سلام
با این که تاحالا از دست دادن یک دوست رو تجربه نکردم، سعی کردم واقعا تصور کنم که یک رفیق رو از دست دادم. قبلا هم گفتم؛ بنده کاراکتر عباس رو یک دور زندگی کردم.
البته بخشی از این حس بخاطر این بود که قبلا غسالخانه رو دیده بودم.
و این قسمت رو به طور خاص، از خاطره مادر شهید راضیه کشاورز الهام گرفتم. وقتی مادرشون میخواستند راضیه رو غسل بدند، اتفاقی تقریباً مشابه افتاده(البته نه دقیقا به این شکل).
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
🔴بسیار مهم🔴
سلام بر شما عزیزان همراه مهشکن؛
جهت ارزیابی فعالیت کانال در چند سال اخیر و بهبود عملکردمون، به نظرات شما نیاز داریم.
لطفاً حتماً در نظرسنجی شرکت کنید:
https://shkhyb-shyrdsht-zd.formaloo.com/gntui
پ.ن: سن و جنسیت از این جهت پرسیده شدند که بدونیم بیشتر مخاطبان ما از چه قشری هستند.
هدایت شده از 🔹️روی موج بهشت🔸️
40.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسیر هرچقدر هم زیبـــا، هر چقدر بی انتهـــا،
تا آغـــاز نشود، به چشم نیایـــد.
با پای جان به پیشـــواز این راه رفته ایم؛
باشد که مقصـــد به انتظار ما نشسته باشد.🍃
💠 مرور تصویری اردوی روی موج بهشت
📻 روی موج بهشت
✅ @royemoje_behesht
|بسیج دانشجویی دانشگاه اصفهان|
✅ @uisb_ir
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
«هفت سین»
✍🏻فاطمه شکیبا
⚠️بامداد سهشنبه یکم فروردینماه ۱۴۰۲، ایران، تهران
برق قطع است. با لمس دیوار، خودم را میرسانم به اتاق انتهایی خانهی نیمهویرانمان و آرام صدا میزنم: منم.
در را باز میکنم و پرده پلاستیکی را که برای محافظت از گرما زده بودم، کنار میزنم. چهره لاغر و تکیده دخترم، با نور کمجان شمع تاریک و روشن میشود. درخودش مچاله شده و گوشه اتاق کز کرده. بجز نور شمع، هیچ نوری در اتاق نیست و جز صدای نفس کشیدنمان و صدای انفجار و آژیر، صدای دیگری به گوش نمیرسد. چشمم که به تاریکی عادت میکند، چاقوی بزرگ آشپزخانه را کنار دست دخترم میبینم؛ همان چاقویی که همیشه همراه همسرم بود و من هربار به او میگفتم: اون چاقو مقابل تفنگهایی که خشابشون پره هیچکاری نمیتونه بکنه.
شاید هم چاقو را نگه داشته بود برای خلاص کردن خودش؛ قبل از این که... سرم درد میگیرد. امشب وقت این فکرها نیست. باید تنها بازماندهی کل خانوادهام را خوشحال کنم. نفسم را بیرون میدهم و میخندم. مقابل دخترم زانو میزنم و پلاستیکی که در دست دارم را بالا میگیرم. سعی میکنم شادیِ صدایم را کنترل کنم تا صدایم بالا نرود: ببین چی آوردم! چندتا شکلات پیدا کردم، با یه کیک!
کیکش البته تاریخ مصرف گذشته بود؛ ولی همین هم غنیمت است. دخترم بیروح و غمگین به پلاستیک نگاه میکند؛ بدون هیچ حرفی. از وقتی همسرم کشته شده، حتی یکبار هم نخندیده؛ اما من تسلیم نمیشوم. همان کاری را میکنم که اگر همسرم زنده بود، انجام میداد. دخترم را روی پایم مینشانم. کیک و شکلاتها را از پلاستیک بیرون میآورم و پلاستیک را مانند سفره روی زمین پهن میکنم: بیا فکر کنیم این هفت سینه!
و کیک و شکلاتها را روی پلاستیک میچینم. به اعداد و عقربههای شبرنگ ساعتم نگاه میکنم و میگویم: آمادهای؟
بغض اجاه نمیدهد حرف بزنم. از تمام خانواده، فقط من و دخترم ماندهایم. از بیرون صدای تیراندازی، آژیر و انفجار میآید. ساعت دوازده و پنجاه و چهار دقیقه نیمهشب است.
ده... نه... هشت...
بغضآلود و زمزمهوار، «یا مقلب القلوب» میخوانم...
***
⚠️بامداد سهشنبه یکم فروردینماه ۱۴۰۲، ایران، تهران
ساعت دوازده و پنجاه و دو دقیقه نیمهشب است. از خیابان صدایی به گوش نمیرسد. همه مثل ما، کنار هفت سین و پای ویژهبرنامه تحویل سال تلوزیون نشستهاند و به انتظار سال نو، ثانیههای باقیماندهی پایین صفحه تلوزیون را میشمارند.
هفت سینمان با سلیقه همسرم، بینهایت زیبا چیده شده. سفره قلمکار، آینه و قرآن، آجیل و شیرینی، سبزهای که دخترم در مدرسه سبز کرده، سمنویی که مادرم پخته، سیبهای سرخ و درخشان، و سکه و سنجد و سرکه و سماق که در ظرفهای سفالی ریخته شدهاند؛ ظرفهایی که هفته پیش سه نفری رنگشان کردیم. تنها عضو غایب هفت سین، ماهیهای قرمزند که همسرم میگوید اصلا جزو رسوم ایرانی نبوده و به محیط زیست آسیب میرساند.
تنها یک دقیقه و سی ثانیه تا تحویل سال مانده. همسرم میدود و کنار سفره مینشیند؛ و دخترم هنوز نیامده. صدایم را بلند میکنم: دخترم کجایی؟ بدو دیگه!
با لباس نوی قشنگش، از اتاقش بیرون میدود. یک قاب در دست دارد. مینشیند سر سفره هفت سین و قاب را کنار آینه و قرآن میگذارد. لبخند میزنم: خوب شد یادمون آوردی.
همراهم را درمیآورم و عکس آرمان و روحالله را از داخل گالری باز میکنم. موبایل را مثل یک قاب عکس، تکیه میدهم به قاب بزرگتر. هر سه نفر لبخند میزنیم و ثانیههای باقیمانده را میشماریم. تلوزیون، تصویر حرم امام رئوف را نشان میدهد.
ساعت، دوازده و پنجاه و چهار دقیقهی نیمهشب است. حاج قاسم از داخل قاب عکس، پدرانه و خندان نگاهمان میکند.
ده... نه... هشت...
قلبمان از شوق میتپد؛ از شوقِ باهم بودنمان.
هفت... شش... پنج...
همراه آرمان و روحالله، «یا مقلب القلوب» میخوانیم...
🥀 تقدیم به شهدای مدافع امنیت که امسال در کنار خانوادهشان نیستند تا ما در کنار عزیزانمان باشیم؛
🥀تقدیم به حاج قاسم که امنیت ایرانمان را مدیون اوییم...
#نوروز #عید_نوروز
http://eitaa.com/istadegi
🌱 بسم الله الرحمن الرحیم🌱
بعد از دشواری خزان و سرمای زمستان و دشواری و تاریکی، شروعی دوباره خواهد بود؛ بهاری تازه و زندگیای جدید. این باور کهنِ ایرانیان و درونمایه نوروز است.
نوروز یعنی مهم نیست دنیا چقدر بر من سخت بگیرد؛ من با امیدِ آمدن روزهای خوب زنده میمانم.
و به راستی که آنچه هویت ایرانی را در طول تاریخِ پر از دشواری و سختی زنده نگه داشته، همین نوروز است؛ همین امید به آمدن بهار پس از زمستانهای سخت.
نوروز نمادی ست از روح لطیف، پرنشاط، امیدوار و یکتاپرست ایرانی. و به راستی که امیدواری، ویژگی خداپرستان است و ناامیدی اصلیترین ویژگی اهریمن و یارانش.
نوروز یعنی من اطمینان دارم که بهار نزدیک است و خدا، زمین را بعد از مرگش زنده خواهد کرد؛ بعد از تمام جنگها و ظلمها و جنایتها و بحرانها.
نوروز یعنی روییدن امید در قلبهای مُرده،
سر زدن گلهای وحشی از میان شکاف سنگهای سخت،
و پیدایش جوانهها بر زخمهای حاصل از تبر.
ما آموختهایم که روزهای پایانی زمستان را به شوق نوروز بشماریم؛
آموختهایم که خودمان را برای بهار آماده کنیم،
تیرگی را از خود و خانه بزداییم و پاک و آماده به استقبال بهار برویم.
ما آموختهایم که بهار سر وقتش میرسد و منتظر ما نمیماند؛ و بیشترین ضرر از آن کسی ست که موقع رسیدن بهار، خواب باشد یا خود را آماده نکرده باشد...
ما ایرانیان چهل و چهار سال است که به انتظار نوروز حقیقی نشستهایم،
در زمستانهای سخت، با امیدِ آمدن بهار لبخند زدهایم،
گرد از خانه و کاشانه خود تکاندهایم،
نویدِ آمدن بهار را در تمام جهان فریاد زدهایم،
راه را آب زدهایم و باغ را مژده دادهایم،
تا نگار برسد و با خود بوی بهار بیاورد...🌱🌷
پینوشت: نوروزتان مبارک مردم ایران؛
به امید روزی که نوروز حقیقی را، ظهور را به تمام مردم جهان تبریک بگوییم.✨
و نوروزت مبارک، ای ایرانیترین ایرانیِ دنیا؛ ای امیدوارترین ابرمرد، رهبر عزیزم.💚
#نوروز #عید_نوروز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖"یه قاعده هست که میگه یه جرم همیشه جرمهای دیگه رو دنبال خودش میاره... شایدم قاتل بودن بهت مزه کرد... ولی... ولی کسی که یه قاتل حرفهای بشه، میتونه تو آرامش بمیره؟"
🌾 #شهریور 🌾
🍃یک درام دخترانه و معمایی🍃
✍️به قلم فاطمه شکیبا(نویسنده رمانهای خط قرمز و شاخه زیتون)
⚠️به زودی در:
https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
#عید_نوروز #نوروز
حال و هوای مردمی که جلوی در مدرسه جمع شده و همهمه میکردند، شبیه جشن نبود. دلهره و نگرانی در جمعیت موج میخورد و موجها خودشان را میکوبیدند به در و دیوار مدرسه؛ به من. صدای جیغ زنی را از دل جمعیت میشنیدم: وای مردم بچههامونو کشتن. بمیرم الهی... بچههامونو کشتن. خدا لعنتتون کنه. خدا نابودتون کنه که چشم دیدن بچههای ما رو ندارین...
داستان کوتاه بادام تلخ؛
☣️بازخوانی مسمومیتهای اخیر در مدارس
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
ویژه #ماه_مبارک_رمضان
⚠️به زودی در:
https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
#رمضان
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
حال و هوای مردمی که جلوی در مدرسه جمع شده و همهمه میکردند، شبیه جشن نبود. دلهره و نگرانی در جمعیت موج میخورد و موجها خودشان را میکوبیدند به در و دیوار مدرسه؛ به من. صدای جیغ زنی را از دل جمعیت میشنیدم: وای مردم بچههامونو کشتن. بمیرم الهی... بچههامونو کشتن. خدا لعنتتون کنه. خدا نابودتون کنه که چشم دیدن بچههای ما رو ندارین...
داستان کوتاه بادام تلخ؛
☣️بازخوانی مسمومیتهای اخیر در مدارس
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
ویژه #ماه_مبارک_رمضان
⚠️به زودی در:
https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
#رمضان
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
☣️داستان کوتاه #بادام_تلخ
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 1
-سلام عمو. خوبی؟ چطوری؟
-سلام دورت بگردم. تو خوبی دختر قشنگم؟
-ممنون. عمو...
-جانم؟
-میشه فردا بیای مدرسه ما؟ جشنه، نمایش داریم.
-قربونت برم، حتما میام انشاءالله. حالا یه بوس بده ببینم...
***
چندتا نفس عمیق کشیدم و به خودم یادآوری کردم که: فقط برای دو ساعت ذهنت رو خالی کن.
جای پارک نبود؛ نیمساعت تاخیر باعث شده بود والدین دیگر کوچه را با خودروهاشان پر کنند. پیاده شدم و قدم تند کردم به سمت کوچه مدرسهشان. قبل از این که بپیچم داخل کوچه، یک آمبولانس آژیرکشان راهم را بست و راه باز کرد به سمت کوچه. ترس در سینهام خزید. تندتر رفتم؛ پشت سر آمبولانس. منتظر بودم مسیرم از آمبولانس جدا شود؛ ولی نشد. او هم مقصدش مدرسه بود انگار.
