eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
513 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
"به‌نام آنکه جان را فکرت آموخت" 🍀داستان کوتاه 🖋به قلم زینب می‌خواست برود که ناگهان چیزی به یادآورد، دست برد در جیب مانتویش و حرز "وان یکاد"ی را که قبل از آمدن مادر به گردنش انداخته بود را در آورد و به مریم داد. اما قبل از اینکه فرصتی برای توضیح پیدا کند، صدای دکتر عارف در مطب پیچید: _خانم سماوات؟ کجا موندی شما؟ زینب به سرعت جواب داد: _اومدم استاد. بعد خیلی زود پیشانی مریم را بوسید و رفت. زینب رفته بود اما مریم هنوز وسط مطب ایستاده بود و با تعجب به حرزی که میان دستانش جای گرفته بود نگاه می‌کرد. حرز را نزدیک صورتش آورد تا ببوسد اما عطر آشنای حرز دلش را لرزاند، باورش نمی‌شد؛ همان بو، همان عطر دل‌انگیز و عجیب یاس... خواب دیشب درست مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانش عبور‌ کرد؛ آن دشت سر سبز، آن بوته یاس، با عطری دل‌انگیز‌ و عجیب، کبوتری سفید در دستان دختری در میان دشت، دختری با چهره‌ای نامعلوم. حالا که بهتر فکر می‌کرد تصویر مبهم آن دختر چادر به سر خیلی شبیه به زینب بود. بدون لحظه‌ای فکر و درنگ به سمت در ورودی دوید تا شاید بتواند جلوی رفتن زینب را بگیرد، اما خیلی دیر رسید، ماشین رفته بود و اثری از آن نبود. چشم دوخت به گنبد زخمی از گلوله مسجد جامع که از همان جا هم دیده می‌شد،‌ می‌خواست از خدا سلامتی زینب را بخواهد، اما ناگهان چشم در چشم کبوتر سفیدی شد که روی گنبد مسجد جامع جا خوش کرده بود. کبوتری درست شبیه کبوتر توی خوابش؛ یک لحظه فکر کرد خیالاتی شده، آخر بین این همه توپ و دود کبوتر کجا بود! دوباره نگاهی به حرز توی دستش انداخت وقتی سر بلند کرد کبوتر دیگر آنجا نبود... ...
"به‌نام آنکه جان را فکرت آموخت" 🍀داستان کوتاه 🖋به قلم این پنجشنبه هم مثل همه پنجشنبه‌های این چهل سال، صبح زود از خانه بیرون آمد تا خود را به اتوبوس شرکت واحد برساند. همه مسافران این اتوبوس علاوه بر مقصد مشترک درد مشترک نیز داشتند؛ درد از دست دادن عزیزان، درد کمی نیست. و او برای التیام همین درد بود که هر هفته راهی بهشت رضا می‌شد. اتوبوس به ایستگاه آخر رسید‌. پیرزن آرام دست بر صندلی جلویی گرفت و بلند شد بعد با قدم‌های خسته و لرزان اما پر شوق به سمت در اتوبوس حرکت کرد. درد زانو سرعتش را کم کرده بود، صدای نفرات پشت سر که با زیر لب غر غر کردن به این سرعت کم اعتراض میکردند را شنید. با خودش فکر کرد هفته آینده آخرین نفر از ماشین پیدا می‌شود تا باعث رنجش دیگران نباشد. از اتوبوس پیدا شد و آرام به سمت مقصد که نه، به سمت محل آرامشش حرکت کرد. این درد کمر و آرتروز زانو را دیگران سوغات ایام پیری و حاصل کهولت سن می‌دانستند. اما او خود بهتر از هر شخص دیگری می‌دانست؛ که این درد‌ها نه درد جسم بلکه درد روح‌اند. این کمر درد حاصل غمی کمر شکن است و این قلب باتری‌ای حاصل چند دهه انتظار بی محصول. به قطعه شهدای گمنام رسید. در بطری گلاب را باز کرد، یکی یکی و با دقت قبر‌ها را شست. بعد روی هر قبر یک شاخه گل یاس گذاشت، تا جایی که دست گل بزرگ یاسی که همراه داشت تمام شد؛ همیشه گل‌ها را به تعداد می‌آورد. دقیقا می‌دانست در هر قطعه چند شهید گمنام به خاک سپرده شده‌اند. تعداد شهدا که هیچ دیگر حتی می‌دانست که گوشه کدام قبر ترک برداشته یا سنگ قبر‌های کدام قطعه به تازگی تعویض یا نوسازی شده‌اند. صندلی تاشوی کوچکش را کناری باز کرد و نشست؛ جایی که به همه قبر‌ها دید داشته باشد. اول دقایقی از اتفاقات هفته گذشته با شهدا حرف زد. خوب که خالی شد مفاتیح کوچکش را برداشت و دعای توسل خواند؛ ثواب دعا را به نیابت از همه شهدای این قطعه تقدیم کرد به ماد سادات حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها). زینب عاشق دعای توسل بود و عاشق مادر سادات برای همین همیشه اول با دعای تول شروع می‌کرد. بار‌ها با خودش فکر کرده بود که ممکن است هر کدام از این‌ها زینبم باشد و من بی‌خبر... موقع شستن قبر‌ها دست به هر سنگی که می‌کشید فکر می‌کرد دارد صورت دخترکش را نوازش می‌کند. وقتی از اتفاقات روزمره‌اش برای این شهدا می‌گفت انگار مثل گذشته‌ها زینب نشسته کنار باغچه یاس و با همان لبخند همیشگی به صحبت‌هایش گوش می‌کند. تمام دلخوشی‌اش همین پنجشنبه‌ها و مراسم‌های شهدا بود. همین‌ها بود که این همه سال سر پا نگه داشته بودش. ...
"به‌نام آنکه جان را فکرت آموخت" 🍀داستان کوتاه 🖋به قلم داخل حسینیه نشسته بود. گوشش به صحبت‌های سخنران بود و چشمم به در که کی شهدا را می‌آورند. اول به خاطر امتحان فردا نمی‌خواست به مراسم بیاید، اما مطهره خوب رگ خوابش را می‌دانست. وقتی که گفت قرار است سه شهید گمنام هم بیاورند؛ دیگر نتوانست مقاومت کند. انگار دلش را به شهدای گمنام سنجاق کرده‌اند. هرجا شهید می‌آوردند با سر می‌رفت. امروز هم می‌دانست که آمدنش قدری دردسر به همراه دارد و شب را باید تا دیر وقت بیدار باشد و با کتاب‌های درسی‌اش وقت بگذراند. اما برایش اهمیتی نداشت، انرژی که از این مراسم می‌گرفت به شب بیداری بعدش می‌ارزید. در همین فکر‌ها بود که چشمش افتاد به خانم‌مسنی که تنها گوشه مجلس نشسته و به دیوار حسینیه تیکه داده بود. این چهره برای فاطمه سادات خیلی آشنا بود، کمی که به ذهنش فشار آورد فهمید. همان مادر شهیدی که انتهای کوچه کناری آنها خانه دارد. حاج خانم سماوات... خیلی مهربان است و تنها زندگی می‌کند. بیشتر اوقات فاطمه سادات او را در صف نماز جماعت مسجد می‌دید و سلام و احوال پرسی میکرد؛ تا روزی که با بچه‌های بسیج برای دیدار با خانواده‌های شهدای محل رفتند. آنجا بود که فاطمه سادات فهمید حاج خانم سماوات هم دختری داشته که به عنوان امدادگر به جبهه رفته و هیچ وقت نیامده حتی جنازه‌اش هم برنگشته. و مادر سال‌هاست که در انتظار دخترش می‌سوزد. فاطمه سادات هیچ وقت روز رفتن به خانه خانم سماوات را فراموش نمی‌کند، یکی از بهترین خاطرات زندگی‌اش. خانم سماوات هم از دیدن دختر‌ها خیلی خوش‌حال شده بود و حسابی از آنها پذیرایی کرد. صدای خانم حسینیه که از فاطمه سادات می‌خواست راه را برای عبور جنازه شهدا باز کند او را از خانه خانم سماوات به مراسم برگرداند. آنقدر در خاطره غرق شده بود که اصلا نفهمید سخنرانی تمام شده و مجری ورود شهدا را اعلام کرده. صوت مداحی همزمان با ورود تابوت شهدا به مجلس پخش شد: _نشون نداره مادرم...منم نشون نمی‌خوام... ازخدا خواستم همیشه بشم شهید گمنام... تابوت‌ها را روی سکوی وسط حسینیه گذاشتند. فاطمه سادات می‌خواست خیلی زود خود را به شهدا برساند، شلوغی و ازدحام جمعیت کار را سخت کرده بود اما چیزی شبیه به آهن ربا او را به سمت شهدا می‌کشاند. کنار جنازه سه شهید گمنام که تابوت‌هایشان مزین به پرچم سه رنگ ایران شده بود نشست. صدای قشنگ مداحی و گریه‌های جمعیت در هم پیچیده بود. فاطمه با چشمان خیس اشک با مداح می‌خواند و زمزمه می‌کرد: _نشون نداره مادرم... خودکار را به تابوت رو به رو نزدیک که تا به رسم عادت جمله همیشگی‌اش را بنویسد. اما یک عطر آشنا دلش را لرزاند... عطر یاس بود... درست مثل یاس‌های خانه شهید زینب سماواتی... همان باغچه یا دوست‌داشتنی در حیاط خانه‌شان... همان که فاطمه سادات خجالت کشید از مادر شهید برای چیدن یکی از گل‌هایش اجازه بگیرد... حالا تابوت این شهید همان رایحه را داشت... همان عطر دل‌انگیز و عجیب یاس... فاطمه سرگرداند تا مادر زینب را پیدا کند، اما ناگهان چشم در چشم کبوتر سفیدی شد که گوشه سن نشسته بود؛ هیچ کس حواسش به کبوتر نبود. باورش نمی‌شد انگار خواب می‌دید در این فضای سر بسته کبوتر از کجا آمد؟! چند بار از تعجب پلک زد، بار آخر که چشم‌هایش را باز و بسته کرد، کبوتر دیگر آنجا نبود. اول فکر می‌کرد خیالاتی شده اما نه... دوباره تابوت را بوسید و بویید، خودش بود؛ شک نداشت که تابوت‌های دیگر این رایحه را ندارند، همان بوی آشنا... همان عطر عجیب و دل‌انگیز گل‌های یاس... "تقدیم به ساحت مقدس بی‌بی دوعالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و تمامی مادران شهیدی که سال‌ها چشم در راه فرزندانشان بوده‌اند." پایان
...لشکری از فرشتگان که از جان مقدس خویش در راه اسلام مایه گذاردند، تماشاچی نبودند و قدم در میدان عمل نهادند و در نقش معماران ایران جدید ظاهر شدند... ...اقتدار و جذبه‌ی تازه‌ای به برکت خون این زنان مجاهد در عصر جدید ظهور کرده است که زنان را ابتداء در جهان اسلام تحت تأثیر قرار داد و دیر یا زود در سرنوشت و جایگاه زنان جهان دست خواهد برد.... ...زن مجاهد مسلمان ایرانی، معلّم ثانی برای زنان جهان خواهد بود؛ پس از معلم اول که زنان مجاهد صدر اسلام بودند. سلام خدا بر بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه‌ی زهرا و بر همه‌ی زنان بزرگ صدر اسلام و بر بانوان فداکار و از جان گذشته‌ی ایران اسلامی. سیّد علی خامنه‌ای(پیام به کنگره‌ی هفت هزار زن شهید کشور، ۱۵ اسفند ۱۳۹۱) https://farsi.khamenei.ir/message-content?id=22138 شهید نرجس صیاد و شهید علیرضا شهرکی، صبح روز دهم اردیبهشت ماه در پی حمله ناجوانمردانه معاندین کوردل در شهرستان سراوان به خیل عظیم شهدا پیوستند.
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 89 -این عکس رو خودم ازشون گرفتم. رفته بودیم گلستان‌کوه. می‌دونی کجاست؟ -نه. -یه دشت نزدیک خونساره. پر از لاله واژگونه، خیلی هم خوش‌ آب و هواست. می‌توانم وزش باد گلستان‌کوه را روی صورتم حس کنم؛ همان بادی موهای عباس را پریشان کرده و چادر مادرش را تکان می‌دهد و بوی گل‌های وحشی را در هوا می‌پراکند. عطر گل‌ها و سرخوشی عباس و خانواده‌ش، لبخند به لبم می‌نشاند و چند لحظه می‌بردم تا گلستان‌کوه. می‌گویم: خیلی قشنگه... -آدمای توش قشنگ‌ترن. فاطمه سینی املت و نان و سبزی را روی میز آشپزخانه می‌گذارد و صدایم می‌زند: بیا سلما جان... شرمنده سحری آماده نبود. خجالت‌زده از زحمتی که داده‌ام، پشت میز آشپزخانه می‌نشینم و زیر لب می‌گویم: ممنون... ببخشید... خسته‌اید... فاطمه لبخندِ بی‌رمقی می‌زند: فکر می‌کنی می‌تونم بخوابم؟ آه می‌کشد و برایم لقمه می‌گیرد: مامان هرشب زود می‌خوابید، بعد ساعت یک و دو بیدار می‌شد، وضو می‌گرفت، می‌نشست سخنرانی آقای جوادی آملی رو گوش می‌داد. نماز می‌خوند، یکم مطالعه می‌کرد، نماز صبحش رو می‌خوند، یکم اخبار می‌دید تا آفتاب بزنه و قرص‌هاش رو بخوره. هیچ‌وقت یادم نمیاد بین‌الطلوعین مامان خواب بوده باشه. لقمه بعدی را برایم می‌گیرد و می‌دهد دستم. دست زیر چانه می‌زند و انگار غرق در یک رویای شیرین باشد، می‌گوید: عباس وقتایی که صبح جمعه خونه بود، برای همه‌مون صبحانه درست می‌کرد؛ همیشه املت. می‌گفت این صبحانه مخصوص عباسه. البته اگه موقع درست کردن املت نگاهش می‌کردی، دیگه نمی‌تونستی لب به صبحانه‌ش بزنی. -چرا؟ بلند می‌خندد و دستش را مقابل دهانش می‌گیرد: آخه خیلی به بهداشت و این حرفا اعتقاد نداشت. حال آدمو بهم می‌زد. وقتی هم بهش گیر می‌دادم، می‌گفت یه ذره میکروب برای بدناتون لازمه. خنده فاطمه به من هم سرایت می‌کند و همراهش قهقهه می‌زنم. به روبه‌رو خیره می‌شود و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد: می‌گفتم مریض می‌شیم، می‌گفت من همش همینطوری غذا می‌خورم و هیچیم نشده، از شمام سالم‌ترم. می‌گفتم حالم بهم می‌خوره، می‌گفت اتفاقا غذا با میکروب خوشمزه‌تره. بعدم انگشتاشو تا آخر می‌کرد تو دهنش و با همون دستا برام لقمه می‌گرفت، مجبورم می‌کرد بخورم. آخه من از بقیه حساس‌تر بودم. شده به زور می‌چپوند توی حلقم... از خنده اشکم درآمده؛ اتفاقی که فکر نمی‌کردم بعد از مدت‌ها، در چنین شبی برایم بیفتد. با یک دست شکمم را گرفته‌ام که بیشتر از این درد نگیرد و با دست دیگر، یک لقمه در دهانم می‌چپانم. کلام فاطمه هم از شدت خنده، بریده‌بریده می‌شود: - من که زورم به عباس نمی‌رسید... لقمه رو... می‌ذاشت توی دهنم... و دستشو روی دهنم... نگه می‌داشت... می‌گفت... تا وقتی قورتش ندی... ولت نمی‌کنم... منم هرچی می‌زدمش... که دستشو برداره... انگار نه انگار... فاطمه‌ای را تصور می‌کنم که در کشتی با عباس مغلوب شده و درحالی که از زیر دست عباس، جیغ‌های خفه می‌کشد، به عباس مشت می‌زند. نفسم بند می‌آید انقدر که خندیده‌ام. فاطمه ادامه می‌دهد: بابا هم می‌خندید و به عباس می‌گفت دخترمو اذیت نکن. بعد رو می‌کرد به من، می‌گفت این که سهله، شماها تاحالا از دستای خاکی و کثیف‌تون بجای قاشق استفاده نکردین. این اختصاصی بچه‌های جنگه. باز هم میان خنده، خاطره روزهای سخت سوریه می‌آید جلوی چشمم. دوست دارم به فاطمه بگویم من یک زمانی انقدر گرسنگی کشیده‌ام که موقع خوردن یک تکه نان، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، شستن دستانم بود و املت‌های کثیف عباس، رویای هرشبم. خنده‌مان که تمام می‌شود، فاطمه اشک‌های جمع شده کنار چشمش را پاک می‌کند و می‌گوید: ممنون که اومدی. خیلی به خندیدن نیاز داشتم. - من از شما ممنونم... خیلی خوب بود، هم خاطره هم املت. یک لقمه دیگر می‌گیرد و چشمک می‌زند: نگران نباش، دستای من کثیف نیست، املتش رو هم بهداشتی درست کردم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 90 به پنهای صورت می‌خندم: می‌دونم. خیلی ممنونم. ولی در حقیقت، با همه وجود دلم می‌خواهد عباس زنده بود و من هم از آن املت‌های غیربهداشتی‌اش می‌چشیدم. فاطمه از پشت میز بلند می‌شود و می‌گوید: غذات که تموم شد بیا اتاق مامان. یه چیزی برات دارم... فکر کنم خوشحالت کنه. من می‌خوام برای مامان نماز لیله‌الدفن بخونم. -چی؟ باز هم لبخندش غمگین می‌شود: نماز شب اول قبر. اینطوری روحش آروم‌تره... نگاه از من می‌دزدد تا اشکش را نبینم و می‌رود. با شوق دیدن چیزی که می‌خواهد نشانم بدهد، غذایم را تندتند فرو می‌دهم و تمام می‌کنم. از آشپزخانه بیرون می‌آیم و می‌روم به راهرو؛ اما نزدیک در که می‌رسم، پاهایم می‌خشکند. می‌ترسم جلوتر بروم و جای خالی‌اش را ببینم. اصلا مگر می‌شود آن اتاق را بدون مادر عباس تصور کرد؟ خودم را وادار می‌کنم جلوتر بروم. در آستانه در، متوقف می‌شوم. وسایل اتاق، مثل بچه‌های یتیم، به هم تکیه داده‌اند و گریه می‌کنند. مهتاب روی بستر خالی‌اش سایه انداخته و داروهای روی پاتختی، به انتظار مادر عباس نشسته‌اند تا بتوانند تسلای دردش باشند؛ ولی چند روز است که از زمان خوردن‌شان گذشته. کتاب‌هایش روی پاتختی... جانمازش کف اتاق... عکس‌های عباس و مطهره و نقاشی من... همه غربت‌زده و بغض‌آلود نگاهم می‌کنند. فاطمه دارد نماز می‌خواند. همان‌جا کنار در می‌نشینم. نمی‌توانم جلوتر بروم؛ هرچند دوست دارم تک‌تک لباس‌هایش را ببویم و در آغوش بگیرم. به انتظار تمام شدن نماز فاطمه، زانوهایم را در بغل می‌کنم. همان‌طور نماز می‌خواند که عباس می‌خواند؛ باوقار و شمرده. وقتی عباس تحویلم داد به هلال احمر، نمازش را همان‌جا مقابل من خواند و من تمام مدت نگاهش کردم. دوست داشتم تمام نشود این نماز خواندنش و باز هم کنارم بماند. همیشه وقتی پدر نماز می‌خواند، مادر من را بغل می‌کرد و محکم نگهم می‌داشت تا سر و صدا نکنم و تکان نخورم. اگر موقع نمازش کوچک‌ترین صدایی تمرکزش را بهم می‌زد، بعد از نماز هرکس دم دستش بود را به باد کتک می‌گرفت. من هم شرطی شده بودم، تا می‌دیدم پدر نماز می‌خواند، خودم می‌رفتم در آغوش مادر و چشمانم را می‌گرفتم، در خودم جمع می‌شدم و می‌لرزیدم. از نماز خواندنش بدم می‌آمد. متنفر بودم از قرائت حلقیِ ذکرهایش و خم و راست شدن بی‌روحش. نماز عباس اما، نه ترسناک بود نه نفرت‌انگیز. فاطمه سرش را به دو سو می‌چرخاند و زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. تابه‌حال یک بار هم در عمرم نماز نخوانده‌ام، ولی انقدر دیده‌ام که بدانم نمازش تمام شده. تکانی به خودم می‌دهم که بفهمد منتظرش هستم؛ اما خجالت می‌کشم حرفی بزنم. فاطمه یک بار دیگر به سجده می‌افتد؛ طولانی. دیگر دارد حوصله‌ام سر می‌رود. صدای تیک‌تاک ساعت روی اعصابم رفته؛ صدای جیرجیرک‌های توی حیاط هم. بالاخره فاطمه سر از سجده برمی‌دارد و نم اشکی که بر صورتش نشسته را پاک می‌کند. دستپاچه لبخند می‌زند و می‌گوید: ببخشید معطل شدی... صبر کن... از جا بلند می‌شود، چادر نماز را از سر برمی‌دارد و می‌گوید: وایسا ببینم کجا گذاشتمش... از روی قفسه کتابخانه، یک همراه قدیمی برمی‌دارد و می‌نشیند. مشغول کار با همراه می‌شود و می‌گوید: مامان هر وقت با عباس تماس می‌گرفت، تماس رو ضبط می‌کرد. وقتی دلش تنگ می‌شد، صدای عباس رو گوش می‌داد. آهان... ایناهاش... پیداش کردم... قلبم تند می‌زند. از شوق شنیدن صداهایی که گمان می‌کردم برای همیشه از آن‌ها محروم خواهم بود. چشمانم را می‌بندم تا تمام حواسم را روی صدا متمرکز کنم. فاطمه می‌گوید: آره... این فکر کنم یکی از آخرین تماس‌هاشونه. یکی دو ماه قبل از شهادت عباس. سکوت مطلق اتاق را پر می‌کند؛ حتی جیرجیرک‌های حیاط و تیک‌تاک ساعت هم خاموش شده. صدای مهربان و خسته‌ای را پشت گوشی می‌شنوم؛ صدای مادر عباس، فقط کمی جوان‌تر: سلام، بفرمایید. و بعد، صدای گرفته و آشنای یک مرد: سلام. مامان منم، عباس! ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از اینکه وقت گذاشتید برای مطالعه داستانم. و ممنونم که نظرتون رو فرمودید. سپاسگزارم از محبت شما...
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 91 یک لحظه تمام سلول‌هایم از شوق فریاد می‌کشند. حالا حرف‌هایش را می‌فهمم. کلمات فارسی چه شیرین می‌نشینند در قالب صدایش! عباس برگشته، انگار دوباره زنده شده. دوست دارم چشمانم را باز کنم و خودش را در مقابلم ببینم؛ ولی می‌ترسم از باز کردنشان؛ چون می‌دانم که نیست. مادر عباس، چند لحظه مکث می‌کند و بعد صدایش پر می‌شود از شوق و شاید بغض: خودتی مادر؟ عباس می‌خندد؛ خنده‌ای کوتاه و شکسته: آره خودمم دیگه! - الهی دورت بگردم... چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی دل ما برات تنگ می‌شه؟ من هم مثل مادر عباس بغض کرده‌ام؛ و مثل خودش. در دل می‌گویم: نگفتی دل من برات تنگ می‌شه؟ نگفتی تنها می‌شم؟ چرا برنگشتی پیشم؟ و عباس انگار جواب من را می‌دهد: شرمنده‌تونم. نشده بود. دستم را می‌گیرم مقابل دهانم و به اشک‌هایم اجازه می‌دهم بریزند. حتما یک گوشه از وجود عباس، موقع شهادت پر از شرمندگی بوده؛ شرمندگی از من، مادرش و تمام کسانی که منتظرش بودند. می‌شود او را بخشید. و شاید، اگر همان‌طور که فاطمه می‌گوید، هنوز هم زنده باشد، حتما هنوز شرمنده است و شاید شرمنده‌تر از قبل. شاید هربار که من را می‌بیند، با خودش افسوس می‌خورد که ای کاش رهایم نمی‌کرد تا الان تبدیل بشوم به یک تروریست. مادر عباس می‌گوید: می‌دونم سرت شلوغه... ولی زودتر زنگ بزن. آخه برنمی‌گردی که... بذار صدات رو بشنویم حداقل. عباس فقط آه می‌کشد؛ طولانی و سنگین. چندتا غم در سینه‌اش بوده که برآیندش چنین آهی شده؟ مادرش می‌پرسد: مادر اونجا هوا خوبه؟ خورد و خوراکت خوبه؟ انگار مادرش از من سوال پرسیده و در دل جوابش را می‌دهم: نه، هیچی خوب نیست. حالم خوب نیست. کاری که قراره بکنم خوب نیست. شرایطم خوب نیست. و فقط نیاز دارم به خودت، که بیای بغلم کنی و ازم بپرسی حالم چطوره؟ عباس اما، پاسخی متفاوت از من می‌دهد: همه‌چی خوبه مامان. فقط به دعای شما نیاز دارم. کاش واقعا خدایی بود که می‌توانست با دعای یک مادر، همه‌چیز را تغییر دهد. آن وقت شاید آن معجزه‌ای که من به آن نیاز دارم، ممکن می‌شد. مادر عباس پاسخ می‌دهد: دعات که می‌کنم. تو هم حواست باشه، توی این فصل هوا دزده. لباس گرم بپوش. - چشم. حواسمو جمع می‌کنم. شمام برای من دعا کن. - دعا می‌کنم عباسم. مواظب خودت باش. - شمام مواظب خودتون باشید. - باشه عزیزم. خدا نگهدارت باشه. - یا علی. بوق‌های منقطع اشغال، جای صدای دلنشین عباس و مادرش را می‌گیرد و من و فاطمه وقتی به خودمان می‌آییم، چهره‌مان نم‌دار شده است اما لبخند می‌زنیم. می‌پرسم: هوا دزده یعنی چی؟ فاطمه می‌خندد: یعنی سرده، ممکنه آدم سرما بخوره. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 92 🌾ششم: قمار سه شنبه، ۱۰ آذر ۱۴۱۱، سازمان اطلاعات سپاه اصفهان هیچ‌کس هنوز لباس سیاه را از تنش درنیاورده بود؛ اما مثل همیشه و طبق قانون نانوشته، امید باید بار سرحال آوردن همه را به دوش می‌کشید و وانمود می‌کرد که اتفاقی نیفتاده. حالا هم می‌خواست کمی سربه‌سر کمیل بگذارد که چهره‌اش برزخ‌تر از همه بود؛ حتی بدتر از مسعود. تلاش امید و لبخند فاتحانه‌اش برای عصبی کردن کمیل بی‌فایده بود. کمیل گزارش را از دست امید قاپید و بی‌صدا خواندش؛ و امید ناکام از عصبانی کردن کمیل، شروع کرد به توضیح دادن تا از تک و تا نیفتد. -حقیقتش اول پایگاه داده‌های کشورهای دوست و برادر رو چک کردیم. بعد هر پایگاه داده‌ای که توی کل جهان بهش دسترسی داشتیم رو گشتیم. توی هیچ‌کدوم نبود. اینجا بود که با برو بچه‌ها رفتیم تو نخ پایگاه داده‌های پزشکی اسرائیل. توی هیچ بیمارستانی این نمونه خون ثبت نشده بود. از اونجایی که کد ژنتیکی مثل ناموس یه مامور اطلاعاتیه و موساد سوابق پزشکی کارمنداشو طبقه‌بندی کرده، مجبور شدیم بیفتیم به جون پایگاه‌های داده‌شون و چندین روز دهنمون سرویس شد که بتونیم به یه روش تمیز هکش کنیم. وقتی می‌گم دهنمون سرویس شد یعنی حقیقتا سرویس شدا... مسعود و کمیل هردو چشم‌غره رفتند. امید خندید. -باشه باشه... دل و روده اطلاعات پزشکی کارمنداشونو کشیدیم بیرون، الان همش دست ماست و فکر کنم حالاحالاها به دردمون بخوره. نه تنها سوابق پزشکی، بلکه تمام اطلاعات زیست‌سنجی‌شون الان دستمونه، از اثر انگشت و اسکن عنبیه و شبکیه تا دی‌ان‌ای و صدا و نمودار حرارتی چهره. واقعا همه بچه‌های تیم من باید یه تشویقی قلمبه بگیرن بابت این لقمه چرب و نرمی که براتون جور کردن. یه دریایی از اطلاعاته که جون می‌ده فقط بری توش شنا کنی. اینا برکات خون ابراهیمی و صابریِ خدا بیامرزه. یه طوری هکشون کردیم که حالاحالاها نمی‌فهمن از کجا خوردن بدبختا... مسعود صداش را بالا برد: خب؟ خلاصه، داشتم می‌گفتم. خلاصه که، این یارو کد ژنتیکیش اونجا پیدا شد. همین بی‌شعوریه که اینجا می‌بینیدش. یه پسر بیست و شیش-هفت ساله ست، یهودی‌الاصله، از هجده سالگی و از طریق سربازی جذب موساد شده و آموزش دیده. اسمش دانیاله. تا جایی که می‌دونم، همیشه تنها کار می‌کنه، و کارش هم خیلی خوب بوده. بابا و بابابزرگشم افسرهای نظامی اسرائیل بودن. باباش توی یکی از عملیاتای استشهادی فلسطینیا رفته به جهنم. یه پدرسوخته تمام‌عیاره. کمیل یک دور دیگر مشخصات دانیال را خواند و به عکسش خیره شد. پسری جوان، سبزه، با موها و ابروهای نسبتا پرپشت و تیره، چهره‌ای استخوانی و چشمانی ریز و شاید ترسناک. مسعود عکس دانیال را نگاه کرد و گفت: شبیه رون آراده، عوضی. امید بشکن زد: منم که دیدمش یاد همون افتادم. ولی این عکس چندسال پیشه و عکس جدیدی نداریم. با مهارتی که این مارمولکا توی گریم کردن دارن هم، بعیده با این قیافه جایی بگرده. حتما تاحالا صدبار قیافه که هِچ، بقیه اطلاعات بیومتریکش رو هم تغییر داده. کمیل زمزمه‌وار گفت: سخته ولی می‌شه پیداش کرد. بعضی چیزا رو نمی‌تونه عوض کنه. مگه نه؟ -آره، بعضی چیزها مثل نمودار حرارتی صورت و اندازه شبکیه تغییرناپذیرن. اگه از طریق قانونی به یه کشور وارد یا خارج شده باشه یا توی یه مرجع رسمی احراز هویت شده باشه کار خیلی آسون می‌شه؛ ولی احتمالا تلاش کرده همه کارهاش رو از مجاری غیررسمی پیش ببره. و بادی به غبغب انداخت: برای بچه‌های من کار نشد نداره... مسعود نیشخند زد و امید سریع گفت: شما عملیاتیا همیشه اعتقاد داشتین ما سایبریا به درد لای جرز می‌خوریم، ولی پیشرفت تکنولوژی روزبه‌روز برتری ما رو ثابت می‌کنه. می‌بینی که بیشتر بار سازمان روی دوش بچه‌های منه. و به سایت بزرگی اشاره کرد که مقابل درش ایستاده بودند و حدود پنجاه نفر جوان، داشتند تحت نظر امید کار می‌کردند. امید به بحث خودشان برگشت. - منتظریم ببینیم رابط‌مون می‌تونه بیشتر آمارشو دربیاره یا نه. اگه دولت عراق همکاری کنه و زود فیلم دوربین‌های امنیتی سامرا رو برامون بفرسته، شاید بشه از طریق اون دوربینا پیداش کرد. -به سامرا محدود نشو. گسترده‌ترش کن. امید چشم کش‌داری گفت. *** ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام لطف خداست. ممنونم از محبت شما.🌷
سلام صبر کنید داستان تموم بشه، درباره‌ش توضیح می‌دم. نظر شما چیه؟
«خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد» آرزومند کتابی به کتابی برسد...! پ.ن: یکی از لذت‌های زندگی من اینه که از نمایشگاه کتاب بخرم و با پست بیاد در خونه. اصلا باز کردن بسته پستی حاوی کتاب یه لذتی داره...💚 پ.ن۲: الان دیگه سالی یکی دوبار می‌تونم این لذت رو تجربه کنم، خیلی قیمت کتاب بالاست😔
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 93 *** صدای پاشنه کفش‌هایم در سرویس بهداشتی عمومی می‌پیچد. زیر لب، در سرویس‌ها را می‌شمارم: یک... دو... سه... چهار... پنج... مقابل در ششمین سرویس می‌ایستم. چراغ سبز بالای در روشن است. آرام هلش می‌دهم. وارد می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. چهار ستون بدنم می‌لرزد؛ نه از سرما که از هیجان و ترس. تکلیف مرگ و زندگی‌ام اینجا مشخص می‌شود؛ در ششمین دستشوییِ سرویس بهداشتیِ سالن همایشِ بانوان شهید. چشمانم را می‌بندم و چند بار نفس عمیق می‌کشم تا آرام شوم. به خودم پوزخند می‌زنم: ببین چقدر بدبخت شدی که تکلیف مرگ و زندگیت توی دستشویی معلوم می‌شه! می‌خندم؛ آرام، عصبی و آشفته. سرم را تکان می‌دهم تا حواسم جمع شود. کیفم را به آویزِ داخل دستشویی آویزان می‌کنم و زیپش را می‌کشم. دستانم از زیر لایه نازک دستکش عرق کرده‌اند و نفسم به شماره افتاده. زیر لب به خودم می‌گویم: آروم باش دختر. الان وقت حمله پنیک نیست. الان وقتش نیست. خودتو جمع کن. کار کردن با دستکش، سرعتم را پایین آورده و ظرافتم را هم. با احتیاط، آستر کیف را باز می‌کنم. از داخل آستر کیف، یک قطعه فلزی و سبک را بیرون می‌کشم و فقط چند لحظه نگاهش می‌کنم. اگر این کار را انجام دهم، دیگر واقعا راه برگشتی نخواهم داشت. باید تا تهش بروم. کسی در سرم داد می‌زند: واقعا می‌تونی این‌همه آدم رو بکشی؟ در جوابش، دادِ بی‌صدایی می‌زنم: می‌کشنم. صدای کسی که دارد داد می‌زند، شبیه عباس می‌شود: همه برای یک نفر؟ حاضرجوابی می‌کنم: یک نفر برای همه؟ من اون یک نفر نیستم. دیگر سکوت می‌کند. قطعه فلزی را که داخل یک پارچه پیچیده شده، می‌اندازم داخل سطل زباله سرویس بهداشتی و آرام می‌گویم: گور باباش. کیفم را برمی‌دارم و از دستشویی بیرون می‌روم. دستکش‌ها را درمی‌آورم. دستانم نفس می‌کشند. زیر شیر آب می‌گیرمشان؛ آب یخ. لرز شیرینی به تنم می‌نشیند و کمی مغزم آرام می‌شود. ساعت مچی‌ام ده و سی و دو دقیقه را نشان می‌دهد. تا یک ساعت دیگر، هزار بار می‌میرم و زنده می‌شوم. از سرویس بیرون می‌آیم و یک راهروی گرم و کوتاه را طی می‌کنم تا به سالن همایش برسم. بوی عطر سالن که به بینی‌ام می‌خورد، دلم درهم می‌پیچد. یک دور دیگر، کل تالار را بررسی می‌کنم؛ محافظ‌ها را، دوربین‌های مداربسته را و خروجی‌ها را. به خودم می‌گویم: انقدر نگاه نکن... خودتو جمع کن... خیلی تابلویی. از روز قبل همایش، آمار تمام سیستم امنیتی سالن را درآوردم. چون راهنما و مترجمم، دسترسی بیشتری دارم و به لطف حمله پنیک، دلیل خوبی برای آشفته بودن. سالن کلا بیست محافظ دارد که همه خانم‌اند. از خبرنگارها و عکاس‌ها گرفته تا مهمانان و محافظان، همه خانم‌اند و هیچ مردی در سالن نیست. برای ورود، یک بازرسی مختصر دارد و ورود تنها با کارت شناسایی مجاز است. دوربین‌های مداربسته نقطه کور ندارند و همه سالن را پوشش داده‌اند. سالن شش خروجی دارد که راه همه باز است. یک تیم هفت نفره پزشکی و امداد در تالار مستقرند و هربار در سالن چرخ می‌زنند تا مطمئن شوند کسی مشکلی ندارد. یک تیم آتش‌نشانی هم بیرون از تالار، آماده کمک‌اند. هیچ نقصی در تالار و سیستم امنیتی‌اش نیست که بتوان از آن استفاده کرد؛ پس باید تنها به نقاط قوت خودم تکیه کنم. قدم تند می‌کنم و به ردیف مهمانان عرب لبنانی و فلسطینی می‌رسم. با دیدن من لبخند می‌زنند و من هم سعی می‌کنم بخندم. هنوز خیلی صمیمی نشده‌ایم و بجز این که در فرودگاه به استقبالشان رفتم و به هتل رساندمشان، کار دیگری نکرده‌ام. الان و با حال مزخرفی که دارم، سخت‌ترین کار برایم ارتباط با آدم‌های جدید است و باید تحمل کنم. به خودم وعده می‌دهم: فقط بیست و چهار ساعت تحمل کن، بعد از شرشون خلاص می‌شی. برای همیشه. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 94 صدای سخنرانیِ زن سیاه‌پوستی که بالای سن نشسته را گنگ و محو می‌شنوم. انگار دارد به یکی از زبان‌های ملی آفریقایی حرف می‌زند. مترجم هم‌زمانم خاموش است و قصد روشن کردنش را ندارم. کلا حوصله شنیدن حرف هیچ‌کس را ندارم. سرم را تکیه می‌دهم به صندلی و خیره می‌شوم به سقف. عکس زنان شهید دورتادور سالن نصب شده و شروع می‌کنند به چرخیدن دور سرم. همه دقیقا به من خیره‌اند. چشمانم را می‌بندم تا از نگاهشان فرار کنم. دستانم خونین است. خون از شیارهای کف دستم و بندهای انگشتم بیرون می‌زند و بند نمی‌آید. دستانم را زیر شیر آب می‌گیرم. خون در آب می‌رقصد و داخل سوراخ می‌رود، اما باز هم خون تازه می‌جوشد. دستانم را زیر شیر محکم‌تر به هم می‌مالم؛ فایده ندارد. خون می‌جوشد و می‌جوشد و می‌جوشد. به تمام روشویی و شیر آب و آینه، خون پاشیده است. دستانم را محکم می‌کشم به لباسم، پاک نمی‌شود. دوباره زیر آب می‌گیرمشان. خونابه‌ها از سوراخ پایین نمی‌روند. روشویی پر از خون می‌شود. خون بالا می‌زند و از روشویی سرریز می‌کند. قدم به عقب برمی‌دارم. پایم روی خون‌هایی که روی زمین ریخته لیز می‌خورد و از پشت زمین می‌خورم. تکان محکمی می‌خورم و چشم باز می‌کنم. سقف بلند تالار را می‌بینم و چراغ‌های رویش را. دستی بازویم را می‌گیرد: انتی زینه؟(خوبی؟) با بغل‌دستیِ لبنانی‌ام چشم‌درچشم می‌شوم. لبخند بر لب و نگران نگاهم می‌کند. آرام سرم را تکان می‌دهم: ای... ای...(آره... آره...) ساعت مچی‌ام را نگاه می‌کنم. یازده و نیم. برق از سرم می‌پرد و قلبم تندتر از قبل خودش را به سینه می‌کوبد. دست و پایم به گزگز افتاده‌اند و بی‌حس شده‌اند. به سختی تکانی به خودم می‌دهم. کیفم را برمی‌دارم و از جا بلند می‌شوم. صدای سخنرانِ آفریقایی، هنوز هم در سرم مبهم است؛ مثل صدای پژواک یک زمزمه، زیر یک گنبد بزرگ. تنها چند قدم برداشته‌ام که چشمانم سیاهی می‌روند و تصویر زنان شهید، دوباره دورم می‌چرخند. تمام سالن در نظرم به دوران می‌افتد و تعادلم بهم می‌خورد. یک دستم را می‌گذارم روی چشمم و با دست دیگر، دنبال یک تکیه‌گاه می‌گردم. الان است که پخش زمین شوم. دلم نمی‌خواهد همه نگاه‌ها روی من متمرکز شوند و کسی دلش به حالم بسوزد. دستی زیر بازویم را می‌گیرد و می‌کشدم به یک سمت: آریل... آجی! دستم را از روی چشمانم برمی‌دارم. سرگیجه‌ام کم‌تر شده. با چهره مهربان آوید مواجه می‌شوم. لبخند می‌زند: خوبی؟ سریع بازویم را از محاصره انگشتانش بیرون می‌کشم و لبخندی تصنعی نثارش می‌کنم: چی؟ آره خوبم... یکم سرم گیج رفت. -چرا؟ مطمئنی خوبی؟ نکنه تو هم روزه‌ای کلک؟ با دستپاچگی، روسری و مانتو و کارت شناسایی‌ای که به گردنم آویخته را مرتب می‌کنم: نه نه... ولی فکر کنم صبحانه درست نخوردم. نگران نباش. خوبم. آوید دستش را آرام روی شانه‌ام فشار می‌دهد: باشه، مواظب خودت باش. کاری داشتی هم من همین دور و برم. کارت شناسایی‌اش را با علامت هلال احمر نشانم می‌دهد. یکی از هفت‌نفر عضوِ تیم امداد است. می‌گویم: ممنون. خلاف جهت هم به راه می‌افتیم و بی‌قرارتر از قبل، به مقصد سرویس بهداشتی قدم تند می‌کنم. صدای خودم دائم در مغزم تکرار می‌شود: تابلو نباش دختر... عادی رفتار کن... می‌خواهم آرام قدم بردارم؛ اما پاهایم بی‌قرارند. خوشبختانه کسی چندان به یک دخترِ مبتلا به حمله پنیک شک نمی‌کند. دویدن به سمت سرویس بهداشتی هم که چیز عجیبی نیست؛ هست؟! وارد سرویس بهداشتی می‌شوم. یک زنِ چشم‌بادامی، از سرویس سوم بیرون می‌آید و دستانش را می‌شوید. زیرچشمی به زن در آینه نگاه می‌کنم و بدون مکث، وارد سرویس بهداشتی ششم می‌شوم. در را پشت سرم قفل می‌کنم و دستانم را بر صورتم می‌گذارم. نفس عمیق می‌کشم. دوباره لرز کرده‌ام. حال دانش‌آموزی را دارم که می‌خواهد کارنامه‌اش را ببیند تا تکلیفش معلوم شود؛ اما از دیدن نتیجه می‌ترسد. آرام دستم را از صورت برمی‌دارم و کمی به جلو خم می‌شوم. داخل سطل زباله را نگاه می‌کنم؛ به دقت. خالی ست و پلاستیک نو در آن گذاشته‌اند. نفس حبس‌شده‌ام را بلند و با صدا بیرون می‌دهم و تکیه می‌زنم به دیوار. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😎...
یکی از دلنشین‌ترین دخترانه‌هایی که خواندم...🌱 📖بریده‌ای از کتاب «عباس توام بانو» خاطرات شهید مدافع حرم عباس‌علی علی‌زاده🌿 ✍🏻به قلم پ.ن: از بعضی جنبه‌ها شخصیت شهید علی‌زاده بسیار شبیه شخصیت عباس خط قرمزه... برای همین حس خیلی خاصی به کتاب دارم و هربار فقط چند جرعه ازش می‌نوشم. دوست ندارم تمومش کنم. مخصوصا قسمتی که از زبان دختر شهید هست خیلی قشنگه... https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 95 نمی‌دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. این کار من، برای این بود که به نیروی سایه‌ام بفهمانم که توانسته‌ام وارد تالار همایش شوم و انقدر دسترسی دارم که بتوانم یک قطعه مثل بمب را وارد سالن کنم؛ درواقع، اعلام آمادگی‌ام برای عملیات است. نیروی سایه‌ام بعد از من، به سرویس بهداشتی آمده و از سفید بودنم مطمئن شده؛ بعد هم قطعه را برداشته تا به من بگوید شرایط برای انجام عملیات امن است و باید شروع کنم. اگر قطعه داخل سطل می‌ماند، به این معنا بود که در تور نیروهای امنیتی‌ام و عملیات لو رفته. جای خوشحالی دارد که در تور نیستم... زندان نمی‌روم؛ حداقل تا الان. ولی... ولی حالا دیگر اگر عملیات را انجام ندهم، همان نیروی سایه، من را هم همراه همه کسانی که در سالن هستند می‌کشد... یا شاید بدتر. شاید من را تحویل موساد می‌دهد تا زجرکشم کنند. دوباره لرز می‌کنم و قسمت توجیه مغزم فعال می‌شود: هیچ کاری نمی‌تونی بکنی... حتی اگه عملیات رو انجام ندی، یه نیروی سایه هست که کار رو تموم کنه. قهرمان‌بازی در نیار. تو نمی‌تونی اونا رو نجات بدی. سرم داغ شده است. انگار تب دارم؛ تبِ عملیات. از سرویس بیرون می‌روم. زن چشم‌بادامی خیلی وقت است که رفته. هیچ‌کس مقابل روشویی نیست. با یادآوری خوابی که دیدم، دستانم را زیر شیر می‌گیرم و محکم به هم می‌مالم؛ انقدر که به سوزش بیفتند. پشت سرم، دختر جوانی را در آینه می‌بینم. چادری و آشنا... مطهره است؛ همسر عباس. مانند یک مادر عصبانی نگاهم می‌کند. یک مادر که می‌خواهد تمام دلخوری‌اش را در نگاه ملامت‌گر و مهربانش بریزد و دخترش را شرمگین کند. برای فرار از شرمی که تمام تنم را داغ کرده، آرام می‌گویم: اینطوری نگاهم نکن. تو مُردی. توی کار زنده‌ها دخالت نکن. همچنان نگاهم می‌کند. صدایش را می‌شنوم که بدون تکان خوردن لب‌هایش، می‌پرسد: مردمی که توی اون سالنن چه گناهی دارن؟ در دل می‌گویم: من چه گناهی داشتم؟ -تو قاتل نیستی، تو دختر عباسی. نیشخند می‌زنم و تبم بالاتر می‌رود: پس به عباس بگو خودش یه کاری بکنه! سرم سنگین می‌شود. الان است که از شدت فشار نبض، مغزم بترکد. دستانم را پر از آب می‌کنم و به صورتم می‌پاشم. سردی آب، کمی از آتشِ درونم را خنک می‌کند. چشمم که دوباره به آینه می‌افتد، افرا را می‌بینم که بجای مطهره ایستاده. جیغم را در گلو می‌خشکانم؛ اما نمی‌توانم جا خوردنم را پنهان کنم. از کجا پیدایش شد این دختر؟ صبح تا الان ندیده بودمش. افرا با چشمان سبز و همیشه طلبکارش نگاهم می‌کند: چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟ دوباره چهره خودم را در آینه می‌بینم؛ مثل مُرده‌ها شده‌ام. قطرات آب، روی پوستم سر می‌خورند و از چانه‌ام می‌چکند. تندتند سرم را تکان می‌دهم: نه... چیزی نیست... خوبم... صبحانه درست نخوردم، یکم ضعف کردم. افرا، شکاک و ناباور ابرو بالا می‌دهد: مطمئنی؟ از نگاهش بدم می‌آید. انگار همه‌چیز را می‌داند و می‌خواهد از خودم اعتراف بگیرد. به زور لبانم را کش می‌آورم و می‌خندم: آره خوبم. نگران نباش. افرا شانه بالا می‌اندازد: باشه؛ هرجور راحتی. دستانش را می‌شوید و روسری‌اش را دوباره تنظیم می‌کند. صدای تق‌تق پاشه کفشش روی سرامیک دستشویی می‌پیچد و بیرون می‌رود. شترق... یک سیلی محکم می‌زنم به خودم، طوری که پوستم به سوزش می‌افتد. سیلی دوم را به سمت دیگر صورتم می‌زنم. سوزش گونه‌هایم قرینه می‌شوند؛ سرخی‌شان هم. زل می‌زنم به چشمان خودم و می‌گویم: خودتو جمع کن دختر! کارت رو انجام بده و برو. دستی به روسری‌ام می‌کشم و مرتبش می‌کنم. این روسری هدیه آوید است؛ دو روز پیش آن را برایم خرید تا برای همایش، روسری مشکی نپوشم. چقدر هم ذوق کرد که رنگ طوسی خاکستری، با چشمانم هماهنگ است. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 96 لوازم آرایشم را از کیف بیرون می‌آورم. بویشان حالم را بد می‌کند. این‌ها هم هدیه دانیال‌اند؛ وگرنه من همیشه از این که صورتم را مطابق استانداردهایی که مردان تعیین کرده‌اند نقاشی کنم، متنفر بودم. این را به دانیال هم گفتم. گفتم خودم را با همین صورت دوست دارم؛ نه یک صورت پلاستیکی. این‌بار ولی مجبورم کمی رنگ و لعاب به اجزای صورتم بنشانم؛ در حدی که رنگ‌پریدگی لبانم و گود افتادن پای چشمم به چشم نیاید. دوباره به خودم نگاه می‌کنم؛ بهتر شد. حداقل دیگر شبیه مُرده‌ها نیستم. لوازم آرایش را داخل کیف می‌ریزم و به خودم در آینه لبخند می‌زنم. سرم حالا خنک‌تر شده. به تالار برمی‌گردم؛ سخنران آفریقایی کلامش را تمام کرده و دارد با تشویق حضار، از سن پایین می‌آید. فردا، همین موقع، همه‌شان می‌میرند. *** مسعود بی‌اجازه در خودروی کمیل نشست؛ اما کمیل نه اعتراض کرد و نه واکنش نشان داد. در سکوت، فقط به روبه‌رویش خیره بود؛ به خیابانِ طولانیِ مقابلش که درخت‌های خزان‌زده دو سویش را گرفته بودند. مسعود خشمگین و تهدیدآمیز گفت: فکر کردی اگه ادای عباسو دربیاری ازت تشکر می‌کنیم؟ کمیل باز هم نگاهش را برنگرداند: من ادای کسی رو درنمیارم. -دقیقا داری ادای عباس رو درمیاری؛ یواشکی آریل رو تعقیب می‌کنی، بدون این که دلیلی داشته باشه. -داره. خودتم می‌دونی. مسعود یکه خورد. کمیل ادامه داد: خودتم حواست بهش بوده که به من خوردی. مسعود سکوت کرد و نفس‌های عمیق کشید. پرچم سپید مسعود که بالا رفت، کمیل گفت: آریل تحت نظره. یکی شبیه دانیال داره تعقیبش می‌کنه. و تو هم اینو فهمیدی. -اوهوم. -فکر می‌کنی توی خطره یا خود خطر؟ -نمی‌دونم. -درباره دانیال چیز جدیدی نفهمیدی؟ -رابط امید می‌گه یک سالی هست که کارش عملیات‌های کوچیک و وحشیانه ست، بیشتر ترور شخصیت‌ها. یه بخشی از پروژه بزرگ انتحاری موساده. دارن سعی می‌کنن با عملیات‌های کم‌خرج فلج‌مون کنن. می‌خوان قبل این که نابود بشن همه رو با خودشون پایین بکشن. کمیل خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد. یک دستش را روی چانه‌اش گذاشت و آرام با انگشت اشاره‌اش، به چانه‌اش زد: فکر می‌کنی هدف بعدیش آریله؟ یا ما؟ -نمی‌دونم؛ یعنی یه چیزی درباره آریل هست که ما نمی‌دونیم. -همون موقع که گفتی پاکه من فکر کردم یه جای کارش می‌لنگه. -بعد از این که با ما درباره عباس حرف زد، به برادر ناتنی‌ش اسحاق پیام داد و ازش خواست علت ترور عباس رو پیدا کنه. کمیل با چشمانی متعجب روبه مسعود چرخید و آرام لب زد: اسحاق؟ همون خبرچین لبنانیه که برات کار می‌کنه؟ -آره. به اسحاق گفتم همه مدارک مربوط به شهادت عباس رو بده بهش. حتی این که تحت نظر موساد بوده. صدای کمیل بالا رفت و کمی سرخ شد: این کارو کردی که چی بشه؟ -حق داشت همه‌چیز رو بدونه. اگه موساد تحت نظرش گرفته باشه تا جذبش کنه، دونستن این قضیه می‌تونه نجاتش بده. کمیل سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، چشم بست و نفسش را بیرون داد: باید یه دور دیگه بررسیش کنیم. -به اسحاق و چندنفر دیگه سپردم. -و دیگه چکار کنیم؟ -آریل رو سفید نگه می‌داریم. نباید بفهمن تحت نظر ماست. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
حواستون به قسمت‌های جدید هست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام کاملا طبیعیه اگه اون آدم آریل باشه😅
سلام ممنونم از لطف شما بنده مشاور تحصیلی نیستم و بهتره از یک مشاور تحصیلی کمک بگیرید؛ ولی احتمالا اگر به این مسائل علاقه دارید رشته انسانی رو دوست خواهید داشت. من هم توی سن شما اینطور بودم و برای همین رفتم انسانی؛ و الان هم خیلی از رشته جامعه‌شناسی لذت می‌برم. البته رشته‌های دیگه‌ای مثل فلسفه، ادبیات، تاریخ، علوم سیاسی، روانشناسی، علوم تربیتی، حقوق، اقتصاد و... هم هستند که می‌تونید از طریق رشته انسانی واردشون بشید.