eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
473 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
عیدتون مبارک عزیزان ✨ به مناسبت میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام، چهار قسمت از ویراست جدید شهریور تقدیم شما می‌شه🌷
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ... وَتَرَى الْمَلَائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَقُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَقِيلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. سوره مبارکه زمر، آیه ۷۵. تقدیم به ساحت مقدس پیامبر اکرم صلوات الله علیه، و تقدیم به دخترشان، فاطمه زهرا سلام الله علیها... و تقدیم به فرزندان دخترشان... قسمت 1 🌾فصل منفی یک: پوچ‌زده تیرماه ۱۴۰۷، کرانه باختری، فلسطین اشغالی انگار داشت در یک فیلم آخرالزمانی قدم می‌زد. گویا هزاران سال از سکونت آخرین انسان‌ها در شهرک می‌گذشت. هیچ انسانی در سرتاسر خیابان به چشم نمی‌خورد. درخت‌ها و بوته‌های کنار خیابان هرس نشده و خودشان را با آب باران زنده نگه داشته بودند. گاه صدای هوهوی باد میان درختان و ساختمان‌های خالی و گاه صدای پرنده‌ها، گربه‌ها و سگ‌های ولگرد، سکوت شهرک را می‌شکست. اثر موشک بر تن بعضی ساختمان‌ها مانده بود؛ طوری که به سختی خودشان را سرپا نگه داشته و در آستانه ریزش بودند. شیشه مغازه‌ها شکسته و اجناسشان به غارت رفته بود؛ درست مثل یک فیلم آخرالزمانی. کف خیابان پر شده بود از برگ‌های خشک، زباله و پلاستیک و تکه‌پاره‌های پرچمی سپید و آبی. ایستاد. خم شد. پرچم خاکی، پوسیده و پاره را از روی زمین برداشت. تکه‌ای از پرچم نبود و فقط سه پر برای ستاره شش‌پرش مانده بود. خطوط آبی‌اش کدر و لجنی شده بودند و سپیدی‌اش به سیاهی می‌زد. ترحم‌برانگیز بود؛ مثل تمام شهرک، مثل خود دانیال که داشت با نگاهی حسرت‌بار به پرچم نگاه می‌کرد. پرچم را انداخت گوشه‌ای؛ روی یک نیمکت ایستگاه اتوبوس. با خودش فکر کرد: سرزمین موعود... قوم برگزیده... ستاره داود... پوزخند زد و صدای خودش را در ذهنش شنید: که چی؟ زندگی خالی از معنا شده بود؛ مثل همین شهرکِ خالی از سکنه. دانیال مانده بود و یک زندگیِ پوچ، دانیال مانده بود و یک شهرکِ خالی... شهرکی که نه زلزله‌زده بود، نه جنگ‌زده، نه طوفان‌زده... با خودش فکر کرد: یه شهرکِ... یه شهرکِ مهاجرزده... نه. یه شهرکِ ترس‌زده... نه دقیقا. یه شهرکِ پوچ‌زده... آره... پوچ‌زده. یه همچین چیزی. نشست روی همان نیمکت ایستگاه اتوبوس. دستانش را بر موهای سیاه و کم‌پشتش کشید. از خودش پرسید: چی شد که اومدیم اینجا؟ بدیهی بود. پدربزرگش آمده بود که در سرزمین موعود زندگی کند. زیر سایه دولت یهودی. جایی که حقش بود. بدون تبعیض و یهودستیزی... پدربزرگش از اولین ساکنان این شهرک بود. از یک جایی به بعد، دانیال خالی شد؛ مثل شهرک. دانیال خالی می‌شد و حساب‌های پنهانش در کشورهای کوچک پر می‌شدند. دستش را کوباند روی زانویش: فقط چند سال دیگه صبر کن. به وقتش می‌زنی بیرون و خلاص می‌شی. و صدای خودش، از خودش پرسید: اگه گندش دراومد چی؟ -سازمان به اندازه کافی درگیر هست که ذهنش رو درگیر اختلاس‌های کوچولو نکنه؛ مخصوصا اگه اختلاس کار یه مامور فوق حرفه‌ای باشه. خندید. اختلاسِ کوچولو! صدای دیگری پرسید: بعدش چی؟ می‌خوای چکار کنی؟ -نمی‌دونم. به وقتش تصمیم می‌گیرم. شاید هم نیاز داشت یک نفر به ایمانش تنفس مصنوعی بدهد و برش گرداند به یکی دو سال پیش؛ وقتی که سرشار از انگیزه بود. مثل وقتی که زندگی در این شهرک جریان داشت. ولی مگر می‌شد شهرکِ مرده را به زور احیا کرد؟ ساکنان شهرک، آرام‌آرام ترکش کرده بودند؛ از همان یکی دو سال پیش. از همان روزهایی که گنبد آهنینشان ترک برداشت، اعتماد ساکنان هم ترک خورد. مثل مرگ تدریجی با منوکسید کربن بود. دانیال یک روز آمده بود به شهرک و دیده بود هیچ‌کس نیست؛ حتی خانواده خودش. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 2 🌾فصل صفر: کوه آتش شهریور ۱۴۰۷، شهر بعبدا، لبنان سنگ را در دستم سبک سنگین کردم، عقب بردم و با تمام توان به سمت پنجره مسجد پرتش کردم. صدای شکستنش، روی سکوت شب تابستان و صدای جیرجیرک‌ها خش انداخت. هوای بعبدا آن هم در شب، خیلی گرم نبود؛ اما آتش در درونم شعله می‌کشید. سنگ بعدی را از روی زمین برداشتم و پنجره دیگری را نشانه رفتم. متاسفانه یا خوشبختانه، کسی در مسجد نبود. زیر لب غریدم: آرسن احمق. آرسن الاغ. آرسن عوضی. و سنگ را کوبیدم به پنجره بعدی. شیشه را شکافت و سرتاسرش ترک انداخت. صدای شکستنش، حکم یک لیوان آب داشت روی کوه آتش. دندان بر هم ساییدم و با صدایی خفه، جیغ کشیدم: لعنتیای احمق. خم شدم و از حاشیه جنگلی خیابان، سنگ دیگری برداشتم برای زدن پنجره سوم؛ اما صدای فریادی متوقفم کرد: چکار می‌کنی؟ انتهای کوچه، پسری جوان، نگاه اخم‌آلودش را به من دوخته بود. حتما یکی از نمازگزارهای احمق مسجد بود. سنگ را در دستم فشردم. حاشیه‌های تیز سنگ، دستم را به سوزش انداختند. نفسم را با خشم بیرون دادم و سنگ را پرت کردم به سمت او: به تو ربطی نداره. گم شو. جاخالی داد. حیف، سنگ دقیقا از کنار شقیقه‌اش گذشت. صورتش سرخ شد: چه غلطی کردی؟ و قدم تند کرد به سمتم. قدمی عقب رفتم و تا خواست مشتش را پای چشمم بخواباند، با زانو کوباندم زیر شکمش. افتاد روی زمین و به خودش پیچید. فریاد دردآلودش شد یک سطل آب روی همان کوه آتش. فریادش، چندنفر از دوستانِ احمق‌تر از خودش را کشاند پشت مسجد. خود بدبختش افتاده بود روی زمین و از درد به خود می‌پیچید. یکی‌شان که از بقیه درشت‌تر بود، دوید به سوی من و بقیه‌شان رفتند کمک آن بدبخت که داشت مثل بچه‌ها گریه می‌کرد. هیچ تاکتیکی برای دفاع از خودم مقابل آن وحشی‌های عصبانی نداشتم و واضح بود که از پس هیچ‌کدامشان بر نمی‌آمدم. قدم اول به عقب را آرام برداشتم و نیم‌خیز شد به سمتم. جست زدم سمت دوچرخه‌ام. سوارش شدم و با تمام قدرت رکاب زدم. انقدر رکاب زدم که پاهایم بی‌حس شدند. باد می‌خورد به گردن و صورتم و در تیشرت گشاد و پسرانه‌ام می‌پیچید؛ و آن شب تابستانی را برایم به زمستان سرد تبدیل کرده بود. وقتی مطمئن شدم دست آن احمق‌ها به من نمی‌رسد، دوچرخه را متمایل کردم به سمت حاشیه جاده و پایم از رکاب زدن ایستاد. -شانس آوردی که بهت نرسیدن. انقدر ناگهانی سرم را به سمت صدا چرخاندم که گردنم تیر کشید. پسر جوانی، شاید هم‌سن و سال آرسن، پشت سرم ایستاده بود. با بی‌خیالی آدامس می‌جوید و دست در جیب شلوارش داشت. چهره‌اش به اهالی بعبدا نمی‌خورد؛ زیادی سیاه‌سوخته بود. داد زدم: تو دیگه کدوم خری هستی؟ انگشت سبابه‌اش را گذاشت روی بینی‌اش: هیس! فاصله‌مان فقط ده قدم بود. داشتم در ذهنم محاسبه می‌کردم که اگر چاقو درآورد، چطور پا بگذارم به فرار؛ هرچند نگاهش مثل یک گرگ گرسنه نبود. بیشتر شبیه روباهی بود که در ذهنش نقشه می‌چیند. گفت: دیدم چکار کردی، ولی واقعا درست نیست که یه دخترکوچولو این وقت شب بیرون باشه. در بانک اطلاعات ذهنم جست‌وجو کردم؛ چنین آدمی نبود در زندگی‌ام. خواستم بروم که جلو آمد و انگار که ذهنم را خوانده باشد، گفت: من همه‌چیز رو درباره‌ت می‌دونم. دلم می‌خواست بزنم مغزش را با هرچه که می‌دانست و نمی‌دانست متلاشی کنم؛ از سویی هم کنجکاوی و عدم اعتماد، در ذهنم جنگ به راه انداخته بودند و اجازه صدور یک فرمان واحد را به بدنم نمی‌دادند. اما ناگاه، کلمه‌ای از دهانش درآمد که در جا میخکوبم کرد؛ کلمه‌ای که سال‌ها بود از دهان کسی نشنیده بودم: - سلما! ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 3 🌾فصل یک: شاهنامه شهریور ۱۴۱۱، اصفهان، ایران. چمدان را به سختی دنبال خودم می‌کشم. با این که قبلا چندبار ایران آمده بودم، الان همه‌چیز برایم تازگی دارد. هوای ایران را عمیق نفس می‌کشم و با چشم، لحظه‌لحظه‌اش را عکس می‌گیرم. مثل همیشه است: تمیز، امن، پرجنب‌وجوش. ویترین مغازه‌ها و تابلوهای تبلیغاتی فرودگاه چشمک می‌زنند. سالن نوساز و بزرگ، از تمیزی می‌درخشد و طرح‌های سنتی ایرانی نقش بسته بر دیوارهای فرودگاه، ورودم به اصفهان را خوش‌آمد می‌گویند. داخل سالن خبری از گرمای هوای بیرون نیست. همهمه مسافرها و پیجر فرودگاه، آهنگ زندگی می‌نوازد. ناگاه، هیکل مشکی و بزرگی، کل میدان دیدم را اشغال می‌کند. دو مرد درشت‌هیکل با کت و شلوار مشکی، مقابلم ایستاده‌اند و با چشمان خالی از احساس، کارت شناسایی‌شان را نشانم می‌دهند: لطفا با ما بیاید. دستم می‌رود روی روسری‌ام تا مطمئن شوم سر جایش هست و عقب نرفته. عرق سرد می‌نشیند روی پیشانی‌ام. در دل به خودم می‌گویم: آروم باش دختر... هیچی نیست. - ببخشید، مشکلی پیش اومده؟ صدای آرسن را می‌شناسم که از پشت سر دوتا مرد کت و شلواری به گوش می‌رسد. یکی از مردان، برمی‌گردد به سمت آرسن. آرسن مقابلشان مثل یک بچه است مقابل پدرش، کوتاه و بی‌دست‌وپا. دست روی سینه آرسن می‌گذارد و آرام هلش می‌دهد: نه، بفرمایید. آرسن سکندری می‌خورد به عقب. مرد دیگر، با دست هدایتم می‌کند به سمت حفاظت فرودگاه. آرسن می‌دود دنبالمان: من برادر ایشونم. -برادر من مُرده؛ پسره خنگ. این جمله فقط از ذهنم رد می‌شود و حیف که نشد به زبان بیاورمش. احمقِ به دردنخور! آن وقتی که باید می‌آمد نیامد؛ حالا هم بودنش هیچ فایده‌ای ندارد. مردها بی‌توجه به آرسن، دو سوی من را احاطه می‌کنند تا برویم به حفاظت. تا برسیم به حفاظت فرودگاه، هزاربار از خودم می‌پرسم مشکل کجاست و قرار است چه بلایی سرم بیاید؛ اما زبانم قفل شده و نمی‌توانم چیزی بپرسم. شاید هم مغزم هشیارانه زبان را قفل کرده تا با گفتن جملات بیهوده، کار را خراب‌تر از این نکنم. با پای لرزان و نفسی که به سختی می‌آید و می‌رود، خودم را به میز اتاق حفاظت می‌رسانم. پشت میز می‌نشینم و سرم را به دستانم تکیه می‌دهم. مردی جوان، سیاه‌پوش و با لباس شخصی، مقابلم می‌نشیند. می‌گوید: خانم آریل اباعیسی؟ سرم را تکان می‌دهم. در خودم جمع می‌شوم، سرم را پایین می‌اندازم و گذرنامه‌ام را نشانش می‌دهم. بدون این که به گذرنامه نگاه کند، می‌گوید: برای چی اومدین ایران؟ تمام نیرویم را متمرکز می‌کنم روی حنجره‌ام تا صدایم نلرزد: من... دانشجو هستم... بورسیه... سفارت لبنان... جمله‌ام که تمام می‌شود، حس می‌کنم نفسم هم تمام شده. فارسی حرف زدن هیچ‌وقت به اندازه الان برایم سخت نبود! مرد می‌گوید: چه رشته‌ای؟ -اَ... ادبیات فارسی... -فارسی رو کجا یاد گرفتید؟ -س... سفارت ایران... به ذهنم فشار می‌آورم تا کلمات را کنار هم بچینم و اضافه کنم: م... م... من... عا... شق... ای... را... نم... این جمله یکی از اولین جملاتی بود که یاد گرفتم؛ اما حالا گفتنش مثل جان کندن است. مرد می‌پرسد: مسیحی هستید؟ بین راست و دروغ می‌مانم؛ فقط لحظه‌ای. و بعد، دروغ را انتخاب می‌کنم: بله. سریع لبانم را جمع می‌کنم داخل دهانم. مسیحی نیستم. مسلمان هم نیستم. من خودمم؛ بدون تعلق به هیچ دین و کشور و نژادی. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 4 مرد با دیدن لرزش دست و عرق پیشانی و لکنت زبانم، پارچ روی میز را برمی‌دارد و یک لیوان کاغذی را برایم پر می‌کند. لیوان آب را هل می‌دهد به سمتم و سریع آن را می‌قاپم. آب را یک نفس سر می‌کشم. دلم درد می‌گیرد و تهوع می‌افتد به جان معده‌ام. دیگر کنترل فک و دندانم را ندارم و با صدای بلندی به هم می‌خورند. زانویم می‌پرد بالا و پایین. پلک‌هایم را برهم فشار می‌دهم تا در فضای سیاه مقابلم، کلمات را به یاد بیاورم: چ... چرا... م... منو... بیشتر از این به یاد نمی‌آورم؛ نه فارسی را و نه عربی را. مرد می‌گوید: اخیرا با پدر واقعی‌تون تماس داشتید؟ یا نزدیکان ایشون؟ دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام تا قلبم را بالا نیاورم. اتاق دور سرم می‌چرخد. پدر واقعی... چنین موجودی سال‌هاست مرده و دفن شده در ذهنم؛ اما ناگاه از گور می‌آید بیرون؛ با صورت و دستانی خون‌آلود. با بدنی متلاشی و گندیده. مثل یک زامبی. هجوم می‌آورد به سوی من؛ اما پاهایم را حس نمی‌کنم برای فرار. الان است که بمیرم. و می‌میرم. *** مرصاد دستش را کوبید روی میز: کی بهتون گفت سرخود کاری انجام بدین؟ این را انقدر بلند گفت که رگ‌های گردنش ورم کردند. افسر حفاظت فرودگاه، انگار که صدای مرصاد را نشنیده باشد، دست به سینه و خیره به میز، شانه بالا انداخت: شما مافوق ما نیستید. مرصاد دست به کمر زد و نفس عمیق کشید. دور خودش چرخید و دوباره انگشت اشاره‌اش را به سمت افسر حفاظت گرفت: اگه کوچک‌ترین اتفاقی براش بیفته، همه‌مون باید جواب پس بدیم. به دولت خودمون، دولت لبنان، رسانه‌ها، کوفت، زهر مار... افسر حفاظت صدایش را کمی بالا برد: آقای محترم! من فقط وظیفه روتینم رو انجام دادم. حال اون خانم هم الان خوبه و هیچ مشکلی نیست. لازم نیست شما دخالت کنید. مرصاد خندید؛ عصبی و خشمگین: من دخالت کردم یا شما؟ افسر حفاظت سعی کرد آرام بماند: با توجه به شرایط اخیر، ما وظیفه داریم سوابق اتباع خارجی رو بررسی کنیم و نسبت به اتباعی که شرایط خاص دارن حساس باشیم. -احیاناً لازم نبود قبلش یه استعلام از ما بگیرین؟ افسر حفاظت سکوت کرد. سرش را به سمت دیگری چرخاند و پشت گردنش را ماساژ داد. مرصاد به سمت در رفت؛ اما قبل از این که آن را باز کند، برگشت سمت افسر حفاظت: ما هم بهش مشکوک بودیم؛ ولی بررسی‌های میدانی نشون می‌ده پاکه و هیچ ارتباطی با داعش یا گروه‌های تروریستی دیگه نداره. بیشتر از این کشش ندین و بذارین بره. *** گلویم می‌سوزد از تشنگی. سیاهی مطلق احاطه‌ام کرده است و برای فرار کردن از آن، چشمانم را باز می‌کنم. نور خودش را می‌کوبد به چشمانم و این یعنی هنوز زنده‌ام. دختری بالای سرم ایستاده، با مانتو و شلوار و مقنعه سبز، دست به سینه و خیره به من. می‌گوید: حالت خوبه؟ سی ثانیه طول می‌کشد تا جمله‌اش در ذهنم فهم شود و آنچه در ذهن دارم را، به زبان فارسی ترجمه کنم و به زبان بیاورم: خوبم... اینجا... کجا... -می‌تونی بلند شی؟ به دستانم تکیه می‌کنم برای نشستن. علامت یگان حفاظت روی سرآستین دختر، نشان می‌دهد از ماموران حفاظت فرودگاه است. دختر از اتاق بیرون می‌رود و وقتی برمی‌گردد، آرسن هم پشت سرش است. حتی اینجا هم دیدنش نمی‌تواند خوشحالم کند؛ فقط هورمونی به نام «انگیزه کشتن آرسن» ترشح می‌شود در تمام بدنم. دختر به آرسن می‌گوید: اگر حالشون خوبه، می‌تونید ببریدشون. مشکلی نیست. آرسن، با سربه‌زیریِ چندش‌آورش لبخند می‌زند و تشکر می‌کند. دختر باز هم دست به سینه، گوشه‌ای از اتاق می‌ایستد و منتظر رفتنمان می‌شود. آرسن زانو می‌زند کنار تخت که حتما برای استراحت کارمندان فرودگاه است. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ میلاد حُسن مجسّم 🔸 رهبر انقلاب: میلاد امام مجتبی، امام حسن (علیه الصّلاة و السّلام)؛ حُسن مجسّم بر زبان پیغمبر خاتم (صلّی الله علیه و آله) که این نام را ایشان بر روی این مولود گذاشتند -و این خیلی با عظمت است، خیلی مهم است که پیغمبر این بزرگوار را، این کودک مبارک را «حسن» بنامند- ان‌شاءالله بر همه‌تان مبارک باشد. http://eitaa.com/istadegi
دارم به این فکر می‌کنم که امسال هم اگر بودی، هرطور شده با زبان روزه می‌رفتی خرید. پولت را احتمالا از چند روز قبل جمع کرده بودی برای امروز. فرقی نمی‌کرد؛ چایی، شیرینی، شکلات یا هرچیز دیگری... فقط می‌خواستی نیمه رمضان را برای خودت و دیگران متفاوت رقم بزنی. دنبال راهی می‌گشتی که شادی‌ات به همه سرایت کند؛ دوست داشتی شب عید، لبخند به همه عیدی بدهی. امسال اگر بودی، نزدیک افطار زنگ در را می‌زدی و با یک جعبه شیرینی وارد خانه می‌شدی. چشمانت می‌درخشید و درحالی که جعبه شیرینی را باز می‌کردی که به خانواده تعارف کنی، می‌گفتی: تولد امام حسن جانمون مبارک! http://eitaa.com/istadegi
