eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
523 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بنده هم اطلاعات زیادی ندارم، در حد کتاب ستاره غروب که زندگی‌نامه شهید هست می‌دونم ازشون کتاب رو بخونید.
سلام بله
سلام زایو دختران هم شهید می‌شوند صدرا در فردا بندر امن امیرحسین و چراغ جادو ۱۴ قصه ۱۴ معصوم جستجوگران شمشیر عدالت و...
سلام بزرگوار خوش آمدید، ممنونم از محبت شما کپی آثار با ذکر نام نویسنده و فقط در پیام‌رسان‌های ایرانی مجاز هست.(بهتره آیدی کانال هم ذکر شود) بله، آموزنده هست.
مه‌شکن🇵🇸
سلام. ممنونم از محبت شما؛ اما واقعا بنده الگوی خوبی نیستم. لطف دارید. ممنونم
سلام چه جالب این روایت رو نشنیده بودم. ممنون از شما بله، الگو باید بی‌نقص و متعالی باشه.
مه‌شکن🇵🇸
سلام بزرگوار خوش آمدید، ممنونم از محبت شما کپی آثار با ذکر نام نویسنده و فقط در پیام‌رسان‌های ایرانی
خب بزرگوار باید زودتر می‌پرسیدید. الان هم با اعضای گروه صحبت کنید تا قبول کنند که در یکی از پیام‌رسان‌های ایرانی رمان رو براشون بذارید. چون شرط بنده برای کپی همیشه همین بوده اگر قبول نکردند اشکال نداره، به شرطی که واقعاً هیچ راهی نباشه
سلام کتاب نفوذ در موساد و جلدهای بعدش رو بخونید. اثر نویسنده مصری آقای صالح مُرسی
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 157 دوباره اطلاعات فنی تاو در ذهنم جان می‌گیرند و احتمال برگشت حامد را به صفر نزدیک می‌کنند؛ اما حرفی به سیاوش نمی‌زنم و فقط آه می‌کشم. کمیل چهارزانو نشسته مقابلم و لبخند می‌زند: واسه همین کاراش اسمشو گذاشتن عابس. برای همین دیوونگی‌هاش. عابس هم دیوانه بود. دیوانه حسین علیه‌السلام. اطلاعات فنی تاو در ذهنم محو می‌شوند و کلمه به کلمه ماجرای عابس در ذهنم نقش می‌بندد؛ عابس بن شبیب. به سیاوش می‌گویم: می‌دونی چرا اسمش رو گذاشته بودن عابس؟ - چرا؟ - توی کربلا یکی بود به اسم عابس بن شبیب. آدم حسابی بود توی کوفه، عابد، زاهد، سیدالقراء. ولی دیوونه حسین علیه‌السلام بود. هیچ‌کس جرات نکرد باهاش بجنگه. آخرش زرهش رو درآورد، پیاده راه افتاد وسط میدون، داد می‌کشید، هل من مبارز می‌گفت. بازم کسی جرات نداشت بره جلو. آخرش سنگ‌بارونش کردن. کمیل لبخندی از سر لذت می‌زند و می‌گوید: آخ ندیدی چه نبردی کرد عابس. من دیدم. خودش بهم نشون داد. دلت بسوزه...شما شنیدین، من دیدم. به کمیل حسودی‌ام می‌شود. من شنیده‌ام و او دیده. من هم دوست دارم ببینم. سیاوش آه می‌کشد: عجب مشتی‌ای بود...مثل آقا حامد. و صدای هق‌هق گریه‌اش بلند می‌شود. دستم را می‌اندازم دور شانه‌اش. نمی‌دانم خودم را دلداری می‌دهم یا او را: نگران نباش پسر. هنوز که معلوم نیست، من که رفتم تک‌تیرانداز رو پیدا کنم ماشینش رو دیدم. سالم بود. ندیدم بزننش. ان‌شاءالله یه فرجی می‌شه. با چشمانی که پر از عجز و التماس نگاهم می‌کند: خب اگه توی مسیر برگشت زده باشنش چی؟ سوالش در مغزم اکو می‌شود. اگر زده باشندش چی؟ اگر مثل کمیل زنده‌زنده در ماشین سوخته باشد چی؟ اگر... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 158 به آسمان نگاه می‌کنم که دارد سرخ و تیره می‌شود. حس می‌کنم زمین زیر پایم می‌لرزد؛ دوباره صدای انفجار. از جا بلند می‌شوم. انفجارها روی جاده است. فقط از دور می‌بینم که خاک بلند شده و در هم پیچیده. آتش نمی‌بینم؛ دود هم. سیاوش بلند می‌شود و مثل من به جاده خیره می‌شود: چرا جاده رو می‌زنن لامروتا؟ شانه بالا می‌اندازم و درحالی که چشمم به جاده است، می‌روم به سمت اتاقک. علی جلوی در اتاقک ایستاده و با دوربین دوچشمی جاده را نگاه می‌کند. دوربین را از دستش می‌کشم و روی چشمان خودم می‌گذارم. فقط غبار و خاک می‌بینم. صدای انفجار نزدیک‌تر می‌شود. سیاوش دست می‌گذارد روی دوربین تا آن را بگیرد؛ اما من محکم نگهش می‌دارم. می‌پرسد: چی می‌بینی؟ - هنوز هیچی! یک احتمال مثل یک ستاره دنباله‌دار از ذهنم رد می‌شود که شاید حامد سالم رسیده باشد به بچه‌های فاطمیون و حالا دارد برمی‌گردد، اما محال است. چطور می‌شود از موشک هدایت‌شونده فرار کرد؟ دوست ندارم الکی خودم را امیدوار کنم. به بعدش فکر می‌کنم؛ به بعد شهادت حامد. این که اصلا می‌شود جنازه‌اش را عقب بیاوریم یا نه؟ اصلا جنازه‌ای در کار هست یا نه؟ اصلا چطور به خانواده‌اش خبر بدهیم...؟ و هزار اگر و اما و نگرانی و احتمال دیگر. صدای انفجارها نزدیک‌تر می‌شود و لرزش زمین بیشتر. پشت دوربین دوچشمی، چشم می‌بندم. بی‌خیال، بیا فکر کنیم داعش خمپاره و موشک مفت گیر آورده و نمی‌داند باید چکارش کند. دستی دوربین دوچشمی را از من می‌گیرد. دیگر نمی‌خواهم نگاه کنم. علی دوباره دوربین را روی چشمانش می‌گذارد و بعد از چند لحظه، با چشمانی گرد دوربین را پایین می‌آورد و قدمی به عقب می‌رود. داد می‌زند: انتحاریه! انتحاریه! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خیر.
سلام متاسفانه نخوندم.
سلام ادواردو از کدام سو هوای من سو، من، سه پایی که جا ماند آن ۲۳ نفر نورالدین پسر ایران زایو
سلام اطلاعاتی ندارم، ولی حس میکنم سعی دشمن بر این هست که مردم رو عصبانی کنه تا دست به اغتشاش بزنند. نگران نباشید ان‌شاءالله حل میشه. اغتشاش ظاهرش هیجان‌انگیزه، ولی واقعا خیلی وحشتناکه(اینو به عنوان کسی که سال ۹۸ از ظهر تا شب توی خیابون گیر کرده بود میگم). من جای شما باشم اصلا عاشقش نمی‌شم. کمکی هم از دستتون بر نمیاد. دعا کنید دیگه این اتفاق تکرار نشه
سلام تاریخ فلسطین مفصله، توی سایت خامنه‌ای دات آی آر مطالب خوبی در این رابطه هست. اما پاسخ اجمالی: فلسطین قرار بود سرزمین موعود یهودی ها باشه، اما بخاطر نافرمانی بنی‌اسرائیل از حضرت موسی علیه السلام، خدا مُهر ذلت بر پیشانی اون‌ها زد و براشون مقدر کرد که همیشه آواره باشن و سرزمین نداشته باشند. بعد از سال‌ها وقتی که تونستند وارد فلسطین بشن و حکومت تشکیل بدن؛ اما بعد از حکومت قدرتمند حضرت داود و حضرت سلیمان (علیهماالسلام)، باز هم از خدا نافرمانی کردند و مرتکب گناهان بزرگ شدند. خدا هم اون‌ها رو عذاب کرد و به وسیله حمله بخت‌النصر (پادشاه بابل)، بنی‌اسرائیل نابود و به اسارت دراومدند و به بابل رفتند. وقتی کوروش بنی‌اسرائیل رو از اسارت بابل آزاد کرد هم خود یهودیان نخواستند برگردند به فلسطین و توی نقاط مختلف ایران ساکن شدند. ضمن اینکه، وقتی هرتزل بحث تشکیل حکومت یهودی رو مطرح کرد، پیشنهاد اولیه ش کشور اوگاندا در آفریقا بود(یعنی قرار بود اسرائیل رو توی اوگاندا تشکیل بدن نه فلسطین). این نشون میده یهودی‌ها دنبال سرزمین موعود خودشون نبودن و می‌دونستن سهمی در سرزمین فلسطین ندارن.
سلام نگرانی‌تون رو درک می‌کنم چون قبلا چنین اتفاقی برای منم افتاده. مستقیم بهش حرفی نزنید. سعی نکنید دوستتون رو تغییر بدید یا نصیحت کنید فقط ارتباطتون رو باهاش حفظ کنید و نذارید رابطه تون باهم قطع بشه. و یادتون باشه که شما هدایت‌کننده کسی نیستید، فقط خداست که هدایت می‌کنه، شما فقط ممکنه وسیله هدایت باشید. پس براش دعا کنید. کتاب خاطرات سفیر، من میترا نیستم و پرنیان کتاب‌های خوبی هستند که بهش هدیه بدید.
سلام خدا قوت. کتاب‌های بسیار خوبی‌اند. بله، تمام اطلاعاتی که در کتاب در رابطه با منابع حدیثی اهل سنت هست دارای منبعه. می‌تونید به منابع مراجعه کنید تا از صحتش مطمئن بشید
سلام خب شما که پیش‌بینی کردید! شرمنده منم مجبور شدم حذف کنم قسمت مربوطه رو🙂 بله کتاب رفیق مثل رسول رو خوندم. کتاب قشنگیه. چشم سعی می‌کنم از این شهید هم بنویسم.. ممنون از پیشنهاد خوبتون بله قسمت‌های آخر نقاب ابلیس نوشتنش برای خودمم سخت بود.
سلام خدمت همراهان عزیز کانال گویا دو نفر از دوستان بنده که نویسنده هم هستند، تصمیم گرفتن یک داستانی درباره حقیر بنویسند و فردا منتشرش کنند.(یکی از این عزیزان مدیر کانال هست) راستش خودمم نمی‌دونم چی نوشتند ولی خواستم از همین الان بگم هرچی نوشتن باور نکنین😅 خلاصه که خوبی و بدی دیدین حلال کنین. دعا کنید چیزای خوب نوشته باشن🙄
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 159 همه دست و پایشان را گم می‌کنند. قبلاً انتحاری‌ها رسم و رسومی داشتند برای آمدنشان، انقدر سرزده نمی‌آمدند! قبلا یک پهپاد بالای سرت می‌دیدی که یا فیلم می‌گیرد و یا مواضع را شناسایی می‌کند، بعد ناغافل یک خودروی انتحاری با چندین کیلو مواد منفجره می‌آمد کاسه کوزه‌ات را می‌ریخت بهم و خودت و خودش را هم مستقیم می‌فرستاد آن دنیا. الان اما خبری از پهپاد نیست. مجید و سیاوش چند قدم عقب رفته‌اند و نمی‌دانند چکار کنند. کُپ کرده‌اند؛ اما من به این قضیه مشکوکم. حاج احمد مثل فشنگ از اتاقک بیرون می‌آید و دوربین را از علی می‌گیرد: چی می‌گی؟ انتحاری کجاست؟ علی با دست به جاده اشاره می‌کند. حاج احمد هم با دوربین جاده را می‌بیند و سوالی که در ذهن من است را بلند می‌پرسد: پس چرا قبلش این‌جا رو با پهپاد شناسایی نکردن؟ اینم که پرچم داعش نداره! چرا دارن جاده رو می‌کوبن پس؟ سوالات زمزمه‌وار و رگباری‌اش در برزخ نگهمان می‌دارد. بترسیم یا نه؟ پناه بگیریم یا نه؟ صدای فش‌فش مبهمی می‌شنوم که در همهمه‌ی این‌جا واضح نیست. سیدعلی که محافظ حاج احمد است، شانه‌های حاجی را می‌گیرد و می‌خواهد از معرکه دورش کند: حاجی بیاین بریم از این‌جا! الان می‌رسه! حاج احمد اما محکم سر جایش ایستاده و در مقابل فشار دستان علی مقاومت می‌کند. صدای فش‌فش بلندتر می‌شود. دقت می‌کنم، بی‌سیمم است که دارد در جیبم صدا می‌کند. آن را از جیب بیرون می‌کشم و به صدای فش‌فشش دقت می‌کنم. میان صدای فش‌فش، کلمات مبهمی هم می‌توان شنید. دقت می‌کنم؛ صدا ضعیف است. یک نفر دارد از ته چاه داد می‌زند: حیدر حیدر عابس! حیدر حیدر عابس! به کمیل که مقابلم ایستاده نگاه می‌کنم. کمیل دست به سینه و بی‌توجه به تعجبم می‌گوید: چیه خب؟ انتظار داری مثل من از عالم بالا باهات ارتباط بگیره؟ جوابشو بده! - حیدر حیدر عابس! بی‌سیم را جلوی دهانم می‌گیرم و با تردید پاسخ می‌دهم: عابس خودتی؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 160 صدای خش‌دار ولی آشنای حامد را میان فش‌فش بی‌سیم می‌شنوم: آره. بگو هوامو داشته باشن دارم میام! یک لحظه یک سیلی به خودم می‌زنم که ببینم خوابم یا بیدار. حتماً از خستگی خوابم برده و حامد می‌خواهد به خوابم بیاید. احتمالاً الان در همان اتاقک بیدار می‌شوم و می‌فهمم دارم خواب می‌بینم؛ اما درد سیلی نشان‌دهنده بیداری ست. دوباره حامد داد می‌زند: کجایی؟ هوامو داشته باشین اومدم! منم دارم میام! به سیاوش نگاه می‌کنم که رفته پشت تیربار و می‌خواهد ماشینی که به خیال خودش انتحاری است را به رگبار ببندد. بجای جواب به حامد، می‌دوم به سمت سیاوش و با تمام توان داد می‌زنم: نزن! نزن! سیاوش مثل دیوانه‌ها نگاهم می‌کند. می‌گویم: حامده داره میاد! همین الان بهم بی‌سیم زد! سیدعلی و مجید جلو می‌آیند و تقریباً داد می‌زنند: چی می‌گی؟ مگه می‌شه؟ مطمئنی؟ - آره! خودش بهم بی‌سیم زد! و جلوی چشمان حاج احمد به حامد بی‌سیم می‌زنم: عابس عابس حیدر! با چند ثانیه تاخیر می‌گوید: عابس به گوشم. نزنین! دارم از تیررس خارج می‌شم. چند قدم به جلو برمی‌دارم. کم‌کم می‌شود ماشینش را با چشم غیرمسلح هم دید. زیر لب صلوات می‌فرستم. کمی جلوتر بیاید از تیررس موشک‌ها خارج می‌شود، فقط کمی جلوتر. هنوز حس می‌کنم خوابم. امکان ندارد... حواسم نیست که بلند بلند دارم می‌گویم: یا فاطمه زهرا... یا قمر بنی‌هاشم... یا امام حسین! دوباره صدای بی‌سیم درمی‌آید: حیدر حیدر عابس! اشک خودش را رسانده به لبه پلک‌هایم. لب‌هایم می‌لرزند و از ته دل می‌گویم: جانم عابس؟ - بگو آمبولانس اعزام کنن. مجروح آوردم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹عملیات کوبنده واجا و اشراف اطلاعاتی سربازان گمنام امام زمان(عج) 🔸نمایش تصاویری واقعی از عملیاتی حساس برای اولین بار... @Basijnews_isf