📖 لوح | دروازه دانش
🔻حضرت آیتالله خامنهای: «کتاب، دروازهای به سوی گسترهی دانش و معرفت است و کتاب خوب، یکی از بهترین ابزارهای کمال بشری است.» ۱۳۷۲/۱۰/۴
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب
سلام خواهش میکنم🙏🏻
-----------
سلام
راستش من اولین رمانم را دارم مینوسم و قبلا درحد داستان و یا دلنوشته نوشتم. بیشتر فعالیتم در حوزه خبر نویسی و تحلیل خبریه اما خوب به دلیل علاقه ام و همین طور همراهی های خانم شکیبا تصمیم به نوشتن رمانم کردم که ان شاءالله به زودی نشرش میدم.🙂
#پاسخگویی_صدرزاده
🏴 یا فاطمة اشفعیلنا فیالجنة
▪️شهادت خانم حضرت فاطمه معصومه(سلامالله علیها) رو محضر حضرت ولی عصر(عجلالله) و ولی نعمتمان حضرت رضا(ع) تسلیت عرض میکنیم.
📖 السلام عليكِ يا بنتَ رسولالله السلام عليكِ يا بنتَ فاطمةَ و خديجةَ السلام عليكِ يا بنتَ أميرالمؤمنين السلام عليكِ يا بنتالحسن و الحسينِ السلام عليكِ يا بنتَ وليِّ اللهِ السلام عليكِ يا أختَ وليِّاللهِ السلام عليكِ يا عَمَّةَ وليِّ اللهِ السلام عليكِ يا بنتَ موسي بن جعفرٍ و رحمةُ اللهِ و بركاته.🖤
🥀 #وفات_حضرت_معصومه
#حضرت_معصومه س
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت چهارم
چادرم را روی سرم صاف میکنم. با اضطراب و عصبانیت نگاهش میکنم.
با لحن خشک و جدی میگویم: ممنون آقا. ولی تو کی هستی که منو اینجوری میکشونی دنبال خودت. مگه آزار داری که نجاتم میدی بعد اینجوری منو میکشونی. داشتم با سر میخوردم زمین.
تابه حال اینگونه با مرد نامحرم حرف نزده بودم. احساس ترس و هیجان را باهم تجربه میکردم. مثل اولین بار که مبارزه کردم.
نفسش که بالا میآید میگوید: نترس. من غریبه نیستم. اگه از اونجا نجاتت نمیدادم و تا اینجا نمیکشوندم شاهین و کیهان یه بلایی سرت میاورد.
با اخم نگاه میکنم و میگویم: چی؟تو اونارو میشناسی؟ نکنه همدست اونایی؟
دستشرا به نشانه نه تکان میدهد و میگوید: اصلا. من با اونا نیستم. فقط میدونم اونا دنبالتن. کاری هم به الان که تعقیبشون کردی نداره.
چی. از کجا میداند که من آنهارا تعقیب میکنم. داشتم از تعجب شاخ در میآوردم که میگوید: تعجب نکن من آشنام. بخشی از وجود خودتم. منم. سیدعلی. یادت نمیاد.
سید علی چه اسم آشنایی. اما ما که در میان آشنا و فامیل سید علی نداریم.
فقط تنها سید علی که من می شناسم شخصیت داستانم است که هنوز بخشی از آن را نوشتم.
اما چطور ممکن است. یعنی....
میگوید: آره درسته. من سیدعلی داستانتم. همون کسی که تصور کردی و خواستی شخصیت اصلی رمانت باشه.
کلافهام. انگار دارد من را مسخره میکند. دلم میخواهد تلافی کنم. حتی اگر سیدعلی داستانم هم باشد باز هم دلیل نمیشود اینگونه من را بکشد و بعد مسخره کند.
یک لحظه میگویم: اون چیه؟
به پشت سر که نگاه میکند، با پا ضربه ای به ساق پایش میزنم. از درد روی زمین مینشیند.ناله اش بلند میشود و میگوید: آخ چرا میزنی؟
احساس خوبی پیدا میکنم. دلم کمی خنک میشود.
میگویم: هیچی. اینو زدم که دستت بیاد فکر نکنی با یه دختر ساده طرفی. حالا اگر راست میگی ثابت کن.
دست در جیبش میکند و برگه ی کاغذی به دستم میدهد. برگه را میخوانم: شخصیتهای اصلی سیدعلی، حاج احمد، مجید...
این برگه صفحه پیرنگ داستانم است. میگوید: این مال خودته مگه نه؟ باور کردی؟
متعجب نگاهش میکنم. احتمالا دیوانه شدم. انقدر با خودم حرف زدم که...
ناگهان یک نفر از ته کوچه پدیدار میشود و با سرعت به طرف ما میآید.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
سلام بله این سه داستان هم زمان با هم و مکمل همدیگه اند. باهم بخونید خیلی بهتر داستان را متوجه میشوید.
________________
سلام قرار بر این هست که من و خانم صدر زاده یک قسمت در روز و خانم شکیبا دو پارت بزارند.
#پاسخگویی_اروند
خیلی لطف دارید 🌹
برامون دعا کنید خوب باشیم و خوب بمونیم و خوب شهید شیم😔🌹
#پاسخگویی_اروند
سلام بنده یک رمان نوشتم ولی چون هنوز کامل نشده، منتشر نکردم
ان شاءالله به زودی در همین کانال منتشر میشه🌹
#پاسخگویی_اروند
سلام بله درست می فرمایید ترس جز جدایی ناپذیره مخصوصا در دختر ها. حتی اگر رزمی کار باشید. 👍🏻
ولی در ادامه داستان متوجه میشید که بنده یا خانم شکیبا اصلا قصدمون معرفی یک فرد بی نقص نیست بلکه هدف چیز دیگه ایست.
خیلی ممنون که این نکته رو بیان کردید. 🌹🌸
#پاسخگویی_اروند
بنده و خانم شکیبا داستان خط قرمز و یک داستان دیگر رو باهم ایده پردازی کردیم و نوشتیم. بعضی از شخصیت های داستان ایشون از داستان بنده هستند. ان شاءالله بعد از انتشار داستان متوجه می شوید. ممنونم. 🌹
#پاسخگویی_اروند
دوستان عزیز امشب سالگرد شهادت #حضرت_معصومه سلام الله علیها ست.
و امروز سالگرد شهادت شهید ادواردو آنیلی هم بود.
شهید ادواردو هم مظلومانه شهید شد، و هم مظلومانه به خاک سپرده شد(مسلمان بود ولی به روش مسلمانان غسل و کفن نشد)، و هم الان غریب هست و کسی سر مزارش نمیره...😢
بیاید امشب و فردا به یاد این شهید باشیم
و اگر اشکی برای حضرت معصومه ریختیم، اگر زیارتی خوندیم و هر کار خوب دیگری انجام دادیم، ثوابش رو از طرف شهید ادواردو به حضرت معصومه هدیه کنیم.
اصلا هرکسی این پیام رو میبینه، ۱۴تا صلوات به نیابت از شهید ادواردو به حضرت معصومه هدیه کنه...
مطمئن باشید شهید یه جایی براتون جبران میکنه،
چون خیلی غریبه،
مثل بقیه شهدا سر مزارش مراسم نمیگیرن،
مادر و خانوادهش نمیان بهش سر بزنن...
خیلی خوشحال میشه که شما به یادش هستید.
#حضرت_معصومه
#شهید_ادواردو_آنیلی
#ادواردو
سلام
ممنونم، نظر لطف شماست🙂🌿
نه، ترتیب خاصی نداره.
البته رمان رفیق جلد اول خط قرمز هست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
فعلاً تمرکز روی داستان نیمهها ست.
