eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
480 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 پخش زنده سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب یکشنبه اول فروردین ساعت ۱۶:۳۰ 🔺️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی روز یکشنبه اول فروردین ۱۴۰۰ به مناسبت فرارسیدن سال نو بصورت زنده و مستقیم با ملت شریف ایران سخن خواهند گفت. 👈 سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب ساعت ۱۶:۳۰ از شبکه‌های صدا و سیما، سایت و صفحات KHAMENEI.IR در شبکه‌های اجتماعی بصورت زنده پخش میشود. 🔺️ نوروز امسال نیز حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به مشهد سفر نمیکنند و مراسم سخنرانی نوروزی که هر سال در روز اول سال نو و در حرم مطهر رضوی برگزار می‌شد، به علت توصیه‌های بهداشتی برای جلوگیری از گسترش کرونا در مشهد مقدس برگزار نمیشود.
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت38 - چندتا شایعه‌ست. توی شهرهای دیگه هم پخش شده. در کل، با کنار هم گذاشتن کدهای توی پیامک‌ها، می‌شه اینطور برداشت کرد که دارن ذهن مردم رو می‌برن به این سمت که موسوی پیروز قطعی انتخاباته و اگه اینطور نشه یعنی تقلب شده! امید از پشت سیستمش با صدای نسبتا بلندی گفت: - خدا نکنه پیروز بشه! حسین که در آستانه در ایستاده بود، قدمی جلو گذاشت و گفت: - آقا امید! اینو یادت باشه که ما چه توی این انتخابات، چه توی هر انتخابات دیگه‌ای، حق طرفداری از هیچ نامزدی رو نداریم. ما فقط طرفدار نظام و انقلابیم و دغدغه‌مون هم باید امنیت مردم باشه، نه حزب و جناح و این حرفا. البته رأی شخصی هرکدوم از ما به خودش ربط داره؛ ولی نباید توی این محیط مطرحش کنیم. باشه؟ امید که خنده روی لبش ماسیده بود گفت: - چشم آقا. دیگه تکرار نمی‌شه. حسین دوباره رو کرد به صابری. صابری حرفش را پی گرفت: - مخابرات هم پیامک‌ها رو قطع کرده؛ همینم باعث شده فضا یکم متشنج‌تر بشه. حسین سرش را تکان داد: - خدا به خیر بگذرونه! امیدوارم مسئولان رده بالاتر هم یه تصمیم درست و حسابی بگیرن که بعدا بهونه دست دشمن نیفته و شر نشه! شب از نیمه گذشته بود؛ اما مردم انگار نمی‌خواستند به خانه برگردند. همه داشتند آخرین فریادهایشان را در حمایت از نامزد مورد نظرشان می‌زدند. خیابان‌های مرکز شهر ملتهب بودند و پر سر و صدا. رنگ بعضی ماشین‌ها را نمی‌شد تشخیص داد؛ چون تمام بدنه ماشین را با پوستر نامزدهای انتخاباتی پر کرده بودند. حسین؛ اما در راه خانه فقط به بهزاد فکر می‌کرد؛ به مرد پنجاه ساله‌ی مجهولی که احساس می‌کرد صدایش بی‌نهایت آشناست. نفهمید چطور شد که یکباره دلش هوای سپهر را کرد، هوای چشمان آبی و موهای بورش را. یاد روز اعزامشان افتاد. سپهر بار اولش بود و حسین و وحید برای بار دوم می‌رفتند جبهه. سپهر مقابل وحید و حسین مثل یک بچه کلاس اولی بود و در دریای چشمانش، شوق و ترس موج می‌زد. حسین دوست نداشت درباره سپهر فکر بد بکند؛ اما ته دلش فکر می‌کرد سپهر احساساتی شده و برای جبهه ثبت‌نام کرده؛ اما حالا که وقت اعزام رسیده، ترسیده است. سپهر پای اتوبوس، میان جمعیتی که برای بدرقه رزمنده‌ها آمده بودند گردن می‌کشید و انگار دنبال کسی می‌گشت. هر بار هم از وحید می‌پرسید: - پس کِی سوار اتوبوسا می‌شیم؟ حسین و وحید در خانه با خانواده‌شان خداحافظی کرده بودند و فکر می‌کردند سپهر هم همین کار را کرده است؛ اما وقتی مردی قد بلند و کت شلواری، با چشمانی خشمگین به سمت سپهر آمد، حسین فهمید هنوز خیلی چیزها را درباره سپهر نفهمیده است. مرد که از ظاهر و لباس‌هایش معلوم بود باید آدم ثروتمندی باشد، سعی کرد خشمش را بخورد و داد نزند و خطاب به سپهر گفت: - چشمم روشن! آقازاده کجا تشریف می‌برن؟ سپهر فقط سرش را پایین انداخته بود و لبش را می‌جوید. حسین و وحید انقدر از رفتار مرد شوکه شده بودند که جرات نکردند چیزی بپرسند؛ حتی وحید کمی خودش را عقب کشید. بعد از چند ثانیه، سپهر سرش را کمی بالا آورد، ملتمسانه به چشمان مرد نگاه کرد و صدایی ضعیف و پر از خواهش از حنجره‌اش خارج شد: - بابا خواهش می‌کنم... . حسین و وحید یکه خوردند! حسین وقتی کمی به صورت مرد دقت کرد، متوجه شباهت مرد به سپهر شد. پس حتما پدرش بود! مرد میان حرف سپهر پرید: - خواهش می‌کنی چی؟ هرچی رفتی پای مسجد و منبر هیچی نگفتم، کتابای صدتا یه غاز خوندی هیچی نگفتم، جانماز آب کشیدی و هیچی نگفتم! با خودم می‌گفتم جوونی، سرت باد داره، کم‌کم بادش می‌خوابه؛ ولی دیگه جنگ که شوخی نیست! جنگ که کار بچه‌ها نیست! چهارتا جوجه که هنوز پشت لبشون سبز نشده چطوری می‌خواین برین جلوی صدام وایسین؟ حالا اینا دیوونه‌ن، می‌خوان برن، خب برن؛ ولی تو رو نمی‌ذارم بری! بیا بریم ببینم! سپهر از ته دل نالید: - بابا... تو رو خدا... مرد انگشت اشاره‌اش را روی لب‌هایش گذاشت: - هیس! حرف نباشه! بیا بریم! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
17.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 روز رجعت میاد ان شاءالله... انتشار به ‌مناسبت زادروز حاج قاسم🌹
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت39 دریای چشمان سپهر آماده طوفان بود. با صدای بغض‌آلودش گفت‌: - این همه جوون که این‌جا هستن، پدر و مادر ندارن بابا؟ پدر با شنیدن جواب سپهر چند لحظه مکث کرد. انگار تکان خورده بود؛ اما باز هم کم نیاورد: - پدر و مادر اونا اجازه دادن؛ اما من به تو اجازه نمی‌دم! ببینم، می‌خوام ببینم اصلا کدوم خری تو رو بدون رضایت‌نامه داره می‌بره جبهه؟ صدای پدر داشت کم‌کم بالا می‌رفت و اطرافیان هم متوجهش می‌شدند. سپهر سعی کرد پدرش را آرام نگه دارد؛ اما از این که اثر انگشت شصت پایش را بجای اثر انگشت پدر در رضایت‌نامه نشانده حرفی نزد. بازوی پدرش را گرفت و با ملایمت به کناری کشید. نه وحید و نه حسین نفهمیدند چه به پدرش گفت؛ اما چند دقیقه بعد، مادرش هم که گویا در ماشین نشسته بود آمد. سپهر مدتی هم برای مادرش حرف زد؛ او را در آغوش گرفت و دست در دست پدر، برگشت به سمت اتوبوس‌ها! دهان وحید و حسین باز مانده بود! نمی‌دانستند سپهر در این چند دقیقه، در گوش پدر و مادرش چه وردی خوانده است که راضی شده‌اند؛ اما هرچه بود، زبان سپهر و التماس‌هایش معجزه کرده بود. پدر سپهر آمد و فرمانده گروهانشان را پیدا کرد. با تحکم گفت: - این پسرم رو سالم می‌سپرم دست شما، سالم برش گردونین! وای به حالتون اگه بلایی سرش بیاد. سپهر با شرمندگی فرمانده را نگاه کرد؛ فرمانده هم ماجرا را فهمید و لبخند زد: - ما که کسی نیستیم، بسپاریدش به خدا. ان‌شاءالله صحیح و سالم برمی‌گرده. سپهر از شادی دستش را انداخت دور گردن پدر و صورتش را بوسید. حسین که حالا علت ترس سپهر را فهمیده بود، خجالت می‌کشید در چشمان سپهر نگاه کند. از فکری که درباره سپهر از سرش گذشت شرمگین بود. به خودش که آمد، دید مقابل خانه ایستاده است. ساعت را نگاه کرد، از نیمه‌شب گذشته بود. در را با کلید باز کرد و پاورچین پاورچین سراغ یخچال رفت تا به غذای یخ کرده عطیه شبیخون بزند. یکی از کتلت‌ها را برداشت و لای نان گذاشت. کتلت عطیه، یخ کرده‌اش هم می‌چسبید! برای این که عطیه و نرگس بیدار نشوند به اتاق نرفت. همان‌جا روی مبل از خستگی رها شد. ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشت و سعی کرد بخوابد. *** از دهان سپهر خون می‌ریخت. می‌خواست حرف بزند؛ اما نمی‌توانست. تا دهان باز می‌کرد، خون از دهانش می‌ریخت روی پیراهن خاکی‌اش. روی خاک می‌غلتید و به خودش می‌پیچید. انگار داشت خفه می‌شد، خِرخِر می‌کرد. تقلا می‌کرد برای حرف زدن، برای نفس کشیدن. آبیِ چشمانش طوفانی بود. یک دست سپهر روی گردنش مانده بود و از بین انگشتانش خون می‌جوشید، و دست دیگر را دراز کرده بود به سمت حسین. حسین؛ اما انگار نمی‌توانست از جا تکان بخورد. هوا سرد بود و حسین از سرما می‌لرزید. چندبار سپهر را صدا زد: - سپهر! تو کجایی؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت40 سپهر تقلا می‌کرد حرف بزند ولی بجای کلمات، لخته‌های خون از دهانش خارج می‌شدند و ته‌ریش طلایی‌اش را به رنگ سرخ درمی‌آوردند. حسین می‌لرزید و با چشمانش دنبال وحید می‌گشت. ناگاه تقلای سپهر تمام شد، آرام گرفت؛ مانند کودکی که روی پر قو خوابیده باشد، میان سنگلاخ خوابید؛ اما خونش هنوز می‌جوشید. انقدر جوشید که تمام برف‌های باقی‌مانده از زمستان هم سرخ شدند... *** - نامِ جاویدِ وطن، صبحِ امّیدِ وطن، جلوه کن در آسِمان، همچو مهرِ جاوِدان... . از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد. ساعت نُه و نیم صبح بود. ناگاه از جا جهید و دست به صورتش کشید. تازه یادش آمد بعد از نماز صبح، وقتی از کمیل و خانم صابری گزارش موقعیت گرفت، نتوانست حریف پلک‌های خسته‌اش شود و همان‌جا روی مبل خوابید. خمیازه کشید و دنبال صدای سرود، سرش را به طرف تلوزیون چرخاند. شبکه یک داشت صف طولانی مردم را در حوزه‌های اخذ رأی نشان می‌داد. تازه یادش آمد که روز رأی‌گیری‌ست. چشمش به نرگس افتاد که داشت دکمه‌های مانتویش را می‌بست و وقتی حسین را دید گفت: - بیدار شدین بابا جون؟ حسین سر تکان داد و لبخند زد: - سلام بابا. کجا میری؟ نرگس با شوقی کودکانه گفت: - داریم میریم رأی بدیم دیگه! شما هم بیاین با ما. حسین اخم کرد و نگاهی به نرگس انداخت: - تو مگه می‌تونی رای بدی؟ نرگس اول تعجب کرد؛ انگار بزرگ شدن برای خودش انقدر ساده و بدیهی بود که فکر می‌کرد باید دیگران هم مثل خودش از این موضوع با خبر باشند. بعد با غرور گفت: - آره دیگه! هجده سالم تموم شده! حسین با شنیدن این حرف، با چشمان گرد شده دوباره قد و قامت نرگس را نگاه کرد. کِی انقدر بزرگ شده بود؟ یک لحظه احساس کرد نرگس کوچولوی خودش را گم کرده است. دلش برای کودکی‌های نرگس تنگ شد. بخاطر ماموریت‌ها و سفرهای پی‌درپی و طولانی، لحظات شیرین قد کشیدن نرگس را از دست داده بود. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت41 با صدای نرگس به خودش آمد: - اِ مامان نگاه کن! داره آقابزرگ رو نشون می‌ده! با این سخن نرگس، چشمش را به سمت صفحه تلوزیون چرخاند. خبرنگار داشت با مردمی که در صف رأی‌گیری ایستاده بودند مصاحبه می‌کرد. حسین انقدر گیج بود که کمی طول کشید تا بفهمد پیرمردی که خبرنگار از او مصاحبه می‌گیرد، پدرخانمش است. پیرمردی سرحال و سرزنده که شماره سال‌های پربرکت عمرش از دست خانواده در رفته بود؛ اما هنوز همه دورش می‌چرخیدند و آقا بزرگ صدایش می‌زدند. قد خمیده‌اش را به کمک عصا راست کرده و شناسنامه‌ی بازش را به دوربین نشان می‌داد. عطیه با شوق دوید مقابل تلوزیون؛ انگار که مهم‌ترین خبر دنیا درحال پخش باشد. خبرنگار پرسید: - پدرجان شما انگیزه‌تون از رأی دادن چیه؟ آقابزرگ کمرش را راست‌تر کرد، تعداد زیاد مُهرهای خورده در شناسنامه‌اش را به رخ کشید و با صدای زمخت و لهجه اتوکشیده و کتابی‌اش گفت: - هر رأی ما، مثل انداختن یه بمب اتم روی سر آمریکاست. خبرنگار از شیوایی بیان و تشبیه زیبای آقابزرگ به وجد آمد. نرگس درحالی که نگاهش به تلوزیون بود، شناسنامه‌ی حسین را به دستش داد: - ماشاالله آقابزرگ با این سنشون از منم پر شورترن! - ماشالله! راست می‌گفت. مصاحبه خبرنگار تمام شده بود و دوربین صداوسیما داشت از کنار صف طولانی مردمی که با شناسنامه‌های گشوده، پای صندوق رأی صف کشیده بودند عبور می‌کرد و روی تصویر مردم، سرود پخش می‌شد: - وطن ای هستی من! شور و سرمستی من، جلوه کن در آسمان، همچو مِهرِ جاوِدان. حسین شناسنامه‌اش را باز کرد، صفحه درج مُهرهای انتخابات را. پُر شده بود. حسین اولین رأیش را به جمهوری اسلامی داده و تا آن لحظه هم پای همان رأی مانده بود؛ چرا که از قدیم گفته‌اند: - حرف مرد یکی‌ست. شور نرگس برای رأی دادن، حسین را یاد اولین رأی خودش می‌انداخت. آن زمان سن قانونی برای رأی دادن شانزده سال بود. با وحید، شناسنامه در دست، با گردن برافراشته تا حوزه انتخاباتی پرواز کردند. احساس می‌کردند بزرگ شده‌اند؛ جدی گرفته می‌شوند، برای خودشان شخصیتی دارند و می‌توانند برای کشورشان هم تصمیم بگیرند. - بِشِنو سوز سخنم، که همآواز تو منم، همه‌ی جان و تنم، وطنم وطنم وطنم وطنم... . ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
خدا هر چه پسر بر او بیارد حسین اسم علی را می گذارد الهی کور باشد چشم دشمن حسین اسم علی را دوست دارد (ع)✨🌺 ✨🌺 🌸
خبر رسیده که آقایمان پدر شده است پسر رسیده؛ پدر صاحبِ سپر شده است جوانِ خوش قد و بالای خانۂ لیلا برای سید و سالارمان ثمر شده است خصایصش شده تلفیقی از نبی و علی چهارقل به لبِ هر که با خبر شده است (ع)✨🌺 ✨🌼 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🌸🎉 • شیرینے زندگیہ حسینہ و نوه ے مولامہ شبیہ پیمبره و آرامشہ دل آقامہ ڪربلایـےحسین‌طاهرے •
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت42 *** با آستین عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و ویلچر پدرش را به جلو هل داد. گردن کشید تا آخر صف را ببیند؛ طولانی بود. دل عباس شور می‌زد؛ از سویی برای پدر که ممکن بود حالش بد شود و از سویی می‌خواست زودتر برگردد اداره‌شان تا کارهای پرونده زمین نماند. صف آرام‌آرام جلو می‌رفت و تنها کاری که از دست عباس برمی‌آمد، این بود که یک گوشش را به نفس‌های نصفه ‌نیمه پدر بدهد و گوش دیگرش را به حرف‌های مردم. صدای گفت و گوی دو مرد جوان را از پشت سرش می‌شنید: - می‌گن توی بعضی حوزه‌های انتخاباتی، بسیجی‌ها نذاشتن مردم برن داخل. - از کجا شنیدی؟ - یکی از رفیقام که توی یه شهرای دیگه زندگی می‌کنه. عباس کمی برگشت تا دو نفری که با هم حرف می‌زدند را ببیند؛ اما صلاح ندانست وارد بحث شود. از روز قبل، به لطف پیامک‌ها، بازار شایعات داغ شده بود. فشار دست پدر را روی دستش حس کرد. سرش را تا نزدیکی دهان پدر پایین برد: - جانم بابا؟ کلمات بریده‌بریده و سخت از دهان پدر خارج می‌شدند و صدای خِس‌خس، زمینه حرف‌هایش بود: - آب همراهت هست بابا؟ - تشنه‌تونه؟ - آره. - بذارید برم از آبسردکن بیارم. زود میام. - دستت درد نکنه بابا. خدا خیرت بده. آبسردکن، سمت دیگری از حیاط مسجد بود. لیوان یکبارمصرفی برداشت و کمی صبر کرد تا کودکی که داشت لیوانش را پر می‌کرد، کارش تمام شود. کودک آب را نوشید و وقتی خواست برگردد، عباس لبخندی حواله‌اش کرد. داشت لیوان را پر می‌کرد که صدای زنگ گوشی‌اش را شنید. شماره ناشناس بود. حدس زد دوست حانان باشد. جواب داد و مردی حدوداً سی ساله از پشت خط گفت: - سلام. از طرف آقای جناب‌پور تماس می‌گیرم. لیوان آب پر شده بود و آبش سرریز کرد روی دست عباس. احساس کرد تمام وجودش یخ کرده است. موبایل را بین گوش و شانه‌اش قرار داد تا دستش آزاد شود و شیر آب را ببندد و همزمان گفت: - سلام آقا! عرض ارادت! در خدمتم. -امروز عصر می‌تونی بیای به این آدرسی که بهت می‌گم؟ عباس کمی فکر کرد و گفت: - چشم آقا. شما آدرسو پیامک کنین من میام. - پیامک‌ها که قطع. من الان می‌گم، تو یادت بمونه. عباس لبخند زد. دقیقاً می‌خواست طرف پشت خطش به این نتیجه برسد که عباس آدم از همه جا بی‌خبر و ساده‌لوحی‌ست: - چشم. شرمنده یادم نبود. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻 بشنوید... ❇️ علی‌اکبر(علیه‌السلام)؛ حیدر کرّار کربلا ✨ آنقَدَر مِی از سبوی او کشید ✨ تا به رنگ او درآمد "هو" کشید ⁉️ چطور خُلق‌مان شبیه پیامبر شود؟! 🎊 میلاد حضرت علی‌اکبر(علیه‌السلام) مبارک باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌸💫🌸💫🌸 حیدࢪ ثانے بیامد یا نبے ࢪخ مےنماید اڪبࢪ زیباے لیلا پࢪده از چهࢪه گشاید ࢪوے او ࢪوے محمد، بوے او بوے محمد خلق او خلق عظیم و خوے او خوے محمد ولادت حضࢪت علے اڪبࢪ(ع) و ࢪوز جوان مباࢪڪ باد.
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت43 مرد آدرس را داد و عباس به خاطر سپرد؛ یکی از پارک‌های مرکز شهر بود. دکمه قرمز موبایل را فشرد و به سمت پدر قدم تند کرد. پیدا بود پدرش حال خوشی ندارد. مقابل پدر زانو زد و لیوان آب را به دستش داد. پدر با دستان لرزان لیوان را گرفت و جرعه‌جرعه نوشید. عرق کرده بود. عباس دست دیگر پدر را فشرد: - حالا واجب نبود بیاید بابا. خیلی اذیت شدید. اگه می‌خواید برگردیم. پدر لیوان را با دهانش فاصله داد و با حالت خاصی عباس را نگاه کرد؛ طوری که عباس شرمنده شد. بعد پرسید: - خودت چی؟ تو واجب بود بیای؟ - خب... من... . - من که می‌دونم این روزا سرت شلوغه. چرا پا شدی اومدی؟ عباس جواب نداد و پدر که با هر کلمه‌اش تک‌ سرفه‌ای همراه بود، ادامه داد: - منم به همون دلیلی اومدم که تو اومدی. هرکسی توی این مملکت یه تکلیفی به عهده‌شه. عباس خواست بگوید شما تکلیفتان را انجام داده‌اید و همین نفس‌های بریده‌بریده و ویلچرنشینی هم گواه است؛ اما قبل از این که کلمه‌ای به زبانش بیاید، پدر انگار ذهنش را خواند و پیش‌دستی کرد: - دِین ما به این انقلاب هیچوقت ادا نمی‌شه. اینو یادت باشه! عباس گردنش را کج کرد و لبخند زد: - یادم می‌مونه بابا. مطمئن باشین. و بلند شد و ویلچر را به جلو هل داد؛ صف کمی جلو رفته بود و عباس از این که ویلچر پدر در سایه قرار گرفته است نفس راحتی کشید. حداقل دیگر آفتاب آزارش نمی‌داد. مردی که پشت سرش ایستاده بود، آرام زد سر شانه‌اش. عباس برگشت: - بله؟ عباس طبق عادت و آموزشی که دیده بود، مرد را با دقت برانداز کرد تا مطمئن شود خطری از جانب او تهدیدش نمی‌کند. رفتار مشکوکی ندید. جوانی همسن و سال عباس بود؛ با موهایی که به زور ژل، رو به بالا سیخ شده بودند. دور دستش نوار سبز رنگی بسته بود. گفت: - داداش شما خودکار داری؟ من یادم رفته خودکار بیارم. عباس از سوال جوان تعجب کرد: - خب خودکار که همین‌جا هست. جوان سرش را کمی به عباس نزدیک کرد؛ انگار می‌خواست مطلب مهم و محرمانه‌ای را بگوید: - آخه خودکارهاشون جوهرش مخصوصه، یه طوریه که بعد یه مدت رنگش می‌پره، بعد اینا اسم همون که خودشون می‌خوان رو توش می‌نویسن. عباس نزدیک بود خنده‌اش بگیرد از این حرف. واقعا چنین چیزی به نظرش مسخره می‌آمد. به سختی جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت: - کی همچین حرفی زده؟ - آقا بین خودمون باشه، یه فامیلای دور ما توی سازمان اطلاعاته. اون اینا رو می‌گفت. تازه خیلی چیزای دیگه هم می‌گفت که نمی‌شه بهت بگم. مرد به خیال خودش داشت برای عباس بازارگرمی می‌کرد تا عباس کنجکاوتر شود! کنترل خنده دیگر واقعاً برای عباس سخت شده بود. در دلش به مرد گفت: - داداش من خودم اینکاره‌م، هنوز خواهر و برادرام و مادرم هم نمی‌دونن من شغلم دقیقاً چیه و چکار می‌کنم، اونوقت تو چطور فهمیدی فامیل دورتون اطلاعاتیه؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت44 هیچکدام این‌ها را به زبان نیاورد؛ فقط لبخندی زد تا جوان بیشتر احساس صمیمیت کند: عباس: تا جایی که من می‌دونم، از توی تمام مراحل اخذ رأی گرفته تا شمارش آرا، از طرف ستاد همه نامزدها، چندین نفر ناظر توی حوزه‌ها وجود داره تا کسی نتونه تخلف کنه و اگه چنین اتفاقی بیفته، ناظرها می‌تونن به شورای نگهبان اطلاع بدن تا از طریق قانونی پیگیری بشه و جلوش رو بگیرن. منم به همین روند قانونی که سال‌هاست داره اجرا می‌شه اعتماد می‌کنم. شما هم بهتره نگران نباشی داداش! جوان چند لحظه‌ای فکر کرد و بعد سرش را تکان داد: - آره... شاید شما راست می‌گی. امیدوارم همینطور باشه. *** صابری خودش را به حسین رساند که نشسته بود پشت میز و داشت اخبار انتخابات را چک می‌کرد. برگه‌ای مقابل حسین قرار داد و گفت: - بفرمایید حاج آقا. همونی که فکر می‌کردیم شد. خودش رو پیروز انتخابات اعلام کرده و گفته مردم برای جشن پیروزی آماده بشن! حسین ابروهایش را بالا داد بیانیه‌ای که صابری پرینت گرفته بود را خواند و زیر لب زمزمه کرد: - چقدر زود! فکر می‌کردم حداقل تا پایان رأی‌گیری صبر کنه! بعد صدایش را بالاتر برد تا امید، خانم صابری و عباس هم بشنوند: - بچه‌ها دقت کنید، از الان تا حداقل یه هفته دیگه مرخصی نداریم و باید بیست و چهار ساعته حواسمون به اوضاع باشه، چون دیگه رسماً اسم رمز عملیاتشون گفته شده و می‌خوان بریزن توی میدون. بعد از امید پرسید: - از عباس خبری نشد؟ امید نگاهی به صفحه مانیتورش کرد و گفت: - الان جلوی هتل شیدا و صدفه. قراره ببردشون یه جایی؛ اما نمی‌دونم کجا. حسین: این چند روز خط و ایمیل و فیسبوک شیدا و صدف رو چک کردی؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi