eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
535 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام تقریباً اواسط رمانیم.
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 76 دیگر لازم نبو
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 77 دروغ می‌گفت. مطمئن بودم کمک‌شان چیزی جز کشتنم نخواهد بود؛ پس نباید گیر می‌افتادم. باید زنده می‌ماندم و زندگی تازه‌ام را، جدا از همه گذشته لعنتی‌ام شروع می‌کردم. امید داشتم که خیلی زود، از یادم برود برای رسیدن به این زندگیِ تازه، چندنفر را کشته‌ام و بتوانم شب‌ها آرام بخوابم؛ رها از کابوس. -امیدوارم دانیال به اندازه کافی توجیه‌ت کرده باشه و گول شعارهای قشنگ و رفتار ظاهرا مهربونشون رو نخوری. مرد این را گفت و نگاهی معنادار به چشمانم کرد. ماجرای عباس را می‌دانستند و تمام سعیشان را کرده بودند در یک عملیات روانی طولانی، تمام احساسات مثبت من نسبت به رژیم ایران را از وجودم بیرون بکشند. گفتم: کاملا توجیه شدم. نگران نباشید. از داخل پوشه‌ای که روی میز بود، چند عکس بیرون آورد و مقابلم روی میز گذاشت. عکس دخترهایی جوان و بدون حجاب. همه را می‌شناختم؛ به واسطه دانیال و داستان‌سرایی‌هایش درباره زن‌ستیزی جمهوری اسلامی. مرد گفت: هر وقت برات شعارهای قشنگ درباره جایگاه زنان دادن، این‌ها رو توی ذهنت بیار تا مسحور نشی. -چشم قربان. -می‌تونی بری. برات آرزوی موفقیت می‌کنم. زیر لب گفتم: ممنونم قربان. از جا بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. دانیال داخل راهرو منتظرم بود. وقتی من را دید، تکیه از دیوار برداشت و گفت: خب، دیگه داری میری به سمت سکوی پرتاب. چطور بود؟ دوست داشتم بگویم با وجود همه تمرین‌ها و دوره‌ها، باز هم نگران دستگیری و خراب شدن این نقشه‌ی بی‌نقصم؛ اما نگفتم. همه غرورم را جمع کردم و سر بالا گرفتم: خوب بود. -پس بریم بستنی بخوریم. با هم از ساختمان بیرون آمدیم. کتابخانه‌ای بود در بعبداء؛ اما در اصل، محل قرار من با مافوق دانیال بود. مردی که نه می‌شناختمش و نه قرار بود بشناسمش. تمام این چهار سال، دانیال همه تلاشش را کرده بود که هیچ اثری از حضورم در اسرائیل یا کشورهای دیگر ثبت نشود و برای دستگاه امنیتی ایران سفید بمانم. برای همین، همه دوره‌هایم را فقط با دانیال و در همان لبنان گذرانده بودم؛ طوری که هیچ‌کس شک نکند. نسیم خنک شهریور، گرمای نسبتا شرجی بعبداء را قابل تحمل می‌کرد. تا یک بستنی‌فروشی قدم زدیم و داخلش نشستیم. دانیال، دوتا بستنی سفارش داد، هردو به طعمی که من دوست داشتم. زیرچشمی به فروشنده مغازه نگاه کرد و به فارسی گفت: راستش خیلی نگرانتم. نیشخند زدم: مشخصه. برای همین داری برای رفتن آماده‌م می‌کنی. خودم را روی میز جلو کشیدم، به چشمانش زل زدم و با لحنی نه چندان دوستانه گفتم: اگه خیلی نگرانی، می‌تونی خودت بری. ولی ما با هم فرق داریم. من مثل تو ترسو نیستم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 77 دروغ می‌گفت.
خب چرا دستگیرش نکردن؟ سلما اگر همکاری هم بکنه همچنان مجرم محسوب می‌شه. چرا باید حتما یکی شهید بشه؟😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا