🚨 هم اکنون | آغاز سخنرانی رهبر انقلاب در دیدار جمع کثیری از بسیجیان
🏷 #دیدار_بسیج
📺 پخش زنده از
https://farsi.khamenei.ir/live/
#لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
و خیالی که فقط تو را میبیند...!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 44 دوباره یک لبخ
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 45
خندهام هنوز بند نیامده بود: اوه... چه حماسی!
-انتخابت کردم، چون مطمئنم میخوای یکی رو پیدا کنی که واسه همه بدبختیهات ازش انتقام بگیری.
خندهام را خوردم: قطعا، ولی انتقام به چه دردم میخوره اگه نتونم یه زندگی عالی داشته باشم؟
دانیال باز هم از همان لبخندهای شیطانی زد. روبهرویم ایستاد و سرش را آورد جلو؛ مثل همه وقتهایی که میخواست قانعم کند برای پذیرفتن حرفش: از اون بابت خیالت تخت. ما برای رسیدن به اهدافمون خوب خرج میکنیم.
و چشمک زد.
***
-کسی از دوستاش رو پیدا نکردم. خیلی با کسی صمیمی نبود.
دلم در هم پیچ میخورد. صبح تاحالا نتوانستهام چیزی بخورم. تبم هم وقتی فروکش کرد که مسعود گفت خانواده عباس را پیدا کرده و میتوانم ببینمشان. فقط به شوق همین ماجرا، جان گرفتم و خودم را جمع و جور کردم تا با مسعود همراه شوم. میگویم: مگه میشه هیچ دوستی نداشته باشه؟
-با دونفر عقد اخوت بسته بود؛ ولی زودتر از خودش شهید شدن.
عباس بیچاره! نه از دوست شانس آورده، نه از همسر. چنین آدم بدشانسی، حتما آرزویش بوده که بمیرد. میگویم: میشه بازم دنبال دوستاش بگردید؟ شاید کس دیگهای هم باشه.
-میشه ولی شرط داره.
تعجب نمیکنم؛ هیچ ارزانی بیعلت نیست. میپیچد داخل یک کوچه با خانههای حیاطدارِ دو یا نهایتا سه طبقه. جلوی یکی از خانهها نگه میدارد. میگویم: با افرا آشتیتون بدم؟
پوزخند میزند و در ماشین را باز میکند: اون حالاحالاها با من آشتی نمیکنه.
در دل میگویم: حق داره.
و میپرسم: پس باید چکار کنم؟
مسعود سرش را میاندازد پایین: فقط مواظبش باش... و از حالش باخبرم کن.
این را طوری میگوید که انگار اقرار به شرمآورترین اشتباه عمرش کرده باشد؛ پیرمرد مغرور! به افرا حسودیام میشود؛ به این که یک پدر هست که بخواهد از حالش باخبر شود و مواظبش باشد. میگویم: افرا خیلی دوستتون داره.
مسعود که داشت پیاده میشد، ناگاه میچرخد به سمت من: حرفی زده؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 45 خندهام هنوز
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 46
و چشمان سبزش را درشتتر و ترسناکتر میکند تا اعتراف بگیرد. میتوانم قسم بخورم این مرد بازجو بوده و هست؛ چون این نگاه ترسناک مقاومت هر متهمی را میشکند. خندهام را میخورم با دیدن هیجانش؛ اصلا مگر مسعود میداند هیجان چیست؟!
میگویم: حرف که نه؛ ولی همین که باهاتون قهره یعنی خیلی دوستتون داره. آدم از دست کسایی که دوستشون داره بیشتر عصبانی میشه. حتما خیلی دوست داشته شما کنارش باشید. راستی، چرا رهاش کردین؟
سیبک گلویش تکان میخورد و با صدایی خشنتر از قبل میگوید: مجبور بودم. پیاده شو.
این «پیاده شو» را چنان محکم میگوید که یعنی: پایت را از گلیمت درازتر نکن و در مسائلی که به تو مربوط نیست، نه سوال بپرس و نه نظر بده.
پیاده میشویم و مسعود میرود به سمت در کرمرنگی که تازه رنگ شده. درخت انگوری از داخل حیاط، روی دیوارها سرک کشیده و برگهایش با این که زرد شدهاند، هنوز بر زمین نریختهاند.
قبل از این که در بزنیم، در باز میشود و این یعنی قبلا منتظرمان بودهاند. مسعود یاالله گویان، جلوتر از من میرود داخل. پشت سرش میدوم و آرام میپرسم: از من چی بهشون گفتی؟
زیر لب میگوید: واقعیتو.
دو سوی حیاط، باغچههایی هست با درختان انگور و انجیر و چند بوته رز؛ که همه یا زردند یا روبه زردی میروند. زن میانسالی قدم میگذارد به حیاط که عباس را میتوان در پس چهرهاش دید. اگر چهره عباس روشنتر شود، ریشهایش را بزند و ظریفتر شود، همین زنی ست که روبهرویم ایستاده.
-سلام. خوش اومدین. بفرمایین.
با چادر رنگی، رویش را تنگ گرفته و راهنماییمان میکند به اتاق. پاهایم را به زور میکشم جلو. انگار هنوز خوابم. خودم را هم گم کردهام، چه رسد به این که بخواهم با خانواده عباس مواجه شوم. زن برای دست دادن دست دراز نمیکند و من هم؛ اما نگاهش سر تا پایم را اسکن میکند.
خانهشان بینهایت ساده است و برخی اسباب خانه، خیلی قدیمی به نظر میرسند. سکوت خانه روی سرم سنگینی میکند؛ حس میکنم بیگانهترین و اضافهترین آدمِ روی زمینم.
مینشینیم و زن به رسم تعارف ایرانیها، ازمان پذیرایی میکند. حس میکنم سکوت حاکم، او را هم آزار میدهد؛ اما حرفی به ذهنش نمیرسد برای شکستن سکوت. بالاخره مسعود به داد هردومان میرسد: ایشون فاطمه خانم هستن، خواهر شهید.
نیمچه لبخندی میزنم و میگویم: خوشحالم از دیدنتون. منم آریلم. قبلا معرفیم کردن...
فاطمه سرش را تکان میدهد و لبخند غمگینی روی لبانش مینشیند. راستش برخلاف گفتهام، از این که بجای عباس با بازماندگانش ملاقات کردهام خوشحال نیستم. من خود عباس را میخواستم؛ هرچند دیر. هرچند دیدنش با شانزده سال تاخیر، فقط آتش خشمم را تند میکرد و خودش را میسوزاند؛ بی آن که فایدهای به حالم داشته باشد.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 46 و چشمان سبزش
سلام
در ادامه مشخص میشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صدای شهید محسن فخری زاده را میشنوید...
🔹انتشار به مناسبت سالگرد شهادت دانشمند برجسته هستهای و دفاعی، سردار محسن فخریزاده
#لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی #برای_ایران
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 46 و چشمان سبزش
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 48
فاطمه از خدا خواسته میگوید: نه، خیلی هم خوبه. ناهار رو هم باهم میخوریم.
کنارم میایستد و دستش را دور شانهام میاندازد. حس میکنم جریان برق از میان بدنم رد شده. فکر نمیکردم انقدر زود احساس صمیمیت کند با من.
مسعود که میرود، فاطمه چادرش را در میآورد. دستم را میگیرد و مینشاندم کنار خودش. نمیدانم برای صمیمی شدن، به زمان نیاز داشته یا رفتن مسعود. احساس بدی ندارم؛ کلا آگاهی دقیقی از احساسم ندارم الان. میگویم: همیشه منتظرش بودم. فکر نمیکردم اینطور شده باشه...
-ما هم همیشه منتظرش بودیم. منتظر روی که ماموریتهاش تموم بشه و کنارمون بمونه. ولی آدمایی مثل عباس، فقط وقتی ماموریتشون تموم میشه که توی تابوت باشن.
تلخندش تلختر میشود و برای گریز از گریه، سیبی برمیدارد تا پوست بگیرد: از خودت بگو آریل جانم...
آریل جانم؟ جانم؟ به همین زودی جانش شدم یا دارد تعارف میکند؟ میگویم: من مسیحیام... یعنی با یه خانواده مسیحی لبنانی بزرگ شدم... الان ادبیات فارسی میخونم. عاشق ایرانم.
-برای همینه که انقدر خوب فارسی حرف میزنی؟
یک قاچ سیب را با چنگال مقابلم میگیرد. میخندم؛ متواضعانه. بجای جواب به پرسشاش، سیب را میخورم. دوست ندارم به خواهر عباس دروغ بگویم.
واقعیت این است که فارسی را بیشتر از این که در سفارت ایران یاد گرفته باشم، با دانیال تمرین کردهام. بیشتر مکالماتمان با دانیال به فارسی بود و گاه عبری. من فارسی میگفتم و او عبری جواب میداد؛ گاه هم من عبری و او فارسی. میگفت هرکسی به تعداد زبانهایی که بلد است، شخصیت دارد. اصرارش بر زبان عبری هم، برای پرورش شخصیتِ اسرائیلیام بود.
-فاطمه... مادر... عباس اومده؟
صدای لرزان پیرزنی ست که از اتاقی داخل راهروی خانه میشنویم و نیاز به توضیح فاطمه نیست؛ این صدای مادر عباس است؛ مادری که احتمالا با حافظهای روبه زوال، دست و پنجه نرم میکند. فاطمه دست میگذارد روی زانویم و برمیخیزد: ببخشید. الان میام.
پیرزن همچنان از داخل اتاق صدا میزند: مادر... عباس... اومدی؟
چقدر کلنجار رفته با خودش و مغزش، تا بپذیرد که «عباس دیگر برنمیگردد». انقدر که مغزش برگشته به تنظیمات کارخانه و یادش رفته که دیگر لازم نیست منتظر عباس بماند. من فقط سه بار عباس را دیدم و نیامدنش نابودم کرد، نمیدانم چه به روز مادری آمده که پای قد کشیدن عباس مو سپید کرده.
صدای گفت و گوی مادر عباس و فاطمه را به سختی میشنوم. جاذبهای خلاف جاذبه زمین، از جا بلندم میکند و میکشاندم به سمت منبع صدا. فاطمه از اتاق بیرون میآید و وقتی با من رخ به رخ میشود، لبخندی ساختگی میزند: همیشه وقتی از خواب بیدار میشه دنبال عباس میگرده. طول میکشه تا یادش بیاد که عباس شهید شده.
-میتونم ببینمشون؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi