و خیالی که فقط تو را میبیند...!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 44 دوباره یک لبخ
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 45
خندهام هنوز بند نیامده بود: اوه... چه حماسی!
-انتخابت کردم، چون مطمئنم میخوای یکی رو پیدا کنی که واسه همه بدبختیهات ازش انتقام بگیری.
خندهام را خوردم: قطعا، ولی انتقام به چه دردم میخوره اگه نتونم یه زندگی عالی داشته باشم؟
دانیال باز هم از همان لبخندهای شیطانی زد. روبهرویم ایستاد و سرش را آورد جلو؛ مثل همه وقتهایی که میخواست قانعم کند برای پذیرفتن حرفش: از اون بابت خیالت تخت. ما برای رسیدن به اهدافمون خوب خرج میکنیم.
و چشمک زد.
***
-کسی از دوستاش رو پیدا نکردم. خیلی با کسی صمیمی نبود.
دلم در هم پیچ میخورد. صبح تاحالا نتوانستهام چیزی بخورم. تبم هم وقتی فروکش کرد که مسعود گفت خانواده عباس را پیدا کرده و میتوانم ببینمشان. فقط به شوق همین ماجرا، جان گرفتم و خودم را جمع و جور کردم تا با مسعود همراه شوم. میگویم: مگه میشه هیچ دوستی نداشته باشه؟
-با دونفر عقد اخوت بسته بود؛ ولی زودتر از خودش شهید شدن.
عباس بیچاره! نه از دوست شانس آورده، نه از همسر. چنین آدم بدشانسی، حتما آرزویش بوده که بمیرد. میگویم: میشه بازم دنبال دوستاش بگردید؟ شاید کس دیگهای هم باشه.
-میشه ولی شرط داره.
تعجب نمیکنم؛ هیچ ارزانی بیعلت نیست. میپیچد داخل یک کوچه با خانههای حیاطدارِ دو یا نهایتا سه طبقه. جلوی یکی از خانهها نگه میدارد. میگویم: با افرا آشتیتون بدم؟
پوزخند میزند و در ماشین را باز میکند: اون حالاحالاها با من آشتی نمیکنه.
در دل میگویم: حق داره.
و میپرسم: پس باید چکار کنم؟
مسعود سرش را میاندازد پایین: فقط مواظبش باش... و از حالش باخبرم کن.
این را طوری میگوید که انگار اقرار به شرمآورترین اشتباه عمرش کرده باشد؛ پیرمرد مغرور! به افرا حسودیام میشود؛ به این که یک پدر هست که بخواهد از حالش باخبر شود و مواظبش باشد. میگویم: افرا خیلی دوستتون داره.
مسعود که داشت پیاده میشد، ناگاه میچرخد به سمت من: حرفی زده؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 45 خندهام هنوز
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 46
و چشمان سبزش را درشتتر و ترسناکتر میکند تا اعتراف بگیرد. میتوانم قسم بخورم این مرد بازجو بوده و هست؛ چون این نگاه ترسناک مقاومت هر متهمی را میشکند. خندهام را میخورم با دیدن هیجانش؛ اصلا مگر مسعود میداند هیجان چیست؟!
میگویم: حرف که نه؛ ولی همین که باهاتون قهره یعنی خیلی دوستتون داره. آدم از دست کسایی که دوستشون داره بیشتر عصبانی میشه. حتما خیلی دوست داشته شما کنارش باشید. راستی، چرا رهاش کردین؟
سیبک گلویش تکان میخورد و با صدایی خشنتر از قبل میگوید: مجبور بودم. پیاده شو.
این «پیاده شو» را چنان محکم میگوید که یعنی: پایت را از گلیمت درازتر نکن و در مسائلی که به تو مربوط نیست، نه سوال بپرس و نه نظر بده.
پیاده میشویم و مسعود میرود به سمت در کرمرنگی که تازه رنگ شده. درخت انگوری از داخل حیاط، روی دیوارها سرک کشیده و برگهایش با این که زرد شدهاند، هنوز بر زمین نریختهاند.
قبل از این که در بزنیم، در باز میشود و این یعنی قبلا منتظرمان بودهاند. مسعود یاالله گویان، جلوتر از من میرود داخل. پشت سرش میدوم و آرام میپرسم: از من چی بهشون گفتی؟
زیر لب میگوید: واقعیتو.
دو سوی حیاط، باغچههایی هست با درختان انگور و انجیر و چند بوته رز؛ که همه یا زردند یا روبه زردی میروند. زن میانسالی قدم میگذارد به حیاط که عباس را میتوان در پس چهرهاش دید. اگر چهره عباس روشنتر شود، ریشهایش را بزند و ظریفتر شود، همین زنی ست که روبهرویم ایستاده.
-سلام. خوش اومدین. بفرمایین.
با چادر رنگی، رویش را تنگ گرفته و راهنماییمان میکند به اتاق. پاهایم را به زور میکشم جلو. انگار هنوز خوابم. خودم را هم گم کردهام، چه رسد به این که بخواهم با خانواده عباس مواجه شوم. زن برای دست دادن دست دراز نمیکند و من هم؛ اما نگاهش سر تا پایم را اسکن میکند.
خانهشان بینهایت ساده است و برخی اسباب خانه، خیلی قدیمی به نظر میرسند. سکوت خانه روی سرم سنگینی میکند؛ حس میکنم بیگانهترین و اضافهترین آدمِ روی زمینم.
مینشینیم و زن به رسم تعارف ایرانیها، ازمان پذیرایی میکند. حس میکنم سکوت حاکم، او را هم آزار میدهد؛ اما حرفی به ذهنش نمیرسد برای شکستن سکوت. بالاخره مسعود به داد هردومان میرسد: ایشون فاطمه خانم هستن، خواهر شهید.
نیمچه لبخندی میزنم و میگویم: خوشحالم از دیدنتون. منم آریلم. قبلا معرفیم کردن...
فاطمه سرش را تکان میدهد و لبخند غمگینی روی لبانش مینشیند. راستش برخلاف گفتهام، از این که بجای عباس با بازماندگانش ملاقات کردهام خوشحال نیستم. من خود عباس را میخواستم؛ هرچند دیر. هرچند دیدنش با شانزده سال تاخیر، فقط آتش خشمم را تند میکرد و خودش را میسوزاند؛ بی آن که فایدهای به حالم داشته باشد.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 46 و چشمان سبزش
سلام
در ادامه مشخص میشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صدای شهید محسن فخری زاده را میشنوید...
🔹انتشار به مناسبت سالگرد شهادت دانشمند برجسته هستهای و دفاعی، سردار محسن فخریزاده
#لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی #برای_ایران
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 46 و چشمان سبزش
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 48
فاطمه از خدا خواسته میگوید: نه، خیلی هم خوبه. ناهار رو هم باهم میخوریم.
کنارم میایستد و دستش را دور شانهام میاندازد. حس میکنم جریان برق از میان بدنم رد شده. فکر نمیکردم انقدر زود احساس صمیمیت کند با من.
مسعود که میرود، فاطمه چادرش را در میآورد. دستم را میگیرد و مینشاندم کنار خودش. نمیدانم برای صمیمی شدن، به زمان نیاز داشته یا رفتن مسعود. احساس بدی ندارم؛ کلا آگاهی دقیقی از احساسم ندارم الان. میگویم: همیشه منتظرش بودم. فکر نمیکردم اینطور شده باشه...
-ما هم همیشه منتظرش بودیم. منتظر روی که ماموریتهاش تموم بشه و کنارمون بمونه. ولی آدمایی مثل عباس، فقط وقتی ماموریتشون تموم میشه که توی تابوت باشن.
تلخندش تلختر میشود و برای گریز از گریه، سیبی برمیدارد تا پوست بگیرد: از خودت بگو آریل جانم...
آریل جانم؟ جانم؟ به همین زودی جانش شدم یا دارد تعارف میکند؟ میگویم: من مسیحیام... یعنی با یه خانواده مسیحی لبنانی بزرگ شدم... الان ادبیات فارسی میخونم. عاشق ایرانم.
-برای همینه که انقدر خوب فارسی حرف میزنی؟
یک قاچ سیب را با چنگال مقابلم میگیرد. میخندم؛ متواضعانه. بجای جواب به پرسشاش، سیب را میخورم. دوست ندارم به خواهر عباس دروغ بگویم.
واقعیت این است که فارسی را بیشتر از این که در سفارت ایران یاد گرفته باشم، با دانیال تمرین کردهام. بیشتر مکالماتمان با دانیال به فارسی بود و گاه عبری. من فارسی میگفتم و او عبری جواب میداد؛ گاه هم من عبری و او فارسی. میگفت هرکسی به تعداد زبانهایی که بلد است، شخصیت دارد. اصرارش بر زبان عبری هم، برای پرورش شخصیتِ اسرائیلیام بود.
-فاطمه... مادر... عباس اومده؟
صدای لرزان پیرزنی ست که از اتاقی داخل راهروی خانه میشنویم و نیاز به توضیح فاطمه نیست؛ این صدای مادر عباس است؛ مادری که احتمالا با حافظهای روبه زوال، دست و پنجه نرم میکند. فاطمه دست میگذارد روی زانویم و برمیخیزد: ببخشید. الان میام.
پیرزن همچنان از داخل اتاق صدا میزند: مادر... عباس... اومدی؟
چقدر کلنجار رفته با خودش و مغزش، تا بپذیرد که «عباس دیگر برنمیگردد». انقدر که مغزش برگشته به تنظیمات کارخانه و یادش رفته که دیگر لازم نیست منتظر عباس بماند. من فقط سه بار عباس را دیدم و نیامدنش نابودم کرد، نمیدانم چه به روز مادری آمده که پای قد کشیدن عباس مو سپید کرده.
صدای گفت و گوی مادر عباس و فاطمه را به سختی میشنوم. جاذبهای خلاف جاذبه زمین، از جا بلندم میکند و میکشاندم به سمت منبع صدا. فاطمه از اتاق بیرون میآید و وقتی با من رخ به رخ میشود، لبخندی ساختگی میزند: همیشه وقتی از خواب بیدار میشه دنبال عباس میگرده. طول میکشه تا یادش بیاد که عباس شهید شده.
-میتونم ببینمشون؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
امروز کلیدواژههای حضرت زینب و جهاد تبیین رو در سایت آقا جست و جو کردم.
و الان یک ساعته دارم کلمه به کلمه سخنرانیهای آقا رو میخونم و اشک میریزم. انقدر که قشنگه. انقدر که انگیزهبخشه. انقدر که دقیق راهکار و راهبرد نشون آدم میده(در حدی آقای ما کوه انگیزه ست که روزی که از بیت اومدم بیرون، ایده دو تا رمان رو از سخنرانیشون گرفته بودم).
یعنی یه طوریه که حس میکنم با خوندن هر سخنرانی آقا باید یه دور دیگه شهادتین بگم و مسلمان بشم و از نو دینم رو بشناسم...
بعضی صحبتهاشون مربوط به چند سال پیشه ولی دقیقا دوای درد همین شرایط امروز ماست.
ما واقعا نفهمیدیم.
اصلا حواسمون نیست با یک حکیم طرفیم که راهبردهای حل مشکلات کشور رو بارها گفته، و ما فقط میگیم جانم فدای رهبر ولی در به در دنبال راهکاریم!
این بریده سخنرانیهای آقاست درباره حضرت زینب که امشب و فردا، خورد خورد منتشر میکنم.
رزق امشب و فرداتون هست، که لذت ببرید و انگیزه بگیرید و بفهمید چقدر وظیفهای که به عهده ماست سنگینه.
بخونید و توی عملیات مهشکن شرکت کنید...
#لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
زینب کبریٰ (سلام الله علیها) توانست به همهی تاریخ و همهی جهان نشان بدهد ظرفیّت روحی و عقلی عظیمِ جنس زن را؛ این خیلی مهم است. به کوری چشم آن کسانی که چه در آن زمان، چه در دورهی ما هر کدام به نحوی جنس زن را تحقیر میکردند و میکنند، زینب کبریٰ توانست نشان بدهد علوّ مرتبهی زن و عظمت قدرت روحی و عقلانی و معنوی زن را؛ که من حالا یک مختصری توضیح خواهم داد. اینکه عرض کردیم امروز تحقیر میکنند، یک واقعیّتی است که حالا وارد بحث نمیشویم؛ بیشتر از همه هم همین غربیها دارند زن را به شکل خطرناکی تحقیر میکنند. این بزرگوار، زینب کبریٰ (سلام الله علیها)، دو نکته را نشان داد: یک نکته اینکه زن میتواند اقیانوس عظیمی باشد از صبر و تحمّل؛ دوّم اینکه زن میتواند قلّهی بلندی باشد از خردمندی و تدبیر؛ اینها را عملاً زینب کبریٰ (سلام الله علیها) نشان داد؛ نه فقط به آن عدّهای که در کوفه و شام بودند؛ به تاریخ نشان داد، به همهی بشر نشان داد.
امام خامنهای، ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
#حضرت_زینب #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
مهشکن🇵🇸
زینب کبریٰ (سلام الله علیها) توانست به همهی تاریخ و همهی جهان نشان بدهد ظرفیّت روحی و عقلی عظیمِ
بهتون قول میدم اونایی که فریب شعار زن زندگی آزادی رو خوردن ابدا با این نگرش آشنا نیستند.
وگرنه میفهمیدن "زن، زندگی، آزادی"های قبل حضرت زینب همهش سوءتفاهم بوده...
این نگرش قدرت جهانی شدن داره، ما باید جهانیش میکردیم و نکردیم...
امشب به مناسبت #میلاد_حضرت_زینب دو قسمت تقدیمتون میشه؛ یکی قسمت 47 که با عرض پوزش، جا افتاده بود و یکی هم قسمت 49.
عیدتون خیلی مبارک.
امشب خیلی دعا کنید، هم برای پیروزی کشورمون و هم برای حاجتروا شدن بنده. شدیدا محتاج دعا هستم.
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 46 و چشمان سبزش
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 47
فاطمه بالاخره به سخن میآید: برادرم حرفی از شما نزده بود؛ چون اصلا بعد از آخرین ماموریت سوریهش برنگشت اصفهان. تهران بود و بعد شهید شد. بعد از شهادتش، همکاراش نقاشی شما رو هم همراه وسایلش برامون آوردن. مثل این که اونو زده بود به دیوار اتاقش.
قلبم انقدر دیوانهوار ضربان میگیرد که حس میکنم صدایش را مسعود و فاطمه هم میشنوند. عباس انقدر به فکر من بوده که نقاشیام را به دیوار اتاقش زده... لحظه به لحظه شرمندهتر میشوم از قضاوتهایم. آن عروسک و نقاشی، ثابت کردهاند عباس تا آخرین روز زندگیاش به فکرم بود؛ مثل یک پدر واقعی.
فاطمه، تلخندی چاشنی کلامش میکند و میگوید: اگه عباس بچه داشت، احتمالا الان همسن تو بود.
و من در ذهنم ادامه میدهم: اگه عباس شهید نمیشد، من الان دخترش بودم و به تو میگفتم عمه.
فاطمه آه میکشد: خیلی زود خانمش رو از دست داد. دو ماه بعد از عقد.
نفس در سینهام میماند. حالا میفهمم معنای آن غم همیشگی چشمانش را که انگار شده بود بخشی از وجودش. فاطمه ادامه میدهد: بقیه خواهر و برادرام رفتن سر زندگی خودشون. فقط من و همسرم اینجا زندگی میکنیم که مراقب مامان باشیم.
مسعود میپرسد: پدر چطور؟
-پنج سال پیش فوت کردن.
با چشم اشاره میکند به قاب عکسهایی که روی طاقچه هستند؛ عباس و پیرمردی شبیه او، پدرش.
-خدا رحمتشون کنه.
این را مسعود زمزمهوار میگوید و چایش را مینوشد. با این که هیچوقت در این خانه زندگی نکردهام، اما جای خالی عباس در خانه شدیدا خودش را به رخ میکشد. انگار تمام اجزای خانه داد میزنند که یک جای کار میلنگد، یک چیزی سر جایش نیست یا بهتر بگویم؛ یک کسی که باید باشد، در خانه نیست. دارند داد میزنند که دلشان برای عباس تنگ شده.
احتمالا اگر عباس کشته نمیشد، خانه خیلی سرزندهتر از اینی بود که الان هست. شاید اگر بود، پدرش نمیمرد یا...
-حاج خانم کجان؟
این را هم مسعود میپرسد و فاطمه جواب میدهد: خوابن. بخاطر داروهاشون بیشتر میخوابن. بهشون گفتم شما قراره تشریف بیارید، منتظرتون بودن.
مسعود بلند میشود از جا و به من هم اشاره میکند که برویم: من یکم کار دارم. باید بریم. سر یه فرصت دیگه مزاحمتون میشیم.
فاطمه دستپاچه میشود: نه! بمونین. مامان بیدار بشن ببینن رفتین ناراحت میشن.
میپرم وسط تعارفبازیشان: من میمونم، بعد خودم برمیگردم. شما اگه کار دارین برین.
مسعود که گویا منتظر شنیدن همین حرف بوده، سریع میگوید: اشکالی که نداره؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 47 فاطمه بالاخره
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 48
فاطمه از خدا خواسته میگوید: نه، خیلی هم خوبه. ناهار رو هم باهم میخوریم.
کنارم میایستد و دستش را دور شانهام میاندازد. حس میکنم جریان برق از میان بدنم رد شده. فکر نمیکردم انقدر زود احساس صمیمیت کند با من.
مسعود که میرود، فاطمه چادرش را در میآورد. دستم را میگیرد و مینشاندم کنار خودش. نمیدانم برای صمیمی شدن، به زمان نیاز داشته یا رفتن مسعود. احساس بدی ندارم؛ کلا آگاهی دقیقی از احساسم ندارم الان. میگویم: همیشه منتظرش بودم. فکر نمیکردم اینطور شده باشه...
-ما هم همیشه منتظرش بودیم. منتظر روی که ماموریتهاش تموم بشه و کنارمون بمونه. ولی آدمایی مثل عباس، فقط وقتی ماموریتشون تموم میشه که توی تابوت باشن.
تلخندش تلختر میشود و برای گریز از گریه، سیبی برمیدارد تا پوست بگیرد: از خودت بگو آریل جانم...
آریل جانم؟ جانم؟ به همین زودی جانش شدم یا دارد تعارف میکند؟ میگویم: من مسیحیام... یعنی با یه خانواده مسیحی لبنانی بزرگ شدم... الان ادبیات فارسی میخونم. عاشق ایرانم.
-برای همینه که انقدر خوب فارسی حرف میزنی؟
یک قاچ سیب را با چنگال مقابلم میگیرد. میخندم؛ متواضعانه. بجای جواب به پرسشاش، سیب را میخورم. دوست ندارم به خواهر عباس دروغ بگویم.
واقعیت این است که فارسی را بیشتر از این که در سفارت ایران یاد گرفته باشم، با دانیال تمرین کردهام. بیشتر مکالماتمان با دانیال به فارسی بود و گاه عبری. من فارسی میگفتم و او عبری جواب میداد؛ گاه هم من عبری و او فارسی. میگفت هرکسی به تعداد زبانهایی که بلد است، شخصیت دارد. اصرارش بر زبان عبری هم، برای پرورش شخصیتِ اسرائیلیام بود.
-فاطمه... مادر... عباس اومده؟
صدای لرزان پیرزنی ست که از اتاقی داخل راهروی خانه میشنویم و نیاز به توضیح فاطمه نیست؛ این صدای مادر عباس است؛ مادری که احتمالا با حافظهای روبه زوال، دست و پنجه نرم میکند. فاطمه دست میگذارد روی زانویم و برمیخیزد: ببخشید. الان میام.
پیرزن همچنان از داخل اتاق صدا میزند: مادر... عباس... اومدی؟
چقدر کلنجار رفته با خودش و مغزش، تا بپذیرد که «عباس دیگر برنمیگردد». انقدر که مغزش برگشته به تنظیمات کارخانه و یادش رفته که دیگر لازم نیست منتظر عباس بماند. من فقط سه بار عباس را دیدم و نیامدنش نابودم کرد، نمیدانم چه به روز مادری آمده که پای قد کشیدن عباس مو سپید کرده.
صدای گفت و گوی مادر عباس و فاطمه را به سختی میشنوم. جاذبهای خلاف جاذبه زمین، از جا بلندم میکند و میکشاندم به سمت منبع صدا. فاطمه از اتاق بیرون میآید و وقتی با من رخ به رخ میشود، لبخندی ساختگی میزند: همیشه وقتی از خواب بیدار میشه دنبال عباس میگرده. طول میکشه تا یادش بیاد که عباس شهید شده.
-میتونم ببینمشون؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 49
-میتونم ببینمشون؟
-آره آره... بیا تو.
دستم را میاندازد دور شانهام و آرام هلم میدهد داخل اتاق. پیرزنی نشسته روی تخت و با دیدن من عینکش را به چشم میزند. آفتاب کمرمق پاییزی، از پنجره و از میان شاخههای درخت مو، سایه انداخته روی صورتش. تنش لاغر است، چهرهاش چروکیده و لبانش خندان: سلام مادر! تو سلمایی؟
از شنیدن نام قبلیام تنم مورمور میشود؛ اما به روی خودم نمیآورم و لبخند میزنم: سلام. بله.
همان جاذبهای که مرا تا اینجا کشاند، زانوانم را خم میکند. زانو میزنم؛ بیاختیار. پیرزن با چشمان ریز شده، سر تا پایم را برانداز میکند؛ احتمالا به امید پیدا کردن اثری از عباسش. هیچکدام نمیدانیم چه بگوییم. از کجا شروع کنیم برای بازگو کردن سالها دلتنگی؟ اصلا چه کلامی گویاتر از اشکی ست که از چشممان میچکد؟
اشک؟
به خودم که میآیم، چهرهام خیس شده؛ مثل پیرزن. چند وقت بود که غدد اشکیام را به کار نگرفته بودم؟ یک سال... دو سال... نمیدانم. آتش خشمی که دائما در درونم شعله میکشید، اشکم را خشکانده بود.
مدتها بود که قطرات اشک، چهرهام را نوازش نکرده بودند. کوه آتشِ درونم، دربرابر دریایی آرام عقبنشینی کرده. هرچه دنبال احساسات قبلیام میگردم، چیزی پیدا نمیکنم. انگار از همه چیز جز خودم خالی شدهام. خود خود من؛ سلما. بدون هیچ علاقهای، خشمی، گذشتهای یا آیندهای. فقط منم و اشکهایی که علت ریختنشان را نمیدانم.
پیرزن، دستم را میگیرد و فشار میدهد. سالها بود چنین گرمایی را حس نکرده بودم؛ دقیقا از آخرین باری که عباس را دیدم. گرمایش همان گرمای دستان عباس است؛ حتی بیشتر. انگار عباس را ضرب در ده کرده باشی. دستم را نوازش میکند و میگوید: تو دختر منی، تو دختر عباسی. نقاشیت رو ببین!
با چشم اشاره میکند به نقاشیای که بالای تختش، زیر شیشه قاب عکس عباس زده. منِ پنج ساله، در کنار عباس با لباس نظامی، دست در دست هم؛ مثل یک پدر و دختر.
خودم را جلو میکشم و ناخودآگاه سرم را میگذارم لبه تخت. انگار خودم نیستم؛ بلکه آن سلمایی هستم که عباس بزرگش کرده. اگر عباس پدرم میشد، الان درحال راه رفتن لبه تیغ نبودم. هیچکدام از اتفاقهای تلخی که از سر گذراندم را تجربه نکرده بودم. شاید گذاشته بودم موهایم بلند باشد و هر روز، مینشستم اینجا مقابل مادر عباس تا برایم ببافدشان و شاید فاطمه میشد مثل مادرم...
پیرزن سرن را نوازش میکند و میگوید: نگفته بودم نوهم خیلی خانومه؟
فاطمه سریع اشکهایش را پاک میکند و از اتاق میرود بیرون. پیرزن، با ملایمت روسریام را باز میکند. دست میکشد میان موهایم؛ مهربانتر از مادر. چشمانم را میبندم و سرم را میگذارم روی پای پیرزن. دست ترکخوردهاش که از روی پوست و میان موهایم رد میشود، روحم را مینوازد. هیچ جای دنیا انقدر احساس نمیکردم که در خانه خودمم؛ حتی در خانهای که تا شانزده سالگی در آن زندگی کردم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
امشب به مناسبت #میلاد_حضرت_زینب دو قسمت تقدیمتون میشه؛ یکی قسمت 47 که با عرض پوزش، جا افتاده بود و یکی هم قسمت 49.
عیدتون خیلی مبارک.
امشب خیلی دعا کنید، هم برای پیروزی کشورمون و هم برای حاجتروا شدن بنده. شدیدا محتاج دعا هستم.🌷
امشب 69 صلوات هدیه کنید به حضرت زینب، که انشاءالله مقابل آمریکا پیروز بشیم و کام مردم ایران شیرین بشه...
#میلاد_حضرت_زینب #برای_ایران #جام_جهانی
🌱وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ🌱
ﺿﻌﻒ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﻫﻴﺪ ﻭ ﺭﻭﺣﻴﻪﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﺎﺯﻳﺪ؛ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺑﺮﺗﺮﻳﺪ، ﺑﻪﺷﺮﻃﻲ ﻛﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ!
(آلعمران، ۱۳۹)
✨تقدیم به ایرانیهای باغیرتی که از بازی دیشب ناراحتاند.
غصه نداره، این فقط یک بازی بود. ما به یاری خدا، در واقعیت آمریکا رو شکست خواهیم داد... انشاءالله.
پ.ن: بذارید فعلا خوش باشن، تنها جایی که آمریکا تونست ما رو شکست بده همین فوتبال بود😂
ما غیر از سردار آزمون، گزینههای دیگهای مثل سردار حاجیزاده هم داریم😎
#جام_جهانی #برای_ایران 🇮🇷
مهشکن🇵🇸
زینب کبریٰ (سلام الله علیها) توانست به همهی تاریخ و همهی جهان نشان بدهد ظرفیّت روحی و عقلی عظیمِ
حقیقتاً زینب کبریٰ اقیانوسی از صبر و آرامش را نشان داد؛ یعنی جنس زن میتواند به اینجا برسد؛ به این نقطهی عظیم از قدرت روحی و معنوی برسد. در کنار این چیزهایی که عرض کردیم، پرستاری از حجّت خدا، پرستاری از حضرت سجّاد (سلام الله علیه) که این هم صبر میخواست، و توانست و به بهترین وجهی انجام داد؛ این در مورد صبر.
امّا در مورد خردمندی، رفتار خردمندانه و قدرت عقلانی و تدبیر. این رفتاری که در دوران اسارت کرد حقیقتاً شگفتآور است؛ عقیدهی من این است که روی جزءجزء این رفتار بایستی ما مطالعه کنیم، تأمّل کنیم، بنویسیم، بگوییم، اثر هنری تولید کنیم؛ شوخی است؟
امام خامنهای، ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
✨🌷 #میلاد_حضرت_زینب #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
مهشکن🇵🇸
حقیقتاً زینب کبریٰ اقیانوسی از صبر و آرامش را نشان داد؛ یعنی جنس زن میتواند به اینجا برسد؛ به این ن
[همچنین] در برابر حکّام مغرور و متکبّر، مظهر ایستادگی و اقتدار روحی است. در کوفه وقتی که ابنزیاد زبان شماتت را باز میکند که مثلاً «هان! دیدید چه شد، دیدید شکست خوردید»؛ در جوابش میگوید «مَا رَاَیتُ اِلَّا جَمیلا»؛ هر چه دیدم زیبایی بود؛ زد تو دهن آن مرد متکبّر خبیثِ مغرور؛ این در مقابل [ابن زیاد]. در مقابل یزید وقتی که آن حرفهای مُهمل و چرند را یزید بر زبان آورد و آن کارها را کرد، حضرت بیاناتی را بیان کردند و این جمله را که واقعاً تاریخی است [فرمودند که] «کِد کَیدَکَ وَ اسعَ سَعیَکَ... فَوَاللهِ لا تَمحو ذِکرَنا»؛ به زبان امروز ما این جوری میشود که هر غلطی میتوانی بکن، هر کاری میتوانی انجام بده، والله نخواهی توانست یاد ما را از آفاق ذهن مردم دور کنی. این را به چه کسی میگوید؟ به یزید متکبّر مغرورِ مستبدّ خونخوار؛ این، قدرت روحی یک زن را نشان میدهد؛ این چه قدرتی است؟ این چه عظمتی است؟ [اینها] نشاندهندهی تدبیر و خردمندی است. این حرفها با محاسبه بیان شده. امّا در مقابل مردم وقتی قرار میگیرد، آنجا جای اظهار اقتدار نیست، جای تنبیه است، جای تبیین است، جای سرزنش مردمی است که نمیدانند چه کار کردهاند و چه کار باید میکردند.
امام خامنهای، ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
🌷✨ #میلاد_حضرت_زینب #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
[همچنین] در برابر حکّام مغرور و متکبّر، مظهر ایستادگی و اقتدار روحی است. در کوفه وقتی که ابنزیاد زب
در کوفه، در خطبهی حضرت زینب، بعد که مردم شروع کردند هایهای گریه کردن، حضرت زینب (سلام الله علیها) [فرمودند]: اَ تَبکون؟ گریه میکنید؟ اَلا فَلا رَقَأَتِ العَبرَةُ وَ لا هَدَأَتِ الزَّفرَة؛ گریهی شما هرگز بند نیاید؛ این چه گریهای است که شما میکنید؟ میدانید چه کردید؟ اِنَّما مَثَلُکُم کَمَثَلِ الَّتی نَقَضَت غَزلَها مِن بَعدِ قُوَّةٍ اَنکاثا؛ شماها کاری کردید که همهی زحمات گذشتهی خودتان را نابود کردید. این جوری حرف میزند؛ و بنده احتمال قوی میدهم یکی از عوامل مهمّ حرکت توّابین که بعد در کوفه سر بلند کردند و قیام کردند و آن حادثهی بزرگ را راه انداختند، همین فرمایش حضرت زینب و همین خطبهی حضرت زینب بود. بنابراین، این نکتهی اوّل دربارهی شخصیّت حضرت زینب که خلاصهاش این است که زینب کبریٰ (سلام الله علیها) با رفتار خود و با بیانات خود، ظرفیّت معنوی و عقلانیِ جنس زن را نشان داد. جوری حرف میزند مثل اینکه امیرالمؤمنین دارد حرف میزند؛ جوری میایستد مثل اینکه پیغمبر در مقابل کفّار میایستد. این ظرفیّت زن است.
امام خامنهای، ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
🌷✨ #میلاد_حضرت_زینب #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
در کوفه، در خطبهی حضرت زینب، بعد که مردم شروع کردند هایهای گریه کردن، حضرت زینب (سلام الله علیها)
نکتهی مهمّ دیگر در زندگی این بزرگوار که آن هم باز نشانهی تدبیر است، این است که این بزرگوار جهاد تبیین را، جهاد روایت را راه انداخت؛ نگذاشت و فرصت نداد که روایت دشمن از حادثه غلبه پیدا کند؛ کاری کرد که روایت او بر افکار عمومی غلبه پیدا کند. حالا تا امروز روایت زینب کبریٰ (سلام الله علیها) از حادثهی عاشورا در تاریخ مانده، [امّا] در همان زمان هم تأثیر گذاشت در شام، در کوفه، در مجموعهی سالهای حکومت اموی و منتهی شد به ساقط شدن حکومت اموی. ببینید! این درس است؛ این همان حرفی است که بنده همیشه میگویم: شما روایت کنید حقایق جامعهی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را. شما اگر روایت نکنید، دشمن روایت میکند؛ شما اگر انقلاب را روایت نکنید، دشمن روایت میکند؛ شما اگر حادثهی دفاع مقدّس را روایت نکنید، دشمن روایت میکند، هر جور دلش میخواهد؛ توجیه میکند، دروغ میگوید [آن هم]۱۸۰ درجه خلاف واقع؛ جای ظالم و مظلوم را عوض میکند. شما اگر حادثهی تسخیر لانهی جاسوسی را روایت نکنید -که متأسّفانه نکردیم- دشمن روایت میکند و کرده؛ دشمن روایت کرده، با روایتهای دروغ. این کاری است که ما باید انجام بدهیم؛ وظیفهی جوانهای ما است.
امام خامنهای، ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
🌷✨ #لبیک_یا_خامنه_ای #میلاد_حضرت_زینب #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
نکتهی مهمّ دیگر در زندگی این بزرگوار که آن هم باز نشانهی تدبیر است، این است که این بزرگوار جهاد تب
به نظر من بنیانگذار بنای حفظ حوادث با ادبیات و هنر، زینب کبری (سلاماللَّهعلیها) است. اگر حرکت و اقدام حضرت زینب نمیبود و بعد از آن بزرگوار هم بقیهی اهل بیت (علیهمالسّلام) - حضرت سجاد و دیگران - نمیبودند، حادثهی عاشورا در تاریخ نمیماند. بله، سنت الهی این است که اینگونه حوادث در تاریخ ماندگار شود؛ اما همهی سنتهای الهی عملکردش از طریق ساز و کارهای معینی است. ساز و کار بقای این حقایق در تاریخ این است که اصحاب سِرّ، اصحاب درد، رازدانان و کسانی که از این دقایق مطلع شدند، این را در اختیار دیگران بگذارند. بنابراین خاطرهگویی و تدوین و پخش خاطرات را باید در جایگاه حقیقی خودش نشاند، که جایگاه بسیار بالا و والایی است و بسیار مهم است.
امام خامنهای، ۱۳۸۴/۰۶/۳۱
✨🌷 #میلاد_حضرت_زینب #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi