سلام خدمت همراهان محترم کانال
امشب به مناسبت میلاد با سعادت امام باقر علیهالسلام، چهار قسمت داریم✨
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 301
حامد انگار که بدیهیترین حقیقت دنیا را شنیده است، بدون تعجب و ناباوری، آه میکشد:
- خوش به حالشون. حتماً خیلی لذت داره.
- خیلی بیشتر از خیلی...
حرفم را میخورم. میترسم ادامه بدهم؛ این راز من است... حامد آن چیزهایی که من دیدهام را ندیده است...
من دیدم، چشیدم، نوشیدم و مست شدم... و برگشتم! چه بازگشت سختی!
پشیمان نیستم؛ اما از آن لذت نمیشود گذشت و نگرانم که خاطرهاش در ذهنم کمرنگ شود...
صدای کمیل را از پایین مسجد میشنوم:
- آقا خطرناکه، تو رو خدا بیاین پایین!
حامد میزند سر شانهام:
- بیا بریم پایین داداش. این بچه الان سکته میکنه از نگرانی تو.
- بریم.
به زمین که میرسیم، یکی از بچههای فاطمیون میدود جلو و میان نفسهای پریشان و بریدهاش میگوید:
- صد متر... بالاتر... سر شارعالنهر... گیر افتادیم...
حامد اخم میکند و من میپرسم:
- چطوری؟
جوان دست من را میگیرد و دنبال خودش میکشد. مقابلمان یک فرعی هست که مستقیم میرسد به شارعالنهر؛ اما هیچ عاقلی در شرایط جنگی این راه را انتخاب نمیکند.
از میان باغها و زمینهای کشاورزی، موازی با شارعالنهر قدم برمیداریم و میرسیم به کوچه باریکی که آن هم به شارعالنهر میرسد؛ شارعالنهر: خیابانی موازی با همان انشعاب فرات.
حالا از قبل به فرات نزدیکتریم.
پشت دیواری پناه میگیریم که رستم هم کنار آن نشسته است و آب قمقمهاش را روی سرش میریزد.
تاسوعاست و تشنگی را از لبهای حامد میتوان خواند، اما از صبح قمقمهاش را داد به یکی از بچهها و تا الان هم حتی کلمه «آب» را به زبان نیاورده است.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 302
نفس عمیقی میکشم و مشامم پر میشود از بوی آب و باروت و خون.
پای دیوار، یک مجروح خواباندهاند.
بشیر است که روی زمین دراز کشیده و دست روی چشمانش گذاشته.
از دردِ پای زخمیاش لب میگزد و با وجود پارچهای که بالای زخمش بستهاند، هنوز خونریزیاش بند نیامده.
با دیدن بشیر، روی زمین زانو میزنم و آرام صدایش میزنم. دستش را از روی چشمش برمیدارد و نمیدانم چهرهام چطور شده که سعی میکند بخندد:
- چیزی نیست آقا حیدر. نامردا پشت اون ساختمونن. هرکی بره توی خیابون میزننش!
و نیمنگاهی به پای زخمیاش میاندازد. رستم اضافه میکند:
- هربار از یه خرابشدهای میان بیرون و بچهها رو مجروح میکنن. نمیشه هم دقیقاً فهمید کجان.
دستی روی پیشانیِ عرق کرده بشیر میکشم:
- خوب میشی، نترس.
و بازوی رستم را میگیرم و دنبال خودم، کنار دیوار میکشانم:
- کجان دقیقاً؟
رستم، دیوار نیمهآواری را آن سوی خیابان نشان میدهد که در حاشیه نهر است و میگوید:
- فکر کنم دونفرن، پشت اون دیوارن.
صدای حامد را از پشت سرم میشنوم:
- مطمئنی جاهای دیگه نیستن؟
- این طرف خیابون رو پاکسازی کردیم. اون طرف هم بجز اون دیوار جای دیگهای نمیشه سنگر گرفت.
صدای دردآلود بشیر، مکالمهمان را قطع میکند. اسم حامد را صدا میزند و میگوید:
- دلم خیلی روضه میخواد، میشه یکم برامون بخونین؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 303
آخ که دقیقاً حرف دل من را زد و خیلیهای دیگر را.
