سلام
اون روز واقعاً اصفهان صحنه جنگ شده بود. مخصوصاً فلکه احمدآباد که یکی از مراکزش بود.
من یادمه شب که میخواستم از چهارراه پروین رد بشم، چادرم رو جمع کرده بودم که آتیش نگیره چون همهجا آتیش روشن بود.
خدا برای کسی نخواد.
اون روز من و یکی از دوستانم مجبور شدیم به یه اداره دولتی پناه ببریم و اونجا بمونیم تا اوضاع اروم شه.
یادمه شب به دو سه تا دختری که همراهم بودند گفتم پنجرهها رو با پلاستیک بپوشونن که اگه شیشهها رو شکستند آسیب نبینیم.
خیلی تلخ بود.
خیلی سخت...
این که الان دارم به سوالات پاسخ میدم بخاطر اینه که احتمالا فردا صبح خونه نیستم.
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 3
حسی مبهم و غریزی میگوید چادر و روسریام را جلوتر بکشم که صورتم پیدا نباشد؛ نمیدانم چرا. همان حس غریزی، هشدار خطر میدهد و میگوید زود از اینجا رد شو. همان حس غریزی، درجه هوشیاری و آمادهباش دفاعی را میبرد نزدیک صد و درجه کنجکاوی و کلهشقی را میآورد نزدیک صفر. مرز حریم شخصی که همیشه به شعاع شصت سانتیمتر است پررنگتر میشود(البته همیشه این مرز را داشتم و بجز خانواده و دوستان نزدیک، کسی حق ندارد وارد این مرز شود). از حالا هرکس که وارد حریم امن شود، مهاجم و خطر جدی شناخته شده و پاسخ من سخت و خشن خواهد بود! مغزم از همین حالا آماده مبارزه است.
وارد خیابان جی میشوم که آرامتر است. ایستگاه بیآرتی خالی است و شیشههای ایستگاه شکسته و ریخته کف خیابان. ناباورانه به خردهشیشهها نگاه میکنم. راستش فکر نمیکردم بدتر از سال نود و شش باشد؛ ولی هست.
هیچ ماشینی از خیابان رد نمیشود. آدمهایی مثل من که مجبورند پیاده برگردند و از سرما در خودشان جمع شدهاند کم نیستند. وسط خیابان، دختر و پسرهای دبیرستانی گروه گروه و دست در دست هم راه میروند؛ انگار نه انگار که شهر به هم ریخته. اتفاقا فرصت خوبی شده تا با هم قدم بزنند. از این ترکیب آرامش و آشوب خندهام میگیرد.
به خیابان پروین اعتصامی رسیدهام. سر چهارراه شلوغ است؛ یک موتور افتاده دقیقا وسط چهارراه و مقابل راه مردم تا کسی نتواند رد شود. چند جوان که شاید به زور بیست سالشان باشد، خیابان را با پارک کردن موتور و آتش زدن لاستیک بستهاند. پیداست که همه مردم با اعتصاب و خاموش کردن ماشینهایشان موافق نیستند؛ اما از چند جوانی که چماق و قمه دارند میترسند. چند مرد دارند با جوانها بحث میکنند که راه باز شود و صدای داد و فریادشان بالا رفته؛ اما انگار فایده ندارد.
چشمم به چراغهای خاموش راهنمایی و رانندگی میافتد که شکستهاند. ایستگاه اتوبوس خالی ست. مغازهدارها کرکره مغازه را پایین کشیدهاند که مبادا شیشه مغازهشان پایین بیاید. مردم عصبانیاند و مضطرب. نمیدانم از کدام طرف بروم. مغزم هشدار میدهد؛ صدای آژیر فضای مغزم را پر کرده.
ناگاه صدای بوق در چهارراه میپیچد. همه برمیگردند به سمت صدا. مردی داخل ماشینش نشسته و دست گذاشته روی بوق. پیداست که بدجور عصبانی شده. از موهای جوگندمیاش میتوانم حدس بزنم همسن پدرم باشد. جوانها دور ماشینش را میگیرند و پرخاش میکنند: چته؟ دستتو از روی بوق بردار!
مرد هم عصبانی ست: چرا نمیذارین مردم رد بشن؟ من باید برم دنبال دخترم! بذارین برم!
یکی از جوانها که به نظر سردستهشان میآید میگوید: نمیشه! همه باید وایسن! به ما ربطی نداره!
صدای مرد بالاتر میرود: یعنی چی؟ شما چرا نمیفهمین! من میخوام برم!
همه مردم با مرد همصدا میشوند و دستشان را میگذارند روی بوق. جوانها ماشین مرد را دوره میکنند و تکان میدهند: یا ساکت میشی یا خودتو با ماشین با هم آتیش میزنیم!
نگاه مرد رنگ وحشت میگیرد و دست از روی بوق برمیدارد. چارهای جز تسلیم ندارد. از این توحش میترسم و قدم تند میکنم. همه ساکت شدهاند. داخل یکی از خیابانهای فرعی میپیچم. روی زمین پر است از شاخه نیمهسوخته درختان و سنگ و آجر.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 4
نگاه مرد رنگ وحشت میگیرد و دست از روی بوق برمیدارد. چارهای جز تسلیم ندارد. از این توحش میترسم و قدم تند میکنم. همه ساکت شدهاند. داخل یکی از خیابانهای فرعی میپیچم. روی زمین پر است از شاخه نیمهسوخته درختان و سنگ و آجر.
داخل فرعی خلوت است. نه ماشین حرکت میکند و نه آدم. تندتر راه میروم تا هم گرم شوم، هم زودتر برسم به خانه. اطرافم را نگاه میکنم تا مطمئن شوم کسی دور و برم نیست. بند کیفم را روی شانه جابهجا میکنم. حس بدی دارم. با این که میدانم کسی تعقیبم نمیکند، باز هم نگرانم.
ناگاه مردی از یکی از کوچههای خیابان فرعی مقابلم میپیچد و میایستد. مثل ماشینی که در سرعت بالا ترمز بگیرد، به سختی متوقف میشوم و با دیدن اسلحه مرد که به سمتم نشانه رفته، نفسم بند میآید. دستم را میگذارم روی صورتم و چند قدم عقب میروم. پاهایم آماده گرفتن فرمان فرار هستند تا با تمام قدرت به سمت خیابان اصلی بدوم؛ اما صدای مرد متوقفم میکند: تیراندازی من از دویست متری هم خطا نداره، پس فکر فرار به سرت نزنه! دستتو بذار روی سرت.
قلبم انقدر تند میزند که حس میکنم الان است که آن را بالا بیاورم. مغزم یک راه حل دیگر ارائه میدهد: جیغ. بابا همیشه میگفت جیغ هم خودش یک نوع سلاح است برای خانمها. عضلات حنجرهام فلج شدهاند و فرمان جیغ را نمیگیرند. مرد انگشت اشارهاش را روی لبهایش میگذارد و میگوید: صدات اگه دربیاد همینجا خلاصت میکنم!
انگار دارد ذهنم را میخواند! به رفتار مرد دقت میکنم؛ زیادی خونسرد به نظر میرسد. یکی از ویژگیهای یک مهاجم، اضطراب و ترس است؛ اما این مرد اصلاً نمیترسد. یعنی هم حسابی پشتش گرم است و هم خیالش از بابت نقشهاش راحت است؛ نقشهای که من نمیدانم چیست و همین لرز به جانم میاندازد. مرد صورتش را با کلاه و شالگردن بافتنی خاکستری پوشانده؛ اما همانقدری که از صورتش میبینم برایم آشناست. من مطمئنم این مردِ میانسال را دیدهام؛ مردی با ریش پرفسوری جوگندمی و چهرهای خشک و محکم و آفتابسوخته که تقریبا پنجاه ساله میزند. به سختی زبان میچرخانم: چی میخوای؟
امیدوارم دزد باشد و با گرفتن کیف پول قانع شود. نه زیورآلات همراهم دارم و نه گوشی. کاش فقط قصدش دزدی باشد. ته دلم خدا را صدا میزنم. پوزخند میزند و سرش را پایین میاندازد: سوال خوبیه. من دفترت رو میخوام.
سوالش تمام نظام ذهنیام را به هم میریزد. دفتر؟ آن هم دفتر من؟ به چه دردش میخورد؟ این آدم یا دیوانه است، یا من را با یک دانشمندی چیزی اشتباه گرفته. من که در دفترم چیز مهمی ننوشتهام! اصلا کدام دفتر را میخواهد؟ این را بلند میپرسم: کدوم دفتر؟
-همون دفتر که جلدش آبیه و همهجا همراهته.
جلد آن دفترچه آبی نیست، فیروزهای ست. همهجا همراهم است. هر وقت بیکار بشوم، داخلش ایدههای داستانیام را مینویسم و هرچیزی که به داستان مربوط باشد؛ مثلا ویژگی شخصیتها، پیرنگ داستانها، اطلاعات اضافهای که برای هر داستان لازم دارم و نوشتن قسمتهایی از یک داستان که به ذهنم میرسد. مثلا امروز وقتی در آزمایشگاه مهدیه منتظر گرفتن جواب آزمایش پدربزرگ بودم، داشتم توی همان دفتر ایده یک داستان را مینوشتم درباره مدافعان حرم. اسم شخصیت اصلیاش را هم گذاشتهام عباس؛ شخصیت فرعی رمان نقاب ابلیس. دوست دارم از عباس بیشتر بنویسم. توی دفتر، یک لیست از همه شخصیتهایی که تا الان ساختهام به اضافه سابقه و ویژگیهای اخلاقیشان هست. البته یک سری خردهنوشته درباره مسائل دیگر روزمره هم توی دفترم پیدا میشود؛ اما نمیفهمم این دفتر به چه درد این مرد میخورد که باید برای به دست آوردنش، من را با یک سلاح کمری کلت ام1911 برونینگ تهدید کند؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
نظراتی که فرستاده بودید رو هم الان دیدم.
بیشترش پیشبینی ادامه داستان بود برای همین منتشر نمیکنم و پاسخی نمیدم تا جذابیت داستان از بین نره.
ممنون از همه شما عزیزان که به بنده لطف دارید
✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان #نیمۀ_راه
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
قسمت دوم
-کجا؟
همانطور که دستگیره در را به پایین میکشم میگویم:
-باید خودم برم کف میدون، اینجور نمیشه. اتاق بسیج دست تو.
بی هیچ خداحافظی و حرف اضافه در را محکم میبندم و به سمت درب خروجی دانشگاه میروم.
تا پایم را در خیابان میگذارم سوت و کور بودنش اعصابم را بیشتر بهم میریزد. خیابان پرترافیک، حالا خالی از آدم و ماشین است.
قدمهای بلند بر میدارم بلکه به میدان اصلی برسم. هرچه جلوتر میروم شهر شبیه شهر مردگان شده است. به ۵۰ متری میدان که میرسم، بوی لاستیک سوخته به مشامم میخورد. هر چه نزدیکتر میشوم از آن سکوت فاصله میگیرم و وارد همهمه و سر و صدای مردم میشوم. صدای بوق ماشینها، صدای داد و انفجار در هم پیچیده است.
اخمهایم را درهم میکشم؛ آنقدری که پیشانیام درد میگیرد. وقتی به میدان میرسم از وضعیت پیش آمده تعجب میکنم. دختر و پسرها دور تا دور آتشهای برافروخته شده ایستادهاند و رانندهها هم پشت فرمان ماشینهایشان در حال تماشا هستند.
اکثر ماشینها راننده دارد اما نمیفهمم آن جمعیت وسط میدان چه افرادی هستند؟
میخواهم جلوتر برم که دونفر از کنارم شتابان رد میشوند و تنهای به من میزنند و من به دلیل ناگهانی بودن این ماجرا روی زمین پرت میشوم. دو دستم را سپر صورتم میکنم.
-کمکت کنم باباجان؟
سرم را بالا میآورم؛ پیرمرد است. از همانهایی که دلت نمیآید از آنها دل بکنی. سعی میکنم بنشینم اما کف دستانم میسوزد. پیرمرد کنارم زانو میزند و بطری آب نصفهای را سمتم میگیرد.
-بیا دخترم بخور؛ دهنی نیست از سرکوچه خریدم که وضو بگیرم.
با مهربانی بطری را از او میگیرم و آرام درش را باز میکنم و به لبهایم نزدیک میکنم.
-هی بابا جان؛ این جوونا هم گناه دارن خرج زندگیشون رو به زور دارن میدن، الانم که بنزین گرون شده.
آب در گلویم میپرد و شروع به سرفه میکنم. انگار تازه با واقعیت روبهرو شدهام. پیرمرد راست میگوید، آنها حق دارند اعتراض کنند. آرام بلند میشوم؛ کمی زانوهایم درد میکنند اما مهم نیست. چادرم پر از خاک شده است. شروع به تکاندنش میکنم.
رو به پیرمرد میکنم که سر به زیر در حال ذکر گفتن با تسبیح یاقوتیاش است.
-ممنون پدر جان؛ اولش خیلی عصبی بودم از وضع پیش اومده اما حالا دودل شدم.
سرش را بلند میکند و با لبخندی میگوید:
-حالا همه همشم حق ندارن.
گیج شدهام تا به الان حقی به آن ها تعلق نداشت؛ اما حالا با گفته آن پیرمرد بخشی از حقها را، متعلق به آنها میدانم. به خود که میآیم پیر مرد رفته است. انگار تنها آمده بود کمکی به من بکند.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
#روایت_عشق 💞
🌸 کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
ما همراهی کنیم و او تکبیر بگوید
ما مُحبّ شویم و او محبوب شود
ما عاشق شویم و او دلبری کند
ما سربازی کنیم و او قیام کند
ما پیروی کنیم و او فرمان دهد...
#میلاد_امام_حسن_عسکری (ع)❣️
#برهمگان_مبارڪ_باد❣️
مداحی_آنلاین_بدونید_آقام_تاج_سر_و_من_خاکِ_پاشم_بنی_فاطمه.mp3
6.16M
🌸 #میلاد_امام_حسن_عسکری(ع)
💐بدونید آقام تاج سر و من خاکِ پاشم
💐ایشالله یه همچین شبی رو سامرا باشم
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(🎊)
عیدتون مبارک🎉🎈😍
😇¦ #عیدتون_مبارک
💛¦ #میلاد_امام_حسن_عسکری
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت دوم
مسیر من و عارفه جداست. از هم خداحافظی میکنیم. بهتر است از خیابانهای فرعی به طرف خانه بروم.
مسیرهای اصلی به خاطر اعتراضات تقریبا مسدود است. کمکم به وسط احمدآباد میرسم. خیابانها شلوغ است.
ترجیح میدهم از طرف خیابان خواجه نظامالملک بروم؛ اما احساسی به من میگوید از این طرف نروم. نمیدانم چرا.
به حسم توجه نمیکنم. وارد خیابان میشوم. خلوت است؛ برعکس بقیه خیابانها. وارد کوچه اول خیابان میشوم.
انتهای کوچه مدرسه دهخدا قرار دارد؛ اما بچهها تا الان تعطیل شده اند. کوچه تقریبا خلوت است. چند قدم نرفتهام که صدایی توجهام را جلب می کند.
یواش به طرف صدا میروم. داخل بنبست چند نفر دارند پچپچ میکنند. کمی جلوتر میروم تا صدایشان را بشنوم. چند جوان داخل کوچه ایستادهاند.
_گوش کن. دم خیابون احمدآباد و کل خیابونای منتهی به میدون رو بستیم. الان نوبت ماست. از قبل میدونید که باید چکار کنید. من برای یادآوری میگم. کیهان یادت نره. کار تو از همه مهمتره. اگه فیلم و عکس به موقع نفرستی کار پیش نمیره ها.
_باشه خیالت تخت.
نمیدانم کی هستند اما مشکوک اند. احتمالا نقشهای دارند که این شروع ماجراست.
نمیتوانم دخالت کنم اما بیخیال هم نمیتوان شد.
مسئله مهمی است. یاد حرفهای محدثه و تحلیلهای اتفاقات سال ۹۶ میافتم: هدف درگیریها و آشوبها از بینبردن امنیت است. ناامنی بزرگترین مصیبت برای هر کشوره.
میآیم بروم خانه. چند قدم میروم تا از کوچه عبور کنم. اما وجدانم اجازه نمیدهد. نمیدانم چکار کنم.
تصمیم میگیرم که مراقبشان باشم. گوشه ای پنهان میشوم. موبایلم را در میآورم و شروع به عکاسی میکنم.
از بچههای پایگاه یک چیزهایی یادگرفتهام. چند عکس که میگیرم انگار حرف هایشان تمام میشود.
به سمتی حرکت میکنم که متوجهم نشوند. کمی حواس خودم را پرت نشان میدهم تا عادی جلوه کنم.
بدون توجه از کنارم عبور میکنند. هرکدام به طرفی میروند. بعضی صورتشان را با کلاه و دستمال میپوشانند.
احتمالا میخواهند شناسایی نشوند. چند نفرشان باهم به سمت خیابان میروند. به دنبالشان میروم.
وارد خیابان احمد آباد میشوند.تصمیم میگیرم خانهرفتن را بیخیال شوم. این مسئله مهمتر است.
آرام تعقیبشان میکنم. احساس خوبی ندارم. انگار یک نفر پشت سرم میآید. توجهی نمیکنم و به دنبال مردها میروم.
نزدیک میدان که میشوم یکی از پسرها چیزی از جیبش در میآورد. دیگری میدود و کنار لاستیک آتش گرفته میایستد.
روی لاستیک نفت میریزد و آتشاش را زیاد میکند. دود، ورودی خیابان را میگیرد. به مردها نزدیک میشوم.
دوباره مشغول حرف میشوند: حالا شعار بدید و فیلم بگیرید.
از قبل دست به کارشدهام. از جزءبهجزء حرکاتشان فیلم میگرفتم. مشغول فیلمبرداری از حرفهایشان بودم که ناگهان یکی از آنها به دوربین نگاه میکند.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با خانم زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
السلام علیک یا حسن العسکری علیه السلام
«إِنَّ الْوُصُولَ إِلَی اللّهِ عَزَّوَجَلَّ سَفَرٌ لا یُدْرَکُ إِلاّ بِامْتِطاءِ اللَّیْلِ.»:
وصول به خداوند عزّوجلّ، سفری است که جز با عبادت در شب حاصل نگردد.
مسند الامام العسکری
#میلاد_امام_حسن_عسکری 🌷
سلام
قبلا در دوران مدرسه چادر ساده سرم میکردم و خیلی سخت نبود. چون از کوله پشتی استفاده نمیکردم. عادت داشتم
ولی الان خیلی وقته که از چادر حسنا استفاده میکنم و خیلی راحته.
کیف رو هم راحت میشه روی شونه انداخت.
اگر چادر کش خوبی داشته باشه (نه خیلی محکم نه خیلی شُل)، و البته چادر خیلی بلند نباشه که روی زمین نکشه، پوشیدن چادر سخت نیست.
کمکم عادت میکنید.
درباره سوال دوم، رنگ روسری یا مقنعه بستگی داره به جایی که قراره برم. اگه بدونم جایی که میرم محیط رسمیتری هست یا نامحرم زیاده، رنگ تیره میپوشم.
ولی در کل از رنگهای جیغ هم استفاده نمیکنم هیچوقت