سلام
کتاب محبوبه صبح مربوط به شهید محبوبه دانش آشتیانی هست. کتاب راز یاسهای کبود هم مربوط به شهید صدیقه رودباری(و چند بانوی شهید دیگه)
انشاءالله خیره.
#پاسخگویی_فرات
#بریده_کتاب 📖
...شیرینترین قسمت کابوس دیدن، وقتی ست که بیدار میشوی و با کمی دقت به دنیای اطرافت، مطمئن میشوی که هیچکدام از چیزهایی که دیدهای، واقعا اتفاق نیفتادهاند. برای من اما، قضیه فرق میکند. کابوسهای من، درواقع بازبینی گذشته لعنتیای ست که از سر گذراندهام...
#سلما #به_زودی
منتظر باشید...
سلام بر شما عزیزان.
#عید_بیعت رو تبریک میگم.
شاید باورتون نشه که بنده، بیش از هرکسی برای انتشار رمان سلما شوق و ذوق دارم...کم شدن فعالیت کانال هم به همین علته که درگیر ماجرای سلما هستم.
و مخصوصا حالا که حدود 40 درصد رمان نوشته شده، واقعا بیتابم برای شروع انتشار. انشاءالله به مدد الهی، دوست دارم که انتشار رمان، عیدی میلاد پیامبر عزیزمون باشه.
همچنین،
انشاءالله میخوام یک مسابقه برگزار کنیم در جهت تبلیغ رمان.
که جزئیاتش رو به زودی به اطلاعتون میرسونم.
(فعلا سر انتخاب نام رمان به مشکل خوردم طبق معمول🙄)
لطفا، دوستانتون رو به کانال دعوت کنید،
اگر هم درباره نام رمان، ایدهای دارید، حتما با ما در میون بگذارید...
ممنونم از همراهیتون...
التماس دعا.
#فرات
#مه_شکن
#بازنشر
برشی از رمان "خط قرمز" که بیارتباط با رمان جدیدی که انشاءالله در آینده خواهیم داشت نیست...
"پشت صدای انفجار، صدای جیغ گوشمان را میخراشد. حامد با چشمان گرد به ویرانهها خیره است:
- آدم توش بود! بدو بریم!
منتظرم نمیشود، میدود به سمت ویرانهها و روی تکهپارههای سنگ و آجر سکندری میخورد. دنبالش میدوم. چندبار نزدیک است زمین بخورم. موج انفجار گیجم کرده است. صدای جیغی ریز و ممتد را از پشت سرم میشنوم و وقتی سرم را به سمتش برمیگردانم، دخترکی را میبینم که دویده وسط خیابان. پشت سرش، در نیمهباز خانهای ست که دیوار به دیوار خانهای که خراب شده. دخترک یکسره جیغ میکشد و میدود. از ترس این که تلهای سر راهش باشد، با چند گام بلند خودم را به او میرسانم و از پشت سر در آغوشش میگیرم.
بدون توجه به دست و پا زدنها و جیغهای ممتدش، از روی زمین بلندش میکنم و میدوم به سمت دیوار. دختر جیغ میکشد و به لباسم چنگ میاندازد. کنار دیوار بر زمین میگذارمش. دیگر نایی برای جیغ زدن ندارد و آرام ناله میکند. مقابلش زانو میزنم. از حالات و رفتارهایش پیداست دچار شوک شدیدی شده. بدنش میلرزد و دندانهایش از ترس بهم میخورند. چهار، پنج سال بیشتر ندارد.
موهای روشنش درهم ریخته و اشک روی صورتش رد انداخته. سرتا پایش خاکی ست و با چشمانی طوسی و زیبا اما لبریز از ترس، به من نگاه میکند. طبیعی ست که از بخاطر لباس نظامیای که به تن دارم، از من بترسد.
دو دستم را دوطرف صورتش میگذارم و نوازشش میکنم. آرام نمیشود و اشک از چشمانش میچکد. با دستپاچگی دنبال قمقمهام میگردم و آن را مقابل لبان دخترک میگیرم:
- مای! (آب!)
دختر که گلویش از جیغهای ممتد خراشیده شده، دهانش را برای نوشیدن آب باز میکند. کمی آب در دهانش میریزم و دستش را میگیرم. مینشانمش روی پایم، کمی از آب قمقمه را روی صورتش میریزم و اشکهایش را پاک میکنم. موهای خاکآلودش را نوازش میکنم و میگویم:
- اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.)
صدای جیغ هنوز به گوش میرسد. دخترک نفسنفس میزند. با دستان کوچکش پیراهنم را میگیرد و خودش را به سینهام میچسباند. دستانش زخمیاند و پارچهای که روی زخمش بستهاند، کثیف و سیاه شده. میپرسم:
- شو اسمک روحی؟(اسمت چیه جانم؟)
چندثانیهای درنگ میکند و جواب نمیدهد. سوال دیگری میپرسم:
- وین ماما؟(مامانت کجاست؟)"
#ایران #مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
دارم تمام تلاشم رو میکنم برای این که رمان تا ۱۷ ربیعالاول آماده انتشار بشه...
ولی هربار که میبینم اعضای کانال کمتر شدن، انگیزه من هم کمتر میشه🙄
اصلا نظرتون چیه بیخیال رمان بشم؟
شما که دوستانتون رو دعوت نمیکنید هیچ، تازه کانال رو هم ترک میکنید...
تازه مثلا میخواستم از اسم رمان و بنرش رونمایی کنم...
کلا ذوقم کور شد...
برای انتخاب نام رمان، بین سه تا اسم مردد بودم...
تصمیم گرفتم از قرآن کمک بگیرم.
برای دوتای اولی قرآن رو باز کردم، شدیداً بد اومد... برای هر کدام دوبار.
و وقتی برای سومی قرآن رو باز کردم، با این آیه مواجه شدم...
و واقعاً حیرتآور بود ارتباط آیه با اون نام و محتوای رمان...
انشاءالله که هم خودم، هم رمان عاقبت بخیر بشیم...
پ.ن: حدس بزنید نام رمان چیه؟
پ.ن۲: ابدا بتونید حدس بزنید...😎
سلام
مسئله این نیست که بخاطر کم شدن دنبال کننده، کارم رو ادامه ندم.
مهشکن چه یک عضو داشته باشه، چه ۱۰۰۰تا، بنده انشاءالله این رمان رو خواهم نوشت، چون «باید» بنویسم، به عنوان تکلیف شرعی.
مسئله، انتشار رمان هست. میتونم خیلی به خودم فشار نیارم و توی یکی دوسال، آروم آروم این رمان رو بنویسم، ولی اگر استقبال مخاطبان رو ببینم و حس کنم مخاطب این رو ازم میخواد، سریعتر کار میکنم برای انتشارش...
پ.ن: حدستون فقط یکم به واقعیت نزدیکه.
سلام
ممنونم از لطف شما 🌷
چشم، سعی میکنم از حال خوب هم بگم.
البته علت تغییر عباس در خط قرمز مشخصه...
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از دلگرمیتون🌿
چشم، انشاءالله با دعای شما، آماده انتشار میشه.
#پاسخگویی_فرات
سلام بر شما عزیزان
خب باید بگم هیچکدام از حدسها اصلا نزدیک به واقعیت هم نیستند 😎
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از محبتتون ✨
چشم، خوشحالم که همراهم هستید🌷
امروز به امید خدا بنر رو منتشر میکنیم...
#پاسخگویی_فرات
📖«...دندانهایم را برهم فشار دادم. تلفن با باتری خالی، مثل یک جنازه افتاده بود کنار دستم. هیچکدامشان جواب نمیدادند. خودم را جمع کردم روی مبل و زانوانم را بغل گرفتم. یک تنه، رکورد بدبختترین انسان روی زمین را شکسته بودم؛ اما سنم واقعا کم بود برای شکستن این رکورد. هنوز تولد شانزده سالگیام را نگرفته بودم حتی؛ که تا گردن رفتم زیر بار بدهیهایی که اصلا سر و تهش را نمیدانستم...»
📙بریدهای از رمان #شهریور 📙🍃
🌾 یک دخترانهی امنیتی دیگر، به قلم فاطمه شکیبا🌱
(نویسنده رمانهای شاخه زیتون، رفیق، خط قرمز)
⚠️هرشب در مهشکن:
https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
#حجاب #زن_عفت_افتخار