اینجا نیاز به روضه و توسل بیشتر از هرجای دیگری ست. اصلا مانند ذخیره آب و غذاست که باید مواظب باشی ته نکشد؛ که اگر بکشد، دیگر توانی برای جنگیدن نخواهی داشت.
حالا فکر کن مثل بشیر زخمی باشی، دیگر چقدر این نیاز شدید خواهد شد...
حامد سری تکان میدهد:
- باشه... فقط برای تو؟
من و کمیل و رستم همزمان میگوییم:
- برای ما!
حامد لبخند میزند، چهارزانو روی زمین مینشیند و چشمانش را میبندد؛ درست مانند مداحی که روی پله پایین منبر نشسته است؛ انگار نه انگار که جنگ وسط میدان جنگیم!
کمی فکر میکند و بعد، کمکم صدای زمزمهاش بلند میشود:
- ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، سقای حسین سید و سالار نیامد...
چقدر خوب شد که این نوحه را خواند؛ این نوحه یک اصالت و آشنایی خاصی دارد.
نوحهای که شاید تکراری باشد؛ اما هربار مانند یک خبر تازه، داغ و دردناک قلبت را تلنگر میزند و میسوزاند و اشکت ناخودآگاه میجوشد.
بدون این که حامد اشارهای بکند، خودمان سینه میزنیم، همراهش زمزمه میکنیم و اجازه میدهیم اشک، تمام غباری که در این چند روز بر جانمان نشسته است را پاک کند.
نمیدانم؛ شاید پانزده دقیقهای میگذرد تا زمانش برسد که با پشت دست اشکهایمان را پاک کنیم و دوباره برگردیم به دنیای بیرحمی که در آن قرار گرفتهایم؛ اما این بار سبکبالتر.
حامد میخندد و با سر انگشت، اشکهایش را میگیرد:
- خب دیگه، زیادی دوپینگ کردین. بسه دیگه!
بشیر که در آستانه بیهوشیست، با صدای کمجانش میگوید:
- خدا خیرت بده آقا حامد. الهی حاجتروا بشی.
حامد دو دستش را به حالت دعا بالا میبرد:
- الهی!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 304
و دوربین دوچشمیاش را درمیآورد. با دقت به آن دیوار مخروبه آنسوی خیابان نگاه میکند و میگوید:
- اینا انتحاریان. کارشون اینه که تا وقتی زندهن، تا جایی که میتونن از ما بکشن.
یک دور تمام محیط را از نظر میگذرانم و به حامد میگویم:
- ببین، من اگه بتونم برم پشت اون درختا، بهشون مشرف میشم. میتونم بزنمشون.
حامد جهت اشاره دستم را میگیرد و به درختان درهمتنیدهای در حاشیه خیابان میرسد.
سرش را تکان میدهد و میگوید:
- ولی اگه بخوای بری اون طرف میزننت... باید حواسشون رو پرت کنیم.
سریع میفهمم چه در فکر حامد میگذرد که بلند میگویم:
- فکرشم نکن! خودم میرم.
- چارهای نداریم. باید شرشون رو بکنیم. این خیابون مهمه!
رستم به کمکم میآید:
- خب میشه یه راه دیگهای پیدا کرد...
- پیشنهادی داری؟
این را حامد محکم و بیرحمانه میگوید؛ با بیرحمیای از جنس جنگ.
جنگ جنگ است؛ دوست و رفیق و برادر سرش نمیشود. مثل یک هیولای وحشی میغرد و میدرد هرآنچه را که سر راهش قرار گرفته باشد.
و وقتی مقابل چنین هیولای بیرحمی هستی، باید به اندازه خودش بیرحم باشی...
لب خشکم را انقدر زیر دندانهایم فشار میدهم که طعم آهن خون برود زیر زبانم.
با پشت دست، خون لبم را میگیرم و اسلحه را از کنار دستم برمیدارم:
- باشه!
همزمان با حامد از جا بلند میشوم. حامد مشت آرامی به شانهام میزند:
- ببین، اون طرف فراته! کنار فرات میبینمت!
به زور تلخندی میزنم. حامد و رستم روی لبه دیوار تکیه میدهند و خشابشان را از جا در میآورند تا از پر بودنش مطمئن شوند.
خشاب من خالی ست و آن را با خشاب پر عوض میکنم.
گلنگدن اسلحهمان را میکشیم و من، زیر لب «بسم الله الرحمن الرحیم» میگویم و با چند گام بلند، راه میافتم به سمت درختها.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🌱امام محمد باقر علیهالسلام:
هر چشمی روز قیامت گریان است، جز سه چشم: چشمی که در راه خدا شب را بیدار باشد، چشمی که از ترس خدا گریان شود، و چشمی که از محرمات الهی و گناهان بسته شود.
کافی، ج 2، ص (80)
#میلاد_امام_محمد_باقر علیهالسلام مبارک باد.🌸🎉
#ماه_رجب
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بله درسته...
فقط کافیه ایمان داشته باشیم همه چیز تحت اراده خداست تا از چیزی نترسیم.
#پاسخگویی_فرات
سلام
نفوذ آمریکا در دولت افغانستان طوری بوده و هست که نیروهای فاطمیون در این کشور تروریست محسوب میشن. طبیعیه که نفوذی در افغانستان ندارند و نمیتونن کاری بکنند.
هدف آمریکا هم این بود که با قدرت گرفتن طالبان و ایجاد جنگ، نیروهای فاطمیون رو وارد معرکه بکنه و بعد پشتشون رو خالی کنه تا قتلعام بشن.
و این که ایران و فاطمیون توی این جنگ وارد نشدند هم علتش همین بود: این جنگ جنگ بین باطل و باطل بود؛ یک جنگ دوسر باخت و زرگری.
#پاسخگویی_فرات
سلام
اولا توجه داشته باشید که دولتهای سایر کشورهای اسلامی، شدیدا تحت نفوذ استعمار هستند و قوانینشون هم همینطوره. ضمن این که اصلا بجز ایران و پاکستان، بقیه کشورهای اسلامی «جمهوری اسلامی» نیستند. یعنی شاید کشورها اکثریت مسلمان داشته باشند ولی دولتها غالبا سکولار هستند.
اما درباره قانون حجاب؛ علتش ساده ست:
هر کشوری باید درباره حدود پوشش در محیطهای عمومی، قانونگذاری کنه. نمیشه پوشش کاملا آزاد باشه، و همه کشورها قوانین مربوط به پوشش دارند. میتونید برید تحقیق کنید؛ در همه کشورها قوانینی هست که تعیین میکنه چه نوع لباسهایی در محیط عمومی غیرمجاز هستند.
طبیعیه که در کشور ما هم باید درباره قوانین پوشش تصمیمگیری بشه؛ چون پوشش هرکسی در محیط اجتماعی، یک امر اجتماعی هست نه امر فردی و مثل سایر امور اجتماعی، نیاز به قانون داره.
خب، کشور ما جمهوری اسلامی هست و قراره که قوانینش تابع شرع مقدس اسلام باشه.
درنتیجه: قوانین پوشش و حجاب هم بر اساس شرع اسلام تعیین میشن.
#پاسخگویی_فرات
سلام
شهریهای که به طلاب پرداخت میشه، مبلغ بسیار ناچیزی هست که مراجع تقلید از خمس مردم به طلاب میدن.
یکی از موارد مصرف خمس، این هست که خمس باید در جهت ترویج دین و کمک به حوزههای علمیه مصرف بشه؛ و یکی از اَشکال این امر، پرداخت شهریه به طلاب هست.
این شهریه چرا پرداخت میشه؟
پیشفرض ما اینه که از هزار طلبهای که وارد حوزه علمیه میشن، ممکنه یکی دونفرشون استعداد و توانمندی بالایی داشته باشند و عمرشون رو وقف مطالعات دینی کنند. مثل علامه طباطبایی و... . خب این افراد باید زندگیشون تامین بشه تا بتونن تمام وقتشون رو روی علم بذارن. البته این مبلغ همونطور که گفتم، بسیار ناچیزه و اگر کسی فقط با این شهریه بخواد زندگی کنه، باید قناعت زیادی داشته باشه. هدف فقط اینه که این طلبه، بتونه هزینههای اولیه زندگی رو تامین کنه و دستش پیش کسی دراز نباشه (وقتی طلاب به لحاظ مالی وابسته نباشند، راحتتر میتونند حرف حق بزنند).
اما خب بسیاری از طلاب هم هستند که در کنار درس حوزوی، کارهای دیگه هم میکنند تا هزینه زندگی رو تامین کنند.
#پاسخگویی_فرات
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان🔸
🌷 #شهید_محبوبه_دانش_آشتیانی 🌷
(فرزند حجتالاسلام شهید غلامرضا دانش آشتیانی و نامزد شهید حسن اجارهدار؛ از شهدای حادثه هفتم تیر)
🔸تولد: دوم بهمن ۱۳۴۰، تهران
🔸شهادت: هفدهم شهریور ۱۳۵۷، تهران
#دهه_فجر
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_محبوبه_دانش_آشتیانی 🌷
(فرزند حجتالاسلام شهید غلامرضا دانش آشتیانی و نامزد شهید حسن اجارهدار؛ از شهدای حادثه هفتم تیر)
🔸تولد: دوم بهمن ۱۳۴۰، تهران
🔸شهادت: هفدهم شهریور ۱۳۵۷، تهران
همیشه در مسائل درسی ممتاز بود و با آنکه ۱۷ سال بیشتر نداشت، معارف اسلامی را به خوبی میشناخت. قرآن، نهجالبلاغه و صحیفهسجادیه را بسیار مطالعه میکرد و با تفاسیر هم آشنا بود.
نظم، مهربانی، صداقت، راستگویی، وفای به عهد، وقتشناسی، استقلال فکری و پیگیری مستمر کارها و ذهن بسیار خلاق از جمله ویژگیهای اخلاقی و شخصیتی او بود.
شرکت مستمر در راهپیماییها، پخش اعلامیه، دیوارنویسی، مطالعه آثار ارزشمندی چون آثار دکتر شریعتی، شهید مطهری و رساله امام خمینی(ره) بخش دیگری از زندگی او را شامل میشد.
🥀خواهر شهید میگوید:
محبوبه خیلی دختر خاصی بود. همیشه فکر میکنم چقدر خوب رفت و خوش به حالش که بسیاری از چیزها را ندید. اینها با رفتنشان راه را باز کردند. اگر آنها نمیرفتند، پایههای انقلاب محکم نمیشد. واقعا چه چیز بالاتر از اینکه انسان بداند دارد در راهی جانش را فدا میکند که شاید وضعیت بهتری برای آنهایی که پشت سرش میمانند، ایجاد کند؟
در روز شهادتش وقتی همه به طرف خیابان کوکاکولا میرفتند، مردها به محبوبه گفته بودند: «شما برو اینجا نمان.» محبوبه به آنها جواب داده بود: «اگر کار درستی است که زن و مرد ندارد. اگر هم کار غلطی است که شما هم نباید بروید.»
در اوج راهپیمایی، یکی از ماموران شاه، او را با گلوله هدف گرفته و به شهادت رساند.
🥀برادرش درباره او میگوید:
«اگر بخواهم محبوبه را در چند کلمه معرفی کنم، کلمه اول کنجکاوی است. سریع قانع نمیشد. برای پیدا کردن حقیقت، سرسخت بود. به نظر من محبوبه سمبل جوانهای آن دوره است.»
از این رو محبوبه برای یافتن پاسخ بیشتر سؤالات خود به قرآن، نهجالبلاغه و کتب دینی و مذهبی مراجعه میکرد.
آراستگی، نظم و مهربانی محبوبه فوقالعاده بود. با دیگران بسیار خوشبرخورد و مهربان بود. محبوبه پایینتر از خیابان سیروس، در یک کتابخانه مشغول به کار بود و برای بچههای جنوب شهر کتاب میبرد. او همواره در تلاش بود تا بچهها را با فرهنگ اسلامی و انقلابی آشنا کند.
این شهید یک حرکت نو و انقلابی را در میان کودکان و نوجوانان آغاز کرده بود و همهی همتش این بود که سربازان مخلص و وفاداری را برای انقلاب تربیت کند.
🥀یکی از دوستانش نقل می کند:
خیلی منظم بود. در اوج مبارزات، لباسهایش مرتب و آراسته بود. چادرش را در میآورد و به شکل بسیار منظمی تا میکرد. چهره بسیار ملیح و دلپذیری داشت. وقار و متانتش به شدت انسان را تحتتأثیر قرار میداد. صدا و لحنش هم گرمی خاصی داشت. وقتی هم کسی را میدید، در همان برخورد اول طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست او را میشناسد.
مادر شهید محبوبه آشتیانی چند روز قبل از آسمانی شدن دختر ۱۷ سالهاش در خواب میبیند که برای ثبتنام کلاس درس به مدرسه رفته است. با اصرار از خانم مسئول میخواهد تا نامش را در کلاس بنویسد؛ اما مسئول ثبتنام دری را برای مادر شهید میگشاید و از او میخواهد تا به منظره روبهرو نگاهی بیندازد. مادر شهید محبوبه آشتیانی باغی را مشاهده میکند که بینهایت بزرگ و زیباست.
🥀مادر شهید میگوید:
جمعه صبح، صبحانه نخورده، پیراهن آبی گشادش را پوشید و مقنعه و چادرش را سر کرد و صدا زد: «مامان من میرم با دوستام تظاهرات.»
سرم را بلند کردم و گفتم: «یه چیز بخور خب!»
با عجله گفت: «نه مامان میل ندارم!»
آمد نزدیک، آرام صورتم را بوسید:
- مامان!
- جانم؟
- اگر شهید شدم غصه نخوریا!
دلم هرّی ریخت پایین. سکوت کردم. نگاهش چیز عجیبی داشت. با همان شادابی همیشگی، مثل پرندهها از درب خانه بیرون پرید.
هنوز در ذهنم خواب چند روز پیش را مرور میکردم دشتی پر از گلهای سرخ و آتشین! زیبایی آن گلها مرا همچنان مبهوت کرده بود!
🥀🥀🥀
صدایم را به زور از حنجرهام میشنیدم. نمیدانم تا آن موقع چطور راه میرفتم! گفتند تن پاکت را تحویل نمیدهند! ولی من نمیتوانستم. باید کاری میکردم. پیچیدم سمت غسالخانه. آنقدر به زن غسال التماس کردم تا دلش به رحم آمد.
- بیا ببین همینه بچهات؟!
دلم ریش شد. نمیتوانستم آنچه را دیدم باور کنم!
پیراهن آبی محبوبه من با یک گل سرخ درست روی قلبش.🥀
تازه خوابم برایم تعبیر شد!
دشت پر از گل سرخ!
در اطرافم گلهای سرخ زیادی پرپر بودند.
چه دشتی! مثال دشت کربلا...
🥀🥀🥀
📚 کتاب زندگینامه داستانی این بانوی شهید، با نام "محبوبه صبح" به قلم #راضیه_تجار و توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
#دهه_فجر
#ماه_رجب
https://eitaa.com/istadegi
اعمال شب #لیلة_الرغائب
امشب خواهش میکنم دعا برای ظهور رو فراموش نکنید...
و البته، گروه مهشکن رو هم دعا کنید، دعا کنید شهید بشیم...
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
فرمولِ پرواز.mp3
8.92M
- منظور از شب لیلة الرغائب چیه؟
- چجوری باید توی این شب آرزو کنیم؟
- چی باید بخواییم که هم دنیامون داشته باشیم هم آخرتمون؟
- چرا خدا این شب رو درست گذاشته توی ماه رجب، که ماه اختصاصی خودش هست و بنده هاش؟
#استاد_شجاعی 🎤
#لیلة_الرغائب
#ماه_رجب
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 305
اولین قدم را که برمیدارم و از تیررس خارج میشوم، صدای رگبار را میشنوم و گلولههایی که کنار پایم به زمین میخورند.
خم میشوم و میدوم. تنها چیزی که میبینم، درختان درهم تنیده مقابلم است و صداهای پشت سرم را مبهم میشنوم؛ فریاد الله اکبر و صدای گوشخراش شلیک؛ پشت سر هم.
تیرهایی که دیگر به سمت من شلیک نمیشوند؛ چون حامد و رستم، طبق نقشه حواس داعشیها را پرت کردهاند.
همه توانم را در پاهایم میریزم و گامهای بلند برمیدارم تا زودتر برسم به جانپناه و زودتر حامد و رستم بتوانند برگردند پشت دیوار؛ جایی که خطر تهدیدشان نکند.
- لبیک یا زینب!
این جمله را یک نفر فریاد میزند؛ از عمق جانش. انقدر بلند داد میکشد و لبیک میگوید که صدایش خراشیده میشود. صدایش آشناست، حامد است.
سرم را بر نمیگردانم. به نزدیک درختها که میرسم، با یک خیز بلند، شیرجه میزنم میان بوتهها و درختها و چشمانم را میبندم.
یک دور غلت میزنم؛ اول دستانم روی زمین میآید و بعد گردن و سرم و در آخر، نیمتنهام.
خاک و سنگ و شاخههای درختان، دست و صورتم را خراشیدهاند و میسوزد.
جفتپا روی زمین میایستم. کمیل که چهارزانو روی زمین نشسته، برایم دست میزند و بیخیالِ صدای درگیری، میگوید:
- آفرین! یه شیرجه غلت عالی و یه پرش یک و نیممتری! هنوز اونقدرام پیر نشدی!
گوش تیز میکنم، صدای درگیری نمیآید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه لبیک یا زینب گفتن حامد.
باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ. با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند میشوم تا خیابان را دید بزنم. یک نفر افتاده وسط خیابان؛ افتاده...
از اینجا که من هستم، سرش پیدا نیست. بیسیم را بیرون میکشم و تقریباً داد میکشم:
- عابس عابس حیدر!
جواب نمیآید. رستم را صدا میزنم و صدای هقهق گریه رستم را میشنوم:
- عابس رو زدن!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 306
دنیا روی سرم آوار میشود. دروغ میگوید حتما... کاش دوربین دوچشمی داشتم و میدیدم آن که افتاده کیست؟
خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارعالنهر پخش میشود. دقیقاً در تیررس افتاده...
دارد تکان میخورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند میکند.
نور امیدی در دلم روشن میشود که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده میماند...
حامد دارد جان میکَند؛ روی زمین. وقت تردید و مکث نیست.
به کمینگاه تروریستها مشرف هستم و دقیقاً میتوانم هیکل نحسشان را ببینم.
یک نفرشان از پشت دیوار بیرون میخزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما میخواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش مینشانم و نقش زمینش میکنم.
رفیقش که متوجه شده تیر غیب خوردهاند، هراسان این سو و آن سو را نگاه میکند؛ اما قبل از این که متوجه شود کجا هستم، تیری به سمتش شلیک میکنم که به هدف نمیخورد؛ اما جهت شلیک را میفهمد.
لوله اسلحهاش را میچرخاند به سمتم و...
-تتق... تق...
سه تیری که از کنار گوشم میگذرند و تنه درختی که به آن تکیه دادهام را میخراشند.
سرم را خم میکنم و چشم میبندم تا برادههای چوب به چشمانم نخورند.
میخواهم هدفش بگیرم؛ اما او از جانپناهش بیرون آمده تا بهتر من را بزند و همین فرصتی ست برای رستم که کارش را تمام کند.
تیر رستم، در گردنش مینشیند و بر زمین میغلتد.
با خلاص شدن شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمیبینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین میکشد.
نمیفهمم چطور از جا کنده میشوم تا خودم را به حامد برسانم...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
هر منبعی که به دستم برسه رو مطالعه میکنم، اخبار، کتابها، نقشههای ماهوارهای و میدانی، فیلمها و مستندها... اما معمولا مصاحبه نمیکنم
#پاسخگویی_فرات
سلام
متاسفانه قانون حجاب، مثل بسیاری از قوانین کشور ما به درستی اجرا نشده و برای همین وضعیت حجاب خوب نیست.
قانون اولا به فرهنگسازی نیاز داره... یعنی مردم باید توجیه بشن که چرا رعایت این قانون لازمه؟ متاسفانه ما تنها کاری که برای فرهنگسازی حجاب کردیم چهارتا پوستر «خواهرم حجابت» بود. نه فیلم خوب، نه رمان خوب و آثار هنری خوب درباره حجاب نداریم. آثاری که هست همه سفارشی و بدون عمق و به درد نخور هستند. توی مدارس هم بچهها خوب توجیه نمیشن. همین باعث میشه قانون رو رعایت نکنند.
نکته دوم، اجرای خود قانون هست. مثلا الان شما قوانین راهنمایی و رانندگی رو رعایت نکنید سریع جریمه میشید؛ ولی این سختگیری برای سایر قوانین (از جمله قانون حجاب) وجود نداره. قانون هست اما به درستی اجرا نمیشه...
#پاسخگویی_فرات