eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
496 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا هر چه پسر بر او بیارد حسین اسم علی را می گذارد الهی کور باشد چشم دشمن حسین اسم علی را دوست دارد (ع)✨🌺 ✨🌺 🌸
خبر رسیده که آقایمان پدر شده است پسر رسیده؛ پدر صاحبِ سپر شده است جوانِ خوش قد و بالای خانۂ لیلا برای سید و سالارمان ثمر شده است خصایصش شده تلفیقی از نبی و علی چهارقل به لبِ هر که با خبر شده است (ع)✨🌺 ✨🌼 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
صدای لالاییِ ارباب - @BeainolHarameain.mp3
6.41M
💚🌸🎉 • شیرینے زندگیہ حسینہ و نوه ے مولامہ شبیہ پیمبره و آرامشہ دل آقامہ ڪربلایـےحسین‌طاهرے •
حیدر کرارِ کربلا.mp3
6.64M
📻 بشنوید... ❇️ علی‌اکبر(علیه‌السلام)؛ حیدر کرّار کربلا ✨ آنقَدَر مِی از سبوی او کشید ✨ تا به رنگ او درآمد "هو" کشید ⁉️ چطور خُلق‌مان شبیه پیامبر شود؟! 🎊 میلاد حضرت علی‌اکبر(علیه‌السلام) مبارک باد.
عیدتون مبارک، روزتون هم مبارک باشه جوان‌ها.🎉 امشب به مناسبت چهار قسمت داریم. به شرطی که برای ما جوانان مه‌شکن دعا کنید تا جوون هستیم شهید بشیم.
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ✨به مناسبت و استادی داشتیم که وقتی از کلاسش بیرون می‌آمدم، حس می‌کردم همه‌مان درحال مرگیم. تا یکی دو ساعت بعد از کلاسش حالم گرفته بود و دنیا را سیاه می‌دیدم؛ از بس که یک ساعت و نیم، از بدی‌های این مملکت می‌گفت و از این که مشکلاتش هیچ راه حلی ندارد. از این که تمام نهادها کژکارکردند، مردم بی‌فرهنگ‌اند، اقتصاد فلج است، تحریمیم، ثبات سیاسی نداریم و... انگار از نگاه این استاد عزیز ما، حتی یک نقطه روشن هم در سرتاسر ۱٬۶۴۸٬۱۹۶ کیلومتر مربع مساحت ایران دیده نمی‌شد و تمام این ۱٬۶۴۸٬۱۹۶ کیلومتر مربع، سیاهِ سیاه بود و مشکلاتش ابدی و حل نشدنی. البته استادمان انسان دلسوزی بود. عمیقا از مشکلات جامعه ایران غمگین بود و راهکارهایی هم داشت که معتقد بود گوش شنوایی برایشان نیست. و به ما هم تلویحا می‌گفت نه درس خواندنتان فایده دارد، نه وقت صرف کردن برای حل مشکلات. بروید یک راهی پیدا کنید برای کسب درآمد و یک زندگی معمولی. بعد از هر کلاسش، دوست داشتم بروم یک گوشه و یک ساعت به حال ایران گریه کنم؛ به حال خودم که هیچ‌کس به فکرم نیست. دوست داشتم همه چیز را بگذارم و سر بگذارم به بیابان. ترک تحصیل کنم اصلا. فکر کنم حال همه همکلاسی‌ها همین بود. انقدر نمی‌شود و نمی‌توانیم در جملاتش می‌کاشت که ما هم پیش از فکر کردن درباره هر مشکلی، سریع با سد غیرممکن بودن مواجه شویم و دست از تفکر بکشیم. روح امید حتی در وجودمان مهلت نفس کشیدن نداشت، مهلت حرف زدن. فکرمان بسته شده بود، انقدر که ترس از آینده و نابودی در مغزمان جا خوش کرده بود. یاد گرفته بودیم غر بزنیم، از وضعیتِ بد ناله کنیم بدون آن که ذهنمان را برای پیدا کردن مسئله و راه حلش به کار بیندازیم. شاید اگر به امیدِ جوان و فکرهای تازه‌نفس‌مان فرصت پرواز بدهند، بتوانیم از زاویه‌ای نو مسئله را ببینیم. ذهن ما جوان‌ها، هنوز در تار عنکبوت سنت‌ها و دیوارهای خودساخته بزرگ‌ترها گرفتار نشده. خلاقیتش کور نشده. ذهن ما باز است و می‌تواند به چیزهایی غیر از راه‌حل‌های معمول بیندیشد. می‌تواند فراتر از آنچه بزرگ‌ترها در ذهن دارند را تصور کند. آی بزرگ‌ترهایی که این متن را می‌خوانید! من یکی شعار جوان‌گرایی را باور نخواهم کرد مگر از کسی که به نیروی امید باور داشته باشد؛ و تنها یک نفر را این‌گونه دیده‌ام. پیرمردی هشتاد و سه ساله را که هنوز برق جوانی در چهره‌اش می‌درخشد و در سخت‌ترین روزهای ایران، از آینده روشن سخن می‌گوید. وقتی همه غر می‌زنند، این مرد کهنسال نقاط قوت را یادآوری می‌کند و «ن» را از ابتدای «نمی‌توانیم»ها برمی‌دارد. این پیرمردِ جوان، هربار در شعله‌ی کم‌جان امید ما جوان‌های فرتوت می‌دمد تا زنده بمانیم؛ زنده و جوان. کاش همه شما بزرگ‌ترها، شباهتی به این جوانِ هشتاد و سه ساله داشتید... https://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 بازنشر/ «رد خون» به قلم: فاطمه شکیبا ✨به مناسبت و ؛ نمی‌خواهم روضه بخوانم ولی... 🥀 -وااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... وااای... این را متین با صدای دورگه‌اش می‌گوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم می‌شود. پتو را روی خودم می‌کشم و غر می‌زنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد. متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره می‌کند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای... نخیر... متین و معترض‌های توی شهرک، هم‌قسم شده‌اند که نگذارند من بخوابم. خمیازه می‌کشم. دلم لک می‌زند برای خواب. از دیشب بدخواب شده‌ام و تا الان نتوانسته‌ام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمی‌گذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را می‌اندازم کنار و کشان‌کشان، خودم را می‌رسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشی‌اش فیلم می‌گیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف می‌زند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه... به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را می‌بینم که می‌دود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد می‌کشند: بگیرینش... بسیجیه... سرم درد می‌گیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سی‌هزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم می‌پیچد. جزء معدود خواب‌های واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سی‌هزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایه‌های تعزیه. شاید کربلا. -اووه... افتاد... گرفتنش... واای... متین چشمانش را ریز می‌کند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد می‌زنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده... دیگر جوان را نمی‌بینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دست‌هایی را می‌بینم که بالا می‌روند و پایین می‌آیند به نیت زدنش. در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سی‌هزارنفر سپاه. طوری نگاهش می‌کردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد می‌رود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزه‌ها را می‌دیدم که بالا می‌رفتند و به سوی بدنش پایین می‌آمدند. -وااای ببین دارن می‌کشنش. یا خود خدا! لرز می‌کنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط می‌خواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین. زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم می‌چرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمی‌دانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین می‌شناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضه‌هایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ ترسیدم. می‌خواستم بروم و می‌ترسیدم از برق شمشیر و چهره‌های کبود از خشمشان. -اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟ جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آن‌ها که دورش را گرفته‌اند، یک نفر قمه به دست می‌بینم و دلم می‌ریزد. دلم می‌خواهد بروم پایین، صف آن‌ها که دور جوان را گرفته‌اند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ یک قدم برمی‌دارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمه‌ای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم می‌لرزند و همانجا می‌ایستم. این‌هایی که من می‌بینم، برایشان مهم نیست چرا می‌زنند و چطور می‌زنند؛ فقط می‌زنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکه‌پاره می‌کنند همان‌جا؛ بدون این که بپرسند مثل آن‌ها فکر می‌کنم یا نه. خواب بودم؛ ولی می‌توانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و می‌خواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفه‌ام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم. پیکر نیمه‌جان و خونین جوان بسیجی را دارند می‌کشند روی زمین. به دستانم نگاه می‌کنم؛ پاک‌اند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کرده‌اند. عقب عقب می‌روم؛ نمی‌دانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمی‌دانم. متین فیلمی که می‌گرفت را قطع می‌کند و سرش می‌رود داخل گوشی: این خیلی ویو می‌خوره. ببین کی بهت گفتم. جوان را کشان‌کشان، از میدان دیدمان خارج می‌کنند و دیگر نمی‌بینمش. فقط رد خونش باقی می‌ماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم... @istadegi
رد خون.mp3
6.61M
🎧بازنشر/داستان صوتی "رد خون"✨ 📖بریده داستان: "-واااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... واااای... این را متین با صدای دورگه‌اش می‌گوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم می‌شود. پتو را روی خودم می‌کشم و غر می‌زنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد. متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره می‌کند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای..." ✍️به قلم: فاطمه شکیبا 🎙گویندگان: آقای میرمهدی(راوی) آقای سپهر(متین) 🌱کاری از درختان سخنگوی باغ انار.🌱 تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨ http://eitaa.com/istadegi
جوون هم جوونای امروز ..😍🌱 و مبارک!✨
📚 کتاب: 📓 ✍🏻نویسنده: این بار قرار است پس از گذر از تمام کودکی‌ها با افکاری نو و تازه به زندگی نگاه کنیم. در این پیچ حساس تکلیف بزرگی را قرار است به دوش بکشیم و انتخابی نو برگزینیم. گاهی یک انتخاب‌ درست راهی برای رسیدن به کمال و سعادت و در انتها شهادت می‌شود. پس پیش به سوی درست کردن انتخاب‌هایمان. 📖 اگــر انــسان جــوانى، امــور دنیــایی مثــل قبــول شــدن در کنکــور را انتخاب بزرگ خود بداند و هدف اصلی‌اش این باشد که بـه دانـشگاه برود، معلوم است که وقتى به دانشگاه رفت باید تعدادي واحد درسـی بگیــرد و بعــد آن واحــدها را در طــول چنــد تــرم بگذرانــد و بعــد فارغ التحصیل شود و شغلی پیدا کند و بعد ازدواج کند وبچه‌دار شـود و بعد فرزندانش بزرگ شوند و آن‌ها را به مدرسه و دانـشگاه بفرسـتد و شغلی برای آن‌ها پیدا کند، بعد پـسرها را زن بدهـد و دخترهـا را بـه خانه‌ی شوهر بفرستد. و بعد هم بمیرد... حال آیا ایـن مـسیر از ابتـدا تـا انتها، واقعاً یک انتخاب بزرگ براي زندگی است؟! https://eitaa.com/istadegi
💐 📝 امام خامنه‌ای: امام حسین در دوران کودکى، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بى‌نهایت دوست مى‌داشت. شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهره‌ى پیامبر، به صورت خاطره‌ى بى‌زوالى در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، على‌اکبر را به امام حسین مى‌دهد. وقتى این جوان کمى بزرگ مى‌شود، یا به حد بلوغ مى‌رسد، مى‌بیند که چهره، درست چهره‌ى پیامبر است؛ همان قیافه‌اى که این قدر به او علاقه داشت و این قدر عاشق او بود، حالا این به جد خودش شبیه شده است. حرف مى‌زند، صدا شبیه صداى پیامبر است. حرف زدن، شبیه حرف زدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگوارى، همان کرم و همان شرف. بعد این‌گونه مى‌فرماید: «کنا اذا اشتقنا الى نبیک نظرنا الیه»؛ هر وقت که دلمان براى پیامبر تنگ مى‌شد، به این جوان نگاه مى‌کردیم. ٧٧/٢/١٧ 🌹 (علیه‌السلام) و http://eitaa.com/istadegi
عمرشان را تلف می‌کنند برای لذت‌های کوچک و دم‌دستی؛ اسمش را می‌گذارند «جوانی کردن»! حرمت بهترین قسمت عمر را نگه دارید...! جوانی هدیه خداست، سرمایه‌ای ست که اگر جایی جز در خانه خودش خرج شود، ضرر می‌کنی. خوش به حال جوانی که پای امام زمانش پیر شود... نه! خوش به حال کسی که جوانی‌اش را در راه امام زمانش، ضرب در بی‌نهایت می‌کند و تا ابد جوان می‌ماند! جوان اگر علی‌اکبروار دور امامش بگردد، علی‌اکبروار شهید می‌شود. می‌گویید نه؟ آرمان گواه است... از آرمان بپرسید... http://eitaa.com/istadegi
-397664510_497547918.mp3
3.27M
🌱✨ ای جوون حسین منم جوونم... 🎤مهدی رسولی و مبارک!✨ http://eitaa.com/istadegi
qalal-heydar-abotorabo.mp3
12.1M
✨🌱 یاران مهدی جوانان‌اند...✨ 🎤مهدی رسولی علیه‌السلام و روز جوان مبارک!🎉🍃 http://eitaa.com/istadegi
خدایا به حق علی‌اکبر امام حسین(علیهماالسلام)، ما رو مثل علی‌اکبر امام حسین(علیهماالسلام) فدای امام زمانمون کن!✨🌿 علیه‌السلام مبارک!🌷 http://eitaa.com/istadegi
دل‌هاى شما جوان‌ها، پاک است؛ هرچه این دل‌هاى پاک و نورانى با خداى متعال آشناتر باشد - با خدا حرف بزنید، از خدا بخواهید، به خدا پناه ببرید، با خداى متعال درد دل کنید، هرچه این حالت را بیشتر توانستید در خودتان به‌وجود بیاورید - بدانید توفیقات شما در آینده بیشتر خواهد بود. رهبر حکیم انقلاب، ۱۳۹۳/۰۷/۳۰ علیه‌السلام و روز جوان مبارک!✨🌿 http://eitaa.com/istadegi