نامتان بلند باد جوانان وطن...
🇮🇷شهید علی غنی باتدبیر
🇮🇷شهید محمد جمالزاده
🇮🇷شهید یونس سیفینژاد
🇮🇷شهید حسین بادامکی
🇮🇷شهید ناصر حیدری
شهدای حمله تروریستی سراوان🥀
#امنیت_اتفاقی_نیست
#شهید
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 84 هردو چرخیدند
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 85
-سختت نیست روزه بگیری؟
باران پاهایش را روی نیمکت تاب میدهد. سرش را به یک سمت خم میکند و چشمانش را تنگ: ام... یکمی تشنهم میشه بعضی وقتا.
به دومین برش کیکم، گاز دیگری میزنم و میپرسم: مامان و بابات مجبورت میکنن روزه بگیری؟
ابرو بالا میاندازد: نچ. خودم دوست دارم.
پاهایش را تندتر تاب میدهد و میگوید: پارسال هم میخواستم بگیرم. ولی بابام گفت به شرطی میذاره روزه بگیرم که دکتر اجازه بده.
-چرا؟ مگه مریضی؟
میخندد: نه بابا. بخاطر این بود که مطمئن بشه ضعیف نباشم. پارسال که رفتیم دکتر، دکتر گفت برام خوب نیست. ولی امسال اجازه داد.
دستانش را باز میکند و کش و قوسی به بدنش میدهد: خیلی خوشحالم!
دلم نمیآید توی ذوقش بزنم. با خندهاش میخندم و میگویم: تبریک میگم.
رویش را به سمتم برمیگرداند و دستانش را میگذارد لبه نیمکت: تو چرا گریه کردی؟
در خودم جمع میشوم و دنبال یک پاسخ کوتاه میگردم تا از شرش خلاص شوم. آرام میگویم: هیچی... فقط یکم دلم گرفته بود.
از میان صدای خنده و شادی بچهها در زمین بازی، صدای خواندن شعری واضحتر به گوشم میرسد: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی...
-الان حالت بهتره؟
باران این را میپرسد و من لبخند میزنم: آره. ممنون بابت کیک.
باران از روی نیمکت پایین میآید و ظرف کیک را برمیدارد: من برم پیش مامانم. تو هم دیگه غصه نخور. باشه؟
سرم را مثل خودش خم میکنم و پلک میزنم: باشه.
- اگه منو بندازی... بغل مامان بندازی...
چند قدم از نیمکت فاصله نگرفته که دوباره صدایش میزنم: باران!
برمیگردد: بله؟
-این شعری که میخونن... که میگه تاب تاب عباسی... معنیش چیه؟ چرا میخوننش؟
با دست، موهای بیرونزده از روسریاش را به داخل هل میدهد و چشمانش گرد میشوند: تا حالا نشنیدی مگه؟
-نه.
باران متعجبتر میشود و شانه بالا میاندازد: این شعر رو موقع تاببازی میخونن. معنیش هم معلومه دیگه...
مکث میکند؛ انگار او هم اولین بار است که شعر را شنیده و دربارهاش فکر کرده. شمردهشمرده ادامه میدهد: داره از خدا میخواد که نندازدش زمین، بندازدش بغل بابا یا مامان.
صدای کودک هنوز هم به گوش میرسد که بلند میخواند: تاب تاب عباسی...
میگویم: خب چرا میگه تاب تاب عباسی؟ چرا میگه عباسی؟
باران انگار گیج شده و سوال من برایش بیمعناست. باز هم شانه بالا میاندازد: از اول همینطور بوده دیگه. منم نمیدونم.
فایده ندارد. شعرهای فولکلور همینطورند؛ هیچکس دقیقا نمیداند از کجا آمدهاند و معنایشان چیست. لبخند میزنم: ممنون. ببخشید...
دستش را برایم تکان میدهد و لبخند شیرینی میزند: شب بخیر!
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 85 -سختت نیست رو
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 86
باران میرود و بچهها هنوز در زمین بازی، «تاب تاب عباسی» میخوانند. در دل به عباس میگویم: پات به دنیای همه این بچهها باز شده؛ بدون این که بشناسنت و بدونن تو یه زمانی بخاطر اونا مُردی... چیزی که مطمئنم اینه که این شعر قبل از این که تو به دنیا بیای هم وجود داشته؛ حتما عباس اسم یه قهرمان دیگه بوده، یه قهرمان که بچهها دوستش داشتن. برای همین اسمش توی شعر اومده و مامانت هم اسم تو رو گذاشته عباس...
از روی پیراهن و روسری، گردنبند یادگاری عباس را در دست میگیرم و ادامه میدهم:
- الان دیگه نه تو وجود داری که بتونم بهت پناه بیارم، نه دانیالی هست که بتونه مثل اون شب، به دادم برسه. امشبم توی نقطه صفرم. نه... حتی از صفر هم گذشتم... و نمیدونم کجا باید برم... خستهم... خوابم میاد... گرسنهم... سردمه... دلم میخواد بدوم و فرار کنم ولی نه جایی برای فرار کردن دارم، نه رمقش رو. دلم میخواد الان بیای دنبالم. سوار ماشینت بشم، بخاری رو روشن کنی و منو ببری خونهی خودتون. فرقی نمیکنه، دستپخت مامانت یا فاطمه هردوش خوبه. بعد، فاطمه توی اتاق مامانت برام رختخواب پهن کنه. مامانت موهام رو نوازش کنه، لالایی بخونه تا خوابم ببره. بخوابم و وقتی بیدار میشم، دوباره بچه شده باشم و تو هم بابام باشی...
سوزش چشمانم، یادآوری میکند که اشکهایم در آستانه فروریختناند. سریع پلک میزنم تا دوباره گریه نکنم. نمیدانم چقدر گذشته از وقتی که روی نیمکت نشستهام؛ خانوادهها میآیند و میروند، میخندند و تفریح میکنند بدون این که من را ببینند. شاید مُردهام و نامرئیام.
ابرها آسمان را سرخ کردهاند و هوا سردتر شده. پارک دارد خلوت میشود و من هنوز انگیزهای ندارم که بتواند از نیمکت جدایم کند. اگر یک نیروی امنیتی ایرانی به کمینم نشسته باشد هم، تا الان دلش به حالم سوخته و فهمیده چقدر بدبختم. کاش حداقل دستگیرم میکرد، بلکه از این رخوت بیرون بیایم!
اصلا یادم رفته کجای شهرم. همهچیز را گم کردهام؛ زمان را، مکان را و خودم را.
-خانم... ببخشید...
از جا میپرم و سرم را بالا میگیرم. زنی چادری مقابلم ایستاده و باران هم کنارش. از شباهتشان میتوانم بفهمم مادر باران است. در یکی دو ثانیه، سر تا پایش را بررسی میکنم تا مطمئن شوم مسلح نیست. زبان بدن و حالت چهرهاش بوی شک میدهد، نه تهاجم. دور و برم را ارزیابی میکنم؛ این که چندنفر این اطراف هستند و چند راه فرار دارم. ذهنم را متمرکز میکنم تا اگر لازم شد، پا به فرار بگذارم. میگویم: ب... بله؟
زن لبخند میزند: میتونم کمکتون کنم؟ مشکلی پیش اومده؟
نمیدانم اسمش فضولی ست یا نوعدوستی؛ اما خوش به حال ایرانیها. هر مشکلی برایشان پیش بیاید، میتوانند امید داشته باشند که یک نفر بیاید و ازشان بپرسد دردت چیست؟ در اوج ناامیدی و وقتی حتی نمیتوانی حرف بزنی، آخرش یک نفر پیدا میشود که بیاید و بپرسد میخواهی کمکت کنم؟
به زور لبخندی ساختگی میزنم: نه... ممنونم... ممنونم بابت کیک...
چیزی از تردید نگاه زن کم نمیشود: یکی دو ساعته که اینجا تنها نشستید. گفتم شاید مشکلی براتون پیش اومده و کاری از دستم بربیاد.
باز هم نگاهی به دور و برم میاندازم و به دستان زن که چادرش را گرفته. مسلح نیست. تصمیم میگیرم باز هم به این دلسوزیِ احتمالا بدون توقع اعتماد کنم. کسی از پس مغزم میگوید که شاید دزد باشد یا آدمربا... جوابش را میدهم که نه چیزی دارم که به کار یک دزد بیاید، نه دزدی و آدمربایی در ایران انقدر آسان است که خطری تهدیدم کند. و باز هم به همان صدای پس مغزم، یادآوری میکنم که اینجا ایران است؛ امنترین کشور دنیا با پایینترین آمار جرم و جنایت. زن که سکوتم را میبیند، میپرسد: خانم... خانوادهتون کجان؟ جایی رو دارید که برید؟
نگاهم را به زمین میدوزم. سرم را تکان میدهم به نشان تایید و میگویم: خانوادهم اینجا نیستن.
کاش بیش از این از خانوادهام نپرسد؛ چون خودم هم نمیدانم خانواده دارم یا نه و اگر دارم کجا هستند. زن میگوید: کسی میاد دنبالتون؟
لبم را جمع میکنم و در دل میگویم: تنها کسی که میاد دنبالم، نیروهای امنیتی ایرانن. شایدم مامور سایهم باشه که میاد تا بکشدم. لبم را جمع میکنم و بعد از چند لحظه، میگویم: نه...
صدایم از شدت بغض، خشدار و کلفت شده. زن میگوید: میخواید ما برسونیمتون خونه؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱 ...شهر خون آزاد شد🇮🇷🥀 #خرمشهر #سوم_خرداد #امنیت_اتفاقی_نیست https://eitaa.com/istadegi/8378
به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر، یکی از مخاطبان کانال لطف کردند و یک داستان کوتاه هفت قسمتی نوشتند؛
که انشاءالله امروز و فردا تقدیم نگاه شما عزیزان میشه🌱
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
کبوتر سفید کنار پنجره جا خوش کرده بود و داخل اتاق را تماشا میکرد. یک بار دیگر با دقت محتویات ساک مسافرتی کوچکاش را وارسی کرد؛ وقتی خیالاش از تکمیل بودن ساک راحت شد. آن را گوشه اتاق گذاشت و به طرف پنجره آمد، پنجره را که باز کرد؛ کبوتر سفید پر زد و به آسمان رفت. نفس عمیقی کشید، ریههایش پر شد از عطر گلهای یاس توی باغچه.
دیشب کنار همین باغچه آنقدر با مادر صحبت کرد، تا بالاخره توانست رضایتش را برای رفتن بگیرد. اخرین حرفهایشان را با خود مرور کرد:
_مگه خون من از خون جوونهایی که اونجا هستن رنگینتره؟
مادر بدون اینکه کلمهایی بر زبان بیاورد، تنها غنچه کوچک یاس را نوازش میکرد. از سکوت مادر استفاده کرد و باز هم ادامه داد:
_اصلا مامان شما که انقدر امام حسین رو دوست دارین؟ اگه الان روز عاشورا بود چی؟ بازم اجازه رفتن بهم نمیدادین؟ مامان... الانم ولی امام زمان هل من ناصر گفته... الانم روز عاشوراست... من که یه کاری از دستم برمیاد چرا نرم کمک؟
پیدا بود که مادر در فکر فرورفته، حق با فرزندش بود؛ اما او بر سر یک دو راهی عجیب. یک سو تنها ثمره زندگی و یادگار همسرش و یک سو دین و تکلیف و وظیفهایی که نسبت به این کشور داشت. نگاه منتظرش ناچار مادر را به حرف آورد:
_باشه مادر برو سپردمت به صاحب اسمت.
صدای دلنشین اذان از بند فکر و خیال رهایش کرد و بعد صدای مادر که او را خطاب قرار میداد تا طبق عادت برای نماز با هم به مسجد بروند:
_زینب، زینب کجایی؟
#ادامه_دارد
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
تا صبح دقیقهای هم چشم بر هم نگذاشت، میخواست بخوابد اما نتوانست. استرس و هیجان مخلوط با شور و شوق سفر خواب را از سرش پرانده بود. مدام صحبتهای دکتر عارف در رابطه با شرایط ویژه خرمشهر را در ذهن مرور میکرد؛ همین صحبتها بود که او را برای رفتن به این سفر مصمم کرده بود. نمیتوانست درست زمانی که هموطنهایش نیازمند کمک بودند در مشهد بماند و به زندگی عادی خود مشغول باشد.
صبح فردا آماده و ساک به دست توی حیاط ایستاده بود و با سفارشهای پی در پی مادر گوش میداد:
_مراقب خورد و خوراکت باشیها زینب، هرچیزی نخور. یک کم کشمش و کشته زردآلو برات گذاشتم، هروقت دلت ضعف رفت یکی بزار دهنت. هرجا تلفن بود حتما بهم زنگ بزن، منو از حال خودت بیخبر نزاریها. خوب خودت رو بپوشن، هوای پائیز دزده یه قوت زبونم لال سرما میخوری.
_ چشم قربونتون برم، چشم.
این چشمها را میگفت تا خیال مادر را راحت کند، ولی با تعریفهایی که استاد عارف کرده بود میدانست که روزهای سختی در پیش دارد. میدانست این سفر با تمام اردوهای جهادی که تا به آن روز رفته بود تفاوت دارد.
گوش زینب هنوز به سفارشهای مادر بود که ناگهان نگاهش متوجه کبوتر سفیدی شد که از کنار باغچه یاس تنها تماشاگر این وداع بود. دیدن کبوتر لبخند را به لبهایش هدیه کرد.
مادر را در آغوش کشید و با شوق بر دستان پر مهرش بوسه زد. مادر با بغض پنهان در گلو دخترکش را از زیر قرآن رد کرد. زینب برای آخرین باز مادر را بوسید و از او جدا شد. ساکاش را در دست جابهجا کرد و با ذکر بسمالله از در خانه خارج شد. وقتی به سر کوچه رسید برگشت و برای مادر که هنوز جلوی در ایستاده بود دست تکان داد.
مادر سخت میکوشید تا این قاب را برای تمام لحظات دلتنگی در ذهناش حک کند. به خودش که آمد دقایقی از رفتن زینب میگذشت؛ اما او هنوز هم آنجا ایستاده و بود جای خالی دخترش را تماشا میکرد. جای خالی دختری که روزی بزرگترین دغدغهاش رنگ می عروسکهایش بود؛ حالا آنقدر بزرگ شده بود که نمیتوانست نسبت به رنج و سختی مردم کشورش بیتوجه باشد. وقتی به خود آمد زینب رفته بود و او هنوز همان جا ایستاده بود.
#ادامه_دارد
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
زینب خیلی سریع خود را به دانشکده علوم پزشکی رساند. محل قرار با استاد عارف و چند پزشک و پرستار دیگر که بنا بود با مقداری دارو و وسایل پزشکی خود را به خرمشهر برسانند. شهری که آن روزها نام خونین شهر بیشتر برازندهاش بود.
در دانشکده پزشکی همه منتظر ماشینی بودند که قرار بود تا خرمشهر همراهیشان کند. طولی نکشید که دکتر عارف همراه با اسکانیای سفید و قرمز رسید و همگی سوار شدند. همزمان با صلوات مسافرین راننده اتوبوس را به حرکت در آورد.
مادر که همین چند دقیقه دوری، کلافه و دل نگرانش کرده بود؛ چادر به سر کرد و خود را به حرم غریب الغربا رساند. چشمانش که به گنبد طلایی آقا افتاد، دلش آرام شد و همه دلتنگیهایش پر کشیدند. از حرم که بر میگشت آرام بود، آرام، آرام، انگار امانتی بزرگ را تحویل صاحبش داده بود و باری سنگین از دوشش برداشته شده بود.
زینب و اتوبوس تیم پزشکی به خرمشهر رسیدند و در مسجد جامع مستقر شدند. فردای آن روز اطلاع دادند که تعدادی از دختران خرمشهری مطب یک دندانپزشک که درست روبهروی مسجد جامع است را به بهداری کوچکی برای رسیدگی به مجروحین تبدیل کردهاند. تیم پزشکی هم به آنها ملحق شد.
حق با دکتر عارف بود. شهر در شرایط نامساعدی به سر میبرد. تامین غذا برای رزمندگان و مردمی که پناهنده مسجد جامع شده بودند کار سختی بود، خانمها در همان مسجد بساط پخت و پز به راه انداخته بودند؛ مواد اولیه هم بیشتر از خانهها میرسید.
اوضاع سلاح و مهمات هم تعریفی نداشت؛ آنقدر که دختران پرستار در زمانهای استراحت مینشستند پای اسلحههای ام_یک و ژ_سه قدیمی و گیرهایشان را برطرف میکردند تا دوباره قابل استفاده شوند.
حتی خبر رسیده بود که در جنت آباد(قبرستان شهر) آب و کفن برای غسل و دفن جنازه شهدا نیست. و همه این شرایط سخت بود که خرمشهر را به خونین شهر تبدیل میکرد؛ اما در این میان این همه سختی و هیاهو تنها یک چیز بود که هنوز شهر را سرپا نگه داشته بود. نیرویی که برنامه سه روزه به تهران رسیدن صدام را به رویا تبدیل کرد. نیروی مردم...
اگر سلاح نبود غیرت بود، اگر غذا نبود مهربانی بود، اگر نیروی آموزش دیده نبود مردم مثل همیشه پای کار بودند و هرچیز که نبود عشق و ایمان جای خالیاش را پر میکرد.
#ادامه_دارد...
#قاصر
#مه_شکن
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🌱یادداشت/ "ریحانهوار"
✍️ فاطمه شکیبا
روز دختر، با چند نفر از دختران دانشجوی دانشگاه فارابی قم، یک نشست داشتیم با عنوان انقلاب دخترانه. درباره بیانات رهبری صحبت کردیم و این که ما به یک مبارزه برای احیای هویت بانوان و دختران در جامعه نیاز داریم؛ حرکتی که دختران را به هویت اصیل اسلامیشان برگرداند و به دامان سنت یا مدرنیته نیندازدشان. مبارزهای که قرار است از اندیشه ما آغاز شود و آرامآرام به جامعه سرایت کند. این مبارزه، یک مبارزه ریحانهوار است.
یک نفر گفت: خیلی وقتها فرهنگ و ساختارها اجازه نمیدهد کاری بکنیم.
گفتم: زمان شاه هم شاه اجازه نمیداد مردم انقلاب کنند؛ سخت بود، خیلی سخت. مردم به سختی انقلاب را به نتیجه رساندند. الان هم قرار نیست کسی برای مایی که میخواهیم الگوی سوم زن را نهادینه کنیم، فرش قرمز پهن کند. قرار است خون دل بخوریم. قرار است مبارزه کنیم. مبارزه هم با داد و بیداد کف خیابان اتفاق نمیافتد. مبارزه قرار است خیلی آرام اما محکم باشد؛ دخترانه.
برایشان از مادربزرگم گفتم؛ دختری که در سیزده سالگی مطابق باورهای غلط زمان خودش از تحصیل محروم شد و ازدواج کرد؛ اما بجای تسلیم شدن دربرابر موانع یا هدر دادن نیرویش در یک نبرد از پیش باخته، یک مبارزه آرام را آغاز کرد: درس خواندن در خانه. درس خواند و پیش رفت، تا دیپلم و بعد دانشگاه. شاغل هم شد؛ بدون این که با خانوادهاش بجنگد یا آن را کنار بزند. نتیجه مبارزه ریحانهوار مادربزرگم و امثالش، این است که ما دختران شصت درصد کرسیهای دانشگاه را پر کردهایم.
دختر ریحانه است و هنر ریحانه، رشد کردن است، شکفتن است. هنرش یافتن راهی برای رشد است؛ راهی که طی کردنش ظرافت و لطافت یک ریحانه را میطلبد. ریحانه خلق شده تا زیباییهای ذاتیاش را به جهان نشان دهد و استعدادهای پنهانش را شکوفا کند. ریحانه قرار است نور را بیابد و رو به سوی نور بچرخاند. قانون جهان این است و هرکس که مانع رشد ریحانه میشود، تعادل جهان را بهم زده.
ریحانه در طول تاریخ، زیر بار باورهای مردسالارانه شکسته و له شده است. هنوز ظرفیتهای زیادی در وجود ما هست که حتی کشفش نکردهایم. ما مثل بذرهای ریحانههای جوانه نزدهایم؛ مثل بذرهایی که سالها از ترس نگرشهای غلط، به سایه خزیدهایم و از شکفتن و جوانه زدن ترسیدهایم. راستش را بخواهید، ما بذرهایی هستیم که زیر لایههای سخت و سنگین زمین گیر کردهایم...
ولی نه...
ما آن جوانههای رنجکشیدهای هستیم که موقع بهار، راهشان را از میان ترک زمین سخت پیدا میکنند و به سختی خودشان را به نور میرسانند. جوانههای لطیف و شکستناپذیری که برای سبز شدن میجنگند، یک ترک کوچک در بتن و آسفالت پیدا میکنند، خودشان را از آن بیرون میکشند و به آفتاب لبخند میزنند.
جالب است بدانید نویسنده شدن من هم یک مبارزه ریحانهوار بود؛ چون به فعالیت فرهنگی خارج از خانه علاقه داشتم و شرایطش نبود، بجای غصه خوردن و جنگیدن با زمین و زمان، راهی برای جوانه زدن پیدا کردم. این بود که نوشتم؛ آرامآرام راهی پیدا کردم که جوانه بزنم.
مبارزه ریحانهوار یعنی همین. یعنی بجای این که نیرویت را برای داد زدن و مشت کوبیدن به مانع پیش رویت هدر بدهی، یا بجای این که تسلیم شوی و ناامیدانه زانوی غم بغل بگیری، راهی برای دور زدن آن مانع پیدا کنی. کشف راههای جدید کار یک ریحانه است. مبارزهی آرام و قد کشیدن در سکوت، قدرتی ست که خداوند به ریحانهها داده...
ما ریحانهایم.🌱🌸
در دشوارترین شرایط، قدرتمان سنگ را میشکافد، اگر برای رسیدن به نور بجنگیم.
پ.ن: این متن برای روز دختر توی دلم مونده بود🙄
#ریحانه #دخترانه
#حجاب
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨ 🌱یادداشت/ "ریحانهوار" ✍️ فاطمه شکیبا روز دختر، با چند نفر از دختران دانش
شاید اصلا خدا به این گلها فرمان روییدن میدهد تا به ما یادآوری کند ریحانه بودنمان را...🌷
🌱إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ...
(سوره مبارکه ابراهیم، آیه 5)
#روز_دختر #دخترانه #ریحانه
https://eitaa.com/istadegi