به زودی ادامه پیدا میکنه انشاءالله
#پاسخگویی_فرات
سلام
مزارشون در مقبره خانوادگی خاندان آنیلی هست در ایتالیا که یک ملک خصوصیه.
ضمن این که خانواده ادواردو خودشون اون رو شهید کردند
#پاسخگویی_فرات
دوستان عزیز، امروز شهادت حضرت معصومه هست و طبق قانون همیشگی، در چنین روزهایی به احترام اهل بیت علیهم السلام داستان رو قرار نمیدیم(مخصوصاً که داستان نیمهها جنبه طنز هم داره).
اما انشاءالله هم یک داستان کوتاه داریم هم معرفی کتاب.
✨بدرقه ستارهها
رهبرانقلاباسلامی: این دختر جوان تربیتشده دامان اهلبیت، با پاشیدن بذر معرفت در طول مسیر و بعد رسیدن به قم، موجب شد که قم به عنوان پایگاه اصلی معارف اهلبیت بدرخشد.
➡️ ۱۳۸۹/۰۱/۲۹
#حضرت_معصومه
nf00627230-1.mp3
2.03M
🎵این پیام را جهانی کنید!
🔻ماجرای نامۀ جالب دختر دانشجو بعد از زیارت حضرت معصومه
#کلیپ_صوتی #حضرت_معصومه
@Panahian_ir
✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
#تسبیح_سبز🌱
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
به سمت مقصدی نامعلوم حرکت میکنیم، گویی جایی میان بیابانهای غزه.
دائم ذکر میگوید؛ انگار لبهایش خسته نمیشوند. البته این نوای آرام باعث میشود که خوابم نبرد. اکثر خیابانها و جادههای این راه، بیابانی و خاکی است. گاهی هم چراغها خاموش است. تنها روشنایی، موشکهایی است که از دور رد میشوند همانند شهابی آسمانی.
آینه جلوی راننده را کمی پایین میدهم و به اویی که به در تکیه داده و پاهایش را روی صندلیها دراز کرده نگاه میکنم. یک دستش به پهلویش است و دست دیگر درگیر تسبیح سبز رنگش.
ای کاش نمیگفتم که عمار زخمی شده است. یادم است دو روز پیش را:
دور تا دور اتاق میچرخید. گاهی مینشست و به دقیقه نکشیده بلند میشد، ثانیهای بعد وضو میگرفت و نماز میخواند. و باز تمام اتفاقات تکرار میشد.
-بسه عطیه، خسته نشدی؟
نگاهم کرد. اصلا گریه نمیکرد حتی یک قطره؛ اما تمام تنش میلرزید. چندباری دهان باز کرد اما هیچ کلمه ای بیرون نیامد. باز سر سجاده رفت و کتاب دعا را بر داشت.
انگار صدایم را نشنیده بود. از وقتی خبر مجروحیت عمار را شنید بیقرارتر شد. حق هم دارد؛ تنها کس و کارش عمار است.
به سمتش رفتم و جلوی سجادهاش زانو زدم. حتی نگاهی به من نکرد، با دو دست مفاتیح را بستم که باعث شد سوالی نگاهم کند. هم آرام بود هم نگران، انگار در چشمانش جنگی به پا شده بود.
-چرا اینجوری میکنی باخودت؟
نفسی کشید.
-راه بیوفت بریم به سمت غزه.
چی؟ انگار حرفهایم را نمیفهمید.
بیحرف بلند شد و به سمت چادر عربیاش رفت. اول روبندهاش را روی صورت انداخت و بعد چادرش را سر کرد و روبنده را بالا انداخت.
-زینب بلند شو.
بلند شدم و به سمتش رفتم. میخواستم چادرش را بردارم که عقب کشید.
-بریم زینب. بریم.
کلافه شده بودم.
-کجا؟ ساعت رو ببین، شب از نیمه گذشته.
انگار از من ناامید شده بود، به سمت در رفت که سریع به سمتش رفتم و دستش را گرفتم.
-کجا؟
سرش را به سمتم بر گرداند و با آن چشمان سیاهش نگاهم کرد.
-عمار تنها ست. غزه پر از جاسوسه. تنها کافیه اون رو شناسایی کنند.
آن لحظه نمیدانستم چه بگویم. میشناسم او را؛ بحث عمار که میان میآید لجباز میشود. چادرم را به همراه کلید ماشین برداشتم و دنبالش راه افتادم. درست نمیتوانست قدم بر دارد. هراز چند گاهی دستش را به شکم میگرفت و گاهی میایستاد.
-حالت خوب نیست! عطیه بیا و راضی شو نریم.
محکم میایستد.
-عمار منتظره. این بار هم باید من هدیهای باشم برای تنهاییهاش، حتما خوشحال میشه.
و باز راه افتاد. وقتی از در خارج شدم چشمم به درب خانه همسایه بغلی افتاد.
به یادش که میافتم دستانم را به دور فرمان ماشین فشار میدهم.
ای کاش عمار بود. چند روز پیش زن همسایه که تازه آمده بود به این خانه به رسم همسایگی کاسهای آش آورده بود برایمان و از آن روز دیگر پیدایش نشد. حتی خانهاش هم نیست.
علاقهای به خوردن نداشتم؛ اما عطیه آش را که خورد مریض احوال شد. دکتر هم تشخیص سمی قوی را داد، که او را از پا میاندازد.
همسایهها میگفتند که آن زن از زنان مفتیهای وهابی بوده است و چون آوازه این خانواده را شنیده که چقدر محب اهل بیت اند میخواسته با این کار، خودی نشان بدهد و انتقام بگیرد.
-چراماتت برده، بیا هوا سرده.
با صدایش برگشتم به سمتش. کنار ماشین ایستاده بود.
برای اینکه معطل نشود سریع قفلهای ماشین را باز کردم. وقتی نشستیم داخل ماشین به سمتش بر گشتم.
-بیا برگردیم. عمار از پس خودش بر میاد، حالت اصلا خوب نیست.
لبخند زد.
-بابام تا زنده بود میگفت عمار تنهاییهاش با من پر میشه. میخوام خوشحال بشه.
از حرف خود کوتاه نمیآمد. آن قدری که حالا در جادهها سر گردانیم.
باصدای بوق ماشینی حواس خود را جمع میکنم و به جاده خیره میشوم. در این دو روز که در راه بودهایم حالش بدتر شده؛ اما قبول نمیکند که حداقل در یکی از شهرها اقامت کنیم. نفسی کلافه میکشم. هوا تاریک است و جاده خلوت. سر خم میکنم و از شیشه جلوی ماشین به تابلوی سبز رنگ روبه رویم نگاه میکنم: غزه ۹۵۴ كيلومترات.
سکوت اتاقک ماشین را فرا گرفته است. دیگرحتی زمزمههای ذکر گفتن عطیه هم نمی آید، سری بر میگردانم. انگار خواب رفته است. نمیدانم چرا حسی مرا وا میدارد که گوشهای بایستم. پیاده میشوم و درب روبهروی عطیه را باز میکنم. لبخند روی لبهایش است. کمی تکانش میدهم اما عکسالعملی نشان نمیدهد. تنها صدای بر خورد تسبیح با کف ماشین میآید.
#وفات_حضرت_معصومه
#محدثه_صدرزاده
🔗ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
چون شواهدی وجود داره که نشون میده ایشون در راه توسط عوامل حکومت بنیعباس مسموم شدند.
#پاسخگویی_فرات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فاطمه اسدی کیست و چرا گروهک دموکرات او را به شهادت رساند؟🌷
▪️انتشار به مناسبت شهادت حضرت فاطمه معصومه (سلاماللهعلیها) و روز تدفین این شهیده بزرگوار🌷🥀
#حضرت_معصومه