eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
472 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خوشحالم که اینطور شده، جلد۲ پیچیده‌تر هم می‌شه ان‌شاءالله توصیه می‌کنم قبل از مطالعه جلد۲ حتما ویراست جدید جلد۱ رو مطالعه کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱من همه‌جور کتابی می‌خوانم...📚 پ.ن: ان‌شاءالله یکی از اون خانم‌های نویسنده‌ای باشم که آقا از کارشون راضی‌اند. پ.ن۲: داستان‌هام چاپ بشن و تقریظ بگیرن صلوااااات😁 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷 📚 http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 67 دستش که داشت برای نوازش میان موهایم می‌چرخید، لحظه‌ای متوقف می‌شود و بعد دوباره به حرکتش ادامه می‌دهد: نه دقیقا. نذاشتن بدنشو ببینم. فقط می‌دونم اغتشاشگرها با چاقو شهیدش کردن. -اینایی که عباس رو شهید کردن کی بودن؟ اصلا چی باعث شد این کار رو بکنن؟ آه می‌کشد، عمیق و طولانی. بعد از چند لحظه می‌گوید: بهونه‌شون مشکل اقتصادی بود، ولی آخه کسی که دردش نون شبش باشه که مغازه و مال مردم رو آتیش نمی‌زنه! می‌دونی مادر، یه عده سعی کردن جوونا رو تحریک کنن، ناامید کنن و بکشونن توی خیابون تا با دست خودشون کشورشون رو نابود کنن. الحمدلله نقشه‌شون نگرفت. الحمدلله عباس من و خیلی‌ها مثل عباس من، نذاشتن این مملکت ناامن بشه. -اون یه عده کیا بودن؟ باز هم آه می‌کشد. با دست دیگرش، دستم را می‌گیرد و آرام نوازش می‌کند: هرکس که با این کشور و مردمش دشمنی داشت. آمریکا، انگلیس، اسرائیل و نوچه‌هاشون. با شنیدن آخری بدنم مورمور می‌شود. اگر می‌دانست من هم یکی از عوامل همان اسرائیل هستم، الان با دوتا دستش خفه‌ام می‌کرد. بابت این پنهان‌کاری از خودم بدم می‌آید؛ از این که برای دوست داشته شدن، مجبورم آنچه هستم را انکار کنم. از این که هیچ‌کس خودِ من را، خودِ خودِ من را همانطور که واقعا هستم دوست ندارد... می‌پرسم: یعنی اغتشاشگرها آمریکایی و اسرائیلی بودن؟ -نه مادر... من دقیقا نمی‌دونم... چیزی که مطمئنم اینه که رسانه‌های دشمن، مردم رو تحریک می‌کردن برای اغتشاش. ولی نمی‌دونم خودشون تا چه حد توی خود خیابون‌های ایران عملیات انجام دادن. -اگه قاتل پسرتون پیدا بشه... چکار می‌کنید؟ لبخندش عمیق‌تر می‌شود؛ لبخند مادر پیر و دنیادیده‌ای به خامی دخترش: اگه فقط قاتل پسر من باشه، ازش می‌گذرم. ولی اگه ضربه‌ای به این کشور زده باشه، باید تاوانشو بده. زیر لب تکرار می‌کنم: باید تاوانشو بده... -ول کن این حرفا رو مادر... خودت چطوری؟ خوبی؟ -خوبم. در دل ادامه می‌دهم: فقط خیلی خسته‌م. دوست دارم بخوابم و بیدار نشم. گیجم. نمی‌دونم چی درسته چی غلط... نمی‌دونم پسر تو، قهرمانه یا یه وحشیِ سرکوبگر؟ آرام و ناخودآگاه، کلمه‌ای که سال‌ها به زبان نیاورده بودم، به زبانم می‌آید: ماما... -جان دلم عزیزم؟ -برام لالایی می‌خونین؟ صدایش را صاف می‌کند. کمی مکث می‌کند و بعد، آرام و مادرانه می‌خواند: لالا کن دختر زیبای شبنم/ لالا کن روی زانوی شقایق/بخواب تا رنگ بی‌مهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق/ تو مثل التماس من می‌مونی که یک شب روی شونه‌هاش چکیدم/ سرم گرم نوازش‌های اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم... از فکر این که یک شب، همان وقت که من خواب بودم، عباس برای همیشه رفته، چهره‌ام نم‌دار می‌شود. -ببخشید... براتون دمنوش آوردم... فاطمه جلوی در ایستاده، با یک سینی و دو لیوان داخلش. سرم را از روی تخت برمی‌دارم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم. فاطمه لبخند کج و کوله‌ای می‌زند: انگار بدموقع مزاحم شدم... -نه دخترم. بیا تو، بیا... فاطمه سینی دمنوش را می‌گذارد روی میز و می‌گوید: حالتون خوبه مامان؟ -الحمدلله. دخترمو دیدم بهتر هم شدم. فاطمه سرش را به سمت من خم می‌کند و آرام می‌گوید: این روزا یکم ناخوشن. البته امروز خیلی حالشون بهتر بود. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 68 -همیشه عباس از سر کار که میومد، براش دمنوش گل‌گاوزبون درست می‌کردم که اعصابش آروم بشه. خیلی دوست داشت. این را مادر عباس می‌گوید و لیوان را دستم می‌دهد. می‌گویم: آدم عصبی‌ای بود؟ مادرش می‌خندد: نه... خیلی هم مهربون بود. ولی خب فشار کار روش زیاد بود. وقتی می‌اومد، چشماش رو نمی‌تونست از خستگی باز نگه داره. بیشتر هم مشکلاتش رو توی خودش می‌ریخت. نمی‌تونست به ما بگه. فاطمه حرف مادرش را کامل می‌کند: من فقط دوبار گریه‌ش رو دیدم. یه بار بعد شهادت رفیقش کمیل، یه بار هم بعد شهادت مطهره. -بچه‌م توی سی سالگی موهاش سفید شده بود... این را مادر عباس می‌گوید و به یک نقطه نامعلوم خیره می‌شود. می‌پرسم: یعنی افسرده بود؟ فاطمه چند جرعه از دمنوشش را می‌نوشد و می‌گوید: نه. یه مدت بعد مطهره رفته بود توی خودش، ولی زود تونست خودشو جمع و جور کنه. اتفاقا با این که خسته بود، سعی می‌کرد وقتی میاد خونه بگو بخند کنه و باهامون حرف بزنه تا حال و هوامون عوض بشه. خستگی و غم و غصه زیاد داشت، ولی افسرده نبود. اگه افسرده بود نمی‌تونست این همه کار کنه، زود از پا درمیومد. خودم هم که فکرش را می‌کنم، هر سه باری که عباس را دیدم شبیه آدم‌های خسته بود؛ اما شبیه افسرده‌ها نه. به قول فاطمه خودش را جمع و جور کرده بود. یک چیزی بود که باز هم به زندگی بچسباندش و متوقفش نکند. وقتی از خانه‌شان بیرون می‌آییم، هنوز سرخوش از آرام‌بخشیِ دمنوشم. آوید ساعتش را نگاه می‌کند و می‌گوید: نزدیک اذانه. بریم مسجد سر کوچه، من نمازم رو بخونم و برگردیم. -باشه، ولی زود باش. پیاده به سوی مسجد قدم می‌زنیم و من، از فرصت استفاده می‌کنم تا دیده‌ها و شنیده‌هایم را به کمک آوید تحلیل کنم: از کجا فهمیده بود ما میایم خونه‌شون؟ -خودش که گفت. عباس بهش گفته. با کلافگی می‌گویم: باور کنین عباس مُرده. این که فکر کنین زنده ست چیز آرامش‌بخشیه ولی واقعی نیست. آوید لبخندی حکیمانه تحویلم می‌دهد: ما فکر نمی‌کنیم. خدا گفته شهید زنده ست. -شهید چه فرقی با بقیه مُرده‌ها داره؟ چرا اصرار دارید که شهیدها فرق دارن؟ -چون واقعا فرق دارن. -فقط شکل مردن‌شون فرق داره. دیگر نزدیک مسجد رسیده‌ایم و صدای اذان در کوچه پیچیده. آوید قبل از آن که برود داخل، می‌گوید: همین دیگه... فرقش اینه که اونا بخاطر نجات انسانیت مُردن؛ نه الکی. وارد مسجد می‌شود و من به دیوار تکیه می‌دهم. زیر لب از خودم می‌پرسم: این حرفا فقط قشنگه؛ ولی انسانیت خیلی وقته که مُرده. زن‌های چادری از کنارم رد می‌شوند تا خودشان را زودتر به نماز برسانند. شعر فریدون مشیری را، کلمه به کلمه به یاد می‌آورم: از همان روزی كه دست حضرت قابیل، گشت آلوده به خون حضرت هابیل، از همان روزی كه فرزندان آدم، -صدر پیغام‌آوران حضرت باری تعالی-، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید، آدمیت مرده بود، گرچه آدم زنده بود؛ از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند، از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند، آدمیت مرده بود... ادامه‌اش... ادامه‌اش را یادم نمی‌آید. همیشه شعرهای فریدون مشیری را می‌خواندم تا از زیبایی چینش کلماتش لذت ببرم؛ انقدر در معنایش عمیق نشده بودم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام این چند وقت خیلی درگیر درس‌ها بودم، کم کتاب خوندم. کتاب خاصی بجز کتاب‌های معرفی شده به ذهنم نمی‌رسه... ولی اگر کتابی از نمایشگاه خریدم حتماً معرفی می‌کنم.
سلام بله درسته، گویا بنده اشتباه کردم(نمی‌دونم چرا اینطور توی ذهنم بود که جایی خوندم فقط بین مادر و فرزندان هست) این حکم دقیقش: https://fa.wikishia.net/view/%D9%85%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C%D8%AA_%D8%B1%D8%B6%D8%A7%D8%B9%DB%8C عذرخواهم. ممنونم که اطلاع دادید.
سلام ان‌شاءالله با دعای شما...
سلام، به نظر من عاشق شعر بودن دلیل کافی‌ای برای قاتل نبودن نیست...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🏴 علیه‌السلام مرد مبارزه بود... علیه‌السلام تسلیت باد... پ.ن: به احترام عزای اهل‌بیت امشب رمان منتشر نمی‌شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ان‌شاءالله واقعا همینطور باشه...🌱 برای من هم تازگی داشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 69 عباس جانش را برای انسانیتی داده که خودش مُرده؟ خنده‌دار است. من خودم دیدم که اگر انسانیتی در دنیا مانده بود، پدر داعشی‌ام آن را جلوی چشمانم پای باغچه سر بُرید. و شاید... عباس قدم گذاشته بود به آتش‌باران دیرالزور تا تنفس مصنوعی به کالبد بی‌جان انسانیت بدهد. من دارم چکار می‌کنم؟ قرار است به جنازه انسانیت لگدی بزنم و حیوان‌وار از کنارش رد شوم؟ سرم درد می‌کند و نبض می‌زند. حرف‌های آوید و مادر عباس در سرم چرخ می‌خورند. با عینک آن‌ها عباس شبیه یک قهرمان است و با عینک دانیال، یک دژخیم؛ ولی من عباسِ خودم را می‌خواهم؛ یک پدر واقعی. همان مردی که مثل یک فرشته نجات، مرا از جهنم سوریه بیرون کشید و تحویل آغوش امنِ ایران داد. کوچه دور سرم می‌چرخد، صدای مادر عباس و آوید و شعر فریدون مشیری هم. دوباره دستی نامرئی، خودش را بیخ گلویم چسبانده؛ دستی درشت و قدرتمند. -از همان روزی که فرزندان آدم، زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید... با دو دست، یقه و روسری‌ام را چنگ می‌زنم تا بتوانم نفس بکشم؛ اما نمی‌توانم. تمام جانم از عرق خیس شده. الان است که قلبم را بالا بیاورم. -بخواب تا رنگ بی‌مهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق... دست از دور گلویم رها نمی‌شود. نمی‌توانم داد بزنم حتی. خودم را بیشتر به دیوار می‌چسبانم و به خودم می‌پیچم. رمق از پاهایم می‌رود و می‌افتم. -خانم! خانم! چی شد؟ سرم سوت می‌کشد. صداهای اطرافم محو می‌شوند و مغزم دارد از نبود اکسیژن، به خواب می‌رود. با نگاه بی‌رمقم به دنبال فرشته مرگ می‌گردم. کاش امروز پیدایش بشود. از جایی دور، صدای همهمه می‌آید. صدای کسانی که دارند تکرار می‌کنند: دخترم... خانم... چی شد؟ حالت خوبه؟ صدا از حنجره‌ام درنمی‌آید. کم‌کم دارند محو می‌شوند؛ اما قبل از این که به سیاهی مطلق فرو بروم، صورتم یخ می‌کند و کسی، آب سرد را به کامم می‌ریزد. همه جانم در این هوای سرد یخ می‌کند؛ اما شوک سرما، حواسم را به جایی که هستم برمی‌گرداند. آب، راهِ بسته گلویم را باز می‌کند و ریه‌هایم تنفس را از سر می‌گیرند. اطرافم را واضح‌تر می‌بینم. دو سه خانم چادری، دورم را گرفته‌اند و لیوان آب در دست یک‌نفرشان، تا نیمه خالی شده. روی زمین نشسته‌ام، کنار دیوار و آن سه خانم هم مقابلم، نیم‌خیز نشسته‌اند. چندنفر آدم کنجکاو هم بالای سرمان، دارند نگاه می‌کنند که ببینند آخرش به کجا می‌رسد. همان خانمی لیوان آب در دست دارد، آرام به پیشانی‌ام دست می‌کشد: چقدر یخ کرده... خوبی دختر جون؟ سرم را تکان می‌دهم. نای حرف زدن ندارم. خانم دیگر، آرام بازویم را می‌گیرد تا برخیزم: بیا بریم توی مسجد. اینجا سرده. عرق کردی، سرما می‌خوری. دیگری هم آن‌یکی بازویم را می‌گیرد و من، با تکیه به آن‌ها بلند می‌شوم. پاهایم ضعف می‌روند. خودم را به کمک‌شان تا حیاط مسجد می‌کشانم. کمکم می‌کنند روی یک نیمکت فلزی، گوشه حیاط بنشینم. لیوان آب را دستم می‌دهد. آن را تا جرعه آخر می‌نوشم. یکی‌شان می‌پرسد: بهتری؟ چی شد یهو؟ -خوبم... ببخشید... صدای مکبر از داخل مسجد شنیده می‌شود. نماز شروع شده؛ ولی هیچ‌کدام به فکر رفتن نیستند و فقط با نگرانی به من خیره‌اند. همان که آب دستم داده بود، به دونفر دیگر می‌گوید: شما برید از نماز جا نمونید. من وقتی مطمئن شدم حالش خوبه، میام. می‌روند و خودش می‌ماند. بالاخره صدای گرفته‌ام از گلو درمی‌آید: از نماز... جا می‌مونید... زن می‌خندد: اشکالی نداره. بذار من مطمئن شم حالت خوبه، بعد میرم خودم می‌خونم. چی شد حالت بد شد؟ -هیچی... چیز خاصی نبود... یه حمله روانی بود، الان خوبم. دوست دارم زل بزنم توی چشمانش و بپرسم: چرا به کسی که نمی‌شناسی کمک می‌کنی، وقتی هیچ فایده‌ای برایت ندارد؟ تو حتی نمی‌دانی کسی که به دادش رسیده‌ای، ممکن است جان خودت یا خانواده‌ات را بگیرد... این سوال را باید از خیلی‌ها پرسید. از آوید، از افرا، از خانواده عباس و از خودش. این‌ها انگار اصلا از دنیا جدا افتاده‌اند؛ نمی‌دانند توی دنیای امروز، برای چند سی‌سی دارو آدم می‌کشند؛ آب و غذا و انرژی که جای خود دارند. نمی‌دانند پدر و مادر من رهایم کرده‌اند برای پول. نمی‌دانند دانیال همه بدهی‌های من را داد و مرا از خاک بلند کرد، برای منافع خودش؛ مثل یک گوسفند پرواری. و من... من... دنیای این‌ها را ترجیح می‌دهم؛ دنیای آدم‌هایی را که بدون توجه به گذشته و آینده‌ات کمکت می‌کنند، تکیه‌گاهت می‌شوند و به دادت می‌رسند. بدون این که بدانند پدرت داعشی بوده و خودت عامل موساد هستی برای خون ریختن... ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 70 🌾فصل پنجم: سیکلوسارین دو‌شنبه، دوم آذر ۱۴۱۱، سازمان اطلاعات سپاه اصفهان هوای اتاق کنفرانس مثل هوایی ابری و آماده طوفان بود؛ بوی مرگ می‌داد. انقدر سنگین بود که نمی‌شد نفس کشید. فقط چراغ‌های ال‌ای‌دی سقف روشن بودند و فضای اتاق نیمه‌تاریک بود. بیست و سه دختر جوان -نیروهای خانم صابری-، دورتادور میز کنفرانس نشسته بودند؛ با اخم‌های درهم کشیده، نگاه‌های خشمگین و بهت‌زده، چهره‌های منقبض از بغض‌های فروخورده، دستان مشت شده و دندان‌هایی که برهم ساییده می‌شدند؛ روی حدقه چشم‌ها، پرده‌ای از اشک کشیده شده بود؛ اما فرو نمی‌ریخت. هیچ‌کس نمی‌خواست گریه کند. هاجر بالای اتاق نشسته بود، کنار صفحه نمایش بزرگ اتاق. صفحه نمایش درحالت محافظ صفحه بود. هاجر خاموش و سربه‌زیر، خشمگین‌تر و خویشتندارتر از همه، سرجایش نشسته بود و لبش را می‌جوید. بالاخره سرش را بالا گرفت و از جا برخاست. بدون این که میکروفونش را روشن کند، صدای خش‌خورده‌اش را از پشت بغض بلند کرد: همون‌طور که شنیدید، دیروز پیکر مطهر خانم صابری و همسرشون رو حاشیه شهر سامرا پیدا کردن... عکسی را روی رایانه باز کرد و همه آن را روی نمایشگر دیدند؛ تصویر جنازه‌ها که آرام بر زمین خاکی و میان زباله‌ها دراز کشیده بودند. یک نفر چادر صابری را بر صورتش انداخته بود و صورت آقای ابراهیمی –همسرش-، از بالای بینی متلاشی بود. نه صدایی از کسی درآمد و نه کسی پلک زد. انگار که مجسمه بودند. هوا سنگین‌تر شد و نفس کشیدن دشوارتر. هیچ‌کس به هاجر نگاه نمی‌کرد. همه با گره‌های کوری بر ابروانشان، به نمایشگر خیره بودند. هاجر ادامه داد: سه گلوله به قلب، ریه و کبد خانم صابری خورده و پنج گلوله به صورت، پاها و شکم آقای ابراهیمی. همه از یک سلاح کالیبر نُه میلی‌متری پارابلوم؛ و همه هم از نوع هالوپوینت بودن... نفسش گرفت. نتوانست ادامه بدهد. دوباره سرش را پایین انداخت و سکوت در اتاق حاکم شد؛ سکوتی سنگین‌تر که با صدای دندان‌قروچه یکی از دخترها شکسته می‌شد. هاجر چشم‌هاش را باز و بسته کرد و دوباره سر بالا گرفت: جایی که جنازه‌ها پیدا شدن، اثر درگیری وجود نداره؛ محل قتل جای دیگه‌ای بوده. پزشکی قانونی گفته زمان مرگ عصر روز بیست و ششم آبان بوده. به گواه دوربین‌ها، خانم صابری و آقای ابراهیمی عصر اون روز از هتل خارج شدن، رفتن حرم زیارت کردن و بعد از اون توی هیچ‌کدوم از دوربین‌های امنیتی دیده نشدن. روی بدن خانم صابری بجز اثر گلوله، زخم دیگه‌ای نبود. اینطور که پیداست قبل از درگیری شهید شدن، اما پاره شدن لباس‌ها و کبودی بدن همسرشون نشون می‌ده آقای ابراهیمی مقاومت کردن... طاقت نیاورد. برخلاف میلش، اشکی مزاحم از گوشه چشمش بیرون دوید و روی صورتش سر خورد؛ اما تسلیم نشد. سریع اشک را با پشت دست از چهره برداشت و صدایش را صاف کرد: هیچ‌کدوم از وسایل خانم صابری و همسرش دزدیده نشده، و جنازه‌ها جایی قرار گرفتن که راحت پیدا بشن. هنوز نمی‌دونیم کار کدوم سرویس یا گروهه و انگیزه ترور چی بوده؛ اما مشخصه که قاتل حرفه‌ای و هدفمند کارشو کرده. من احتمال می‌دم کار صهیونیست‌ها باشه؛ چون رژیم صهیونیستی تنها رژیمیه که فشنگ هالوپوینت رو سلاح غیرمتعارف نمی‌دونه و تولیدش می‌کنه. پنج ساله که تولید این فشنگ ممنوع شده و فقط اسرائیلی‌ها زیر بارش نرفتن. حتی اگه قاتل اسرائیلی نبوده، از طرف اون‌ها تامین می‌شده... دوباره نفس گرفت و سی ثانیه به خودش و دختران دیگر فرصت داد فاجعه مقابلشان را درک کنند. و بعد، کلام را از سر گرفت: رسیدگی به پرونده این ترور کار نیروهای برون‌مرزیه و ما قرار نیست دخالت کنیم. توضیحاتی هم که دادم، فقط برای این بود که خانم صابری، مربی و مافوق ما بودن و حق داشتیم از جزئیات شهادت‌شون باخبر بشیم. اما... صدایش را بالا برد؛ صدایی زخمی و خشمگین: از همین الان باید خودتون رو جمع کنید و به کارتون ادامه بدین. اگه واقعا از شهادت خانم صابری ناراحتید و اگه واقعا ایشون رو دوست دارید، نباید اجازه بدید با شهادت ایشون به پیکره سازمان خدشه وارد بشه و جای خالیشون احساس شه. چراغ‌های اتاق را خاموش کرد. حالا تنها چیزی که می‌شد دید، تصویر پیکر صابری و همسرش روی نمایشگر بود. صدای هاجر لرزید: یه ربع وقت دارید همین‌جا گریه‌هاتونو بکنید، ولی وای به حالتون اگه گریه‌تون از این اتاق بیرون بره. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام 🙂... درباره عقیق فیروزه‌ای پرسیدید، همون‌طور که قبلا هم گفتم تصمیم دارم ان‌شاءالله این داستان رو هم بکوبم و از نو بسازم، برای همین از کانال حذف شده. و برای همین تاریخ شهادت صابری تغییر کرده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بجز خط قرمز و رفیق که تقریباً ۴بار ویرایش شدند، بله.
سلام ممنونم از محبت شما. بله همین‌طوره، علت اصلیش هم اینه که هردو رمان به نوعی با نابودی اسرائیل مرتبط می‌شن و گویا این نابودی داره جلو می‌افته. نه هردو باهم شهید شدند نگران نباشید 🙄
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستان‌ها و رمان‌ها همراه شماییم. به مناسبت میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام و روز دختر، می‌خوایم یه بازنگری روی شخصیت‌های دخترِ داستان‌ها داشته باشیم. 🍃🌱به نظر شما، کدوم یکی از شخصیت‌های دختر داستان‌ها، "ریحانه"تر هستند؟ (منظور از "ریحانه" بودن، نزدیک بودن به ویژگی‌هایی هست که یک دختر مسلمان باید داشته باشه؛ و البته که هیچ‌کس کامل نیست.) هرکس رای ندهد از ما نیست😐👇 https://EitaaBot.ir/poll/zf0v5y?eitaafly پ.ن: می‌تونید دلیل انتخاب‌تون رو در پیام‌های ناشناس برام بفرستید.
هاجر خاموش و سربه‌زیر، خشمگین‌تر و خویشتندارتر از همه، سرجایش نشسته بود و لبش را می‌جوید. بالاخره سرش را بالا گرفت و از جا برخاست. بدون این که میکروفونش را روشن کند، صدای خش‌خورده‌اش را از پشت بغض بلند کرد... 🌱 نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج‌سال اخیر
قرار بود برسانمش محل کارش. مادرش داشت افطار درست می‌کرد. مطهره چادرش را سرش کرد. مادرش گفت: امشب نمی‌خواد بری. باهم برید مراسم احیا. صورت مطهره گل انداخت؛ انگار هول شد. سرش را انداخت پایین و گفت: آخه... امشب حتماً باید برم. و ملمتمسانه به من نگاه کرد که یعنی من مادرش را راضی کنم. من هم فکر کردم این که گفت باید برود، یعنی نمی‌تواند شیفتش را جابجا کند. کم‌تر کسی حاضر بود شب قدر شیفت بماند. می‌دانم اگر اجازه نمی‌دادم نمی‌رفت. کاش اصلا سرش داد می‌زدم؛ اما خودم مادرش را راضی کردم که مطهره برود به قتلگاه. مطهره با نگاه و لبخندش از من تشکر کرد. مادرش که راضی شد، رفت و مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت و موهای مادرش را بوسید. 🌱 نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج‌سال اخیر
نزدیک‌تر که می‌شوم، می‌بینم که با تکیه بر درخت پشت سرش توانسته بایستد. نگاهش که به من می‌افتد، رویش را محکم می‌گیرد و اخم‌هایش را در هم می‌کشد. سلام می‌کنم. سرش را زیر می‌اندازد و زیر لب جواب سلامم را می‌دهد. نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم: باز چرا اومدین اینجا اونم با این وضعیت؟ دفعه پیش هم کارتون اشتباه بود؛ من باید بهتون تذکر می‌دادم. 🌱 (خانم صدرزاده) نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج‌سال اخیر
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 71 صدای هاجر حکم رعد داشت در آن هوای ابریِ طوفان‌خیز. باران گرفت؛ باران هم نبود، رگبار بود. اشک‌ها بالاخره اجازه فرو ریختن پیدا کردند و بغض‌ها فرصت شکستن. هاجر تنها کسی بود که اشک‌هاش آرام بر چهره سر می‌خورد. نشسته بود و مثل یک خواهر بزرگ، به دخترهای صابری خیره بود. تاب نیاورد. با پشت هردو دست، اشک‌هاش را پاک کرد و بدون این که کسی بفهمد، از اتاق بیرون آمد. در را محکم پشت سرش بست و صدای گریه‌ها پشت در عایق صدا ماند. مسعود را دید که از انتهای راهرو به سمتش می‌آید. دوباره دستی به صورتش کشید تا مطمئن شود اثری از گریه بر چهره‌اش نیست. خدا را شکر کرد که در عایق صداست و مسعود صدایشان را نمی‌شنود. مسعود اما، باتجربه‌تر از آن بود که نداند در اتاق کنفرانس چه خبر است؛ و بزرگوارانه به روی خودش نیاورد. سلام کرد و هاجر با صدای گرفته جواب داد. مسعود رفت سر اصل مطلب: خبر دارید که چند روز پیش دوتا از مهندس‌های قرارگاه خاتم توی سوریه ترور شدن؟ -بله... -و اینم می‌دونید که خونی که روی آستین لباس آقای ابراهیمی هست، متعلق به خودشون و خانم صابری نیست و احتمالا خون قاتله؟ ابروان هاجر در هم رفت: چه ربطی به هم دارن؟ -عامل ترور توی موقعیت بوده، وقتی بچه‌ها تعقیبش کردن تیر خورده و فرار کرده؛ اما رد خونش همون اطراف پیدا شده. مثل این که دی‌ان‌ای خون روی آستین ابراهیمی با خون عامل ترور مهندس مطابقت داره... -یعنی یه نفر بوده؟ -احتمالش زیاده. -خب؟ -خواستم بهت بگم قضیه پیچیده‌تر از چیزیه که فکر می‌کنی، و الان مسئله اینه که کی آمار ابراهیمی و صابری رو به قاتل داده. حواست به دور و برت باشه. *** شهریور ۱۴۱۱، بعبداء، لبنان مردِ نقاب‌دار، بمب کوچک گیج‌کننده، سلاح کمری و تلفن همراه غیرقابل ردیابی‌ام را مقابلم روی میز گذاشت. همه‌چیز ساده‌تر از آن بود که به فکر نیروهای امنیتی ایران برسد. برای هزارمین بار، هرسه را برداشتم و با دقت بررسی کردم. مرد، به نقشه‌ای که روی نمایشگرِ اتاق بود اشاره کرد: تو باید قبل از ساعت ده صبح از سالن همایش بیرون بیای و برسی به فرعی دوم؛ جایی که ماشینت رو پارک کردیم. انگشتش را بالا برد و در هوا تکان داد: یادت باشه قبل از ساعت ده سوار ماشین شده باشی، چون راس ساعت ده یه ماشین بمب‌گذاری شده توی پارکینگ سالن همایش پیدا می‌شه و نیروهای امنیتی کل سالن رو قرنطینه می‌کنن. اونوقت خودتم کارت تمومه. -بله قربان. دیگر لازم نبود بپرسم آن ماشین بمب‌گذاری شده را چطور می‌برند داخل پارکینگ و چطور تا قبل از ساعت ده، از چشم تیم چک و خنثی دور نگهش می‌دارند. آدم‌های مزدور و بدبختی که بشود با پول خریدشان، همه‌جای دنیا پیدا می‌شوند و موساد برای کثیف‌کاری‌هایش، از همان‌ها استفاده می‌کند. مرد ادامه داد: هیچ وسیله مشکوکی با خودت داخل سالن نبر. فقط بمب رو به سلامت داخل سالن برسون. مهم نیست کجا باشه. حتی اگه لازم شد، قبل از بازرسی‌ها از شرش خلاص شو. ما فقط می‌خوایم دوتا اتفاق بیفته؛ اول این که نیروهای امنیتی گیج سالن گیج بشن و حواسشون از عملیات اصلی پرت بشه، دوم این که سیستم اطفای حریق سالن فعال بشه. پس بهتره کنار پرده‌ها یا مواد قابل اشتعال بذاریش. قبل از این که بپرسم بعدش چه اتفاقی قرار است بیفتد، خودش تصویر دیگری از نقشه تاسیسات سالن نشانم می‌دهد: سیستم اطفای حریق این سالن، سیستم اتوماتیک ورتکسه. مخازن اطفای حریق، آلوده به سارین و سیکلوسارین می‌شن. به محض این که مه‌آب از طریق نازل‌ها توی سالن پاشیده بشه، هرکس داخل سالن باشه آلوده می‌شه و کم‌تر از چهار دقیقه برای زنده موندن فرصت داره. باز هم پای یکی از همان مزدورهای بدبخت وسط بود؛ همان آدم‌های خریدنی و یکبارمصرف. حتما یکی از کارمندان تاسیسات سالن، انقدر نفوذ داشت که بتواند مخازن را آلوده کند. پرسیدم: چرا حتما باید سیستم اطفای حریق با بمب من فعال بشه؟ نمی‌شه دستی فعالش کرد؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 72 - فقط تیم حفاظت سالن می‌تونن سیستم رو دستی فعال کنن و متاسفانه ما راهی برای هک کردن سیستمش پیدا نکردیم؛ برای همین مجبوریم از روش‌های ساده و سنتی استفاده کنیم. -لازم نیست موقع خروج، درهای سالن رو قفل کنم؟ -نه. این کار باعث می‌شه بهت مشکوک بشن و فرصت فعال کردن بمب رو از دست بدی. هیچ حرکت اضافی‌ای نکن. حتی به سمت سیستم اطفای حریق هم نرو. بذار بمب کارش رو بکنه. -اگه زودتر کسی آتیش رو خاموش کرد چی؟ بمب را از روی میز برداشت و مقابل صورتش گرفت: امکان نداره. این بمب نور و صدای زیادی ایجاد می‌کنه و کارش اینه که باعث بشه همه کسایی که اطرافش هستن، تا چند دقیقه دچار کوری و ناشنوایی موقت بشن. اطراف بمب هم حرارت زیادی ایجاد می‌شه که می‌تونه یه آتیش کوچولو درست کنه. چشمانش برق زدند؛ انگار از طراحی یک نقشه بی‌نقص به خودش می‌بالید. من اما ته دلم مطمئن بودم هیچ نقشه‌ای بی‌نقص نیست. گفتم: مطمئنید می‌تونم بمب رو وارد سالن کنم؟ -ما همه‌جا آدمای خودمون رو داریم. لازم نیست بشناسی‌شون. اونا می‌شناسنت و هواتو دارن. باز هم دلم قرص نبود. دوست داشتم بگویم اگر همه‌جا آدم دارید، چرا هنوز دست به دامن عملیات‌های کوچک و بچگانه تروریستی می‌شوید و با یک حرکت، کار جمهوری اسلامی را تمام نمی‌کنید؟ چرا به قول خودت مجبورید از روش‌های ساده سنتی استفاده کنید و از عهده هک کردن سیستم امنیتی یک سالن همایش برنمی‌آیید؟ نگفتم. در موقعیتی که من ایستاده بودم، جایی برای این سوال‌ها نبود. -سوال دیگه‌ای نیست؟ -چقدر برای فرار وقت دارم؟ -اگه تمیز کار کنی و زودتر خودت رو لو ندی، تا دوازده ساعت یا بیشتر، می‌تونی با پاسپورت و مدارک جدیدت از مرز هوایی خارج بشی. پاداشت رو به حسابت توی یکی از بانک‌های اتریش می‌ریزیم. اگرم گیر افتادی، فقط بیست و چهار ساعت معطلشون کن تا کمکت کنیم. دروغ می‌گفت. مطمئن بودم کمک‌شان چیزی جز کشتنم نخواهد بود؛ پس نباید گیر می‌افتادم. باید زنده می‌ماندم و زندگی تازه‌ام را، جدا از همه گذشته لعنتی‌ام شروع می‌کردم. امید داشتم که خیلی زود، از یادم برود برای رسیدن به این زندگیِ تازه، چندنفر را کشته‌ام و بتوانم شب‌ها آرام بخوابم؛ رها از کابوس. -امیدوارم دانیال به اندازه کافی توجیه‌ت کرده باشه و گول شعارهای قشنگ و رفتار ظاهرا مهربونشون رو نخوری. مرد این را گفت و نگاهی معنادار به چشمانم کرد. ماجرای عباس را می‌دانستند و تمام سعیشان را کرده بودند در یک عملیات روانی طولانی، تمام احساسات مثبت من نسبت به رژیم ایران را از وجودم بیرون بکشند. گفتم: کاملا توجیه شدم. نگران نباشید. -می‌تونی بری. برات آرزوی موفقیت می‌کنم. زیر لب گفتم: ممنونم قربان. از جا بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. دانیال داخل راهرو منتظرم بود. وقتی من را دید، تکیه از دیوار برداشت و گفت: خب، دیگه داری میری به سمت سکوی پرتاب. چطور بود؟ دوست داشتم بگویم با وجود همه تمرین‌ها و دوره‌ها، باز هم نگران دستگیری و خراب شدن این نقشه‌ی بی‌نقصم؛ اما نگفتم. همه غرورم را جمع کردم و سر بالا گرفتم: خوب بود. -پس بریم بستنی بخوریم. با هم از ساختمان بیرون آمدیم. کتابخانه‌ای بود در بعبداء؛ اما در اصل، محل قرار من با مافوق دانیال بود. مردی که نه می‌شناختمش و نه قرار بود بشناسمش. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi