eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
527 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما به لطف شغل پدرانمان همیشه زیر سایه یک تهدید زندگی کرده‌ایم. تهدیدی که وادارمان می‌کند شغل پدرمان را، نامش را، عکسش را و گاه حتی نام خانوادگی‌مان را پنهان کنیم، ارتباطاتمان را محدود کنیم، محل زندگی‌مان را عوض کنیم و خیلی رفتارهای احتیاط‌آمیز دیگر. این که یک روز، یک اتفاق ناگوار برای پدرم، مادرم یا خودم بیفتد، اتفاقی بود که تمام عمر با احتیاط از آن فرار کرده بودم. هیولایی که تا قبل از ترور دانشمندان هسته‌ای، در هاله‌ای از ابهامِ غیرممکن بودن فرو رفته بود و بعد از آن، چنگ و دندانش را به خانواده‌های کارمندان صنایع دفاعی هم نشان داد. من مدت‌ها بود که با این کابوس خو کرده بودم؛ اما فکر نمی‌کردم این کابوس انقدر سریع تعبیر شود و در جهان واقعی، مقابل چشمانم رژه برود. ... (بازنویسی شاخه زیتون)
بسم الله الرحمن الرحیم ✍️ ساعت چهار صبح از خواب بیدار می‌شوم. گیج گیجم. از چهارشنبه تا حالا درست و حسابی نخوابیده‌ام. یا در ماشین چشم بر هم گذاشته‌ام، یا در خانه ی دوستان عراقی حداکثر شش ساعت خوابیده‌ام(دیشب شش ساعت خوابیدم وگرنه کاظمین هم همان سه چهار ساعت بود). اصلا اربعین همه چیزش فرق می‌کند. در این راه کسی کسی که حداقل هشت ساعت در روز می‌خوابید، اگر در چند روز درست و حسابی نخوابد هم اعتراضی نمی‌کند چون از راه دیگری شارژ می‌شود... بعداز بیدار شدن، شورای تصمیم‌گیری برگزار می‌شود با موضوع مهم: کی بریم حرم بهتره؟ بعد از بحث‌ها و مذاکرات فراوان، بعد نماز همه بیرون از خانه ابوفاطمه ایستاده‌ایم. اصرار کردند حتما ظهر خانه‌شان باشیم چون هوا خیلی گرم است. چند قدم که از خانه دور می‌شویم، خیابان شلوغ می‌شود و آدم‌ها کوله به دوش به مقصد کربلا راهی پیاده‌روی می‌شوند. ساعت پنج صبح است، ولی موکب‌ها دارند به مردم صبحانه می‌دهند. چون خیلی تا حرم راه است، سوار وسیله نقلیه‌ای می‌شویم که انگار نصف جلویی موتور را وصل کرده‌اند به چیزی مانند نصف عقبی نیسان که کمی از آن کوچک‌تر و دیواره‌هایش کوتاه‌تر است. با موتور-نیسان به حوالی وادی‌السلام می‌رویم. وادی‌السلام بزرگترین قبرستان جهان است و ظاهر عجیبی دارد. مثل بهشت زهرا نیست که همه قبرها یک اندازه و با نظم و ترتیب و تقریبا هم‌شکل باشند. مقبره‌هایی که هر چند قدم دیده می‌شود، قبرهای کوتاه و بلند، بنرهای بزرگ با عکس متوفی و... وادی السلام را از قبرستان‌های ایران متفاوت می‌کند. دوست دارم در وادی‌السلام قدم بزنم. اینجا محل عبرت گرفتن است، محل بیدار کردن فطرت... اما نمی‌شود. باید زودتر به حرم برویم و با بابا علی دیداری تازه کنیم. مسافتی را پیاده می‌رویم و از تفتیش‌ها رد می‌شویم. قرار می‌گذاریم و وارد حرم می‌شویم. حرم شلوغ است، خیلی شلوغ. با بطری همراهمان یک وضوی فوری می‌گیریم و به سمت ضریح می‌رویم. سال ۹۸ هم که آمدیم بر اثر اتفاقات آنقدر سریع زیارت کردم و دستم به ضریح نرسید و فقط گوشه‌ای از ضریح را دیدم که از همان روز حسرت یک زیارت حسابی در حرم بابا علی به دلم مانده است. هر کس از سمت ضریح برمی‌گردد به ما نصیحت می‌کند: نروید، خفه می‌شوید، ازدحام خیلی زیاد است. خودمان که کمی نزدیک به در ورودی ضریح می‌شویم، با تک‌تک سلول‌های بدن حس می‌کنیم ازدحام را. پشیمان می‌شویم برمی‌گردیم. روا نیست مردم را هل بدهیم و اذیت شوند، مادر هم گفت: معصومه نریا، راضی نیستم. دلم برای در آغوش کشیدن ضریح و عطر خوشش را استشمام کردن پر می‌کشد؛ اما خودم را راضی می‌کنم که حرم فقط ضریح نیست و امام به کل حرم توجه ویژه دارند. ده قدمی از در ورودی راهرویی که می‌رسد به ضریح دور می‌شوم. دلم می‌خواهد ضریح را ببینم و دنبال راهی می‌گردم. برمی‌گردم و روی پنجه پا بلند می‌شوم و می‌بینمش. گوشه بالای ضریح قسمت مردانه از اینجا مشخص است. شروع می‌کنم با پدر حرف زدن. حرف‌هایم که تمام می‌شود، به صحن حضرت زهرا می‌روم و گوشه‌ای جاگیر می‌شوم. بعد از خواندن زیارت عاشورایی که رفیقم سفارش کرده بود حرم امیرالمومنین برایش بخوانم، نظرم به ضریحی می‌افتد مثل پنجره فولاد در مشهد. می‌روم ببینم چه خبر است. ضریح از اینجا کامل مشخص است، ضریح زیبای بابا علی ، پدر عالم، همسر زهرا، امیرالمومنین از اینجا پیداست. الهی دورش بگردم که دلش نمی‌آید کسی ناراحت از حرمش برود (تجربه دومی که به کارتون میاد اینه: خانم‌ها در انتهای صحن حضرت زهرا می‌تونین اگر به هر دلیلی نمی‌خواید وارد محوطه ضریح بشید، دل سیر ضریح رو ببینید). حین رفتن به سمت مامان، می‌بینم خانمی دارد برای جمعی کوچک درباره حجاب و انقلاب حرف می‌زند. آنقدر شیرین و دلچسب حرف می‌زند که پای حرف‌هایش می‌نشینم و در کمال ناباوری می‌فهمم که خواهر شهید خادم صادق است، همان شهیدی که چندی پیش دختر و همسرش برای امر به معروف در اصفهان کتک خوردند، بعد از اتمام صحبت‌هایش جلو می‌روم و در آغوشش می‌کشم.‌.‌‌. ازدحام در حوالی ضریح آنقدر زیاد می‌شود که درهایی که صحن را به محوطه نزدیک ضریح وصل می‌کند می‌بندد‌. چند دقیقه بعد چند مرد دوان‌دوان می‌آیند و برانکارد را به سمت آنجا می‌برند. نگران می‌شوم. آیت‌الکرسی می‌خوانم و فوت می‌کنم سمت درهای بسته. فرصت نداریم، باید برویم. ابوفاطمه منتظر است... "ایوان نجف عجب صفایی دارد..." http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از لطف شما فقط رمان رفیق مربوط به فتنه ۸۸ هست. و اهمیت این حادثه تاریخی و عبرت‌هاش نباید کم‌رنگ بشه.
💔😔
سلام آمار دقیقی که در دست نیست ولی تخمین روی حدود هفت هزار نفره و شاید بیشتر.
سلام نابود که نه، قراره از نو نوشته بشه. توصیه می‌کنم فعلا نسخه قبلی رو منتشر نکنید. و فعلا اگر نخوندید این رمان رو، مطالعه‌ش نکنید.
