eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
473 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش... ولی مگه میشه چنین ضربه‌ای رو از یاد برد؟
⚠️⚠️⚠️ سلما حتما بخاطر گذشته‌ای که داشته، از تروریسم متنفر و عاشق ایرانه... نگران نباشید...
⚠️⚠️⚠️ سلما حتی اگر بخواد هم، نمی‌تونه جاسوسی کنه چون اصلا در موقعیتی که بتونه این کار رو انجام بده قرار نمی‌گیره.(با توجه به این که از اتباع خارجی محسوب می‌شه و پدرش هم داعشی بوده، دستگاه امنیتی ایران روش حساسه؛ پس جاسوسی کردن مثل رفتن روی تله ست و با عقل جور درنمیاد) این که اون پسر کی بود و چی می‌خواست، به زودی معلوم میشه...
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۸ آرام دست می‌کشد روی پیشانی‌ام: پاشو، خوابت می‌بره نمازت قضا می‌شه... اگر می‌دانست مسلمان نیستم، دست نمی‌کشید به پیشانی عرق‌کرده‌ام؛ چون نجس می‌دانند کافرها را. می‌گویم: من مسلمان نیستم. مسیحی‌ام. ابرو می‌دهد بالا و لبخندش محو نمی‌شود: آهان، ببخشید. دستش را برنمی‌دارد از روی سرم؛ در کمال تعجب. رو می‌کند به افرا که دارد در تختش کش و قوس می‌رود: آجی بلند شو، اذانه. نماز اول وقتش خوبه. و می‌ایستد روی سجاده. عروسک را روی زمین، پایین تخت پیدا می‌کنم و برش می‌دارم. حتما افرا و آوید با خودشان فکر می‌کنند که من بزرگ‌تر از آنم که موقع خواب، عروسک هلوکیتی بغلم باشد؛ ولی به جهنم. هر فکری می‌خواهند بکنند. عروسک نرمم را در آغوش می‌گیرم و خیره به خم و راست شدن آوید روی سجاده، سعی می‌کنم بخوابم. عروسک را محکم‌تر به خودم می‌چسبانم و تا این‌بار کابوس نبینم؛ اما اصلا خوابم نمی‌برد. از خواب می‌ترسم، از تکرار بریده شدن سر مادر لب باغچه. از ماندن تار موهای طلایی‌اش لای انگشتانم. از فریادهای هیولاوار پدر. از گذشته‌ای که یقه‌ام را گرفته و رها نمی‌کند. از پدر داعشی‌ای که او را در ذهنم کشته‌ام و دفن کرده‌ام. و او هربار از گور بلند می‌شود، با بدنی متلاشی و گندیده. دنبالم می‌کند و انگار تا من را هم لب باغچه سر نبرد، آرام نمی‌گیرد در قبرش. از بیرون صدای جیرجیرک می‌آید. پهلو به پهلو می‌شوم و سر هلوکیتی را نوازش می‌کنم. در گوشش می‌گویم: باید برم دنبالش، نه؟ عروسک اصلا دهان ندارد که جواب بدهد. در سکوت نگاهم می‌کند و من ادامه می‌دهم: می‌دونم کارای مهم‌تر دارم... ولی دوست ندارم با این حسرت بمیرم... حرفم را می‌خورم و دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. *** ⚠️چهار سال قبل، بعبدا، لبنان دندان‌هایم را برهم فشار دادم. تلفن با باتری خالی، مثل یک جنازه افتاده بود کنار دستم. هیچ‌کدامشان جواب نمی‌دادند. خودم را جمع کردم روی مبل و زانوانم را بغل گرفتم. یک تنه، رکورد بدبخت‌ترین انسان روی زمین را شکسته بودم؛ اما سنم واقعا کم بود برای شکستن این رکورد. هنوز تولد شانزده سالگی‌ام را نگرفته بودم حتی؛ که تا گردن رفتم زیر بار بدهی‌هایی که اصلا سر و تهش را نمی‌دانستم. قرار بود وقتی مامان و بابا از دانمارک برگشتند، شانزده سالگی‌ام را تولد بگیریم. دو هفته از تولد شانزده سالگی‌ام گذشته بود و نیامدند که هیچ، حتی نگفتند چرا. یکباره همه چیز ریخته بود به هم. اسرائیل و حزب‌الله دوباره افتاده بودند به جان هم و شرایط امنیتی کشور ناپایدارتر از همیشه بود؛ حداقل در عمر شانزده ساله من. مامان و بابا تازه سهام یک شرکت لبنانی بزرگ را خریده بودند و با سودش و البته کمی قرض، یک مغازه بزرگ‌تر خریده بودند و یک خانه بزرگ‌تر. مامان و بابا و اسحاق رفتند دانمارک، تا نمایندگی یک شرکت دانمارکی را در لبنان بگیرند. همه‌چیز ظاهرا روی ریل خودش بود(البته اگر شیعه شدن آرسن و رفتنش به ایران را فاکتور بگیرم)، تا وقتی که لبنان با اسرائیل درگیر شد. سهام آن شرکت لبنانی، مثل خیلی از شرکت‌های دیگر سقوط کرد و به عبارت ساده‌تر، به خاک سیاه نشستیم. و از همان وقت هیچ خبری از پدر و مادر نشد. دیگر نه خودشان زنگ می‌زدند، نه جواب من را می‌دادند. حق داشتند شاید. در لبنان، بجز من و مبلغ سنگین بدهی، هیچ چیز منتظرشان نبود. ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
⚠️⚠️⚠️ خیلی ترسناکه... شاید...
ان‌شاءالله... البته الان هم نداره، نابودی اسرائیل یک فرآینده و این فرآیند خیلی وقته که شروع شده...
⚠️⚠️⚠️ شاید باید به سلما حق داد... اون فقط نیاز به یکم آرامش داره که اومده ایران...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اگر دقت کنید اشاره شده که این رمان هم یک رمان امنیتی هست؛ و باید منتظر باشید تا وارد ماجرای اصلی بشیم... ولی یکم با سایر رمان‌های امنیتی متفاوته...
خیلی خوشحال‌کننده ست که به یاد مه‌شکنید...🌿
ناسفرنامه موکب فرشتگان.pdf
779.5K
📚فایل پی‌دی‌اف ناسفرنامه "موکب فرشتگان"✨ (مجموعه یادداشت‌های اربعین۱۴۰۱) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا(فرات) گروه نویسندگان http://eitaa.com/istadegi
صفحاتی از دفتر یادبود موکب و یادداشت‌هایی سرشار از اخلاص و عشق.. 🌱 زن در اسلام زنده و سازنده است؛ به شرطی که لباسش، لباس عفتش باشد... 🌱ما را حسینی کن و حسینی بمیران... http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۹ آرسن نمی‌توانست برگردد؛ فرودگاه‌ها و در کل، مرزها بسته بودند. برمی‌گشت هم کاری از دستش برنمی‌آمد. هیچ چیز نداشتیم برای صاف کردن بدهی‌هایمان. گفتم که... در بدبختی رکورددار شدم. به همین راحتی. خانواده‌ای که یک زمانی مرا مثل دخترشان پذیرفته بودند، رهایم کردند زیر بار قرض، تنها و در کشوری با شرایط جنگی. حتی به این فکر نکردند که قرار است چه بلایی سر من بیاید. فکر نکردند ممکن است بروم زندان، یا آواره بشوم و کنار خیابان، از گرسنگی بمیرم، یا هرچیز دیگر... آخرش من از خون و گوشت آن‌ها نبودم... همراهم ویبره رفت. یک پیام مسخره از آرسن بود. این که به خدا توکل کنم... این که قول می‌دهد یک طوری خودش را برساند... چرت و پرت. مطمئنم از این که نمی‌توانست بیاید خوشحال بود. مسدودش کردم. ترجیح می‌دادم تصور کنم اصلا انسانی به نام آرسن وجود ندارد؛ اینطوری کم‌تر برای کشتنش جری می‌شدم. روی هم رفته، وضعیتم بدتر از وقتی بود که یک بچه جنگ‌زده در سوریه محسوب می‌شدم. آن‌جا حداقل یک هلال احمری، پرورشگاهی، چیزی بود که به فکرم باشد. اینجا چطور؟ هیچ. معدود همسایه‌ها و اقوام هم یا کلا فراموشم کرده بودند، یا کاری از دستشان برنمی‌آمد و دلم نمی‌خواست سرشان خراب شوم. خیره شدم به قاب عکس‌های خانوادگی‌مان؛ یا بهتر بگویم: جنازه‌شان. همه قاب‌ها را دیروز خرد کردم و ریختم وسط هال؛ چون خنده‌هایمان توی عکس‌ها، به نظرم خنده تمسخر بودند به حال آن لحظه‌ام. این که یک زمانی در این خانواده محبت دیده بودم، بیشتر شبیه یک خوابِ آشفته بود، شبیه یک فیلم کمدی. محو و غیرقابل باور. معلوم نبود آن محبت لعنتی کدام گوری فرار کرده. با ضرب از جا بلند شدم. گرسنه بودم و چیز زیادی از پس‌اندازم نمانده بود؛ شاید به زور تا آخر هفته می‌کشید. رفتم سر یخچال. پیتزای نیم‌خورده دیشبم را، سرد و سرد سق زدم. مزه زهر مار می‌داد. دیگر رسیده بودم به نقطه جوش. نه فقط خونم، که حتی اعضای جامد بدنم هم در حرارت آب شده و داشتند می‌جوشیدند. حس یک مخزن بخار را داشتم در آستانه انفجار. داد زدم و اولین بشقابی که دم دستم بود را پرت کردم روی زمین. صدای شکستنش هیچ نبود مقابل فریاد خودم. یک لیوان برداشتم و کوباندم کف سرامیک‌ها. داد زدم: من دوستتون داشتم! گلدان روی میز را برداشتم. بردم بالای سرم و پرتش کردم کف زمین. هزار تکه شد. -روی شماها حساب کرده بودم! جالیوانی را با لیوان‌های رویش برداشتم و پرت کردم؛ انقدر محکم که پرت شد وسط سالن و هر لیوانش یک گوشه تکه‌تکه شد. -فکر می‌کردم دوستم دارین! بعدی را شکستم و بعدی... حیف که مامان دیگر برنمی‌گشت لبنان تا ببیند چه بلایی سر آشپزخانه‌اش آورده‌ام. هرچه داشت و نداشت را شکاندم. کاش می‌دید و خوب گُر می‌گرفت، بلکه آتش من خنک می‌شد. ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
⚠️⚠️⚠️ 😔
⚠️⚠️⚠️ صبرش خیلی بیشتر از اینا بوده... صبر کنید تا بریم جلوتر...
سلام بزرگوار ممنونم که همراه ما هستید و نظرتون رو برامون فرستادید. ان‌شاءالله این رمان واقعا برای شما مفید باشه و وقتتون هدر نرفته باشه. التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا