✨﷽✨
🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰
🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شماییم.
به مناسبت میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام و روز دختر، میخوایم یه بازنگری روی شخصیتهای دخترِ داستانها داشته باشیم.
🍃🌱به نظر شما، کدوم یکی از شخصیتهای دختر داستانها، "ریحانه"تر هستند؟
(منظور از "ریحانه" بودن، نزدیک بودن به ویژگیهایی هست که یک دختر مسلمان باید داشته باشه؛ و البته که هیچکس کامل نیست.)
هرکس رای ندهد از ما نیست😐👇
https://EitaaBot.ir/poll/zf0v5y?eitaafly
پ.ن: میتونید دلیل انتخابتون رو در پیامهای ناشناس برام بفرستید.
#روز_دختر #ریحانه #حجاب
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
هاجر خاموش و سربهزیر، خشمگینتر و خویشتندارتر از همه، سرجایش نشسته بود و لبش را میجوید. بالاخره سرش را بالا گرفت و از جا برخاست. بدون این که میکروفونش را روشن کند، صدای خشخوردهاش را از پشت بغض بلند کرد...
🌱 #هاجر
#شهریور
نظرسنجی ریحانهترین دختر پنجسال اخیر
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
قرار بود برسانمش محل کارش. مادرش داشت افطار درست میکرد. مطهره چادرش را سرش کرد. مادرش گفت: امشب نمیخواد بری. باهم برید مراسم احیا.
صورت مطهره گل انداخت؛ انگار هول شد. سرش را انداخت پایین و گفت: آخه... امشب حتماً باید برم.
و ملمتمسانه به من نگاه کرد که یعنی من مادرش را راضی کنم. من هم فکر کردم این که گفت باید برود، یعنی نمیتواند شیفتش را جابجا کند. کمتر کسی حاضر بود شب قدر شیفت بماند. میدانم اگر اجازه نمیدادم نمیرفت. کاش اصلا سرش داد میزدم؛ اما خودم مادرش را راضی کردم که مطهره برود به قتلگاه.
مطهره با نگاه و لبخندش از من تشکر کرد. مادرش که راضی شد، رفت و مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت و موهای مادرش را بوسید.
🌱 #مطهره
#خط_قرمز
نظرسنجی ریحانهترین دختر پنجسال اخیر
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
نزدیکتر که میشوم، میبینم که با تکیه بر درخت پشت سرش توانسته بایستد. نگاهش که به من میافتد، رویش را محکم میگیرد و اخمهایش را در هم میکشد. سلام میکنم. سرش را زیر میاندازد و زیر لب جواب سلامم را میدهد. نفس عمیقی میکشم و میگویم: باز چرا اومدین اینجا اونم با این وضعیت؟ دفعه پیش هم کارتون اشتباه بود؛ من باید بهتون تذکر میدادم.
🌱 #آیه
#عالیجنابان_خاکستری (خانم صدرزاده)
نظرسنجی ریحانهترین دختر پنجسال اخیر
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 70 🌾فصل پنجم: سی
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 71
صدای هاجر حکم رعد داشت در آن هوای ابریِ طوفانخیز. باران گرفت؛ باران هم نبود، رگبار بود. اشکها بالاخره اجازه فرو ریختن پیدا کردند و بغضها فرصت شکستن. هاجر تنها کسی بود که اشکهاش آرام بر چهره سر میخورد. نشسته بود و مثل یک خواهر بزرگ، به دخترهای صابری خیره بود. تاب نیاورد. با پشت هردو دست، اشکهاش را پاک کرد و بدون این که کسی بفهمد، از اتاق بیرون آمد. در را محکم پشت سرش بست و صدای گریهها پشت در عایق صدا ماند. مسعود را دید که از انتهای راهرو به سمتش میآید. دوباره دستی به صورتش کشید تا مطمئن شود اثری از گریه بر چهرهاش نیست. خدا را شکر کرد که در عایق صداست و مسعود صدایشان را نمیشنود. مسعود اما، باتجربهتر از آن بود که نداند در اتاق کنفرانس چه خبر است؛ و بزرگوارانه به روی خودش نیاورد. سلام کرد و هاجر با صدای گرفته جواب داد. مسعود رفت سر اصل مطلب: خبر دارید که چند روز پیش دوتا از مهندسهای قرارگاه خاتم توی سوریه ترور شدن؟
-بله...
-و اینم میدونید که خونی که روی آستین لباس آقای ابراهیمی هست، متعلق به خودشون و خانم صابری نیست و احتمالا خون قاتله؟
ابروان هاجر در هم رفت: چه ربطی به هم دارن؟
-عامل ترور توی موقعیت بوده، وقتی بچهها تعقیبش کردن تیر خورده و فرار کرده؛ اما رد خونش همون اطراف پیدا شده. مثل این که دیانای خون روی آستین ابراهیمی با خون عامل ترور مهندس مطابقت داره...
-یعنی یه نفر بوده؟
-احتمالش زیاده.
-خب؟
-خواستم بهت بگم قضیه پیچیدهتر از چیزیه که فکر میکنی، و الان مسئله اینه که کی آمار ابراهیمی و صابری رو به قاتل داده. حواست به دور و برت باشه.
***
شهریور ۱۴۱۱، بعبداء، لبنان
مردِ نقابدار، بمب کوچک گیجکننده، سلاح کمری و تلفن همراه غیرقابل ردیابیام را مقابلم روی میز گذاشت. همهچیز سادهتر از آن بود که به فکر نیروهای امنیتی ایران برسد. برای هزارمین بار، هرسه را برداشتم و با دقت بررسی کردم. مرد، به نقشهای که روی نمایشگرِ اتاق بود اشاره کرد: تو باید قبل از ساعت ده صبح از سالن همایش بیرون بیای و برسی به فرعی دوم؛ جایی که ماشینت رو پارک کردیم.
انگشتش را بالا برد و در هوا تکان داد: یادت باشه قبل از ساعت ده سوار ماشین شده باشی، چون راس ساعت ده یه ماشین بمبگذاری شده توی پارکینگ سالن همایش پیدا میشه و نیروهای امنیتی کل سالن رو قرنطینه میکنن. اونوقت خودتم کارت تمومه.
-بله قربان.
دیگر لازم نبود بپرسم آن ماشین بمبگذاری شده را چطور میبرند داخل پارکینگ و چطور تا قبل از ساعت ده، از چشم تیم چک و خنثی دور نگهش میدارند. آدمهای مزدور و بدبختی که بشود با پول خریدشان، همهجای دنیا پیدا میشوند و موساد برای کثیفکاریهایش، از همانها استفاده میکند.
مرد ادامه داد: هیچ وسیله مشکوکی با خودت داخل سالن نبر. فقط بمب رو به سلامت داخل سالن برسون. مهم نیست کجا باشه. حتی اگه لازم شد، قبل از بازرسیها از شرش خلاص شو. ما فقط میخوایم دوتا اتفاق بیفته؛ اول این که نیروهای امنیتی گیج سالن گیج بشن و حواسشون از عملیات اصلی پرت بشه، دوم این که سیستم اطفای حریق سالن فعال بشه. پس بهتره کنار پردهها یا مواد قابل اشتعال بذاریش.
قبل از این که بپرسم بعدش چه اتفاقی قرار است بیفتد، خودش تصویر دیگری از نقشه تاسیسات سالن نشانم میدهد: سیستم اطفای حریق این سالن، سیستم اتوماتیک ورتکسه. مخازن اطفای حریق، آلوده به سارین و سیکلوسارین میشن. به محض این که مهآب از طریق نازلها توی سالن پاشیده بشه، هرکس داخل سالن باشه آلوده میشه و کمتر از چهار دقیقه برای زنده موندن فرصت داره.
باز هم پای یکی از همان مزدورهای بدبخت وسط بود؛ همان آدمهای خریدنی و یکبارمصرف. حتما یکی از کارمندان تاسیسات سالن، انقدر نفوذ داشت که بتواند مخازن را آلوده کند. پرسیدم: چرا حتما باید سیستم اطفای حریق با بمب من فعال بشه؟ نمیشه دستی فعالش کرد؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 71 صدای هاجر حکم
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 72
- فقط تیم حفاظت سالن میتونن سیستم رو دستی فعال کنن و متاسفانه ما راهی برای هک کردن سیستمش پیدا نکردیم؛ برای همین مجبوریم از روشهای ساده و سنتی استفاده کنیم.
-لازم نیست موقع خروج، درهای سالن رو قفل کنم؟
-نه. این کار باعث میشه بهت مشکوک بشن و فرصت فعال کردن بمب رو از دست بدی. هیچ حرکت اضافیای نکن. حتی به سمت سیستم اطفای حریق هم نرو. بذار بمب کارش رو بکنه.
-اگه زودتر کسی آتیش رو خاموش کرد چی؟
بمب را از روی میز برداشت و مقابل صورتش گرفت: امکان نداره. این بمب نور و صدای زیادی ایجاد میکنه و کارش اینه که باعث بشه همه کسایی که اطرافش هستن، تا چند دقیقه دچار کوری و ناشنوایی موقت بشن. اطراف بمب هم حرارت زیادی ایجاد میشه که میتونه یه آتیش کوچولو درست کنه.
چشمانش برق زدند؛ انگار از طراحی یک نقشه بینقص به خودش میبالید. من اما ته دلم مطمئن بودم هیچ نقشهای بینقص نیست. گفتم: مطمئنید میتونم بمب رو وارد سالن کنم؟
-ما همهجا آدمای خودمون رو داریم. لازم نیست بشناسیشون. اونا میشناسنت و هواتو دارن.
باز هم دلم قرص نبود. دوست داشتم بگویم اگر همهجا آدم دارید، چرا هنوز دست به دامن عملیاتهای کوچک و بچگانه تروریستی میشوید و با یک حرکت، کار جمهوری اسلامی را تمام نمیکنید؟ چرا به قول خودت مجبورید از روشهای ساده سنتی استفاده کنید و از عهده هک کردن سیستم امنیتی یک سالن همایش برنمیآیید؟ نگفتم. در موقعیتی که من ایستاده بودم، جایی برای این سوالها نبود.
-سوال دیگهای نیست؟
-چقدر برای فرار وقت دارم؟
-اگه تمیز کار کنی و زودتر خودت رو لو ندی، تا دوازده ساعت یا بیشتر، میتونی با پاسپورت و مدارک جدیدت از مرز هوایی خارج بشی. پاداشت رو به حسابت توی یکی از بانکهای اتریش میریزیم. اگرم گیر افتادی، فقط بیست و چهار ساعت معطلشون کن تا کمکت کنیم.
دروغ میگفت. مطمئن بودم کمکشان چیزی جز کشتنم نخواهد بود؛ پس نباید گیر میافتادم. باید زنده میماندم و زندگی تازهام را، جدا از همه گذشته لعنتیام شروع میکردم. امید داشتم که خیلی زود، از یادم برود برای رسیدن به این زندگیِ تازه، چندنفر را کشتهام و بتوانم شبها آرام بخوابم؛ رها از کابوس.
-امیدوارم دانیال به اندازه کافی توجیهت کرده باشه و گول شعارهای قشنگ و رفتار ظاهرا مهربونشون رو نخوری.
مرد این را گفت و نگاهی معنادار به چشمانم کرد. ماجرای عباس را میدانستند و تمام سعیشان را کرده بودند در یک عملیات روانی طولانی، تمام احساسات مثبت من نسبت به رژیم ایران را از وجودم بیرون بکشند. گفتم: کاملا توجیه شدم. نگران نباشید.
-میتونی بری. برات آرزوی موفقیت میکنم.
زیر لب گفتم: ممنونم قربان.
از جا بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. دانیال داخل راهرو منتظرم بود. وقتی من را دید، تکیه از دیوار برداشت و گفت: خب، دیگه داری میری به سمت سکوی پرتاب. چطور بود؟
دوست داشتم بگویم با وجود همه تمرینها و دورهها، باز هم نگران دستگیری و خراب شدن این نقشهی بینقصم؛ اما نگفتم. همه غرورم را جمع کردم و سر بالا گرفتم: خوب بود.
-پس بریم بستنی بخوریم.
با هم از ساختمان بیرون آمدیم. کتابخانهای بود در بعبداء؛ اما در اصل، محل قرار من با مافوق دانیال بود. مردی که نه میشناختمش و نه قرار بود بشناسمش.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام.
قید کرده بودم که هیچیک از این شخصیتها کامل نیستن، ولی باید دید کدوم به الگوی اسلامی نزدیکترن. ممکنه یکی ۱۰ درصد باشه و یکی ۴۰ درصد... ولی ۱۰۰ درصد ریحانه نبودند.
(بماند که الگوی اسلامی زن در جامعه ما تاحدی غلط فهم و ترسیم شده و بیشتر الگوی سنتی هست تا اسلامی)
این رو هم قبول دارم که این شخصیتها از جهات زیادی دارای نقصهای جدیاند و یکی از اهدافم برای ویرایش، تعدیل و اصلاح شخصیتهاست.
اما ساختن یک شخصیت کاملا بینقص، نشاندهنده نقص نویسنده ست و باورپذیری داستان رو کم میکنه!
اولا شخصیتهای داستانی برساخت واقعیت هستند، و در واقعیت بجز ۱۴معصوم هیچ انسانی کامل نیست.
دوما نقص شخصیت، عامل «داستان» شدن داستانه! نقص شخصیته که چالش به وجود میاره و داستان رو جذاب میکنه.
داستان از عدم تعادل در زندگی شخصیت اصلی شروع میشه، اگه زندگی شخصیتها کاملا گل و بلبل باشه دیگه چرا باید داستانش رو نوشت؟! یکی از این عدم تعادلها چالش با خانواده ست.
بین این شخصیتها، فقط آریل و افرا با اعضای خانواده چالش داشتند، ولی تعامل بقیه با خانواده یا تعامل سالم و متعادلی بوده یا اصلا در داستان ذکر نشده(این که به زندگی خانوادگی شخصیتها پرداخته بشه به جایگاهشون در داستان، پیرنگ و ژانر داستان بستگی داره).
اینم فراموش نکنید که این شخصیتها «هویت دخترانه» پررنگی دارند و هویت دخترانه اونها مدنظره، پس اساسا همسرداری و تربیت فرزند خارج از این بحثه.
اگر منظورتون از «جری»تر کردن، یادآوری قدرت، توانمندیها و جایگاه دختران هست، لطفاً در نگرشهاتون یه تجدیدنظر بکنید، و بیانات رهبری درباره بانوان رو بخونید...
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
✨﷽✨
🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰
🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شماییم.
به مناسبت میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام و روز دختر، میخوایم یه بازنگری روی شخصیتهای دخترِ داستانها داشته باشیم.
🍃🌱به نظر شما، کدوم یکی از شخصیتهای دختر داستانها، "ریحانه"تر هستند؟
(منظور از "ریحانه" بودن، نزدیک بودن به ویژگیهایی هست که یک دختر مسلمان باید داشته باشه؛ و البته که هیچکس کامل نیست.)
هرکس رای ندهد از ما نیست😐👇
https://EitaaBot.ir/poll/zf0v5y?eitaafly
پ.ن: میتونید دلیل انتخابتون رو در پیامهای ناشناس برام بفرستید.
#روز_دختر #ریحانه #حجاب
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
روز اول رقابت تنگاتنگی بین بشری و اریحا بود.
تا دیشب اریحا جلو بود،
و امروز مطهره از اریحا جلو افتاد و داره همه رو پشت سر میذاره!
کلا با آریل و افرا حال نمیکنید؟😕
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
بشری از پشت درخت بیرون آمد، یک دستش را به درخت تکیه داد و با صدای کمرمقش فریاد زد:
- آقا کمیل!
کمیل تازه بشری را دید و به سمتش قدم تند کرد:
- خانم صابری! آسیب دیدین؟
بشری سر تکان داد و با دست به مرد که پشت جدول افتاده بود اشاره کرد:
- من خوبم، اون رو باید بیاریم داخل ماشین!
کمیل امتداد دست بشری را گرفت تا رسید به مرد که با سر و صورت خونین و دست بسته، افتاده بود روی زمین. ناباورانه به مرد و بعد هم به بشری نگاه کرد. چطور توانسته بود از پس این غول بیابانی بربیاید؟
- زود باشین دیگه! الان یکی میاد میبینه.
کمیل به خودش آمد. مرد کاملا بیهوش بود؛ چارهای نبود جز آن که او را روی دوشش بیندازد و بیاورد. هیکل درشت مرد در حالت بیهوشی سنگینتر بود و نفسهای کمیل را به شماره انداخت. بشری در عقب را باز کرد تا کمیل، مرد را روی صندلیها بیندازد. کمیل عرقش را پاک کرد و غر زد:
- چقدر سنگین بود نامرد! حالا این کیه؟
بشری انگار سوال کمیل را نشنید:
- چشمبند دارید بزنیم به چشماش؟
- آره.
کمیل پشت فرمان نشست و چشمش به بشری افتاد که چشمش را بسته بود و لبهایش را روی هم فشار میداد. مانتو و مقنعه مشکیاش خاکی بودند. دستان مشت شده و فشار سرش به پشتی صندلی هم به زبان بیزبانی درد را فریاد میزدند. کمیل دستمال کاغذیای از جلوی داشبورد برداشت و به بشری داد.
بشری دستمال را گرفت و خون دهانش را پاک کرد. به بیرون خیره شد و شیشه را پایین داد. کمیل راه افتاد و پرسید:
- نمیخواید بگید این کیه؟
بشری بدون این که نگاهش را از بیرون بردارد گفت:
- یه مزاحم.
- یه مزاحم مسلح؟
بشری برگشت و نگاه تندی به کمیل کرد.
🌱 #بشری
#رفیق
نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
قلبم تند میزند؛ همیشه وقتی چشمم به پلههای زیرزمین میافتاد، قلبم تند میزد و یک هیجان خاصی برای کشف محیط رمزآلود زیرزمین زیر پوستم میدوید. در عالم بچگی، فکر میکردم زیرزمین خانه عزیز، یک دالان است که من را به هزاران سال پیش وصل میکند؛ یک دالان باستانی. بارها با ارمیا، روی دیوارهایش دست میکشیدیم به امید پیدا کردن دری مخفی.
هوای زیرزمین پر است از بوی نا و ماندگی. روی همهچیز یک لایه خاک نشسته و کمدها و قفسهها پرند از وسایل قدیمی و فراموش شده. رنگ دیوارها پوسته پوسته شده و دارد کمکم میریزد. از ترس حشرات زیرزمین، با احتیاط قدم برمیدارم. بچه که بودیم هم، گاهی موقع بازی در اینجا یک سوسک یا مارمولک غافلگیرمان میکرد. همیشه وقتی با دیدنشان جیغ میکشیدم، ارمیا میخندید و میگفت: نترس، تو دهنش جا نمیشی، نمیتونه بخورتت!
بعد هم سوسک مذکور را گیر میانداخت و بدون این که چندشش شود، آن را پرت میکرد توی حیاط. جیغجیغ کنان، به جانش نق میزدم که: بکشش دیگه. اییی... دستات سوسکمالی شد... ایییی... باید میکشتیش... برو دستاتو بشور...
ارمیا هم ژست قهرمانان پیروز را میگرفت و دستش را به لباسش میمالید: گناه داشت.
خوشبختانه ارمیا از آن پسرهایی نبود که دوست داشته باشد دخترها را با انداختن سوسک در دامنشان دست بیندازد و از صدای جیغشان لذت ببرد.
🌱 #اریحا
#شاخه_زیتون
نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
آوید که تازه کتابش را برداشته تا بخواند، راست روی تختش مینشیند: چتونه؟
-میخوایم بریم فیلم ببینیم. میای؟
آوید کتاب قطورش را بالا میگیرد و نشانشان میدهد: درس دارم. متوجهی؟ درس!
-بیا دیگه. بدون تو حال نمیده. شب عیده!
آوید از جا بلند میشود و کتاب را مانند یک سلاح، در دستانش جا میدهد: ادامه بدی با همین میزنم تو سرتا...
گلهمند و التماسآمیز، با هم میگویند: آویـــــد!
آوید کتابش را بالا میآورد و چشمانش را به نشانه تهدید گرد میکند: آوید و فیبروزسیستیک! آوید و اچآیوی! برو که درس دارم.
-اینایی که گفتی چیاند؟
-درد بیدرمون.
🌱 #آوید
#شهریور
نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 72 - فقط تیم حفا
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 73
تمام این چهار سال، دانیال همه تلاشش را کرده بود که هیچ اثری از ارتباط من با اسرائیل و آموزش دیدنم توسط موساد ثبت نشود و برای دستگاه امنیتی ایران سفید بمانم. برای همین، همه دورههایم را فقط با دانیال و در همان لبنان گذرانده بودم؛ طوری که هیچکس شک نکند.
نسیم خنک شهریور، گرمای نسبتا شرجی بعبداء را قابل تحمل میکرد. تا یک بستنیفروشی قدم زدیم و داخلش نشستیم. دانیال، دوتا بستنی سفارش داد، هردو به طعمی که من دوست داشتم. زیرچشمی به فروشنده مغازه نگاه کرد و به فارسی گفت: راستش خیلی نگرانتم.
نیشخند زدم: مشخصه. برای همین داری برای رفتن آمادهم میکنی.
خودم را روی میز جلو کشیدم، به چشمانش زل زدم و با لحنی نه چندان دوستانه گفتم: اگه خیلی نگرانی، میتونی خودت بری. ولی ما با هم فرق داریم. من مثل تو ترسو نیستم.
سرش را پایین انداخت و به پشت گردنش دست کشید. چهرهاش وارفتهتر از همیشه بود. با صدایی گرفته، آرام گفت: احساس من به تو... کاملا واقعیه.
باز هم یک پوزخند تحویلش دادم و به صندلی تکیه زدم. تلاشش برای اثبات احساساتش ترحمبرانگیز بود؛ ولی من نمیتوانستم ابراز عشق یک رابط سازمانی موساد را باور کنم. شاید عشقش هم مثل کمک مالی هنگفتش، فقط برای جذب من بوده.
باید اعتراف کنم از بعد رفتن خانوادهام از لبنان، دانیال همهکس من شد. قهرمانی بود که جانم را نجات داد و از این نظر، با عباس برابری میکرد. نهتنها بدهیها را داد، بلکه به لحاظ مالی در حد اعلی تامینم کرد. طوری که در این چهارسال، زندگیام شبیه یک شاهزادهها بود. مسافرت، تفریح، خرید... ولی مشروط و موقت. مدیون شده بودم. اگر خودم میخواستم چنین چیزی را برای خودم بسازم، باید این عملیات را انجام میدادم.
سفارشمان را آوردند و هردو برای لحظات کوتاهی سکوت کردیم. دانیال ظرف بستنی را مقابلم گذاشت و گفت: نگرانتم؛ چون اگه کارت رو درست انجام ندی...
-میکشنم؟
چشمانش را بر هم فشار داد و لب گزید. گفتم: میدونم. ولی چارهای نیست، اگه میخواستم کار به اینجا نرسه، از اول نباید توی تور تو میافتادم. الان دیگه باید تا تهش برم.
-منو ببخش. من نباید...
-اگه بعدش از گذشتهم آزاد بشم و یه آینده بهتر منتظرم باشه، ارزششو داره. میدونم که تو مثل من مجبور بودی.
***
آخر کلاس نشستهام تا کسی حواسش به من نباشد و چشمبهراه یک پیامم. کلمات استاد، گنگ و نامفهوم وارد گوشم میشوند و از گوش دیگر در میروند. جزوهام مقابلم باز است؛ بدون آن که کلمهای در آن نوشته باشم. چیزی شبیه یک گوی یخی، دارد در دلم چرخ میخورد و به تلاطمم میاندازد.
در اینترنت، کلمه سارین را جستجو میکنم و اولین نتیجه را میخوانم: سارین، یک ترکیب شیمیایی فُسفُری مخرب سیستم اعصاب و مادهای بسیار سمی و مرگبار با فرمول شیمیایی C4H10FO2P است. شکل ظاهری این ترکیب، مایع بیرنگ شفاف و در شکل خالص بیبو است. سارین در طبقهبندی جنگافزارهای شیمیایی در دسته عوامل عصبی و جزو عوامل سری جی قرار میگیرد. این ماده عضلات قلب و سیستم تنفسی را از کار میاندازد و قرارگرفتن در معرض گاز آن در چند دقیقه میتواند منجر به مرگ ناشی از خفگی شود.
در خودم جمع میشوم و صفحه را میبندم. قبول دارم که ظالمانه است؛ ولی بلاهایی که سر من آمد هم ظالمانه بود. دیگر برای فکر کردن به این چیزها دیر شده. اگر عملیات انجام نشود، مرگم حتمی ست. آدمهای توی آن سالن هم آخرش یک روز میمیرند؛ اینطوری بمیرند بهتر هم هست. جمهوری اسلامی یک شهید پشت اسم همهشان میچسباند و معروف میشوند.
نگاهم به تابلوی کلاس است و استادی که درس میدهد؛ ولی صدایش گنگ و نامفهوم است. ادای یادداشت کردن درمیآورم تا نفهمد حواسم در کلاس نیست. عکس کسانی که سالها پیش به دست رژیم ایران کشته شده بودند را باز میکنم و دوباره از نظر میگذرانم. دانیال برایم فرستاده بودشان. قرار نبود انتقام آنها را بگیرم یا بخاطر آنها کاری انجام دهم؛ فقط قرار بود دلم برای جمهوری اسلامی نسوزد. فقط قرار بود ریشه محبتی که عباس در دلم کاشته بود را بخشکاند.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 73 تمام این چهار
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 74
جمهوری اسلامی زنستیز است و این همایشها را برگزار میکند تا وجهه بینالمللیاش را درست کند؛ این حرف را دانیال تا توانست در گوشم خواند؛ اما باورش سخت میشود وقتی در کلاس درسی نشسته باشی که استادش خانم است و توی دانشگاهی درس بخوانی که یک خانم تمام کارمندان و استادان مردش را مدیریت میکند.
صدای هشدار پیام بلند میشود و قلبم تندتر به تپش میافتد. ایمیلم را باز میکنم. امیدوارم خودش باشد... خودش است؛ اسحاق. دلالکوچولوی لبنانی من.
دانیال احمق است که فکر کرده من فقط روی اخبار خودش حساب میکنم. یکی دو سال است دوباره با اسحاق ارتباط گرفتهام؛ یعنی از وقتی فهمیدم او هم به شغل شریف دلالی اطلاعات روی آورده. ایمیلش را باز میکنم. یک فایل است با حجم بالا و رمز شده. بیخیال کلاس میشوم و تا گردن روی گوشی خم میشوم. فایل را باز میکنم. اولش، خود اسحاق نوشته: گرفتن این مدارک خیلی برام خرج برداشت.
پسره دندانگرد... انگار دارد رایگان کار میکند که منت میگذارد. حقش است تحویلش بدهم به حزبالله تا بخاطر جاسوسی چندجانبه، پدرش را دربیاورند.
عکس چند سند قدیمی و محرمانه موساد است؛ همراه همان تصاویری که قبلا از عباس دیده بودم، همان تصاویری که مخفیانه ثبت شده بودند.
نفسم بند میآید. یعنی عباس تحت نظر موساد بوده. چشمهایم تندتند خطوط را دنبال میکنند. گزارش تعقیب و مراقبت عباس است؛ از مرداد نود و شش. در پایگاه چهارم قاسمآباد شدیداً مجروح شده و همانجا، یک عامل موساد با تزریق زیاد مسکن، تلاش کرده بکشدش. اگر عباس آنجا مرده بود، هیچکس برای نجات من نمیآمد. حالت تهوع میگیرم. صدای استاد در گوشم زنگ میخورد و بیشتر بهمم میریزد. وسایلم را داخل کولهام میریزم و از جا بلند میشوم. بدون این که ذهنم را درگیر نگاه متعجب استاد و همکلاسیها کنم، از کلاس بیرون میروم و کف زمین، در راهرو مینشینم. انگار مرگ و زندگیام به خواندن این اسناد وابسته است.
عباس از آن اقدام به ترور، جان سالم به در برده؛ ولی چند روز در کما بوده. بعد از این که دوباره سرپا شده، برگشته سوریه؛ شهریور نود و شش. اینبار یک نفر همراهش فرستادهاند تا مواظبش باشد؛ و آن یک نفر کسی نیست جز کمیل؛ همان که تا شب شهادت، همراه عباس بود.
باز هم برای ترور عباس برنامه داشتهاند، آن هم در خط مقدم نبرد دیرالزور. از همانجا برش میگردانند به ایران تا جانش را حفظ کنند و در تهران ماندگار میشود. یک پرونده را در تهران برعهده میگیرد و باز هم چندین بار، خطر مرگ از بیخ گوشش میگذرد. یک بار سعی میکنند با تصادف بکشندش، یک بار آدم اجیر میکنند که چندنفری سراغش بروند و کارش را تمام کنند... ولی از همه اینها جان به در میبرد.
و بعد... در جریان پروندهاش رد یکی از پرستوهای موساد را در تهران میزند. آن شبی که کشته شده، داشته سراغ همان پرستو میرفته. قبل از این که گیرش بیندازد، یکی از عوامل نفوذی عباس را از پشت سر غافلگیر میکند و...
گوشهایم سوت میزنند. دستم را بر گوشهایم فشار میدهم. عباس لحظات آخر، آن پرستو را زده و گیر انداخته و بعد جان داده. گزارش اینجا تمام میشود، با همان عکسهای تکراری. عباسِ غرق در خون.
بیتوجه به سرمای سرامیکهای راهرو، به دیوار تکیه میدهم و به روبهرو خیره میشوم. وسط دعوای موساد و جمهوری اسلامی، من یتیم شدهام. من نابود شدهام. دوست دارم از جا بلند شوم و با تمام توان، خطاب به هرکس که میشناسم، فریاد بزنم: قاتل عباس، خودِ اسرائیل بود. خودِ خودش. بعد منِ احمق، شدم بازیچه دست همان اسرائیل...
کاش آن شب از گرسنگی میمُردم؛ ولی کمک دانیال لعنتی را قبول نمیکردم و خودم را در دامش نمیانداختم. الان دیگر هیچ راهی ندارم. اگر دست از پا خطا کنم، به راحتی میکشندم. دست اطلاعات ایران هم بیفتم، باز هم تمام جوانیام را باید در زندان بگذرانم؛ در بهترین حالت البته.
یک لحظه خودم را در بیچارهترین حالت عمرم میبینم. بیچارهتر از وقتی سوریه بودم، بیچارهتر از تنهاییام در لبنان. الان دیگر هیچکس نیست که نجاتم بدهد. نه عباسی وجود دارد و نه دانیالی که بشود به او اعتماد کرد. الان منم و یک دوراهی که هردو سرش به نابودی میرسد.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام
بله؛ رمانهای آقای اکبرخانی واقعا از نظر هیجان و اکشن چیزی کم ندارند. شخصیتپردازیها هم همه به خوبی خاکستریاند که درجای خودش نقطه قوته... ولی نباید از یک طرف بام افتاد. نه زیادهروی در توصیف کاملا سفید از نیروهای امنیتی خوبه نه تخریب وجههشون.
اتفاقا خشونت رو دوست دارم؛ مثل یک خوراکی خوشمزه که برای سلامتی مضره. صرفا برای ضرری که برای روحم داره از حد زیادش اجتناب میکنم، وگرنه که متاسفانه لذت میبرم ازش...
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
✨﷽✨
🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰
🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شماییم.
به مناسبت میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام و روز دختر، میخوایم یه بازنگری روی شخصیتهای دخترِ داستانها داشته باشیم.
🍃🌱به نظر شما، کدوم یکی از شخصیتهای دختر داستانها، "ریحانه"تر هستند؟
(منظور از "ریحانه" بودن، نزدیک بودن به ویژگیهایی هست که یک دختر مسلمان باید داشته باشه؛ و البته که هیچکس کامل نیست.)
هرکس رای ندهد از ما نیست😐👇
https://EitaaBot.ir/poll/zf0v5y?eitaafly
پ.ن: میتونید دلیل انتخابتون رو در پیامهای ناشناس برام بفرستید.
#روز_دختر #ریحانه #حجاب