eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 53 چند ثانیه در
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 54 حتی دانیال هم فکرش را نمی‌کرد چنین کاری به من محول شود؛ یا شاید نمی‌خواست. نمی‌دانم اول عاشقم شد یا اول سازمانش از او خواست من را جذب کند؛ ولی هرچه بود، سعی داشت تا جایی که ممکن است، پایم را به چنین ماموریت‌های پرخطری باز نکند. به هرحال، دانیال نه می‌توانست و نه جراتش را داشت که روی حرف مافوق‌هایش حرف بزند. افسرهای کیدون و متساوا با هیچ‌کس شوخی ندارند. دوباره مشغول می‌شوم به کشیدن چشمان عباس روی کاغذ؛ از روی آن عکسش با مطهره. در آن عکس، خبری از آن دردِ همیشگی چشمانش نیست. -چقدر چشمات قشنگه. چه برقی داره. کاش همیشه همین‌طوری می‌موند. ولی می‌دونی، زندگی با هردوی ما بد کرد. مگه منِ پنج ساله چه گناهی داشتم که باید مادرم جلوی چشمم سر بریده می‌شد؟ مگه قبلش آرامش داشتم؟ مامان و بابای درست و حسابی داشتم؟ برای چی از همون اول باید این همه بدبختی سر من آوار می‌شد؟ یعنی تو کل سال های زندگیم از کل محبت های توی دنیای فقط یه بغل سهم داشتم؟ فقط همین؟ بعد هم صاف همین یه آدم که یه ذره دلش برای من سوخته بود باید می‌مرد؟ چرا خانواده‌م ولم کردن؟ چرا همیشه من بدبخت‌ترینم؟ چرا نمی‌تونم مثل بقیه، توی یه خانواده معمولی زندگی کنم؟ چرا نمی‌تونم مثل دخترای دیگه درس بخونم، خوش بگذرونم، عاشق بشم؟ گناه من چی بود؟ بین این‌همه آدم، چرا من؟ به خودم می‌آیم. صورتم خیس اشک شده. من بیگانه بودم با گریه... چه بلایی سرم آمده؟ این جادوی مادر عباس است... انگار تلنگر زده به شیشه‌های شکننده‌ی قلبم... دارم با عباس حرف می‌زنم؛ یا شاید با خودم و عباسی که در ذهن ساخته‌ام: تو زنده‌ای؟ معلومه که نه. ولی تصور زنده بودنت چیز بدی نیست. همه می‌گن زنده‌ای؛ ولی چطوری ممکنه زنده باشی و جوابم رو ندی؟ اصلا اگه زنده بودی، جلوم رو می‌گرفتی. تو آدم خوبی بودی... تو می‌تونستی زودتر از این نذاری به اینجا برسم... الان دیگه راه برگشت ندارم. شاید الان اگه زنده بودی، می‌خواستی دستگیرم کنی. ولی نه... شاید بازم دلت به رحم می‌اومد... شاید کمکم می‌کردی... تو آدمی نبودی که ولم کنی. مطمئنم اگه نمی‌مردی، می‌اومدی دنبالم... تو با همه فرق داشتی... دانیال همیشه می‌گفت: این که یه نفر بین سپاهی‌ها، مهربون از آب دراومده باشه دلیل بر این نمی‌شه که همه‌شون همین‌قدر خوب باشن. تو خوش‌شانس بودی، شاید اگه کسی غیر از اون پیدات می‌کرد، درجا کشته بودت. این‌ها آخرین تلاش‌های دانیال بود برای این که در ذهن من، حساب عباس را از حکومت ایران جدا کند و مطمئن شود که من هیچ احساس دینی به جمهوری اسلامی ایران ندارم؛ و من به او گفتم که هیچ‌وقت، از کسانی که پرچم ایران روی لباسشان بود و به فارسی حرف می‌زدند، رفتارهای وحشیانه ندیدم. این را که گفتم، چشمان دانیال بیچاره گرد شد. گیج شده بود که با این تصور مثبت، چرا حاضر شده‌ام با دشمنشان همکاری کنم. فقط خندیدم؛ جگرم خنک شد که بالاخره دلیلی برای گیج کردن دانیال پیدا کردم. همراهم را درمی‌آورم و برای دانیال پیام می‌دهم: یه کاری باید برام انجام بدی. یک... دو... سه... ... ده. دینگ! فقط علامت سوال می‌فرستد. در دل می‌گویم: جونت دربیاد، یه علامت سوال این همه ناز کردن داره؟ در جوابش، تصویر قبر عباس را ارسال می‌کنم. می‌نویسم: می‌خوام بفهمم این چطوری کشته شده. ده... بیست... سی... چهل... دینگ: کار خودت رو کردی؟ -می‌دونستی که می‌کنم. -داری می‌ری توی دهن شیر. حماقت بود. نیشخند می‌زنم: اونی که منو فرستاد توی دهن شیر، تو بودی. درضمن، اگه حماقت بود دیگه جوابم رو نمی‌دادی. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صلی الله علیک یا اباعبدالله...💔
سلام منظورتون رو متوجه نشدم؛ ولی داستان رو اگر درباره اشخاص حقیقی می‌نویسید باید به واقعیت وفادار باشه.
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «رد خون» به قلم: فاطمه شکیبا به مناسبت چهلم شهید آرمان علی‌وردی🥀... -وااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... وااای... این را متین با صدای دورگه‌اش می‌گوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم می‌شود. پتو را روی خودم می‌کشم و غر می‌زنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد. متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره می‌کند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای... نخیر... متین و معترض‌های توی شهرک، هم‌قسم شده‌اند که نگذارند من بخوابم. خمیازه می‌کشم. دلم لک می‌زند برای خواب. از دیشب بدخواب شده‌ام و تا الان نتوانسته‌ام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمی‌گذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را می‌اندازم کنار و کشان‌کشان، خودم را می‌رسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشی‌اش فیلم می‌گیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف می‌زند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه... به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را می‌بینم که می‌دود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد می‌کشند: بگیرینش... بسیجیه... سرم درد می‌گیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سی‌هزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم می‌پیچد. جزء معدود خواب‌های واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سی‌هزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایه‌های تعزیه. شاید کربلا. -اووه... افتاد... گرفتنش... واای... متین چشمانش را ریز می‌کند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد می‌زنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده... دیگر جوان را نمی‌بینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دست‌هایی را می‌بینم که بالا می‌روند و پایین می‌آیند به نیت زدنش. در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سی‌هزارنفر سپاه. طوری نگاهش می‌کردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد می‌رود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزه‌ها را می‌دیدم که بالا می‌رفتند و به سوی بدنش پایین می‌آمدند. -وااای ببین دارن می‌کشنش. یا خود خدا! لرز می‌کنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط می‌خواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین. زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم می‌چرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمی‌دانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین می‌شناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضه‌هایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ ترسیدم. می‌خواستم بروم و می‌ترسیدم از برق شمشیر و چهره‌های کبود از خشمشان. -اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟ جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آن‌ها که دورش را گرفته‌اند، یک نفر قمه به دست می‌بینم و دلم می‌ریزد. دلم می‌خواهد بروم پایین، صف آن‌ها که دور جوان را گرفته‌اند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ یک قدم برمی‌دارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمه‌ای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم می‌لرزند و همانجا می‌ایستم. این‌هایی که من می‌بینم، برایشان مهم نیست چرا می‌زنند و چطور می‌زنند؛ فقط می‌زنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکه‌پاره می‌کنند همان‌جا؛ بدون این که بپرسند مثل آن‌ها فکر می‌کنم یا نه. خواب بودم؛ ولی می‌توانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و می‌خواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفه‌ام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم. پیکر نیمه‌جان و خونین جوان بسیجی را دارند می‌کشند روی زمین. به دستانم نگاه می‌کنم؛ پاک‌اند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کرده‌اند. عقب عقب می‌روم؛ نمی‌دانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمی‌دانم. متین فیلمی که می‌گرفت را قطع می‌کند و سرش می‌رود داخل گوشی: این خیلی ویو می‌خوره. ببین کی بهت گفتم. جوان را کشان‌کشان، از میدان دیدمان خارج می‌کنند و دیگر نمی‌بینمش. فقط رد خونش باقی می‌ماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم... https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 54 حتی دانیال هم
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 55 ده... بیست... سی... حتما مُرده که جواب نمی‌دهد. چهل... پنجاه... پنجاه و هشت: دقیقا چی می‌خوای؟ بالاخره کوتاه آمد. زیر لب غر می‌زنم: جونت درآد. می‌نویسم: هرچیزی که به این آدم مربوط می‌شه. مطمئنم براتون ناشناخته نیست. مخصوصا می‌خوام بفهمم چرا مُرده. -باشه. باید محکم‌کاری کنم؛ پس می‌نویسم: دنیال... دو ثانیه نشده می‌نویسد: جانم! -اگه باهام روراست نباشی، حتما می‌کشمت. -با ما به از این باش که با خلق جهانی. قیافه‌اش الان دیدنی ست و حیف که نمی‌بینمش. همراهم را می‌اندازم داخل کیفم؛ قبل از این که دانیال برایم بهانه بتراشد و بگوید دسترسی ندارم و نمی‌شود و... حس می‌کنم نگاه عباس روی سرم سنگینی می‌کند؛ انگار دقیقا به من خیره است. سرم را تکان می‌دهم: بی‌خیال دختر. اون مُرده. و باز هم سنگینی نگاهش... لعنتی. انگار دارد با چشمانش سرزنشم می‌کند. می‌گویم: اینطوری نگاهم نکن. تقصیر خودته که نجاتم دادی. و باز هم همان نگاه سرزنشگر. به خودم می‌خندم. چقدر زود به جنونِ منتظری و آوید و امثالشان دچار شدم. جنون بدی نیست. راستش ته دلم، دوست دارم آوید راست بگوید. دوست دارم زنده باشد. مثل یک مسکّن است برای دلتنگی‌های شدید. به ساعت نگاه می‌کنم. چیزی تا چهار نمانده؛ قرارم با مسعود و دوستان عباس. تخته‌شاسی و نقاشی‌ها را جمع می‌کنم و داخل کیفم می‌گذارم. از جا بلند می‌شوم و خاک لباسم را می‌تکانم. گردن می‌کشم و اطرافم را نگاه می‌کنم به امید پیدا کردن مسعود و دوستش. نیستند. پاهایم خواب رفته‌اند. قدم می‌زنم که خوابشان بپرد. همراهم را از کیفم در می‌آورم و دوربینش را فعال می‌کنم. صدای کلفت و سنگین مسعود را از پشت سرم می‌شنوم: سلام. برمی‌گردم. پاهایم به شدت سوزن‌سوزن می‌شوند و الان است که زمین بخورم. به روی خودم نمی‌آورم. رو به مسعود و دو مردِ همراهش، لبخند می‌زنم: سلام، روز بخیر. دوربین گوشی را روبه دونفری که همراه مسعودند می‌گیرم. یکی‌شان مردی ست همسن خودش، عینکی، بدون ریش و با سبیلی کم‌پشت. برخلاف مسعود، هیکلش چندان روی فرم نیست؛ کمی چاق است. و دیگری، فقط کمی جوان‌تر و لاغرتر و البته ریش هم دارد. هردو سربه‌زیر، سلام می‌کنند. به مسعود می‌گویم: معرفی نمی‌کنید؟ -گفتی دوتا از دوستاش رو پیدا کنم، که پیدا کردم. مرد چاق لبخند می‌زند: من امیدم. شما باید سلما خانم باشی نه؟ از این که من را به اسم قبلی‌ام می‌شناسند چندشم می‌شود: الان آریلم. سلما اسمی بود که یه هیولای داعشی روی من گذاشت. دوستش ندارم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ "تکثیر" ✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا تکثیری خیلی شلوغ نبود؛ ولی من باز هم کمی دلهره داشتم. ظاهر دانشگاه آرام بود؛ ولی می‌دانستم همه تحت بمباران شدید عملیات روانی دشمن‌اند برای اعتصاب سه روزه. دیشب هم خبر رسیده بود که امروز قرار است مسلح بیایند و چادر بکشند و... خلاصه من شخصا دوتا روسری سر کرده بودم و سفت‌تر از همیشه بسته بودمش که از دست رضاخان‌های کوچکِ کف دانشگاه در امان باشم. حالا تصور کنید در چنین فضایی، عکس شهید علی‌وردی را تحویل داده‌ام به تکثیری که برایم پنجاه‌تا پرینت رنگی بگیرد تا فردا به مناسبت روز دانشجو و چهلم شهید، هدیه بدهم به دوستانم. خانم فروشنده، عکس را وقتی باز کرد که یکی دوتا دانشجوی دیگر پشت سرمان ایستاده بودند. آرمان، با آن چهره بسیجی و حزب‌اللهی‌اش، از روی نمایشگر به همه‌مان لبخند می‌زد. خانم فروشنده، کمی به تصویر آرمان نگاه کرد. من هم از سر خامی، ظاهرش را قضاوت کردم و حجابی که چندان محکم نبود. گفتم الان است که چندتا حرف درشت بارم کند و... گفت: آرمان مال اصفهان بود؟ گفتم: نه... تهرانی بودن. -از شهدای امنیته؟ -بله. بدون این که از لبخند آرمان عزیز چشم بردارد، پرسید: چطور شهید شده؟ لحن سوالش بوی همدلی می‌داد و مرا از قضاوت زودهنگامم شرمنده می‌کرد. گفتم: توی شهرک اکباتان، بخاطر این که ریش داشته بهش حمله کردن و زدنش... نتوانستم بقیه‌اش را بگویم. هیچ‌وقت نمی‌توانم ماجرای شهادت آرمان را برای کسی تعریف کنم؛ یعنی بغض اجازه نمی‌دهد. خودش جمله‌ام را تکمیل کرد: انقدر زدنش که شهید شد؟ -آره... -یعنی گارد ویژه و اینام نبوده؟ -نه... بسیجی بوده؛ ولی اون لحظه اصلا تنها بوده و کاری به کسی نداشته. فقط بخاطر این که ریش داشته گرفتنش. چشمان خانم فروشنده، پر شد از حیرت و اندوه: وای... بنده خدا... یعنی اصلا کسی رو نمی‌زده؟ -نه بابا، اگه می‌زد که اینطوری سی نفری نمی‌ریختن سرش! لبش را گزید: وای باورم نمی‌شه. آخه یعنی چی؟ فقط بخاطر قیافه‌ش؟ کمی بیشتر توضیح دادم: طلبه هم بوده. توی کیفش کتابای دینی پیدا کردن... ازش خواستن به رهبر توهین کنه، حاضر نشده توهین کنه. بدتر زدنش؛ رفته توی کما و دو روز بعد شهید شده. چندبار نچ‌نچ کرد، لب گزید و مادرانه گفت: آدم جگرش کباب می‌شه. آخه به چه گناهی؟ بیچاره مادرش... چقدر هم جوون بوده... چند سالش بوده؟ -بیست و یک سال. خانم فروشنده غمگین‌تر شد؛ و منزجرتر از قاتلان آرمان: دیروز هم توی اخبار نشون می‌داد قاتلای یه بسیجی رو توی دادگاه آورده بودن. نامردها چقدر راحت تعریف می‌کردن که جوون مردم رو کشتن... آخه انسانیت‌شون کجا رفته؟ اعتراض به جای خود... ولی آخه این کارا رو چطور می‌تونن انجام بدن؟ مگه انسان نیستن؟ پنجاه‌تا آرمان برایم پرینت کرد. از جان و دل مایه گذاشت برای چیدن تصاویر در صفحه؛ واقعا از جان و دل. حتی به همکارش گفت تخفیف بدهد؛ چون کار شهید است. همکارش هم چشمش به عکس آرمان افتاد و یک دور دیگر، ماجرای آرمان را پرسید. و من یک دور دیگر، با بغض در گلو و خلاصه، ماجرای آرمان را گفتم. دوباره مواجه شدم با همان واکنش مادرانه؛ باز هم از سوی بانویی که فقط حجابش مثل من نبود. درباره آرمان حرف زدیم. یک داستان درباره آرمان برایشان فرستادم. وقتی از تکثیری بیرون آمدم، هنوز داشتند با هم درباره آرمان عزیز صحبت می‌کردند. درباره مظلومیت بسیجی‌ها و شهدای امنیت. درباره تفاوت اعتراض و وحشی‌گری و درباره انسانیت... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 55 ده... بیست...
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 56 ابروهای امید بالا می‌روند: بله... ببخشید. ایشون هم آقا کمیل هستن. و اشاره می‌کند به مرد جوان‌تر که نشسته بالای قبر و فاتحه می‌خواند. قیافه‌اش طوری ست که انگار به زور آمده و دوست دارد زود فرار کند. مسعود بی‌حوصله می‌گوید: خب، اینم از دوستای عباس. هرچی می‌خواستی بپرسی بپرس. کمیل از جا بلند می‌شود و نوبت امید است که بنشیند، با نوک انگشت به قبر عباس بزند و فاتحه بخواند. انتظار دارد مثلا با این کارش چه اتفاقی بیفتد؟ عباس از توی قبر صدایش را بشنود؟ از جا بلند می‌شود و دستانش را با زدن به هم، می‌تکاند: کاش عباس بود و می‌دید چقدر بزرگ شدی. -از من حرفی زده بود؟ کمیل دست به سینه بالای قبر می‌ایستد؛ با چهره‌ای درهم. انگار چیزی آزارش می‌دهد؛ یک حسی مثل عذاب وجدان. می‌گوید: نه. خیلی اهل حرف زدن نبود. امید تکمیل می‌کند: نقاشیتو به دیوار اتاق کارش زده بود. من حس می‌کنم تو رو مثل دخترِ نداشته‌ش می‌دید. او واقعا با همه فرق داشته... من اشتباه نکردم که بابا صدایش کردم. واقعا می‌توانست پدرم باشد؛ اگر سرنوشت بی‌رحمانه روی آرزوی هردومان خط بطلان نمی‌کشید. دلم بیش از قبل برای عباس تنگ می‌شود و حسرت پدری که هیچ‌وقت نداشته‌ام را می‌خورم. بغضم را قورت می‌دهم. کاش اصلا نیامده بود به زندگی‌ام؛ اگر قرار بود انقدر زود برود. می‌گویم: شمام توی سوریه همراهش بودین؟ با هم می‌گویند: نه. و امید ادامه می‌دهد: توی سوریه با یکی از بچه‌های مدافع حرم خیلی رفیق بودن. اون بنده خدا زودتر عباس شهید شد. توی قطعه مدافعان حرم دفنه. جلوی خودم را می‌گیرم که به عبارت «مدافع حرم» نخندم. کدام حرم؟ دیرالزور، همان‌جایی که من بودم، حرم نداشت. اگر می‌خواستند از حرم‌های مقدس شیعیان دفاع کنند، باید در همان دمشق و اطرافش می‌ماندند. دیرالزور چکار می‌کردند؟ دانیال معتقد بود ایران فقط به مداخله نظامی‌اش در سوریه، رنگ تقدس زده. می‌گویم: اصلا چرا اومد سوریه؟ -چون نمی‌تونست بشینه بدبختی مردم رو نگاه کنه. -چه ربطی به حرم داره که اسمش رو گذاشتید مدافع حرم؟ امید، رو به افق یک لبخند ژکوند می‌زند: حرم فقط یه ساختمون نیست. اعتقاده. ترجیح می‌دهم این بحث بی‌فایده را ادامه ندهم. مداخله نظامی ایران در جنگ سوریه یا دفاع از حرم... چه فرقی می‌کند به حال من؟ امید یک حرف راست اگر زده باشد، همین است که عباس نمی‌توانست بدبختی مردم را ببیند. نمی‌توانست ببیند یک دخترک دارد جیغ می‌کشد و در خیابانی ناامن، پابرهنه روی زمین می‌دود. نمی‌توانست ببیند دخترک دارد می‌لرزد و گریه می‌کند... و مهم این است که عباس نمرده، کشته شده. پس این وسط پای یک قاتل هست که باید بخاطر یتیم شدن من، تاوان بدهد... ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام باید اول هدفتون رو مشخص کنید، صرف یادگیری زبان عبری به درد نمی‌خوره مگر این که هدف مشخص باشه. این هدف کلی هم که: «برای مبارزه با اسرائیل هست» و... منظورم نیست، یک هدف دقیق و جزئی لازمه.
سلام اکثرا کامل گذاشته شده...
سلام این کمیل اون کمیل نیست🙄 خط قرمز رو اگر خونده باشید، از بعد مجروحیت عباس یه نیروی تازه‌کار میذارن کنار دستش که اسمش کمیل بود. فقط اسمشون یکیه، وگرنه از نظر اخلاقی کلا متفاوتن🙂 (خود عباس هم این دوتا رو قاطی می‌کرد🙄)
عکس آرمان عزیز رو قراره هدیه بدم به همکلاسی‌ها...✨ روز دانشجو هم مبارک!🌷
انگشتر.mp3
6.36M
🎧بشنوید/ داستان کوتاه انگشتر💍 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا 🎤با صدای: امین اخگر(کاری از درختان سخنگوی باغ انار) ...داشتی دست و پا می‌زدی، نه در خون که در انتخاب میان زنده ماندن و زندگی کردن...🌱 🥀تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 🔸 🌷دانشجوی شهید طیبه سادات زمانی 🌷 🔸تولد: ۱۹ آبان ۱۳۳۴، روستای گودین کنگاور، استان کرمانشاه 🔸شهادت: ۱۷ دی ۱۳۵۷، کنگاور، استان کرمانشاه
مه‌شکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷دانشجوی شهید طیبه سادات زمانی 🌷 🔸تولد: ۱۹ آبان ۱۳۳۴، روستای گودین کنگاور، استان
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷دانشجوی 🌷 🔸تولد: ۱۹ آبان ۱۳۳۴، روستای گودین کنگاور، استان کرمانشاه 🔸شهادت: ۱۷ دی ۱۳۵۷، کنگاور، استان کرمانشاه هفدهم دی ماه ۱۳۵۴ به خاطر حجابش مدیر مدرسه او را اخراج می‌کند و همین می‌شود نقطه شروع مبارزه طیبه سادات علیه رژیم. بعدها با پافشاری خانواده، وی را در مدرسه پذیرفتند؛ ولی با همان حجاب قبلی. طیبه سادات مصمم‌تر درس خواند و در سال ۱۳۵۶ پس از اتمام دبیرستان در رشته مهندسی شیمی دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد. هم درس می‌خواند و هم بیدار بود و فعّال سیاسی. ۲۶ دی ماه ۱۳۵۶ را رژیم پهلوی، روز «آزادی زن» اعلام کرد. طیبه سادات که مطالعات خوبی داشت از نتیجه این اقدامات رژیم آگاه بود و به همراه دیگر دانشجویان مسلمان در مشهد به تظاهرات رفتند و از حجاب و مقام زن دفاع کردند. رژیم که طاقت انتقادهای دلسوزانه را نداشت، آن‌ها را بازداشت کرد؛ ولی طولی نکشید که با هشدار آیت‌الله عبدالله شیرازی به ساواک، آزاد شدند. ۲۵شهریور ۱۳۵۷، زمانی که زلزله طبس رخ داد، طیبه به همراه دوستانش به عنوان نماینده امام خمینی(ره) به مدت یک ماه به یاری زلزله‌زدگان رفتند. در این مدت سعی کرد تا می‌تواند نماز آیات بخواند و در کنار کمک‌های اولیه، مددکاری هم بکند. به سراغ دختران زلزله‌زده می‌رفت. آن‌ها را دلداری می‌داد، برایشان حدیث می‌خواند و امیدوارشان می‌کرد. با مهارت خاصی عکس می‌گرفت تا بعد از اینکه به کنگاور برمی‌گردد نمایشگاه عکسی برپا کند. ۲۳ آذر ماه ۱۳۵۷، زمانی که نیروهای رژیم به بیمارستان شاه‌رضای مشهد حمله کردند، طیبه سادات خود را به بخش اطفال رساند و از هیچ کمکی به کودکان بی‌پناه دریغ نکرد. در کنار همه کارها، از دوربینش هم برای عکاسی غافل نبود. عکس می‌گرفت و به مردم نشان می‌داد جنایت رژیم را. هفدهم دی ماه ۱۳۵۷، در تظاهرات کنگاور، رژیم که می‌بیند تهدیداتش نتیجه نمی‌دهد، به سمت جمعیت تیراندازی می‌کند و در این بین طیبه به فیض شهادت نائل می‌آید. طیبه سادات، شهیده ۲۳ ساله در جوار آستان امامزاده محمدباقر(ع) زادگاهش به خاک سپرده می‌شود. طیبه اولین بانوی شهید در کرمانشاه بود. دوستانش یک روز بعد از شهادت وی دست به کار شدند تا نمایشگاه عکسی را که طیبه سادات می‌خواست، برپا کنند. بر سر درنمایشگاه هم قبل از عکس سایر شهدا عکس طیبه سادات را گذاشتند و این گفته‌اش را که: «مگر نه این است که می‌میریم؛ پس بگذار مرگی را انتخاب کنیم که زندگی‌ها را بارور کند...» https://eitaa.com/istadegi
AUD-20210818-WA0006.mp3
6.88M
🥀💔 من از خاک پای تو سر برندارم... 🎤محمدحسین پویانفر http://eitaa.com/istadegi
این بهترین اتفاق روز دانشجو بود... ظاهر اینه که شهید مهمان ما بود؛ اما درواقع ما مهمان شهید بودیم.🥀
🥀 چادرت را بتکان روزی ما را بفرست... امشب به احترام شهادت حضرت مادر سلام‌الله‌علیها رمان منتشر نمی‌شه. التماس دعا...🥀🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام یاد گرفتن زبان عربی که واقعا لازمه برای هر مسلمانی؛ مخصوصا عربی فصیح برای فهم قرآن. ترجمه‌های قرآن واقعاً نمی‌تونن همه مفاهیم قرآن رو منتقل کنند.