eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
509 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هفتم ته گلویم می‌سوزد اما نمی‌توانم سر جانم نترسم؛ دهانم را می‌خواهم باز کنم و باز هم داد بزنم که می‌بینم جلوی در بسیج آن دختر می ایستد و من چون آمادگی اش را نداشتم مستقیم به در آهنی می‌خورم. درد بدی در سرم می‌پیچد. -کسی هست درو باز کنین. دختر با داد و بیداد به جان در افتاده و مشت می‌زند. بعد از چند دقیقه در باز می‌شود. آنقدر سرم درد می‌کند که جانی برای حرکت ندارم. باز دختر دستم را می‌گیرد و در را به سمت سینه سرباز هل می‌دهد و وارد می‌شود. احمدی در حالی که دستش به سینه اش است می گوید: -خانم هاکجا؟ درحال داد زدن است اما آن دختر بی اهمیت مرا گوشه ای می اندازد و سریع در را می‌بندد و پشتش را هم می اندازد. -خانم این چه رفتاریه چرابی اجازه وارد می‌شید. خودم هم نمی‌دانم باید چه بگویم از دست این سرباز کفری شده ام. آن همه داد زدم صدایم را نشنید؛ حالا هم طلبکار است. کمی روسری ام را که روی صورتم افتاده است را عقب می‌کشم. -منم احمدی؛ معلوم هست کجایی این همه داد زدم. تعجب می‌کند و با گیجی نگاهم می‌کند. با دستانم به دختر اشاره می‌کنم که روی زانوهایش خم شده و نفس نفس می‌زند. می‌خواهم حرفی بزنم که دختر در همان حال می‌گوید. -من....فقط...می‌خواستم......ک..مکت...کنم. نفس هایش بریده بریده است. راست می‌گوید؟ نمی‌دانم! اما اگر قصدش غیر از این بود مرا به اینجا نمی آورد. -خانم صدرزاده من الان چیکار کنم؟ به تندی نگاهش می‌کنم وبا حرصی که در صدایم معلوم است  می گویم. -همین جا بشین و از جات جم نخور؛ که اگه یه بدبخت دیگه ای مثل من داد زد صداشو بشنوی. سربه زیر می اندازد. -یک لحظه رفتم یکم ناهارمو بخورم. خنده ام می‌گیرد خدایی من به چیه این پسر دل خوش کرده بودم که بیاید کمک من. پسری لاغر وبلند قد با لباس کرم قهویه سربازی. از جایم بلند می‌شوم. عجیب است که دختر هنوز هم نفس نفس می‌زند، خیلی دلم می‌خواهد چهره اش را ببینم. دستی به بازویش می‌زنم. صدای خس خس نفس هایش به گوشم می‌رسد. -حالت خوبه؟ سرش را که بالا می آورد جا می‌خورم این خود من هستم اما با کمی تفاوت. دستانم شل می‌شود و از بازویش سر می‌خورد. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
سلام به نظرم ایشون سه تا ویژگی مهم دارند: ۱.حجاب ۲.مطالعه بالا ۳.دغدغه مند بودن
سلام راستش اون دونفر را از خودشون بپرسید، چون منم زیاد درجریان دلایلشون نیستم. اما خود من به دلیل این که اکثر جاهابه خاطر یک سری دلایل شخصی فامیلم دردسرساز شده بهتر دونستم که اسم مستعار بزارم که فامیل یه شهید باشه تا هربار با دیدنش یاد این بیوفتم که قراره برای شهدا و احیای راهشون کاری کنم. اما درکل مشخص بودن شخصیت واقعی توی فضای مجازی برای افرادی که فعال هستن جالب نیس. اما تموم خبر هایی که نوشتم به اسم و فامیل خودم نوشته شده.
سلام حرص که بله زیاد میخورم، اما فردی نیستم که خود خوری کنم. اکثرا اگه کاری که دنبالش بودم حل نشه حرص میخورم و یا با افرادی که درست کار رو انجام ندادن دعوام میشه چون کارشون رو درست انجام ندادن و یا خودم کار رو انجام میدم.
سلام بله اصفهانیم اگه دختر هستید مجموعه‌های فرهنگی یادگاران امام وفانوس خوبن. واگه هم پسرید مجموعه فرهنگی سبحان خوبه. و اما مراکز فرهنگی بیشترین توصیه‌م پاتوق کتابه که یکی در خیابان فرشادی و یکی دیگه توی خیابان سروشه و بهترین جا برای آرامش روحه جای قشنگیه. و در آخر تنها جایی که به عنوان هیئت و جای فرهنگی سراغ دارم گلستان شهدای اصفهانه که عالیه.