به چندمتری مدرسه که رسیدم، سیاهی جمعیت جلوی مدرسه پاهایم را خشکاند. حال و هوای مردمی که جلوی در مدرسه جمع شده و همهمه میکردند، شبیه جشن نبود. دلهره و نگرانی در جمعیت موج میخورد و موجها خودشان را میکوبیدند به در و دیوار مدرسه؛ به من. نفسم گرفت. چند سرفه خشک از حلقم درآمد. راه باقی مانده را هروله کردم و پشت سر آمبولانس که مردم برایش کوچه باز میکردند، به سمت مدرسه دویدم. صدای جیغ زنی را از دل جمعیت میشنیدم: مردم بچههامونو کشتن. بمیرم الهی... بچههامونو کشتن. خدا لعنتتون کنه. خدا نابودتون کنه که چشم دیدن بچههای ما رو ندارین...
چشم چرخاندم که ببینمش. جیغش بر همهمه غالب شده بود و کمکم همه داشتند به سمتش برمیگشتند. ماسک زده بود و شال مشکیاش داشت از سرش میافتاد. باز هم نفسم تنگ شد؛ اما لبم را گزیدم که سرفهام را خفه کنم. کسی در سرم داد زد: چکار میکنی رسول؟ انقدر کاری نکردی که پای مسمومیت به مدرسه حسنا هم باز شد...
جوابش را دادم که: هیچ سالی مثل امسال از خودم کار نکشیدهام. مشکل یکی دوتا نیست.
از آمبولانس جلو افتادم. حیاط مدرسه مثل صحرای محشر بود. دخترکان دبستانی هرکدام افتاده بودند یک گوشه و بعضی سرفه میکردند. مقنعه از سر بعضیها افتاده بود و بالای سر هر چند نفرشان، یک مادر یا یک معلم، بطری آب به دست ایستاده بود. دنبال حسنا گشتم؛ یا دنبال مادر و پدرش. میان دخترهای توی حیاط ندیدمشان.
وقتی به ساختمان مدرسه نزدیکتر شدم، بوی بادام تلخ زد زیر بینیام. ریهام درهم مچاله شد و از شدت سرفه، خم شدم روی زانوهایم. سرم پر شد از صدای سرفه و خسخس. صدای جیغ. صدای گریه. سرم گیج رفت. به آخر دنیا رسیدم؛ به آن قسمتی که همه میمیرند.
-عمو... عمو رسول!
صدای علیرضا از گرداب مرگ بیرونم کشید. یک دستم را به کمرم گرفتم و سرم را بالا آوردم تا ببینمش. خودش بود، پدر حسنا. میان سرفههای خشکم، پرسیدم: حسنا کجاست؟
قد راست کردم. ترس و پریشانی سر تا پای علیرضا را پر کرده بود؛ و بیش از همه چشمانش را. روی پاهایش بند نبود. دهانش را باز و بسته میکرد و نمیدانست چه بگوید. بلندتر گفتم: حسنا کجاست؟
-حالش بد شده...
اشاره میکند به سمت ورودی ساختمان مدرسه. دنبالش میدوم و میپرسم: چرا خودت حالت بد نشده؟
-نمیدونم. معلما هم حالشون بد نشده. خیلی از بچهها هم حالشون خوبه. فقط حسنا... نمیدونم چی شد. زنگ زدیم اورژانس.
-مامانش کجاست؟
🔸 #ادامه_دارد ...
✍️ #فاطمه_شکیبا
#ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از راه سوم
✨ زن در آيينهی قرآن
✳️ بررسی آیاتی از قرآن کریم با موضوع "زنان"
🔹با گذری بر "اندیشه قرآنی مقام معظم رهبری"
🗓در ماه مبارک رمضان
🔻بررسی موضوعات:
#روایت_خلقت_زن
#هویت_زن
#مبانی_روابط_زوجین
#حقوق_زن
#کرامت_زن
#حجاب_و_عفاف
#روابط_زن_و_مرد
💠راه سوم (شبکهٔ تخصصی زنان مترقی)
@rahesevvom
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 ☣️داستان کوتاه #بادام_تلخ ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 1 -سلام عمو. خو
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
☣️داستان کوتاه #بادام_تلخ
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 2
-نمیدونم. معلما هم حالشون بد نشده. خیلی از بچهها هم حالشون خوبه. فقط حسنا... نمیدونم چی شد. زنگ زدیم اورژانس.
-مامانش کجاست؟
-کنار حسناست. حالش خوبه. شما خوبین؟
-آره... خوبم...
قبل از این که وارد ساختمان مدرسه شویم، حسنا را روی برانکارد بیرون آوردند. تندتر دویدم و سرفههایم را قورت دادم که حسنا نترسد. روی صورت کوچک و قشنگش یک ماسک شفاف و بدریخت گذاشته بودند. خودم را رساندم به برانکاردش و صدایش زدم: حسنا... دخترم!
چشمانِ قشنگش نیمهباز بود. ماسکش بخار گرفت. لبهای کوچکش را تکان میداد و صدایش را در هیاهو نمیشنیدم. چقدر شبیه حسین بود، شبیه وقتهایی که تن حسین دیگر نمیکشید جانش را همراهی کند و چند روزی میافتاد روی تخت. انگار حسین از پشت چشمان حسنا داشت نگاهم میکرد، داشت میگفت بساط این بازیها را زودتر جمع کن رسول!
بلند گفتم: نترس عمو، زود خوب میشی. باید زود خوب بشی و بیای که من نمایشت رو ببینم. باشه؟
پلکهایش را باز و بسته کرد؛ شاید زیر ماسک بخارگرفتهاش خندید. نمیدانم، زود بردندش و مادرش هم همراهش بالای آمبولانس پرید. علیرضا گیج و سردرگم به من و آمبولانس نگاه میکرد و دست میکشید میان موهایش. گفتم: چکار میکنی؟ برو دنبالشون!
با نهیب من، کمی خودش را جمع کرد و دنبال آمبولانس دوید. من اما باید میماندم. بوی بادام تلخ کمکم داشت خودش را میان بادهای بهاریِ آخر بهمن گم میکرد و به ریههایم مجال نفس کشیدن میداد.
اولین بار وقتی این بو را حس کردم که دیگر کار از کار گذشته بود و داشتم یکییکی علائم مسمومیت با سیانید را نشان میدادم. فاو بودیم. هواپیماهای صدام، گاز خردل و اعصاب و سیانید را مثل گردههای گل در هوا پخش میکردند. حسین به دادم رسید. شاید خودش هم آلوده شده بود؛ ولی مانده بود که به آلودهترها کمک کند. یک چفیه خیس بسته بود به صورتش، میان رزمندههای دیگر میچرخید و پادزهر برایشان تزریق میکرد. حتما ماسکش را روی صورت یک نفر دیگر جا گذاشته بود...
یک سیلی آرام زدم به صورتم: خودتو جمع کن. این فقط یه واکنش عصبیه... ببین... همه حالشون خوبه.
همه حالشان خوب بود؛ فقط آشفته بودند. خطاب به یکی از دخترها که داشت میدوید سمت در مدرسه، داد زدم: بابا جون یه لحظه بیا!
دختر برگشت سمتم. نه سرفه میکرد، نه حتی چشمانش قرمز شده بود. مردد و کمی ترسیده، چند قدم جلو آمد. مقابلش زانو زدم: اسمت چیه بابا؟
دستانش را برد پشت سرش و نگاهش را از صورتم گرفت. سرش را کمی به پایین خم کرد و گفت: بهار.
-چه دختر گلی. کلاس چندمی؟
-دوم.
لبخندی ساختگی زدم تا کمتر احساس خجالت کند. گفتم: واقعا؟ تو نوه من، حسنا رو میشناسی؟
چشمانش درخشیدند و سرش را کمی بالاتر گرفت: شما بابابزرگ حسنا هستین؟
-آره باباجون. میخوام بدونم چرا این اتفاق افتاده. کمکم میکنی؟
سرش را تکان داد و لبخند زد. دوتا از دندانهای شیریاش افتاده بودند، مثل حسنا. گفتم: خیلی خب، میشه بهم بگی چی شد که اینطور شد؟
بهار با دست اشاره کرد به انتهای راهرو. گفتم: میشه منو ببری جایی که بو از اونجا پخش شد؟
راه میافتد به سمت جایی که اشاره کرده بود. یکییکی از کلاسها گذشتیم و رسیدیم به یک حیاط خلوت کوچک؛ با دری شیشهای که از طریق میلههای آهنی حفاظت میشد. در قفل بود؛ اما شیشهاش شکسته. از پشت شکاف شیشه، نگاهی به حیاط خلوتِ دو در دوی مدرسه انداختم. راه داشت به ساختمانهای مجاور. گفتم: از اینجا شروع شد؟
-ما کلاسمون همین بغله. صدای شکستن شنیدیم. یهو دیدیم یه دود زردی اومد، بوی بد میداد. بچهها جیغ کشیدن دویدن بیرون. حسنام حالش بد شد.
-چه بویی میداد؟
بهار صورتش را جمع کرد: نمیدونم، بوش خیلی بد بود. مثل یه چیز گندیده بود.
🔸 #ادامه_دارد ...
✍️ #فاطمه_شکیبا
#ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi