eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
509 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۲۴ -باشه برو. از مسجد که بیرون می‌آیم، آن طرف خیابان باجه تلفنی را می‌بینم. با قدم‌های بلند به سمتش می‌روم. کارت اعتباری را در می‌آورم و داخل تلفن می‌گذارم. از روی برگه، شماره فرهادی را می‌گیرم. بعد از سه چهار بوق جواب می‌دهد. -بفرمایید؟ -سلام جناب،دگفته بودید بعد از اذان تماس بگیرم. بجا آوردین؟ -آهان، بله. مثل دیروز همون ساعت و جای قبلی باش. معلوم است نمی‌خواهد کسی حرف‌هایش را متوجه شود. -چشم. تلفن را سر جایش می‌گذارم و کارتم را در می‌آورم. حاج کاظم کنار موتور ایستاده است و سربه زیر درگیر تسبیح عقیقش است. -بریم حاجی؟ سرش را بالا می‌آورد و تسبیح را داخل جیبش می‌گذارد. -فرهادی چی گفت؟ -فک کنم نمی‌تونست حرف بزنه؛ گفت مثل دیشب برم دنبالش. -خوبه. سوار موتور می‌شویم و به سمت آدرسی که آن دکتر داده راه می افتم. برای اینکه صدایم روی موتور به گوش حاج کاظم برسد داد می‌زنم: -حاجی این فرهادی چیکارست؟ دو بار به شانه‌ام می‌زند و می‌گوید: -حواست به کارت باشه، اگه نیاز بود بهت می‌گم. محترمانه گفت فوضولی موقوف. ذهنم حسابی درگیر شغل فرهادی شده است. به خانه دوانی می‌رسیم. حجله عزا کنار در خانه است و صدای گریه از درون خانه شنیده می‌شود. -تو هیچی حرفی نمی‌زنی، خوب؟ -چشم. زنگ خانه را فشار می‌دهم. از خانه‌های لوکس بالای شهر است. -بله! با صدای زنی که از پشت آیفون می‌آید، حاجی سریع جواب می‌دهد: -سلام خانم ببخشید می‌شه چند لحظه بیایید دم در؟ -شما؟ -تشریف بیارید متوجه می‌شید. زن انگار که قصد کوتاه آمدن ندارد شروع می‌کند به داد و بیداد کردن: -نکنه شما هم برای بازجویی اومدین؟ مرده‌شور خودتون و این نظامتونو ببرن که قاتل جون زندگی ما شده. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 379 تلفن را برمی‌دارم و شماره داخلی محسن را می‌گیرم: - محسن جان، ببین با پردازشگر تصویر می‌تونی پلاک رو بخونی؟ - خیلی تلاش کردم آقا، ولی نشد. نمی‌دونم چرا انقدر مخدوشه. بازم تلاشمو می‌کنم. - دستت درد نکنه. و قطع می‌کنم. دوباره دیدن فیلم‌ها را از سر می‌گیرم؛ این بار برای دیدن رفتار خود موتورسوار. صالح با آرامش از ماشینش پیاده می‌شود. خیابان انقدر عریض هست که خیالش کم و بیش از ماشین‌های عبوری راحت باشد. موتورسوار دارد نزدیک می‌شود به صالح؛ اما علت این که انقدر به حاشیه خیابان نزدیک است را نمی‌فهمم. می‌توانست از وسط خیابان رد شود. چندان شلوغ نبود خیابان. سرعتش به عنوان یک موتورسیکلت که در یک خیابان وسط شهر تهران حرکت می‌کند، بیش از حد زیاد است و نزدیکی غیرطبیعی‌اش به حاشیه خیابان، مشکوک و عجیب. شاید فکر کنید من بیش از حد به همه چیز مشکوکم؛ اما در شغل من، باید به خودت هم شک کنی چه رسد به یک موتورسوار ناشناس. چندبار فیلم را جلو و عقب می‌زنم تا مطمئن شوم این که حس می‌کنم موتوسوار کمی به راست متمایل شده برای زدن به صالح، حاصل توهم توطئه نیست. نه نیست. واقعا این اتفاق افتاده. واقعا خواسته بزند به صالح و بعد هم، فقط یک لحظه کوتاه متوقف شده. نه برای این که خودش بخواهد؛ برای این که به طور طبیعی برخوردش با صالح، سرعتش کم شده است. بعد هم با یک نگاه کوتاه به پشت سرش، سریع گازش را می‌گیرد و می‌رود. چهره‌اش پیدا نیست؛ اما از حالاتش می‌شود حدس زد از این اتفاق چندان نترسیده. حالتش بیشتر شبیه آدمی ست که کارش را انجام داده و می‌خواهد برود؛ نه آدمی که بخواهد فرار کند. سریع از میان مردم و ماشین‌ها لایی می‌کشد تا از تصویر دوربین اول خارج شود. فیلم دوربین بعدی را پخش می‌کنم؛ خیابان بعدی. پیاده نمی‌شود. انقدر خیابان به خیابان می‌رود و من انقدر از فیلمی به فیلم بعدی می‌روم که دوربین‌ها گمش می‌کنند. انقدر حرفه‌ای و تمیز خودش را گم و گور کرد که می‌توانم قسم بخورم جای دوربین‌ها و نقطه کورشان را از قبل می‌دانست. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 380 از سر شب تا نزدیک دوی نیمه شب، بدون هیچ استراحتی بارها فیلم‌ها را می‌بینم. هزاران بار عقب و جلو می‌کنم. دیگر حفظ شده‌ام ثانیه به ثانیه‌اش را و حالم از هرچی موتور و دوربین مداربسته و خیابان است بهم می‌خورد. فایده ندارد؛ این یارو جای دوربین‌ها را می‌دانسته وگرنه ممکن نیست انقدر خوش‌شانس باشد. می‌دانم پلیس هم دارد دنبال راننده ضارب می‌گردد و در این باره تحقیق خواهد کرد؛ اما احتمالاً به همین نتیجه من خواهد رسید. باید منتظر بمانم ببینم گزارش پلیس و نظر کارشناس آن‌ها چیست. زدن صالح وقتی از دید آن‌ها همه چیز عادی ست، هیچ دلیلی ندارد جز این که فهمیده باشند ما می‌خواهیم بیاییم جلبش کنیم. مار سیاه درون سینه‌ام، دور ریه‌هایم چنبره می‌زند و نفسم تنگ می‌شود. انگار می‌خواهد فشارم بدهد و بگوید دیدی گفتم؟ اعصابم از دستش خرد می‌شود و در دل، سرش داد می‌زنم که: - فهمیدم. باشه! دست از سرم بردار! دست بردار نیست. تک‌تک اعضای تیم را به دادگاهی در قلبم می‌کشاند و با زبان دوشاخه‌اش بو می‌کشد تا بفهمد کدام یکی نفوذی ست. دوباره داد می‌زنم: - نفوذی بودن اتهام بزرگیه! حواست هست؟ هست. حواسم هست که چقدر این اتفاق سنگین است و برای همه‌مان گران تمام می‌شود. همیشه وقتی همه‌چیز عالی به نظر می‌رسد، یک نفوذی گند می‌زند به همه‌چیز و مثل یک موریانه، بی‌صدا خانه‌خرابت می‌کند. یک طوری که باید بجای پیگیری تروریست‌ها و جاسوس‌ها، کمر همت ببندی برای گرفتن آن نفوذی که از همه‌شان بدتر است. سرِ سنگین و پردردم را می‌گذارم روی میز. چشمانم تیر می‌کشند و اشک می‌ریزند از نگاه طولانی به صفحه نمایش. می‌بندمشان بلکه آرام بگیرند. به حاج حسین فکر می‌کنم و پرونده سال هشتاد و هشتش. به ترفندهایی که زد برای پیدا کردن نفوذی به این که خودش تنهایی ایستاد پای حل کردن این معادله چندمجهولی و اصلا نمی‌توانست به ما حرفی بزند و اعتماد کند. وقتی پای نفوذی می‌آید وسط، تنها می‌شوی چون نمی‌توانی به کسی اعتماد کنی. حالا من تنها شده‌ام؛ آن هم بین آدم‌هایی که اصلا نمی‌شناسمشان... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ازدواج سفید دقیقا این نیست. بلکه به این حالت گفته میشه که دونفر بدون این که رسما ازدواج کنند، باهم زیر یک سقف زندگی کنند. اینطور ادعا میکنند که ما به هم تعهد اخلاقی داریم و عشق بین ما قوی هست و... درحالی که هیچ‌وقت نمی‌شه تضمین کرد رابطه‌ای که با عشق شروع شده عاشقانه بمونه. و اگر هر مشکل و اختلافی به وجود بیاد، از قانون و تدابیر قانونی که برای حفظ خانواده هست محرومند. بیشتر هم زنان ضربه می‌خورند، چون اگر بچه‌دار بشن، مرد به راحتی می‌تونه با یک بچه رهاشون کنه و خلاص. و کلا اگر مرد بذاره بره، هیچکس نمی‌تونه بهش بگه چرا رفتی. چون تعهد قانونی نداشته. مخصوصا توی قوانین اسلامی، قانون در خانواده بیشتر از زن حمایت می‌کنه در مسائلی مثل نفقه و طلاق و... . ولی اگر ازدواج سفید بکنند، زنان درواقع خودشون رو از این حمایت‌های قانونی محروم کردند و وارد خونه‌ای شدند که پایه‌هاش سست و غیرقابل اعتماده.
سلام قطعا کمک می‌کنه.
سلام ممنونم بابت وقتی که برای نوشته‌های بنده گذاشتید. لطف دارید🌿
هدایت شده از اخبار سوریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزندان ایران اینگونه گوش صهیونیست‌ها را می‌پیچانند. در حالی که آن‌ها منتظر بودند تا موشک‌ها از سوریه به سمت پایگاه‌های هوایی در جنوب سرزمین‌های اشغالی شلیک شود، اما مقر سری آن‌ها در جاسوسخانه و مرکز فتنه وابسته به ملا مسعود بارزانی با موشک‌های تاکتیکی با خاک یکسان شد. موشک ها یکی پس از دیگری بدون درنگ به نقاط از پیش تعیین شده در قلب پایتخت اشغالی خانواده جاسوس و دزد بارزانی اصابت کرد. @syriankhabar
خیلی منتظر شنیدن این خبر بودم. و واقعا خبر مسرت‌بخشی بود برای شروع یک روز خوب😎 پ.ن: می‌تونید اطلاعات بیشتر رو در کانال اخبار سوریه که آدرسش پایین خبر هست بخونید. پ.ن۲: אני אוהבת להילחם בישראל👊
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت ۲۵ حاجی درمانده نگاهی به من می‌اندازد و می‌خواهد حرفی بزند که باز هم صدای زن می‌آید؛ اما این بار از پنجره. - میرین یا داد و بیداد کنم؟ سرم را بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. زن کنار پنجره ایستاده است و نیمی از موهایش بیرون ریخته. استغفراللهی می‌گویم و سرم را زیر می‌اندازم. حاج کاظم زیرلب می‌گوید: -راه بیفت حیدر، می‌ریم یه خونه دیگه. چشمی می‌گویم و می‌خواهم راه بیفتم که در باز می‌شود و دومرد سیاه پوش بیرون می‌آیند. اولین چیز کروات نقره‌ای و طلاییشان است که به چشمم می‌آید. حاجی دستی به شانه‌ام می‌زند و آرام می‌گوید: -برو. تقریبا تا عصر تمام خانه‌های مقتولین را سر می‌زنیم؛ اما همه مانند همان زن رفتار می‌کنند. -الان کجا برم؟ از چهره‌اش پیداست کلافه شده است. من هم سردرد گریبانگیرم شده. حاجی دستی به ریش‌هایش می‌کشد و می‌گوید: -فعلا بریم اداره تا ببینیم چیکار می‌شه کرد. *** نمازم را می‌خوانم و به سمت همان آدرس قبلی که فرهادی را دیده بودم می‌روم. سر دردم هنوز هم آرام نشده است. روزنامه‌ای که از دکه خریده‌ام باز می‌کنم. بزرگ تیتر زده است: ۱۲۰ قتل. یک لحظه چشمانم سیاهی می‌رود. و باز ته دلم خالی می‌شود. دستی به کمرم می‌خورد و مرا از فکر بیرون می‌آورد. -کجایی پسر؟ بر می‌گردم. فرهادی است، این بار کت و شلوار سرمه‌ای رنگی پوشیده است و ته ریشش را مرتب کرده. -سلام. سری تکان می‌دهد و به سمت ماشینش راه می‌افتد. روزنامه را لوله می‌کنم و دنبالش می‌روم. خیلی دلم می‌خواهد بدانم چه حرفی دارد که پشت تلفن نمی‌توانست بگوید. -خوب جناب فرهادی بفرمایید، من در خدمتم. -حدس می‌زدم که روزنامه رو ندیده باشی. خیلی غرقش شده بودی. سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. -و اما حرف اصلیم، که نتونستم پشت تلفن بهت بگم. به سمتش بر می‌گردم. می‌گوید: -یه نفر، قبل از تموم این اتفاقا از ماجرا خبر داشته! 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عیدتون مبارک، روزتون هم مبارک باشه جوان‌ها.🎉 امشب به مناسبت چهار قسمت داریم. به شرطی که برای ما جوانان مه‌شکن دعا کنید تا جوون هستیم شهید بشیم.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 381 کمیل شانه‌ام را فشار می‌دهد و آرام در گوشم می‌گوید: - تنها نیستی داداش. من باهاتم. نفسی از سر آسودگی می‌کشم و ماری که در سینه‌ام می‌خزید، راهش را می‌کشد و می‌رود. کمیل زنده است و بیش از خودم به او اعتماد دارم. آرام و خسته زمزمه می‌کنم: - خسته‌م کمیل! - بخواب. من برای نماز بیدارت می‌کنم. این را که می‌گوید، با خیال راحت دراز می‌کشم روی تخت و چشم می‌بندم. هوا سرد است و سوز سردی به صورتم می‌خورد. احساس ضعف می‌کنم؛ انگار سال‌هاست که نه چیزی خورده‌ام، نه خوابیده‌ام و نه آب نوشیده‌ام. دارم تمام می‌شوم؛ درد دارد کم‌کم ذوبم می‌کند. دور و برم را تار می‌بینم. زمزمه می‌کنم: - یا حسین! - بیا عباس! زود باش! همه‌جا تاریک است. کمیل را می‌بینم و پشت سرش راه می‌روم. صدای همهمه می‌آید و شکستن شیشه. تلوتلو می‌خورم اما دوباره راست می‌ایستم. صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. پریشانی از چشمان مطهره بیرون می‌ریزد و به پشت سرم نگاه می‌کند. می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند. یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. همان نفس نصفه‌نیمه‌ای که داشتم هم تنگ می‌شود. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. می‌افتم روی زانوهایم. کمیل که داشت می‌رفت، می‌ایستد و مطهره می‌دود به سمتم. می‌خواهم حرفی بزنم که دوباره یک چیز نوک‌تیز در سینه‌ام فرو می‌رود؛ میان دنده‌هایم. کلا نفس کشیدن از یادم می‌رود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا می‌کند. مطهره دارد می‌دود. کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند: - بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 382 مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم می‌ریزد. کمیل راهنمایی‌ام می‌کند: - یا علی بگو و بلند شو. وقت نمازه! - اشهد ان لا اله الا الله... صدای اذان صبح از جا می‌پراندم و درد را پاک می‌کند از وجودم. این چندمین بار است که این خواب را می‌بینم؟ دیگر مطمئنم تعبیر می‌شود. یک نفر از پشت خنجر می‌زند به من... با این فکر، دوباره ذهنم می‌رود به سمت همان نفوذی مجهول. عاقلانه نیست اگر فقط بخاطر رفتار نه‌چندان دوستانه مسعود، برچسب نفوذی روی او بزنم. همه اعضای تیمم خبر داشتند قرار است صالح را جلب کنیم، پس همه به یک اندازه مورد اتهامند. نماز صبح را که می‌خوانم، صدای خشک مسعود را از پشت بی‌سیم می‌شنوم: - صالح رفته توی کما. دستور چیه؟ آخرین ذکرهای تسبیحات حضرت زهرا(س) را تندتند رد می‌کنم و می‌گویم: - یعنی چی؟ - یعنی ضربه به سرش شدید بوده و هشیاریش کم شده. صدایش خسته‌تر از همیشه است. باید به کمیل بگویم جایش را با مسعود عوض کند. فعلا جواد را نمی‌توانم توی چشم خانواده صالح بفرستم. به مسعود می‌گویم: - ببینم، دیشب تاحالا کیا بالای سرش بودن؟ اتفاق خاصی نیفتاد؟ - دکترا، پرستارا و اعضای خانواده‌ش بودن. اتفاق خاصی هم نیفتاد. - مطمئنی؟ - حواسم به همه‌چی بود. - دکتر چی می‌گه؟ - زنده موندنش معجزه ست. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 383 از خشم دندان بر هم فشار می‌دهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست داده‌ایم و باید طرح نو بچینم. می‌روم به سالن و جواد را می‌بینم که دارد آماده می‌شود برای رفتن به هیئت. می‌گویم: - امروز حواستو بیشتر جمع کن. ببین حرفی درباره صالح می‌زنن یا نه. به تک‌تک افراد دقت کن. فقط خواهشاً تابلوبازی در نیار. - چشم آقا. راستی... گزارش این چند روز رو نوشتم گذاشتم روی میز. - دستت درد نکنه. و برگه‌های دسته شده را برمی‌دارم. محسن از آشپزخانه داد می‌زند: - صبحانه چی می‌خورید آقا؟ - فرقی نمی‌کنه. حواسم را می‌دهم به برگه‌ها. اینطور که جواد تحلیل کرده، دارند از یکی دوتا شبکه ماهواره‌ای شیعه لندنی خط می‌گیرند و تصاویر مراسمشان را هم برای همان شبکه‌ها می‌فرستند. تمرکزشان هم زمینه‌سازی برای ماه ربیع‌الاول به ویژه نهم ربیع‌الاول و هفته وحدت است. دیگر خیلی غیرمستقیم و زیرپوستی هم نمی‌زنند و علناً به سیاست‌های نظام در جهت اتحاد شیعه و سنی ایراد می‌گیرند. انگار خوب می‌دانند که وقتی اسم هیئت امام حسین(علیه‌السلام) بگذارند روی خودشان، حمایت مردمی هم دارند و اگر نهادهای امنیتی بخواهند بهشان گیر بدهند، مردم پشت‌شان در می‌آیند. قربانت بروم اباعبدالله که حتی دشمنانت هم خودشان را پشت سر تو پنهان می‌کنند تا مطمئن باشند جایشان امن است! محسن لیوان چای شیرین را مقابلم می‌گذارد با نان بربری و پنیر. این تهرانی‌ها انگار فقط نان بربری دارند که بخورند. قیافه‌ام مثل نان بربری شده و دلم لک زده برای نان سنگک خودمان. حالا فکر کن نان بربری‌اش هم تازه نباشد و چندروز در یخچال مانده باشد و حالا محسن با بدبختی روی اجاق گرمش کرده باشد؛ آن وقت رسما می‌شود جلیقه ضدگلوله. به ضرب چای، نان را با پنیر فرو می‌دهم. محسن هم انگار از وضع نان شاکی ست که می‌گوید: - امروز خوابم برد نشد برم نون تازه بخرم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 384 - اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح برام بفرستی. - چشم آقا به محض این که بیاد می‌فرستم. - خودت به نتیجه جدیدی نرسیدی؟ لقمه در گلویش گیر می‌کند و به کمک چای آن را پایین می‌دهد: - نه آقا. تا صبح روی فیلما کار کردم. هیچی. اصلا پلاک معلوم نبود که بتونم استعلامش رو بگیرم. می‌خواهم بگویم تصادف عمدی بوده؛ اما حرفم را همراه جرعه آخر چایی قورت می‌دهم. احساس بدی پیدا کرده‌ام. نکند محسن... نمی‌دانم. فعلا نمی‌خواهم هیچ‌کدامشان بفهمند من شک کرده‌ام. بهتر است خودم را بزنم به آن راه؛ انگارنه‌انگار تصادف عمدی بوده. با این وجود، محسن جمله‌ای می‌گوید که هرچه رشته بودم را پنبه می‌کند: - آقا به نظرم این تصادفه عمدی بود. همه‌چیزش غیرعادیه. بر موضع نادانی‌ام اصرار می‌کنم: - مثلا چی؟ - پلاک که مخدوشه. راننده هم فرار کرده. خیلی خوب هم تونسته از نقطه کور دوربینا استفاده کنه و در بره. درضمن خیابون انقدرا باریک نبوده که مجبور باشه از کنار ماشین صالح رد بشه و بزنه بهش. گلویم تلخ می‌شود. این تحلیل من است دقیقا! ذهنم را می‌تواند بخواند یا به اندازه من روی فیلم‌ها وقت گذاشته؟ باز هم تجاهل می‌کنم: - اینا همش احتماله. ممکنه یارو خیلی خوش‌شانس بوده باشه. باید ببینیم پلیس چی می‌گه. بهتر از این نمی‌توانستم ادای یک آدم احمق را دربیاورم. احتمالا الان محسن دارد به این فکر می‌کند که با سهل‌انگارترین سرتیم تاریخ طرف است. گاهی خنگ‌بازی ترفند خوبی‌ست برای این که آدم‌های اطرافت خودشان را لو بدهند. ناگاه یاد چیزی می‌افتم و می‌گویم: - راستی، می‌شه رزومه کامل خودت و جواد و مسعود رو هم روی سیستمم بفرستی؟ محسن کمی جا می‌خورد: - چرا آقا؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام هولوکاست در لغت به معنای کشتار جمعی هست؛ و معمولاً به ادعای صهیونیست‌ها درباره کشتار شش میلیون یهودی اروپایی در جنگ جهانی دوم اشاره داره. هرچند این فقط یک ادعاست و دلایل زیادی بر ردش موجوده. برای مطالعه بیشتر، این مقاله رو ببینید https://jscenter.ir/other-topics/holocaust/7203/درباره-هولوکاست/
سلام باید بریم جلوتر ببینیم قضیه چیه🧐
میلاد حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام مبارک🌺 http://eitaa.com/istadegi