سلام بله واقعا درسته. بنده برای رمان سلما درگیر همین مشکل هستم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیام خانم رضوی... ان‌شاءالله زیارتشون قبول و سفرشون بی‌خطر باشه✨
🚩 همه جا کربلاست... 🏴 پیاده‌روی مردمی اربعین حسینی 📍از منازل، مساجد و حسینیه‌ها 🚩 به سمت گلستان شهدای اصفهان ⏱ از اذان صبح تا شام اربعین 🔻 الی اصحاب الحسین(علیه‌السلام) _________________ ☎️ شماره‌های تماس برای برپایی موکب در مسیر پیاده‌روی: 03134490011 09376075610 @rabteasheghi
مه‌شکن🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #روایت_زیبایی ✍️ #معصومه_سادات_رضوی ساعت چهار صبح از خواب بیدار می‌شوم. گی
بسم الله الرحمن الرحیم ✍️ ساعت ۳:۳۸ دقیقه، به مقصد طریق الحسین از خانه ابوفاطمه بیرون می‌زنیم. دیشب با اهل خانه خداحافظی کردیم. عمیق دلتنگ خانواده ابوفاطمه و مهربانی‌شان می‌شوم. از آنجا تا عمود اول باید مسافتی را پیاده برویم و عجبا که در این مسیر موکب‌ها در این ساعت شب فعالند. به این نتیجه رسیدم که موکب‌ها هیچ‌گاه تعطیل نمی‌شوند و فقط خدماتشان از حالتی به حالت دیگر تغییر می‌کند. صدای «هلابیکم» موکب‌دارها حالم را خوش می‌کند. آفتاب آرام آرام از پشت ساختمان‌ها سرک می‌کشد که به عمود اول می‌رسیم. اولین قدم در مسیر نجف_کربلا را برمی‌دارم. بالای هر عمود عکس یک شهید را زده‌اند. در عمود دوم عکس حاج قاسم را می‌بینم که دارد لبخند می‌زند و انگار ورودم را به مسیر خوشامد می‌گوید. بیشترین نوشته‌ای که رو کوله‌ها دیده می‌شود، "تک‌تک قدم‌هایم را نذر ظهورت می‌کنم" است و هر لحظه این برگه‌ها یادآوری می‌کنند اینجا اتفاقی رخ می‌دهد که زمینه‌ساز ظهور است. زن و مرد، پیر و جوان، نوزادهای توی کالسکه، دختران کوچک ‌‌‌همه دارند در این مسیر قدم برمی‌دارند. پیرمردی را با موهای سپید می‌بینم که روی زمین نشسته است و دستمالی در دست دارد. به سرعت خم می‌شود و کفش‌های خاک‌آلود هر کسی را رد می‌شود یک دستمال سریع چند ثانیه‌ای می‌کشد، آنقدر سریع که زائر نمی‌تواند واکنشی نشان بدهد. "این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟" در این مسیر فرشته‌های کوچک عراقی به شما دستمال کاغذی تعارف می‌کنند و به کف دستتان عطر می‌زنند. زنی دختر را در جعبه پلاستیکی میوه گذاشته و با تکه پارچه ای به دنبال خود میکشد  فردی با صدای خوش بلند بلند حسین حسین میگوید روضه می‌خواند. پیاده‌روی اربعین روضه است؛ دخترهای کوچک، نوزادان شش ماهه، آب فراوان،  گرما، سرما، سوز آفتاب، خادمان عراقی، جمعیتی که اگر عاشورا بودند، نمی‌شد آنچه که شد... اینجا روضه مجسم در جریان است... چند ده عمود دیگر باید به یک موکب برویم. هوا گرم است و کودک و نوزاد همراهمان است. عصر دوباره به این رودِ همیشه در جریان ِخروشان می‌پیوندیم... "پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا،  بدرقه با خود حیدر، پیشِ رو حضرت زهرا..." http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم ✍️ عصر که از موکب بیرون می‌زنیم، بدجور ضعف کرده‌ام. از خانواده جدا می‌شوم و دنبال چیزی می‌گردم که بخورم. یک بامیه داغ‌داغ و یک کتلت نجاتم می‌دهد. آرام آرام راه می‌روم. در این سیصد عمود تا محل قرار مشخص شده از خانواده جدا شدم و خودم میان شلوغی‌ها عمود به عمود می‌روم و کسی نمی‌داند که هستم و از کجایم و ایرانی‌ام یا عراقی. یک گم بودن میان شلوغی قشنگ... اذان که می‌دهند راهم را کج می‌کنم و داخل یک موکب کوچک می‌روم. گوشه‌ای پیدا می‌کنم و با بطری همراهمان وضو می‌گیرم تا بایستم به نماز. دختری لواشک باز می‌کند و به دوست هایش تعارف می‌کند، به من هم. موقع رفتن روسری را مرتب میکنم که زنی می‌گوید: عینکی هستی؟ و با جواب مثبتم  یک بند عینک زیبا به من هدیه می‌دهد. "حب الحسین یجمعنا" مسیر نجف کربلا در مدتی مدت پیاده‌روی سه لاین است. یک لاین ماشین‌رو، یک لاین که دو طرف موکب است و یک لاین بین این دو که موکب در آن وجود ندارد و مخصوص پیاده روی تند است. به لاین تندرو می‌روم که برق جاده چند دقیقه‌ای قطع می‌شود. تاریکی عاشقان مشکی پوش حسین را در آغوش می‌کشد اما لحظه‌ای این جریان پرخروش صبر نمی‌کند و به حرکت ادامه می‌دهد. «تاریخ نشان داده قافله حسینی معطل هیچکس نمی‌ماند.» به محل قرار می‌رسم. دیگر توان ادامه ندارم. تصمیم بر این می‌شود امشب در موکب بخوابیم و فردا صبح به حرکت ادامه دهیم... در موکب جاگیر می‌شویم و به لطف خاله جان، سر حرف با صاحبان موکب باز می‌شود.  یکی دو ساعتی با عربی دست و پا شکسته با آن‌ها حرف می‌زنیم می‌زنیم می‌خندیم. می‌خوابیم تا بعد از اذان صبح چند صد عمود خود را به حرم نزدیک کنیم... "عشق تو هدیه‌ای است از طرف خدا به بنده،  انسان ذاتا به حسین بن علی علاقه منده، هر کی سر خم کنه پای علم تو سربلنده..." http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 🌱 ... به قلم: شهریور سال نود و هشت توفیق شد و با خانواده رفتیم کربلا. این سفر از جهاتی خاص بود؛ برای همین از قبل سفر، شروع کردم به نوشتن و سفرنامه مفصلی نوشتم. امسال قرار بود مقارن با تاریخ قمری سفر که از روز عاشورا شروع شد، سفرنامه را در کانال منتشر کنیم. به دلایلی نشد ولی بنا شد قسمت کوتاهی از آن تا ایام اربعین منتشر شود. در زمان بازنویسی و تایپ آن، متوجه شدم متن به شدت مستعد برداشت‌های منفی است. این قسمت را در خود کربلا نوشتم و واقعا در حال و هوای خاصی بودم که نوشتم. الان که از آن جنون خارج شدم و می‌خوانمش، می‌بینم قسمت‌هایی از آن صرفا با زاویه دید یک فرد دیوانه قابل فهم است و اگر منطق بخواهد خیلی وسواس به خرج دهد، حتی می‌تواند برداشت کفر داشته باشد...! با این حال، خود متن اصلی حال و هوایی دارد که قطعا بعد از ویرایش نخواهد داشت. خیلی دو دل بودم که بازنویسی بکنم یا خیر. یا خانم شکیبا هم مشورت کردم و قرار شد بدون ویرایش منتشر شود. چنانچه قسمتی برایتان ابهام داشت یا مجنون درونتان نتوانست آن را هضم کند، بپرسید. این متن، اولین فصلِ بدون نام، از سفرنامه‌ی «اسم‌های بدون فصل، فصل‌های بدون اسم» است... ✍کوثر سادات مصباح http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 🌱 ... به قلم: #کوثر_سادات_مصباح شهریور سال نود و هشت توفیق شد و با خان
سلام بر مخاطبان عزیز مه‌شکن خانم مصباح ان‌شاءالله عازم کربلا هستند. ان‌شاءالله علاوه‌بر سفرنامه سال ۹۸ ایشون، سعی می‌کنن در طول سفرشون هم با تصاویر و یادداشت‌های کوتاه، روایت‌گر حماسه اربعین باشند. آرزوی سلامتی و سفر بی‌خطر برای خانم مصباح و تمام زوار اربعین داریم.
مه‌شکن🇵🇸
🌱 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 🌱 ... به قلم: #کوثر_سادات_مصباح شهریور سال نود و هشت توفیق شد و با خان
🌱 🌱 ...لطفا عینک جنون بزنید!... به قلم: قسمت یکم به کشف دین جدیدی می‌رسم. آیینی که سال‌ها بود در اطرافم پیروانشان را می‌دیدم و حالشان را نمی‌فهمیدم. کافر می‌نامیدمشان! دینی ورای رنگ و سن و نژاد و... و حتی آیین! یک دین ژنتیکی. در سرشت بعضی‌ها هست، پس ایمان می‌آورند. بدون اینکه ببینند و بشنوند و بشناسند و در بعضی نیست. نه می‌بینند و نه می‌فهمند و نه می‌شناسند. حتی قدرت درک وجود چنین قدرت عظیمی را ندارند. به پیروان آن دین می‌گویند: دیوانه! مجنون! اسم دین شد عاشقی، قبله‌اش کربلا. دیوانگانِ بدحجاب، دیوانگانِ بی‌حجاب، دیوانگانِ بداخلاق، دیوانگانِ سنی، مسیحی، آمریکایی، اروپایی... همه‌شان -حتی آن‌هایی که هرسال دوماه مشکی نمی‌پوشند و در هیئت دم نمی‌گیرند که «قبله من کربلاست»-، "یک ذره از خاک کربلا، قطره‌ای از آب فرات و نسیمی از عصر عاشورا در وجودشان جاری است که حرارت قلبشان را خاموش نمی‌کند."* تو تصور کن اروپایی است و از اسلام و کربلا بی خبر، اما جزو مجانین نوشته‌اندش! بالاخره یک‌جایی، با یک حرفی، ندایی، عکسی، حالی، هوایی، هوای حسین می‌زند به سرش، بلند می‌شود می‌آید همایش. بزرگ‌ترین همایش تاریخ بشری که توسط میلیون‌ها دیوانه، هر سال اجرا می‌شود. طریقه اجرای آن تمام عاقلان جهان را دیوانه و حیران می‌کند(البته نه آن دیوانه مقدس!). در عصر جدید، دوران ماشین و هواپیما و... یک عده -دیوانه- پیاده راه می‌افتند که مسیر یک ساعته را در چند روز طی کنند. *: به نقل از کتاب امیر من، نوشته نرجس شکوریان‌فرد. ✍️کوثر سادات مصباح http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی دل و جرئت می‌خواهد آدم زنگ بزند خانم شکیبا و خداحافظی کند. به ظاهر لبخند می‌زند و التماس دعا می‌گوید. ولی هر کس نداند من که می‌دانم پشت این لبخند چه نفرین‌هایی هست. تصمیمم را می‌گیرم. خودم را آماده می‌کنم برای چپ شدن ماشین، سقوط در دره، سکته و مردن بی‌خود و بی‌جهت. یک نفس عمیق می‌کشم و بعد زنگ می‌زنم خداحافظی می‌کنم...!
اصلا فکر نمی‌کردم اولین غذای موکب را به همین زودی بخوریم. از وسط ایران، کربلا شروع می‌شود. تکه‌تکه در جاده موکب چایی و شربت زیاد بود. جلوتر رفتیم اسکان و غذا هم اضافه شد. پسر بچه‌ها با پرچم وسط جاده ایستاده بودند و دعوت می‌کردند برویم موکبشان. از وسط ایران کربلا شروع شده بود... پی‌نوشت‌: احتمالا اکثر گزارشات خوراکی باشد. چون واضح‌ترین نمود محبت است.
انصافا عکس افتضاح و غیر قابل فهمی هست. ولی دلم نمی‌خواست بایستم روبه‌رو و عکس آدم‌وار بگیرم. اینجا کنار پیاده شدیم که یک هوایی به مغزمان بخورد. هربار از کنار یکی از خادم هایش رد می‌شدیم می‌پرسیدند شام خوردید؟
این بنر های «کربلا از این طرف هم» خیلی خوب بود گرچه هنوز به تابلوهای واقعی «کربلا از این طرف» یا «تا کربلا این قدر» نرسیدیم ولی همین‌ها هم خوب است. خیلی واقعی‌تر و امیدبخش‌تر از تابلوهای سطح اصفهان است...