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هفتم مجید تا این را می‌شنود می‌گوید:عه خب پس منتظر وایسیم تا بیاد بعدش باید بریم. سریع می‌گویم:کجا اون وقت؟ مجید می‌گوید:باید برگردیم پایگاه. احتمالا هنوز اونجا امنه. می‌گویم:منظورت از هنوز چیه؟اتفاقی افتاده مگه؟ مجید می‌گوید: ما رو باش فکر کردیم هوش‌مون رو از مادرمون به ارث بردیم، نگو ایشون.... سیدعلی با پا ضربه ای به پای مجید می‌زند ومی‌گوید:ایشون چی؟؟؟؟ مجید می‌گوید:آخ چرا میزنی. هیچی منظورم اینه مامان جان، خب این آشوب گرا ممکنه به پایگاه‌های بسیج هم حمله کنن دیگه مثل ده سال قبل. سید علی می‌گوید: مجید برو کل کوچه رو یه بار بررسی کن که کسی از آدمای شاهین نباشه تا عارفه خانم اومد بریم. مجید می‌گوید: چشم قربان منتظر دستور شما بودم خوبه الان اومدما. می‌گویم: می دونم الان اومدی ولی برو یه نگاه دیگه بنداز. _چشم مامان چون شما گفتی انجام می‌دم مجید می‌دود تا آخر کوچه. می‌گویم: آقا سیدعلی میشه بگی این شاهین چجور آدمیه؟ سید علی می‌گوید: دقیقا همونی که نوشتی. جسور، خودخواه، عضو سازمان mi6،آموزش دیده در اسرائیل، یک ضدایرانی به تمام معنا. می‌گویم: یعنی واقعا همین شده که نوشتم. اگه اینطوری باشه پس یعنی.... سید علی می گوید: آره. همه ما اون جوری شدیم که نوشتی. هر بخش تفکرات شما تپی وجود یکی از ماست. اما فکر کنم موقع نوشتن مجید از دستت در رفته. لبخند می‌زنم و می‌گویم: چرا؟ می‌گوید: چون مجید واقعا.... همان لحظه مجید سر می‌رسد و می‌گوید: واقعا چی؟؟ _هیچی. خیلی آقا و خوبه. مگه نه؟ مجید می‌خندد و می‌گوید: بله دیگه. پس چی؟ مشغول صحبت با مجید بودم که احساس کردم یک نفر با سرعت به طرف ما می‌دود. سرعتش به قدری زیاد است که الان است با صورت بیوفتد. چادرش می‌رود زیر پایش و می‌آید زمین بخورد که می‌گیرمش. چادرش را می‌تکاند و می‌گوید: خیلی ممنون. ببخشید. نگاهش می‌کنم و می‌گویم: خواهش می‌کنم. مواظب.... اینکه عارفه است. می‌گویم: عارفه خودتی؟ چرا انقدر هراسونی؟ عارفه تازه متوجه من می‌شود. نفس نفس می‌زند. می‌برمش گوشه ای تا حالش کمی جا بی‌اید. کمی که بهتر می‌شود می‌گوید: وای زهرا. نمی‌دونی با چه بدبختی تا اینجا اومدم. اون طرف خیلی شلوغه. ماشین‌ها رو جوری پارک کردن که نمی‌شه تکون خورد. از کوچه پس کوچه اومدم تو بزرگمهر. یه سری شروع کردن شعار دادن. از ترس دویدم تا اینجا. سیدعلی می‌آید جلو و می‌گوید: سلام عارفه خانم. بلاخره اومدین؟ حالتون خوبه؟ عارفه متعجب نگاهم می‌کند و با اشاره می‌پرسد: کیه؟ می‌گویم: داستانش طولانیه. آشناست. بعدا برات تعریف میکنم. فعلا باید بریم. اینجا هم زیاد امن نیست. مجید می‌رود آخر کوچه و می‌گوید: سریع بیاید بریم. این طرف یه راه داره که می‌خوره به احمد آباد. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
سلام چشم از این بعد این کار رو انجام میدم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام چه جمله زیبایی! سپاسگزارم از شما🌷
سلام بله، این شهید رو می‌شناسم. باید خود شهید عنایت کنند، ان‌شاءالله مایل هستم ازشون بنویسم
سلام خیلی ممنونم، لطف دارید. ان‌شاءالله بهتر هم بشیم.🌿 خیر متاسفانه... به قول خانم صدرزاده، حکایت ما مثل اویس شده
سلام موقعیت این افراد الان یکم متفاوته ضمن اینکه اینترنت کامل قطع نبود، فقط پیام‌رسان‌های خارجی قطع بودند
سلام مبارک‌تون باشه. کتاب‌های خیلی خوبی هستند؛ اما توی قصه دلبری، شخصیت شهید محمدخانی کامل معرفی نمی‌شه. اگر می‌خواید این شهید رو بشناسید عمار حلب رو بخونید. یکی از کتاب‌هایی که از زبان همسر شهید بود و خیلی به دل بنده نشست، کتاب زندگی شهید منوچهر مدق بود.
سلام بستگی داره اون شخص کی باشه در چه جایگاهی اما به نظر بنده، اگر کسی یک نفر رو دوست داشته باشه، دوست‌داشتنی های محبوبش رو دوست داره و دوست‌نداشتنی‌های محبوبش رو دوست نداره. یعنی به علاقه‌ها و چارچوب‌های محبوبش احترام میذاره.
سلام افراد بدون این که بدونند خیلی چیزها رو از زندگی شخصی‌شون در فضای مجازی به اشتراک میذارن. این برای فالگیرها یه فرصت عالیه... بعضی‌هاش اتفاقی درست در میاد، خیلی‌هاش هم اشتباهه! ولی در این که این چیزها خرافاته شکی نیست
سلام متاسفانه نشد شرکت کنم، باید می‌رفتم جای دیگه ولی واقعا دوست داشتم شرکت کنم چون اعتراض به حقی هست. امیدوارم نتیجه داشته باشه
سلام هردو اسم مستعار هستند🙂
علیکم السلام بله مگه میشه این بانوی نویسنده متعهد رو نشناسم؟ خیلی نویسنده خوبی هستند. ان‌شاءالله موفق و سلامت باشند
سلام عباس که توی نیمهٔ تاریک هم هست! چشم، ان‌شاءالله به زودی...
سلام زندگی توی شهری مثل اصفهان مسئولیت هم زیاد داره... ان‌شاءالله کم‌کم مراکز فرهنگی توی همه شهرها رشد کنند. شما هم اگر دوست دارید کار فرهنگی بکنید می‌تونید توی بسیج فعالیت کنید. بسیج همه جا هست.
سلام بله؛ چون لفظ آقا یا خانم نشانه احترام هست. و احترام گذاشتن به افراد سن نمی‌شناسه.
دوستان بنده الان جایی هستم، ان‌شاءالله بقیه سوالات رو فردا صبح پاسخ می‌دم.
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 15 و با چشم به دفتر اشاره می‌کند. درکشان نمی‌کنم؛ آن‌ها از یک دفتر شروع شده‌اند. از چرخیدن خودکار روی صفحات کاغذ، از بازی انگشتانم روی دکمه‌های کیبورد. من از کجا شروع شده‌ام؟ از یک سلول کوچک در تاریکی‌های رحم. آیات قرآن درباره خلقت انسان در ذهنم ردیف می‌شوند و می‌رسند به آن آیه که: يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ(ای انسان، چه چیزی تو را نسبت به پروردگار بزرگوارت مغرور کرده است؟/ سوره انفطار، آیه6). از خودم خجالت می‌کشم. عباس می‌گوید: ما قبل از نوشته شدن وجود داشتیم. همون‌طور که روح همه آدما قبل از به دنیا اومدن وجود داشته و توی عالم ذر هم رو دیدن. ابوالفضل هم صفحه گوشی‌اش را می‌بندد. نگاهی به دفتر می‌اندازد و می‌گوید: واقعا ممنونم مامان. -بابت چی؟ با چشمانی لبریز از ذوق به بشری نگاه می‌کند: بابت این که بشری رو هم نوشتی. صورت بشری زیر نگاه ابوالفضل گل می‌اندازد. لب می‌گزد و با چشم و ابرو اشاره می‌کند که یعنی جلوی بقیه زشت است این حرف‌ها. ابوالفضل اما زده است کانال عاشقانه و بی‌توجه به رنگ به رنگ شدن بشری، نگاهش می‌کند. این بشرایی که من نوشته‌ام، همه‌جا جسور و شجاع است و فقط به ابوالفضل که می‌رسد این‌طور خجالتی می‌شود؛ مثل دختر چهارده ساله. حاج حسین می‌گوید: اگه واقعاً می‌خوای تشکر کنی، برو از خدا تشکر کن که مامان رو خلق کرد و ماها رو گذاشت توی مغزش! حورا بالای سرمان می‌ایستد و روی دفتر خم می‌شود: ولی من از دستت دلخورم یکم. زیاد اذیتم کردی. عباس هم همراهی می‌کند: من رو هم همین‌طور. بلایی نموند که سرم نیاورده باشی. با چشمان گرد نگاهشان می‌کنم. رمان عباس را که هنوز ننوشته‌ام؛ اما حورا حق دارد بابت زندگی سختی که داشته، الان حسابی از دستم شاکی باشد. نمی‌دانم چه بگویم. عباس می‌خندد: اشکال نداره. همین که عاقبت به خیر شدیم بخشیدیمت. نورا یک‌باره می‌آید و کاسه کوزه بحث‌مان را بهم می‌ریزد: خب این حرفا رو ول کنین. بگین باید با بهزاد چکار کنیم؟ دوباره نگاه‌ها برمی‌گردد به سمت من. از این که همه از من راه حل بخواهند و نگاه‌ها به دهان من باشد استرس می‌گیرم. من که عقل کل نیستم! چند ثانیه فکر می‌کنم و بالاخره زبان می‌چرخانم: نمی‌دونم باید چکار کنیم؛ اما می‌دونم که نمی‌شه تا ابد این‌جا بمونم. -یعنی باید باهاش روبه‌رو بشی؟ این را اریحا می‌گوید. حاج حسین خیره است به نقطه‌ای نامعلوم و دارد بلند فکر می‌کند: نمی‌شه یه شبه نابودش کنی؛ زمان می‌بره. اما باید مهارش کنی. نباید بذاری بهت غلبه کنه. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 16 مغزم فقط پیغام خطا می‌دهد؛ نمی‌توانم فکر کنم. فکر کردن مال دنیای واقعی ست. دنیایی که قوانین حاکم بر آن منظم و از پیش تعیین شده‌اند؛ نه الان که اصلا نمی‌دانم چی واقعی ست و چی خیالی. شخصیت‌های رمانم که خیالی بوده‌اند واقعی شده‌اند و حالا یکی‌شان می‌خواهد جلوی من بایستد و شاید حتی به من آسیب بزند. اصلا نکند دارم خواب می‌بینم؟ شاید در همین شلوغی‌ها چیزی خورده توی سرم و بیهوش شده‌ام. شاید روی صندلی‌های آزمایشگاه خوابم برده. شاید... شاید هم واقعی ست. عباس که می‌بیند به یک نکته خیره شده‌ام می‌گوید: ما واقعی هستیم. انقدر شک نکن مامان! چشم می‌چرخانم سمتش و با گیجی نگاهش می‌کنم. چرا انقدر دوست دارد به من بگوید مامان؟ شاید چون خودم هم دوست دارم یک پسر مثل عباس داشته باشم. همیشه خاطرات مادران شهدا را بیشتر از همسران شهدا دوست داشتم و دارم. این که یک دسته‌گل درست کنی، همه‌جوره دورش بگردی، عمرت، محبتت، زندگی‌ات، خودت را برایش خرج کنی و برای سیدالشهدا هدیه بفرستی، واقعاً عاشقانه‌ترین داستان روی زمین است. یک چیزی بیشتر و برتر از فدا شدن. این محبت را هم فقط مادرها می‌فهمند؛ فقط دخترها. خب دخترها هم مادرهای بالقوه‌اند دیگر! دفترم را باز می‌کنم و بالای اولین صفحه سپیدی که می‌بینم می‌نویسم: بهزاد نمی‌تواند به خانه امن ما برسد. به خانه خودمان هم همینطور. بشری گردن می‌کشد تا ببیند چه نوشته‌ام. نوشته را چشم‌خوانی می‌کند و می‌پرسد: فکر می‌کنی اثر داره؟ شانه بالا می‌اندازم که شاید. می‌گویم: حالا دیگه خونه خودمون هم امنه. منو برسونید خونه. عباس می‌زند زیر خنده: حتی اگه امن هم باشه نمی‌تونیم برسونیمت. یه نگاه به وضع خیابونا بنداز! لبانم را روی هم فشار می‌دهم. این خانه را دوست دارم؛ اما دلم می‌خواهد برگردم خانه. دلم برای خانواده‌ام شور می‌زند. با صدایی که از نگرانی می‌لرزد رو به حاج حسین می‌کنم: این اوضاع تا کِی ادامه داره؟ نکنه به خونه‌های مردم حمله کنن؟ نکنه به خونه ما هم... بشری دستش را روی دستم می‌گذارد و حاج حسین حرفم را قطع می‌کند: اگه نگران خانواده‌تی می‌تونم دوتا از بچه‌ها رو بفرستم که مواظب خونه‌تون باشن. خوبه؟ -کدوم بچه‌ها؟ -شخصیت‌های رمان خودت دیگه! بعد رو می‌کند به ابوالفضل: برو مواظب خونه‌شون باش. کمیل رو هم می‌فرستم به موقعیتت. با موتور من برو. ابوالفضل بدون مکث از جایش بلند می‌شود. بشری ناخواسته می‌ایستد؛ اما حرفی نمی‌زند. ابوالفضل کتش را از روی دسته مبل برمی‌دارد و یک لبخند گرم حواله بشری می‌کند که یعنی خیالت تخت. سوئیچ موتور را از حاج حسین می‌گیرد و می‌رود؛ نگاه بشری هم به دنبالش. احساس دلتنگی می‌کنم؛ یکباره و ناگهانی. نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم این حس از کجا آمد؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هشتم امکان ندارد. دختر می‌خواهد دستش را بالا بیاورد اما آن قدر بی حس است که دستش می افتد. لبانش ازهم کمی باز می‌شود؛ کلمه آب را از میان لب هایش متوجه می‌شوم. با اینکه گیج شده ام اما بطری آبی که پیر مرد داده بود را در می آوردم در حد چند قلپی آب دارد. در بطری را باز می‌کنم و به لب های دختر نزدیک می‌کنم یک قلوپ می‌خورد و با دستش به زیر بطری می‌زند. به اطراف پایگاه نگاهی می‌کنم اینجا هم سوت و کور است. -بقیه کجان؟ احمدی سر بلند می‌کند. -اکثرا رفتن؛ فقط چند تا آقایون و دو تا از خانم ها هستن. سری تکان می‌دهم و دست دخترا که حالا آرام تر شده می‌گیرم؛ به سمت اتاق راه می افتم. دختر قدم هایش آهسته و بی جان است و هراز چندگاهی سرفه ای می‌کند. به درکه می‌رسم دست در جیب می‌کنم اما کلیدی پیدا نمی‌کنم؛ تازه یادم می افتد اتاق را به زهرا سپرده ام. برمی‌گردم به سمت احمدی. -میشه در را باز کنی؟ چشمی می‌گوید و کشوها را بررسی می‌کند. دختر هم‌چنان خس خس می‌کند وگاهی هم سرفه؛ انگار خودمن جلویم ایستاده است. با صدای دسته کلید ها به خود می آیم. احمدی به سمت در می آید. بازوی دختر را می‌گیرم و به سمت خود می‌کشم تا هر چه سریع تر در باز شود. کلید را که می‌چرخاند بفرماییدی می‌گوید و باز می‌رود. کفش هایم را در می آورم و وارد اتاق می‌شوم ؛ آن دختر هم پشت سر من می آید و سریع روی زمین می‌نشیند و به دیوار تکیه می‌دهد پاهایم از درد زق زق می‌کند. چادرم را بر می‌دارم و بر روی صندلی می‌گذارم. باید هر چه زودتر بفهمم این دختر کیست که تمام رفتار و حرکاتش شبیه من است. -خوب حالا اگه بهتری بگو کی هستی؟ لایه چشمانش را کمی باز می‌کند؛ نفس هایش کش دار شده است. نفسی عمیق می‌کشد. -آیه هستم. آیه؟ هرچه فکر می‌کنم همچین کسی را به یاد نمی آورم؛ آیه تنها اسم مورد علاقه ام است که در....... -وایساببینم چرا اسمت آیه است؟ خنده اش گرفته. -من گذشته توام! خوب توام از این اسم خوشت اومده روی گذشتت گذاشتی. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