eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
480 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
- قربان ماشین نگهبانی رو آتیش زدن. انگار از قبل هماهنگ شده بوده و ترقه و مواد آتش‌زا داشتن. دخترها هم ریختن بیرون. شیدا و صدف هم جلوتر از همه دارن شعار می‌دن، می‌شنوید شعارها رو؟ حسین می‌شنید؛ خوب هم می‌شنید. صدای یک گردان دانشجوی عصبانی بود که فریاد می‌زدند: - رأی ما رو پس بده! رأی ما رو پس بده! راه پس گرفتن رأی از نابودی دانشگاهشان می‌گذشت؟ داشتند به اشاره‌هایی از آن سوی مرزها، با دست خود، خانه‌ی خود را به آتش می‌کشیدند. چند لحظه فکر کرد و پرسید: - صابری، الان شیدا و صدف کجان؟ - وسط جمعیت، با همون پسره که آوردشون دارن دانشجوها رو تحریک می‌کنن. شیدا صورتش رو پوشونده؛ ولی صدف نه! آوردن یک مهره غیرحرفه‌ای و ساده و احساسی مثل صدف در آن معرکه، یعنی صدف قربانی این ماجرا بود و باید کشته می‌شد. ذهنش رفت به ده سال پیش؛ خرداد سال هفتاد و هشت و حوادث کوی دانشگاه تهران. احساس کرد جایی در مرکز سرش می‌سوزد. دوباره داشتند کار را به جایی می‌رساندند که پای گارد ویژه وسط بیاید؛ و این یعنی آنچه نباید بشود... صدایش را بلند کرد و خطاب به صابری گفت: - خانم صابری، خوب گوش کن ببین چی می‌گم! نباید بذاری یه تار مو از صدف یا شیدا کم بشه، مفهومه؟ حتی اگه لازمه درگیر شو، ولی نذار کسی بهش آسیب بزنه! به هیچ وجه نذار دستگیر بشه، حتی به قیمت شهادت یا دستگیری خودت! مفهوم شد؟ صدای محکم صابری را سخت می‌شنید که گفت: - بله قربان. چشم. یا علی! حسین عذاب می‌کشید از این که حوادث را روی صفحه مانیتور می‌دید. آدمِ نشستن پشت خط نبود. صدای کمیل و صابری را می‌شنید که خبرهاشان از زهر هم تلخ‌تر بود. - قربان، آمفی‌تئاتر داره توی آتیش می‌سوزه! - قربان، به خوابگاه الغدیر هم حمله کردن! - حاجی، دارن حمله می‌کنن به ساختمون‌های مرکزی! - قربان، حلقه اصلی اعتراضات از پونزده نفر هم بیشتر نیستن، همونا دارن جمعیت رو هیجانی می‌کنن! ✨✨✨ پ.ن: کشوندن اعتراضات و در پی اون، درگیری و ناامنی به دانشگاه، از سال هفتاد و هشت یکی از سیاست‌های دشمن بوده تا جامعه نخبگانی کشور رو فلج و دچار دوقطبی کنه. وقتی فضای دانشگاه امنیتی می‌شه، جامعه دانشجویی که قراره راه درمان مشکلات کشور رو از راه علمی و منطقی پیدا کنه، دچار هیجانات و احساسات می‌شه و نمی‌تونه مثل قبل کارآمد باشه؛ و حتی خودش به یک مشکل برای کشور و نظام تبدیل می‌شه. متاسفانه رسانه‌های دشمن سعی دارند به درگیری و ناامنی در دانشگاه‌ها دامن بزنند و حتی مسائلی که در دانشگاه شریف بود رو بدتر از واقعیت نشون بدند تا احساسات مردم برانگیخته بشه. مواظب باشید فریب عملیات روانی دشمن رو نخورید... https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱غدیر دوم شیعه، امامت مهدی (عج) است✨ 🌷🌹نهم ربیع‌الاول آغاز امامت حضرت امام زمان مبارک🌸💐 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام کتاب محبوبه صبح مربوط به شهید محبوبه دانش آشتیانی هست. کتاب راز یاس‌های کبود هم مربوط به شهید صدیقه رودباری(و چند بانوی شهید دیگه) ان‌شاءالله خیره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 ...شیرین‌ترین قسمت کابوس دیدن، وقتی ست که بیدار می‌شوی و با کمی دقت به دنیای اطرافت، مطمئن می‌شوی که هیچ‌کدام از چیزهایی که دیده‌ای، واقعا اتفاق نیفتاده‌اند. برای من اما، قضیه فرق می‌کند. کابوس‌های من، درواقع بازبینی گذشته لعنتی‌ای ست که از سر گذرانده‌ام... منتظر باشید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر شما عزیزان. رو تبریک می‌گم. شاید باورتون نشه که بنده، بیش از هرکسی برای انتشار رمان سلما شوق و ذوق دارم...کم شدن فعالیت کانال هم به همین علته که درگیر ماجرای سلما هستم. و مخصوصا حالا که حدود 40 درصد رمان نوشته شده، واقعا بی‌تابم برای شروع انتشار. ان‌شاءالله به مدد الهی، دوست دارم که انتشار رمان، عیدی میلاد پیامبر عزیزمون باشه. همچنین، ان‌شاءالله می‌خوام یک مسابقه برگزار کنیم در جهت تبلیغ رمان. که جزئیاتش رو به زودی به اطلاع‌تون می‌رسونم. (فعلا سر انتخاب نام رمان به مشکل خوردم طبق معمول🙄) لطفا، دوستانتون رو به کانال دعوت کنید، اگر هم درباره نام رمان، ایده‌ای دارید، حتما با ما در میون بگذارید... ممنونم از همراهی‌تون... التماس دعا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برشی از رمان "خط قرمز" که بی‌ارتباط با رمان جدیدی که ان‌شاءالله در آینده خواهیم داشت نیست... "پشت صدای انفجار، صدای جیغ گوشمان را می‌خراشد. حامد با چشمان گرد به ویرانه‌ها خیره است: - آدم توش بود! بدو بریم! منتظرم نمی‌شود، می‌دود به سمت ویرانه‌ها و روی تکه‌پاره‌های سنگ و آجر سکندری می‌خورد. دنبالش می‌دوم. چندبار نزدیک است زمین بخورم. موج انفجار گیجم کرده است. صدای جیغی ریز و ممتد را از پشت سرم می‌شنوم و وقتی سرم را به سمتش برمی‌گردانم، دخترکی را می‌بینم که دویده وسط خیابان. پشت سرش، در نیمه‌باز خانه‌ای ست که دیوار به دیوار خانه‌ای که خراب شده. دخترک یک‌سره جیغ می‌کشد و می‌دود. از ترس این که تله‌ای سر راهش باشد، با چند گام بلند خودم را به او می‌رسانم و از پشت سر در آغوشش می‌گیرم. بدون توجه به دست و پا زدن‌ها و جیغ‌های ممتدش، از روی زمین بلندش می‌کنم و می‌دوم به سمت دیوار. دختر جیغ می‌کشد و به لباسم چنگ می‌اندازد. کنار دیوار بر زمین می‌گذارمش. دیگر نایی برای جیغ زدن ندارد و آرام ناله می‌کند. مقابلش زانو می‌زنم. از حالات و رفتارهایش پیداست دچار شوک شدیدی شده. بدنش می‌لرزد و دندان‌هایش از ترس بهم می‌خورند. چهار، پنج سال بیشتر ندارد. موهای روشنش درهم ریخته و اشک روی صورتش رد انداخته. سرتا پایش خاکی ست و با چشمانی طوسی و زیبا اما لبریز از ترس، به من نگاه می‌کند. طبیعی ست که از بخاطر لباس نظامی‌ای که به تن دارم، از من بترسد. دو دستم را دوطرف صورتش می‌گذارم و نوازشش می‌کنم. آرام نمی‌شود و اشک از چشمانش می‌چکد. با دستپاچگی دنبال قمقمه‌ام می‌گردم و آن را مقابل لبان دخترک می‌گیرم: - مای! (آب!) دختر که گلویش از جیغ‌های ممتد خراشیده شده، دهانش را برای نوشیدن آب باز می‌کند. کمی آب در دهانش می‌ریزم و دستش را می‌گیرم. می‌نشانمش روی پایم، کمی از آب قمقمه را روی صورتش می‌ریزم و اشک‌هایش را پاک می‌کنم. موهای خاک‌آلودش را نوازش می‌کنم و می‌گویم: - اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.) صدای جیغ هنوز به گوش می‌رسد. دخترک نفس‌نفس می‌زند. با دستان کوچکش پیراهنم را می‌گیرد و خودش را به سینه‌ام می‌چسباند. دستانش زخمی‌اند و پارچه‌ای که روی زخمش بسته‌اند، کثیف و سیاه شده. می‌پرسم: - شو اسمک روحی؟(اسمت چیه جانم؟) چندثانیه‌ای درنگ می‌کند و جواب نمی‌دهد. سوال دیگری می‌پرسم: - وین ماما؟(مامانت کجاست؟)" https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارم تمام تلاشم رو می‌کنم برای این که رمان تا ۱۷ ربیع‌الاول آماده انتشار بشه... ولی هربار که می‌بینم اعضای کانال کم‌تر شدن، انگیزه من هم کم‌تر میشه🙄 اصلا نظرتون چیه بی‌خیال رمان بشم؟ شما که دوستانتون رو دعوت نمی‌کنید هیچ، تازه کانال رو هم ترک می‌کنید... تازه مثلا می‌خواستم از اسم رمان و بنرش رونمایی کنم... کلا ذوقم کور شد...
برای انتخاب نام رمان، بین سه تا اسم مردد بودم... تصمیم گرفتم از قرآن کمک بگیرم. برای دوتای اولی قرآن رو باز کردم، شدیداً بد اومد... برای هر کدام دوبار. و وقتی برای سومی قرآن رو باز کردم، با این آیه مواجه شدم... و واقعاً حیرت‌آور بود ارتباط آیه با اون نام و محتوای رمان... ان‌شاءالله که هم خودم، هم رمان عاقبت بخیر بشیم... پ.ن: حدس بزنید نام رمان چیه؟ پ.ن۲: ابدا بتونید حدس بزنید...😎
سلام مسئله این نیست که بخاطر کم شدن دنبال کننده، کارم رو ادامه ندم. مه‌شکن چه یک عضو داشته باشه، چه ۱۰۰۰تا، بنده ان‌شاءالله این رمان رو خواهم نوشت، چون «باید» بنویسم، به عنوان تکلیف شرعی. مسئله، انتشار رمان هست. می‌تونم خیلی به خودم فشار نیارم و توی یکی دوسال، آروم آروم این رمان رو بنویسم، ولی اگر استقبال مخاطبان رو ببینم و حس کنم مخاطب این رو ازم می‌خواد، سریع‌تر کار می‌کنم برای انتشارش... پ.ن: حدستون فقط یکم به واقعیت نزدیکه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از لطف شما 🌷 چشم، سعی می‌کنم از حال خوب هم بگم. البته علت تغییر عباس در خط قرمز مشخصه...
سلام ممنونم از دلگرمی‌تون🌿 چشم، ان‌شاءالله با دعای شما، آماده انتشار میشه.
سلام بر شما عزیزان خب باید بگم هیچ‌کدام از حدس‌ها اصلا نزدیک به واقعیت هم نیستند 😎