✨بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم✨ 🌷 🌷 ‼️آنچه بانوان و دختران کشورم باید بخوانند...🌱 برای اینکه در جامعه، در تاریخ، در زندگی بشر نظم برقرار بشود، قانون لازم است. قانون در همه جا هست، در مسئله‌ی زوجیّتِ انسان هم وجود دارد. این باز مخصوص اسلام نیست؛ در همه‌ی ادیان عالم شما نگاه کنید، زوجیّت با یک قانونی است؛ در مسیحیّت، در یهودیّت، [حتّی] در بودایی، در جاهای دیگر، ادیان دیگر ــ تا آنجایی که ما اطّلاع داریم ــ یک قانونی وجود دارد که یک زن و مرد با همدیگر زوجیّت پیدا می‌کنند. بی‌قانونی در اینجا گناه است، جرم است، ظلم است، موجب آشفتگی است، موجب اغتشاش است. خب، این ضوابط، موجب سلامت خانواده است؛ اگر چنانچه این ضوابط رعایت شد، موجب این است که خانواده سالم بشود؛ خانواده که سالم بشود، اجتماع سالم می‌شود. خانواده سلّول تشکیل‌دهنده‌ی اجتماع است؛ خانواده‌ها که سالم شدند، اجتماع سالم می‌شود. خب، حالا زن در خانواده، در محیط خانواده، چه ‌کاره است؟ من با توجّه به مجموعه‌ی معارفی که در آیات و روایات و مانند این‌ها هست در ذهن خودم این ‌جور تصویر می‌کنم که زن، هوایی است که فضای خانواده را انباشته؛ یعنی همچنان که شما در فضا تنفّس می‌کنید، اگر هوا نباشد، تنفّس ممکن نیست، زن این جوری است؛ زنِ خانواده به منزله‌ی تنفّس در این فضا است. اینکه در روایت هست: اَلمَراَةُ رَیحانَةٌ وَ لَیسَت بِقَهرَمانَة، مال اینجا است، مال خانواده است. «ریحانه» یعنی گل، یعنی عطر، بوی خوش؛ همان هوایی که فضا را پُر می‌کند. «قهرمان» در زبان عربی ــ در «لَیسَت بِقَهرَمَانَة» ــ با قهرمان در زبان فارسی فرق دارد. «قهرمان» یعنی کارگزار، کارگر یا مثلاً فرض کنید سرکارگر؛ زن یک «قهرمانة» نیست. در خانواده، این جور نیست که شما خیال کنید حالا زن گرفتید، کارها را بریزید سر زن؛ نخیر. خودش داوطلبانه یک کاری را می‌خواهد انجام بدهد، [عیب ندارد؛] خانه‌ی خودش است، دلش می‌خواهد یک کاری را انجام بدهد، انجام داده؛ اگر نه، هیچ کس حق ندارد ــ مرد یا غیر مرد ــ او را وادار کند، اجبار کند به اینکه این کار را باید انجام بدهد. پس این [جور] است. 💠بیانات امام خامنه‌ای در دیدار اقشار مختلف بانوان، ۱۴۰۱/۱۰/۱۴ ادامه دارد... https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 5 -می‌تونی راه بری؟ سرم را تکان می‌دهم و از تخت پایین می‌آیم. تازه توجهم جلب می‌شود به ظاهر نامانوس آرسن. پیراهن و شلوار مشکی، ریش کوتاه و آن‌کادر خرمایی و سری که همیشه پایین است؛ طوری که من شدیداً تحریک می‌شوم یکی بزنم پس گردنش. می‌گوید: چمدوناتو تحویل گرفتم. بریم. در ذهن از خودم می‌پرسم: مگه خودم تحویل نگرفته بودم؟ و سریع پاسخ می‌دهم به خودم: بازرسی‌شون کردن. اگر هنوز برادر حسابش می‌کردم، ازش می‌خواستم دستم را بگیرد تا با تکیه به او بلند شوم؛ اما چهار سال نبودن آرسن، ما را چهل سال نوری از هم دور کرده. و اگر می‌خواست دستم را بگیرد، خیلی زودتر این‌ کار را می‌کرد. به پاهای بی‌جان خودم تکیه می‌کنم. نه زانوهایم می‌لرزند و نه نفسم تنگی می‌کند؛ از آن زلزله یک ساعت پیش، فقط یک احساس ضعف خفیف در جانم مانده. از اتاق بیرون می‌رویم و آرسن، یک آبمیوه می‌دهد دستم: هنوزم اینطوری می‌شی؟ آبمیوه را از دستش می‌قاپم؛ بدون این که تشکر کنم. دوست ندارم یک ساعت پیش و آن حمله پنیکِ خجالت‌آور را به یاد بیاورم؛ سه ماه بود که اینطوری نشده بودم. بجای جواب به آرسن، آبمیوه می‌نوشم و قندِ آبمیوه، سریع راه باز می‌کند در رگ‌هایم. شارژ می‌شوم. آرسن اما، به رژه رفتن روی اعصابم ادامه می‌دهد: این روزها یکم روی اتباع خارجی و توریست‌ها سخت‌گیر شدن، چون ممکنه از طرف دا... انقدر تند نگاهش می‌کنم که کلمه‌اش نصفه‌نیمه، در هوا معلق می‌ماند و دهانش را می‌بندد. انگار یادش نبوده من از این کلمه متنفرم و حتی شنیدنش، دوباره می‌اندازدم به حال احتضار. آرام و با احتیاط، ادامه می‌دهد: مثل این که دوباره یه تهدیدهایی مطرح شده. یکم حساس شدن، مخصوصا با توجه به گذشته تو... یکی از اشکالات آرسن این است که نمی‌داند کی باید خفه شود و باید حتما با یک تشر، خفه‌اش کنم: فهمیدم. بسه. در دل لعنت می‌فرستم به گذشته‌ای که ول‌کن من نیست. هرچه بیشتر سعی می‌کنم محوش کنم و رویش را بپوشانم، باز هم از یک جایی می‌زند بیرون. از سالن فرودگاه می‌رویم بیرون و آرسن می‌گوید: صبر کن تا ماشین رو بیارم. آقا انقدر چسبیده‌اند به زندگیِ اینجا که ماشین هم خریده‌اند... امیدوارم با همین ماشین برود ته دره. آن موقع که من داشتم زیر بار بدهی له می‌شدم، این ابله داشت اینجا برای خودش آینده می‌ساخت. باید همان چهار سال پیش که دینش را عوض کرد، دو دستی خفه‌اش می‌کردم... چمدان از دستم کشیده می‌شود؛ آرسن است که آمده چمدان را برایم ببرد. دسته چمدان را محکم‌تر می‌گیرم و می‌کشمش عقب: من با تو هیچ‌جا نمی‌آم. وقتی نگاه‌های پرسشگر به سمتمان برمی‌گردد، می‌فهمم صدایم از حد معمول بلندتر بوده. آرسن، هراسان از همین نگاه‌ها، به التماس می‌افتد: ببخشید... بیا بریم صحبت کنیم... با کف دست، می‌کوبم به سینه‌اش و آرام جیغ می‌زنم: من به تو نیاز ندارم. برادری هم ندارم. آرسن نه از ضرب دستم، که از شوک لمس دست نامحرم، قدمی می‌رود عقب. دقیقا همان‌جایی ازش لجم گرفت که گفت ما نامحرمیم؛ چون برادر ناتنی‌ام است و از این مزخرفات. بعد هم با آن عقب‌نشینی تاریخی، گند زد به سر تا پای خودش و کاری کرد که برای همیشه از چشمم بیفتد. راهم را می‌کشم و می‌روم؛ آرسن هم می‌دود دنبالم: وایسا... تو که جایی رو بلد نیستی... این را راست گفت و واقعا به کسی که اینجا زندگی کرده باشد نیاز دارم؛ اما سریع خودم را دلداری می‌دهم که این همه دانشجوی خارجی هستند که برادرشان در جامعه‌المصطفی درس نمی‌خواند و خودشان گلیم خودشان را از آب بیرون می‌کشند! یقه آرسن را در مشتم مچاله می‌کنم. سرش را می‌برد عقب و بهت‌زده نگاهم می‌کند؛ انگار باورش نمی‌شود با من طرف است. می‌گویم: وقتی باید میومدی معلوم نبود کدوم گوری هستی. الان دیگه بهت نیاز ندارم. دیگه دنبالم نیا. و هلش می‌دهم دوباره. چند قدم تلوتلو می‌خورد به عقب؛ گیج و منگ شده شاید. این‌بار نمی‌آید دنبالم و من هم نگاه نمی‌کنم که چکار کرد. راهم را کج می‌کنم به سمت تاکسی‌های فرودگاه و زیر لب می‌گویم: آرسن احمق. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 6 *** شهریور ۱۴۰۷، بندر آرهوس، دانمارک مامور پلیس ماسک به صورتش زد و روی زانوهایش نشست. نگاهی به اطراف انداخت. آن وقت صبح هنوز خبری از خبرنگارهای مزاحم و مردم فضول نبود. سوز هوای دم صبح بدنش را می‌لرزاند و بوی گندیدگی و لجن، مشامش را می‌آزرد. همیشه از جنازه‌هایی که در دریا پیدا می‌شدند وحشت داشت؛ چون معمولا پرونده قتلشان پیچیده‌تر و قاتلشان حرفه‌ای‌تر و خطرناک‌تر بود. با خودش گفت: بعد این پرونده درخواست انتقال می‌دم. دیگه حالم داره از اسکله و دریا بهم می‌خوره. طبق عادتش، اول به شبح جنازه‌ها از زیر پارچه نگاه کرد. یکی درشت و نسبتا چاق بود و دیگری لاغرتر؛ ولی قد هردو تقریبا یکی بود. پارچه سپید را از صورت جنازه اولی کنار زد. با دیدن سر بی‌صورت و گوشت‌های خورده شده‌ی صورت جنازه، دلش درهم پیچید و پرید به عقب؛ طوری که روی زمین افتاد. انگار که یک آرواره قدرتمند و دو ردیف دندان تیز، صورت را کامل از جا کنده باشد. خطاب به دستیارش داد کشید: اه. این چه کوفتیه؟ بوی تعفن انقدر شدید بود که راه پیدا کرد به زیر ماسک مامور پلیس و حالت تهوع گرفت. چندبار عق زد. افتان و خیزان از جا بلند شد، از جنازه فاصله گرفت و فریاد زد: لعنتی. روشو بپوشون. دستیار که جوان‌تر از افسر پلیس بود، خم شد و بدون این که به جنازه نگاه کند، پارچه را سر جایش برگرداند. مامور سر جایش ایستاد و رو به دریا، چند نفس عمیق کشید. آسمان تیره و گرگ و میش بود و دریا تیره‌تر. انگار هردو داشتند هشدار می‌دادند: حتی نزدیک اون جنازه‌ها نشو! با خودش فکر کرد: خیلی وقته با جنازه سر و کار دارم... ولی تاحالا همچین چیزی ندیده بودم. احساس کرد دستیارش و عکاس صحنه جرم دارند به دیده تحقیر نگاهش می‌کنند و بیش از حد مقابلشان ضعیف رفتار کرده. باید خودش را جمع می‌کرد و اقتدارش را باز می‌یافت؛ پس برگشت سمت دستیارش و پرسید: اون یکی هم مثل این آش و لاشه؟ دستیار سر تکان داد: آره ولی یکم از صورتش باقی مونده. افسر شانه بالا انداخت: خب توی دریا غرق شدن و ماهیا این بلا رو سرشون آوردن. کجاش شبیه قتله؟ دستیار گفت: این چند روز هیچ گزارشی از غرق شدن قایق‌های تفریحی نداشتیم؛ هیچ مورد خودکشی یا مفقودی هم اعلام نشده. عکاس بند دوربینش را از دور گردنش برداشت و دوربین را به سمت مامور گرفت: عکساشونو ببینین! روی سر و سینه‌شون جای گلوله ست... پوشه عکس‌ها را روی دوربینش باز کرد و تصاویری که از جسدها گرفته بود را یکی‌یکی از مقابل چشمان مامور رد کرد. مامور پلیس دوباره دل‌پیچه گرفت؛ اما به روی خودش نیاورد تا بیش از این ضعیف جلوه نکند. عکاس توضیح داد: با توجه به تجربه‌ای که دارم، به نظر میاد چند روز از غرق شدنشون گذشته و ماهی‌ها بدنشون رو خوردن؛ ولی زخم‌های اصلی که منجر به مرگشون شده، شبیه جای دندون ماهیا نیست. بیشتر شبیه جای گلوله ست. روی سینه هردو اثر زخم گلوله بود. البته من اینا رو با توجه به تجربه‌م می‌گم، باید کالبدشکافی بشن تا معلوم بشه. -هویتشون چی؟ -هیچ مدرک شناسایی‌ای همراهشون نبود؛ هیچی. تنها چیزی که می‌دونیم، اینه که یه زن و مَردن که احتمالا توی سنین میانسالی بودن. درضمن هردوشون حلقه دارن؛ ممکنه زن و شوهر باشن. مامور پلیس یک دستش را داخل جیب شلوارش برد و با دست دیگر، چانه‌اش را خاراند. چشم به برآمدگیِ جنازه‌ها از زیر پارچه دوخت و گفت: چطور پیدا شدن؟ -گارد ساحلی توی فاصله سیصدمتری از بندر پیداشون کرد. حدود پنجاه متر با هم فاصله داشتن؛ ولی به نظر میاد یه ربطی به هم دارن. مامور اشاره کرد به جسدها: تا مردم نیومدن از اینجا ببرینشون. با آزمایش دی‌ان‌ای هویتشون معلوم می‌شه. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از محبت شما، صبر داشته باشید، جلد دوم شهریور رو دهه هشتادی‌ها پیش خواهند برد...
سلام علامت خطر زیستی
سلام اشکالی نداره
علیکم السلام، سپاسگزارم از محبت شما
سلام خودم هم نمی‌دونم. نوشتن رمان چیزی نیست که بشه روش زمان‌بندی دقیق کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🇮🇷 ...ولی می‌دونی چیِ شهید علی‌وردی برای من خاص شده؟ این که به یه نفر بگن به رهبرت توهین کن تا نزنیمت، و اون قبول نکنه و انقدر کتک بخوره که شهید بشه، این خیلی باشکوهه... هم برای اون آدم هم برای رهبرش... اشاره دوباره امام خامنه‌ای به آرمان و روح‌الله در دیدار شاعران و اساتید ادبیات فارسی، ۱۴۰۲/۱/۱۶
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 7 صدای ماشینی، سر هر سه نفر را برگرداند به سمت خودش. یک خودروی مشکی در شانه جاده ساحلی ایستاد و مردی از آن پیاده شد. قبل از این که مامور به مرد تذکر دهد که: «ورود افراد متفرقه به صحنه جرم ممنوع است»، مرد کارت شناسایی‌اش را نشان داد و مامور پلیس با دیدن آرم سازمان دفاع اطلاعات دانمارک، فهمید این پرونده خیلی خیلی بزرگ‌تر از قد و قامت یک پلیس محلی ست. خودش را کنار کشید و منتظر سوال و جواب‌های مامور ماند؛ اما مامور اطلاعاتی لبخند زد: خیلی ممنونم. شما می‌تونید برید. مامور پلیس جا خورد. قرار نبود گزارش بدهد؟ مامور اطلاعاتی نمی‌خواست چیزی درباره جسدها بداند؟ مامور اطلاعاتی این‌ها را از چشم مامور پلیس خواند و گفت: گزارش لازم نیست. ما خودمون به همه‌چیز رسیدگی می‌کنیم. حتی نیازی نیست که پرونده‌ای در این رابطه تشکیل بشه. بدون توجه به بهت و حیرت مامور پلیس، رفت به طرف عکاس و دستش را دراز کرد: ممکنه یه لحظه دوربین‌تون رو به من بدین؟ عکاس بدون هیچ حرف و اعتراضی، دوربینش را تقدیم کرد. مامور اطلاعاتی نگاهی به پوشه عکس‌ها انداخت و کارت حافظه دوربین را درآورد. دوربین را به عکاس برگرداند و کارت حافظه را در جیبش گذاشت: این پیش من می‌مونه. جنازه‌ها رو هم خودمون می‌بریم؛ شما می‌تونید برید. *** اولین نفری نیستم که به خوابگاه رسیده. دانشجوها از شهرها و کشورهای مختلف، کم‌کم خودشان را رسانده‌اند به خوابگاه. تمام محیط خوابگاه بوی رنگ می‌دهد؛ بوی ساختمان نوساز، بوی تازگی. این ساختمان تازه افتتاح و جایگزین خوابگاه قبلی شده است. اتاق‌ها سه نفره و شش نفره‌اند. به درخواست خودم، اتاقم سه نفره است. یک اتاق نسبتا بزرگ با دیوارهای کرم رنگ و فرشی کرم‌قهوه‌ای. یک پنجره بزرگ جنوبی دارد که درختان کاج و توت محوطه خوابگاه و کوه صفه از آن پیداست. تخت‌ها یک طبقه‌اند و کیف و چمدانی که روی یکی از تخت‌هاست، نشان می‌دهد یک نفر قبل از من رسیده به اتاق و تخت زیر پنجره را اشغال کرده. سه تا کمد چوبی کنار دیوار سمت راست قرار داده‌اند و اسم هر دانشجو را روی در کمدش نوشته‌اند. اثر انگشتم را روی قفل در کمدم ثبت می‌کنم و رمزش را... نمی‌دانم چه رمزی بگذارم. سال تولد؟ زیادی ساده است. ناخودآگاه، مهم‌ترین عدد زندگی‌ام در ذهنم جرقه می‌زند. عددی که برای هیچ‌کس مهم نیست جز من و به اندازه کافی پیش‌بینی ناپذیر است. محض احتیاط، برعکسش می‌کنم و بی‌درنگ، رمز کمد را می‌گذارم: ۱۷۲۰. داخل کمد، یک کیف کوچک خاکستری جا خوش کرده. بند کیف را دورش پیچیده‌اند و آن را طوری گذاشته‌اند که زیپ جلویش، چسبیده باشد به دیواره کمد. بند کیف را از دورش باز می‌کنم. زیپ کیف را می‌کشم و بدون این که داخلش را ببینم، دستم را می‌برم داخل کیف. با حرکت دادن انگشتانم بر روی وسایل داخل کیف، همه قطعات داخلش را می‌شمارم و از سالم بودنشان مطمئن می‌شوم. صدای قدم‌های کسی در راهرو، باعث می‌شود از کیف و محتویاتش دست بکشم و مثل قبل، بگذارمش گوشه کمد. چمدانم را باز می‌کنم و مشغول چیدن وسایلم می‌شوم. تقه‌ای به در می‌خورد. سرم را می‌چرخانم به سمت در و دختری ریزنقش و چادری را می‌بینم که در آستانه در ایستاده. طوری نگاهم می‌کند که انگار همه‌چیز را درباره‌ام می‌داند؛ مخصوصا با آن چشمان سبزش! لبخند گشادی تحویلش می‌دهم و می‌گویم: سلام. شما هم توی این اتاقین؟ گوشه لبش کمی کج می‌شود و چمدانش را می‌کشد دنبال خودش داخل اتاق: سلام. بله. چمدان را می‌گذارد جلوی کمدش و مشغول گذاشتن رمز و اثرانگشت روی در کمدش می‌شود؛ بدون هیچ حرف اضافه‌ای. اصلا شاید اگر خودم سلام نمی‌کردم، او هم من را نامرئی حساب می‌کرد و زحمت گفتن همین دو کلمه را هم به خودش نمی‌داد. شدیداً به یک رفیق ایرانی نیازمندم. پس، ظرف باقلوای لبنانی را از زیر لباس‌های داخل چمدان بیرون می‌کشم و به دختر تعارف می‌کنم: من آریل هستم، از لبنان. دختر لبخند کمرنگی می‌زند و نگاهش می‌ماند روی باقلواها: من افرا هستم... -ایرانی؟ سرش را تکان می‌دهد و با کف دست، ظرف باقلوا را به عقب می‌راند: ممنون. میل ندارم. خودم یک باقلوا می‌گذارم در دهانم و می‌پرسم: رشته‌ت چیه؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 8 خودم یک باقلوا می‌گذارم در دهانم و می‌پرسم: رشته‌ت چیه؟ -مهندسی مکانیک. در ظرف را می‌بندم و باقلوا را می‌دهم پایین: من زبان و ادبیات فارسی می‌خونم. چادرش را درمی‌آورد و آویزان می‌کند به چوب‌لباسی: خیلی خوب فارسی حرف می‌زنی. شیره باقلوا را که به انگشتانم چسبیده است، می‌مکم و چشمک می‌زنم: من عاشق ایرانم. رمان ایرانی، شعر ایرانی، فیلم ایرانی، موسیقی ایرانی و هرچیزی که ایرانی باشه رو دوست دارم. افرا عدم تمایلش به گفت و گو را با یک لبخندِ کوچک و سرگرم شدن به چیدن وسایلش نشان می‌دهد و من، ناامید و وارفته، باقلوای دیگری در دهان می‌گذارم. دوباره کسی در می‌زند و من و افرا هم‌زمان می‌گوییم: بله؟ دختری در آستانه در ایستاده و نفس می‌زند: اتاقای شش نفره توی همین راهرو هستن؟ هیکلش انقدر باریک و بلند است که حس می‌کنم اگر تکان بخورد، می‌شکند. صورتش هم مثل قدش، کشیده و بیضی شکل است و موهایش، نامنظم از مقنعه بیرون زده. نیشم باز می‌شود و با دهان پر می‌گویم: این راهرو فقط اتاقای سه نفره داره. و چشمک می‌زنم. دختر جواب چشمکم را با یک لبخند دندان‌نما و گشاد می‌دهد، تشکری می‌کند و می‌رود. نیم‌نگاهی به افرا می‌اندازم که مشغول کار خودش است؛ بهتر. برای خودش بهتر است که سرش به کار خودش باشد. نگاهم دوباره می‌چرخد به سمت کیف و چمدان روی تخت و برایم سوال می‌شود که نفر سوممان کیست؟ این را از افرا که می‌پرسم، فقط شانه بالا می‌اندازد و لب ورمی‌چیند. از داخل راهرو صدای هیاهو و همهمه می‌آید و چند لحظه بعد، یک توده دختر جوان، خنده‌کنان و درحالی که با هم حرف می‌زنند، جلوی در اتاقمان سبز می‌شوند. یک نفرشان می‌آید تو و بقیه هم دنبالش. من و افرا، هاج و واج نگاهشان می‌کنیم و آن‌ها ما را نمی‌بینند اصلا. می‌زنند توی سر و کله هم و آن که جلوتر از همه بود، برمی‌گردد به سمت بقیه. انگشتش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: ببینین... انفجار خنده، نه به او اجازه می‌دهد حرفش را بزند نه بقیه گوش می‌دهند. به زور لب و لوچه‌اش را جمع می‌کند که ظاهرش جدی به نظر برسد؛ ولی ردپای خنده هنوز در چشم و ابروهایش هست. باز هم انگشتش را تکان می‌دهد: امسال خیر سرم... و دوباره می‌زند زیر خنده و دوباره، چند دقیقه طول می‌کشد تا خودش را جمع کند و حرفش را بزند: خیر سرم اومدم یه اتاق جدا از شما که درس بخونم. باشه؟ دوستانش هنوز دارند می‌خندند؛ معلوم نیست به چی. از آن الکی‌خوش‌هایی هستند که ترک دیوار هم برایشان خنده‌دار است. دختر، دستانش را باز می‌کند و دوستانش را می‌راند بیرون اتاق، همان‌طور که مرغ را می‌رانند به لانه‌اش: جا جا جا... برید بیرون ببینم... کار دارم... کیش کیش... جا جا جا... افرا نخودی می‌خندد و فکر کنم فقط منم که معنی کلمه «جا جا جا» را نمی‌دانم. دختر در اتاق را می‌بندد و برمی‌گردد به سمت ما: اهم اهم... شما اینجا بودین؟ آقا خیلی شرمنده... رفیقای ما یکم خل و چلن... دختری ست سبزه‌رو و با مژه‌های بلند و چشمان سیاه؛ و موهای فرفری و پف کرده کوتاه. لبش را می‌گزد و لپ‌هایش گل می‌اندازند: ای وای ببخشید... سلام نکردم. سلام. مخلص شما، آویدم. سال سوم مهندسی پزشکی. *** موهای مادر را دور انگشتم می‌پیچم و خودم را به سینه‌اش می‌چسبانم. صدای غرش هیولایی از دور می‌آید که مادر می‌گوید جت جنگی ست. جایی که ما هستیم، از این هیولاها زیاد دارد. بعضی‌هاشان انقدر بلند می‌غرند که زمین می‌لرزد؛ دیوارها و شیشه‌ها هم. تنها چیزی که باعث می‌شود نترسم، این است که خودم را بچسبانم به سینه مادر و با موهایش بازی کنم. مادر دارد با پدر بحث می‌کند؛ درباره رفتن. چیز جدیدی نیست. از وقتی یادم می‌آید، همیشه درحال رفتن از جایی به جای دیگر بوده‌ایم. داد و فریاد پدر هم چیز جدیدی نیست. او یک هیولای کوچک است و هر وقت بتواند داد می‌زند. بوی گند می‌دهد. همیشه عصبانی ست و هرکس دم دستش باشد را می‌زند؛ با دست، با پا یا هرچی. یک بار طوری زد توی صورت مادر که تا چند روز، لپش سیاه بود. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙✨ یکی از بچه‌ها دست انداخته بود دور گردنش و از پشت سر، گردنش را می‌کشید. دیگری تکیه داده بود به پای راست آرمان و سر جایش وول می‌خورد. آن یکی آستین آرمان را می‌کشید که توجه آرمان را جلب کند به سمت خودش. سروصدا و جیغ بچه‌ها حیاط را برداشته بود و صدای اذان مغرب به سختی راهش را از میان همهمه باز می‌کرد تا به گوش آرمان برسد. آرمان میان شیطنت بچه‌هایی که از سر و کولش بالا می‌رفتند، با حوصله افطار می‌کرد و هربار که لقمه نان و پنیر و خیار در دهان می‌گذاشت، پاسخ بگومگوی بچه‌ها را با لبخند یا جمله‌ای کوتاه می‌داد. بچه‌ها روزه نبودند و با چند لقمه سیر شدند. آرمان برخاست، عبایی روی دوشش انداخت و رو به قبله ایستاد. بچه‌ها صدای اذان و اقامه گفتنش را که شنیدند، با ذوق باهم گفتند: آخ جون حاج آقا آرمان برای نماز وایساده! و پشت سرش صف بستند. چند نفری رفته بودند عباهای بزرگ و قهوه‌ای رنگی را که در مسجد بود، پوشیده بودند تا بیشتر شبیه آرمان باشند. 🌱بر اساس خاطرات شهید http://eitaa.com/istadegi
📌 شهیده بنت‌الهدی صدر، بانوی تاریخ‌ساز شیعه
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 (بنت‌الهدی) 🌷 (دختر آیت‌الله سیدحیدر صدر و خواهر شهید سیدمحمدباقر صدر) 🔸تولد: ۱۳۱۶ شمسی، کاظمین 🔸شهادت: ۱۹ فروردین ۱۳۵۹ش اعدام توسط رژیم بعث عراق فقط دو سالش بود که پدرش را از دست داد. یازده ساله که شد به همراه برادرانی که می‌خواستند درس دین بخوانند، راهی نجف شد. در آن شرایط، هنوز وضعیت به گونه‌ای نبود که آمنه بتواند به راحتی در کلاس درس شرکت کند، همین شد که فقه، علم حدیث، اخلاق، تفسیر و سیره را از برادرش سیدمحمدباقر و چند استاد دیگر، در خانه فراگرفت و آنقدر جدیت و تلاش و پشتکار داشت که تا درجه اجتهاد پیش رفت. آمنه بنت‌الهدی صدر، از آن زن‌هایی نبود که مرعوب شرایط سخت شود. هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد؛ کار فرهنگی! در خانه‌اش کلاس و جلسه برای زنان می‌گذاشت و آن‌ها را با امور دینی آشنا می‌کرد. برای دختران جوان عراقی با مفاهیم اسلامی و سبك زندگی اسلامی، داستان می‌نوشت و در مجله‌ی الاضواء چاپ می‌کرد. تمام دغدغه‌اش هم این بود که دختران و زنان مخاطبش را با امور دینی آشنا کرده و آنان را نسبت به الگوهای غربی، روشن کند. کم‌کم که پیش رفت، به سرپرستی مدارس الزهراء رسید. مدرسه الزهرا به صندوق خیریه اسلامی وابسته بود و شعبه‌های مختلفی در بصره، دیوانیه، نجف، کاظمین، حله و بغداد داشت. بنت‌الهدی، از معلمانی در این مدارس استفاده می‌کرد که به اسلام مقید بودند و شئونات آن را رعایت می‌کردند. برای آموزش بیشتر معلمان کلاس برگزار می‌کرد و سوالات دانشجویان را در وقت‌های مناسب پاسخ می‌گفت. نوشتن، وسیله‌ و ابزار بنت‌الهدی بود برای آگاهی زنان مسلمان. می‌توانست از این طریق دایره مخاطبانش را افزایش دهد و زنان مسلمان همه‌ی کشورها را به اندیشیدن وادار کند. او اولین زن شیعه‌ای بود که برای دختران نوجوان داستان نوشت. روشن است که بنت الهدی با این روحیه و تفکر نمی توانست نسبت به مسائل سیاسی روز و اتفاقات آن بی‌تفاوت و منفعل باشد. او پیشگام نهضت اسلامی زنان در عراق بود و در مسیر حرکت اسلامی برادرش محمدباقر صدر حرکت می‌کرد. در خرداد ۱۳۵۸، رژيم عراق، شهيد آيت الله صدر را دستگير كرد. بنت الهدي تا خيابان اصلي به دنبال برادر رفت و تصميم داشت همراه او سوار ماشين شود، ولي ماموران اجازه اين كار را به او ندادند. او به راننده حامل آيت الله صدر گفت: «سرانجام تو روزي بيدار مي‌شوي و از اين كار خود پشيمان خواهي شد.» او همان جا ماند و سخنراني عجيبي را ايراد كرد و به برادرش گفت: «من بر نمي‌گردم. مي‌خواهم مانند حضرت زينب (سلام الله علیها) كه برادرش امام حسين (علیه السلام) را همراهي كرد، همراه شما باشم.» هنگامي كه ماشين حامل آيت الله صدر حركت كرد، بنت الهدي با تكبيرهاي رعدآساي خود، قلب دشمن را لرزاند. سپس به طرف حرم مطهر اميرالمؤمنين(علیه السلام) حركت و در آنجا سخنراني پرشوري را ايراد كرد و مردم را به گريه انداخت و به تحرك واداشت. تلاش‌هاي پيگير بنت‌الهدي، سرانجام برادر را از زندان آزاد كرد، ولي طولي نكشيد كه در بيستم جمادي الاول سال ۱۳۵۹ خواهر و برادر توسط رژيم خونخوار عراق دستگير شدند و شديدترين شكنجه‌ها بر آنان روا داشته شد. طی سه روز با شکنجه‌های شدید ایشان را به شهادت رساندند و شبانه دفن کردند. محل دفن شهید بنت الهدی صدر هنوز هم مشخص نیست. از صدام پرسیدند که این خانم را چرا رها نکردی، گفت نمی‌خواستم اشتباه یزید را تکرار کنم. یزید زینب (س) را نکشت و او رسوایش کرد، نمی‌خواستم خواهر محمدباقر صدر هم ما را رسوا کند... 💠امام خامنه‌ای در دیدار جمعی از بانوان، شهید بنت‌الهدی را این‌گونه یاد کردند: اگر خانواده‌ای توانستند دختر خودشان را درست تربیت کنند، این دختر یک انسان بزرگ شد... در همین زمان ما، یک زن جوانِ شجاعِ عالمِ متفکّرِ هنرمندی به نام خانم «بنت‌الهدی‌» - خواهر شهید صدر - توانست تاریخی را تحت تأثیر خود قرار دهد، توانست در عراقِ مظلوم نقش ایفا کند؛ البته به شهادت هم رسید. عظمت زنی مثل بنت‌الهدی، از هیچیک از مردان شجاع و بزرگ کمتر نیست. حرکت او، حرکتی زنانه بود؛ حرکت آن مردان، حرکتی مردانه است؛ اما هر دو حرکت، حرکت تکاملی و حاکی از عظمت شخصیت و درخشش جوهر و ذات انسان است. این‌گونه زن‌هایی را باید تربیت کرد و پرورش داد.۱۳۷۶/۰۷/۳۰ http://eitaa.com/istadegi