگر سازمان و خرده‌فرمایش‌هایش نبود، من از همان روز که آن سپهرِ لوس پا به مسجد گذاشت، بی‌خیال تو می‌شدم؛ اما مجبور شدم با تو و سپهر بمانم. سپهر هم آدم قابل تحملی بود؛ البته تا قبل از آن که بفهمم بچه‌مایه‌دار است و پدرش تاجر فرش. یکی از آن‌هایی که حق من را خورده بود؛ یکی از آن‌هایی که در ناز و نعمت زندگی می‌کرد، درحالی که ما به نان شب محتاج بودیم. من بابت فقری که کشیده‌ام از همه دنیا طلبکارم حسین. دنیا، خدا، سرنوشت یا هرچیزی که تو اسمش را بگذاری، یک زندگیِ خوب به من بدهکار است. همه آن‌هایی که خوشبخت بودند و هستند، سهم من را از خوشبختی برداشته‌اند و من برای گرفتن این حق، با تمام دنیا درافتاده‌ام، با هرکس که لازم باشد. سپهر هیچ‌وقت به روی ما و خودش نیاورد که می‌تواند چندتا مثل ما را بخرد و آزاد کند. نه مثل بچه مایه‌دارها لباس می‌پوشید و نه مثل آن‌ها رفتار می‌کرد. انگار می‌خواست خودش را بچسباند به ما و سبک زندگیِ ساده ما؛ هرچند برایش سخت بود. آخرش هم وقتی موقع اعزام به جبهه، پدرش سر رسید و دعوا راه انداخت، ما فهمیدیم سپهر واقعا کیست. پدرش ترسیده بود سپهرِ نازنینِ موطلایی‌اش برود جبهه و خار به پایش برود. دلم می‌خواست آن لحظه خفه‌اش کنم. هروقت مومن‌بازی در می‌آورد، هر وقت سجده‌هایش طول می‌کشید، هر وقت با آن چشمانِ آبی‌اش زارزار پای دعای کمیل اشک می‌ریخت دوست داشتم خفه‌اش کنم. ⚠️ ⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣 بسم الله✨ سلام و درود بر شما عزیزان.🌱 🎁🎁ان‌شاءالله قراره یه مسابقه داشته باشیم؛ یک مسابقه خیلی جالب و البته سخت، ولی با جوایز عالی.😎 مسابقه چطوری هست؟!🤨 🎊اینطوری که ما، هفت‌تا تک‌جمله کوتاه رو هر روز در کانال قرار می‌دیم.🤓 هرکدوم از این جمله‌ها، برشی از متن هفت داستان واقعی هستند.🧐 داستان‌هایی که ممکنه اون‌ها رو شنیده باشید.😌🤭 و شما باید حدس بزنید که این جمله، بریده‌ی چه داستانیه.🤔 🌿پاسخ‌ها رو به آیدی زیر بفرستید: @Ya_emam_hasanjanam 🏆جایزه مسابقه از طریق نرم‌افزار طاقچه به شما تقدیم می‌شه😃🤩 منتظر باشید... http://eitaa.com/istadegi
🎉 🎉 1️⃣جمله اول: «جمعشان جمع شد.» این جمله برشی از چه داستانیه؟🧐 ⚠️راهنمایی: به رمان‌های بنده مربوط نیست. ✨ارسال پاسخ به آیدی: @Ya_emam_hasanjanam http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 📖داستان کوتاه 🔥 ✍️ به قلم: قسمت هشتم هروقت مومن‌بازی در می‌آورد، هر وقت سجده‌هایش طول می‌کشید، هر وقت با آن چشمانِ آبی‌اش زارزار پای دعای کمیل اشک می‌ریخت دوست داشتم خفه‌اش کنم. دوست داشتم من هم بروم مثل پدرش، سرش داد بزنم و بگویم بچه مامانیِ بالاشهر، تو را چه به جنگ؟ تو اصلا می‌دانی درد چیست؟ زخم چیست؟ گرسنگی و تشنگی کشیده‌ای؟ نه. نمی‌فهمید و من هم به روی خودم نیاوردم. ادای رفیقش را درآوردم و همه این‌ها جمع شد، کینه شد تا رسید به آن شب در عملیات شناسایی، کردستان عراق. سال شصت و دو بود که بالاخره سازمان اجازه داد به مرحله جدید زندگی‌ام وارد شوم؛ مرحله‌ای بعد از ایران. من خیلی وقت بود که آماده بودم برای فراموش کردن هرچه در ایران دارم و قدم گذاشتن به پادگان اشرف. می‌پرسی خانواده‌ام چه؟ آدم‌های مهربان و ساده‌ای بودند. انقدر ساده که پدرم به کار در جهاد کشاورزی قانع شد و مادرم به پول ناچیزِ خیاطی. من با این آدم‌های ساده نمی‌توانستم زندگی کنم. خسته‌کننده بودند. خانواده اولین چیزی ست که وقتی جذب سازمان می‌شوی باید ازشان دل بکنی؛ چون محبت دست و پاگیر است؛ نقطه ضعف است و من خوب از پس این دل کندن برآمدم که سازمان من را انقدر تحویل گرفت. غیر از خانواده‌ام، هیچ چیز دیگری در ایران نبود که دلم به آن گره خورده باشد؛ جز تو. دل کندن از تو را هم سپهر آسان کرد. بقیه‌اش هم، هرچه در ایران بود فلاکت و بدبختی بود. خود ایران هم وطن نبود برای من. من خیلی وقت است بی‌وطنم؛ عشق به خاک و وطن و مام میهن و این‌ها هم ارزانی خودتان. آن شب هم من و هم تو خوش‌شانس بودیم؛ به این دلیل که تو بیمار شدی و نیامدی. شاید واقعا حقت نبود که بمیری؛ ولی سپهر چرا. تو شاید یک زمانی رفیقم بودی؛ اما سپهر هیچ‌وقت. من با بلدچیِ کُردی که همراهمان بود بسته بودم از قبل. او سپهر را از پشت گرفت و من کشتمش؛ جنازه‌اش را هم همان‌جا رها کردیم. می‌لرزیدم؛ نه از ترس که از سرما و شاید شوق. ترس خیلی برای من معنا نداشت؛ حداقل در جایی که ایستاده بودم. اشرف... همان‌طور بود که فکر می‌کردم. پر از آدم‌های احمق که با وعده‌های رنگی، به دنیای خاکستری اشرف آمده بودند و حالا نه راه پس داشتند نه راه پیش؛ باید می‌ماندند تا بمیرند. فرق من با آن‌ها این بود که اولا من احمق نبودم، ثانیا دلم را به وعده‌های کودکانه و آرمانی خوش نکرده بودم و ثالثاً شاید راه پس نداشتم؛ اما راه پیش چرا. مرتبه سازمانی‌ام روز به روز بالاتر رفت؛ چون برعکس خیلی‌ها انگیزه‌ام در ایدئولوژی احمقانه سازمان خلاصه نمی‌شد. بالادستی‌ها من را یک چریک واقعی و وفادار می‌دانستند؛ چریکی که مظهر کامل ایدئولوژی سازمان بود. من نه فقط در مسجد، که در کمپ اشرف هم منافق بودم و با مهارت تمام، نقش عاشقِ سینه‌چاکِ رجوی را بازی کردم. دوره‌های آموزش نظامی را می‌گذراندم، فقط با این انگیزه که بتوانم طلبم را با ایران، با خمینی و مردمی که پشتش ایستادند صاف کنم. ⚠️ ⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📖داستان کوتاه 🔥 ✍️ به قلم: قسمت نهم هیچ‌کس نتوانست علیه من آتویی بگیرد و بفرستدم بنگالی؛ نه دلبستگی‌ای داشتم، نه حاشیه‌ای، نه رابطه‌ای و نه سوالی. دقیقا به همان سردی و بی‌رحمی‌ای بودم که سازمان می‌خواست. حتی غسل‌های هفتگی هم چیزی را در من تغییر نمی‌داد؛ چون هیچ خیال و آرزویی جز انتقام از جمهوری اسلامی و مردمش نداشتم. همه زندگی من اشرف بود؛ خانه‌ام، خانواده‌ام، مدرسه و دانشگاهم. برای همین بود که دوام آوردم. کسی را آن بیرون نداشتم که دلتنگش باشم؛ برعکس خیلی‌ها؛ خیلی‌هایی که با باور به رجوی، خانواده را پشت سر گذاشته و حالا فهمیده بودند برخلاف آنچه گفته‌اند، رجوی نمی‌تواند تمام خانواده‌شان باشد. رجوی را فقط الکی مقدس می‌کردند که ما تنها به او دل ببندیم و این دلبستگی، تضمینی باشد برای ماندن ما. نمی‌شد. یک آدمی مثل رجوی نمی‌توانست کسی باشد که برایش جان بدهی و بپرستی‌اش. عشقی اگر به رجوی بود هم ادا بود؛ فقط برای این که سر و کارمان به بنگالی نیفتد. وگرنه آن‌ها که در اشرف بودند، مثل شما بسیجی‌ها نبودند که می‌مردید برای خمینی. آخرش هم آن بدبخت‌های ایدئولوژی زده، تبدیل می‌شدند به تفاله‌های سازمان که فقط به درد مُردن می‌خوردند. هیچ‌وقت سوال نمی‌پرسیدم؛ همان‌طور که یک چریک باید باشد. یک چریک سوال نمی‌پرسد، فرمان مافوقش را اطاعت می‌کند. همه‌اش همین بود: سوال ممنوع، شک ممنوع، دلبستگی و دلسوزی ممنوع. چشمانت را ببند و هرچه رجویِ مقدس می‌گوید گردن بِنِه! و من دقیقا اینطور بودم. من دائما در سازمان رشد می‌کردم. بی‌رحمی و مهارت من انقدر به مذاق سازمان خوش آمد که از اشرف رها شدم و مسئولیت بازجویی از اسرای ایرانی را به من سپردند؛ کاری که از دید آن‌ها امتحانی سخت برای من بود و از دید خودم، تفریحی دل‌انگیز. می‌خواستند سرسپردگی‌ام را بسنجند؛ این که من حاضرم بخاطر سازمان، هم‌وطنان خودم را شکنجه بدهم یا نه. بدبخت‌ها نمی‌دانستند من وطنی ندارم که هم‌وطن داشته باشم. نمی‌دانستند چقدر تشنه گرفتن انتقام از کسانی هستم که برای خمینی، برای اسلام قدم به جبهه گذاشته‌اند. از این امتحان هم سربلند بیرون آمدم و سازمان مطمئن شد وقتی پای رجوی و آرمانش وسط باشد، من ایرانی و غیرایرانی سرم نمی‌شود. پاداش این کار، آزادی از عراق بود. آزادی‌ام از عراق به بهای زجرکش شدن پنج، شش‌تا جوانِ بدبخت تمام شد. فکر کنم یکی‌شان نوجوان بود، پانزده، شانزده ساله. تازه سبیل‌هایش داشت جوانه می‌زد؛ که دیگر نزد. مُرد. از عراق آزاد شدم و برای آموزش‌های جدی‌تر، من را فرستادند اسرائیل؛ با نامی جدید. من خیلی وقت است که نام گذشته‌ام را دور انداخته‌ام و نامم، هرچیزی ست که سازمان بگوید. ⚠️ ⚠️ http://eitaa.com/istadegi
به مناسبت علیه السلام دو قسمت تقدیم‌تون شد✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎉 🎉 2️⃣جمله دوم: «مادر، پرده را گرفت و به دیوار تکیه داد.» این جمله برشی از چه داستانیه؟🧐 ⚠️راهنمایی: به رمان‌های بنده مربوط نیست. ✨ارسال پاسخ به آیدی: @Ya_emam_hasanjanam http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📖داستان کوتاه 🔥 ✍️ به قلم: قسمت دهم(آخر) آموزش‌های سختی که در اسرائیل دیدم، نویدِ یک رویاروییِ تمام‌عیار با جمهوری اسلامی را می‌داد. هرچند تفکر سازمان کهنه شده بود و دیگر خریدار نداشت، ولی هنوز نیروهای چریک سازمان برای مقابله با رژیم کارکرد عملیاتی داشتند. ما کم‌کم از یک تشکیلات ایدئولوژیک، تبدیل شدیم به یک بازوی عملیاتی صرف برای مخالفان رژیم؛ چیزی که من بیشتر می‌پسندم. به تدریج نیروهای قدیمی و خسته سازمان کنار گذاشته شدند و نیروهایی جایشان را گرفتند که اصلا نمی‌دانستند مارکسیسم چیست؛ تنها از جمهوری اسلامی نفرت داشتند. ماموریت جدید من همین بود؛ جذب نیرو. بعد از آموزش‌های اسرائیل، چندین بار آمدم ایران برای جذب نیرو و شبکه‌سازی؛ اما یک بار هم لو نرفتم. انقدر تمیز کارم را انجام می‌دادم که نیروهای امنیتی ایران که تو و امثال تو بودند، حتی نفهمیدند من کی آمدم و کی رفتم. جایگاه من در سازمان به شکل شگفت‌آوری بالا می‌رفت؛ اتفاقی شیرین و در عین حال ترسناک که من را در دور رقابت‌های وحشیانه درون‌سازمانی انداخت. رقابت‌هایی که بردن در آن، به عرش می‌رساندت و باختنش مساوی ست با باختن زندگی‌ات. هرچه به راس هرم سازمان نزدیک‌تر بشوی، رقابت‌ها خطرناک‌تر می‌شود و من باهوش‌تر و وحشی‌تر از آن بودم که ببازم؛ اما تلاش کردم فاصله‌ام را با راس هرم حفظ کنم. این ماموریت اما، مهم‌ترین و حیثیتی‌ترین ماموریت من بود که تو نابودش کردی. سال‌ها برنامه ریخته بودیم برای سال هشتاد و هشت. من سال‌ها شبکه‌سازی کرده بودم، سازمان چند خانه و باغ خریده بود و نهادهای امنیتی اسرائیل کلی بودجه گذاشته بودند برای این کار. قرار بود کاری کنیم که خیابان‌های ایران بشوند میدان جنگ و مردم بیفتند به جان هم. آن وقت رژیم شما هم ساقط می‌شد و من توی میدان امام، سلاخ‌خانه راه می‌انداختم برای وابستگان رژیم. انقدر ازتان می‌کشتم که انتقام همه چیز را بگیرم؛ اما نشد. تو و تیمت نگذاشتید من با دراگانوفم، کسی از معترضان احمقِ کف خیابان را بزنم. همان‌ها که فریبِ حقه خنده‌داری مثل تقلب در انتخابات را خورده بودند؛ یک لشگر سبزپوشِ فریب‌خورده. من فقط فرصت داشتم یکی از اعضای تیم خودم را، با یک گلوله در مغزِ پوکش حذف کنم تا دست شما نیفتد و خودم لو نروم. متاسفانه تو من در یک سطح بازی کردیم. هرچه من سرنخ‌ها را می‌سوزاندم، تو یکی جدید پیدا می‌کردی. حتی خواستم یکی از اعضای تیمت را منبع خودم کنم، حتی فکر کردم موفق شدم؛ اما دورم زد و آخرش پشت تو ایستاد. آن نفوذیِ بی‌مصرفی که از قبل داشتم هم کار زیادی نتوانست بکند؛ فقط توانست آمار تو را بدهد که قبل از فرار، بیایم تلافی این شکست را سرت در بیاورم. رسیده‌ام به نقطه رهایی؛ نقطه قرارم با مامور تخلیه. من تنها کسی هستم که از این ماموریت دارم برمی‌گردم و دستگیر نشده‌ام. بقیه اعضای تیمم یا دستگیر شدند، یا سوخت رفتند و حذفشان کردم. مهره سوخته، مثل مرده متحرک است. باید از شرش خلاص شد؛ چون جنازه‌اش هم نمی‌ارزد برای سازمان. مامور تخلیه سر می‌رسد و یک نفر هم همراهش هست؛ با لباس محلی و صورتِ پوشیده. بار اولم نیست که قاچاقی از مرز زمینی رد می‌شوم؛ اما دلهره دارم. ماموریتم به لطف جنابعالی، اصلا خوب پیش نرفته و از بازخواست سازمان می‌ترسم. یکی از قاچاقچی‌ها پشت سرم قدم برمی‌دارد و دیگری جلویم. هردو هیکل درشتی دارند و یک اسلحه در دست هرکدامشان. جلویی یک برنو دارد و عقبی یک برتا. بیابان گرم است و ساکت؛ تنها جنبنده‌ها ماییم که از میان شیار تپه‌ها حرکت می‌کنیم. ناگاه صدای تیر از پشت سرم، گوش‌هایم را کیپ می‌کند. درجا متوقف می‌شوم و سوزش غیرقابل تحملی را در کمرم حس می‌کنم. انقدر داغ است که می‌افتم روی زمین. مامور تخلیه بالای سرم می‌ایستد و اسلحه برتا را به سمتم نشانه می‌رود. می‌خواهم بلند شوم؛ اما نمی‌توانم. نفسم بند آمده و خونم زمین را سرخ کرده. تازه می‌فهمم من هم یکی از همان مُهره‌های سوخته‌ای هستم که حکم مرده متحرک را دارند و جنازه‌شان هم برای سازمان نمی‌ارزد. قاچاقچی نیشخند می‌زند، سرم را نشانه می‌گیرد و ماشه را می‌چکاند... http://eitaa.com/istadegi
داستان چطور بود؟ نظری، نقدی، حرفی اگر دارید می‌شنویم به گوش جان: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh