🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 86
باران میرود و بچهها هنوز در زمین بازی، «تاب تاب عباسی» میخوانند. در دل به عباس میگویم: پات به دنیای همه این بچهها باز شده؛ بدون این که بشناسنت و بدونن تو یه زمانی بخاطر اونا مُردی... چیزی که مطمئنم اینه که این شعر قبل از این که تو به دنیا بیای هم وجود داشته؛ حتما عباس اسم یه قهرمان دیگه بوده، یه قهرمان که بچهها دوستش داشتن. برای همین اسمش توی شعر اومده و مامانت هم اسم تو رو گذاشته عباس...
از روی پیراهن و روسری، گردنبند یادگاری عباس را در دست میگیرم و ادامه میدهم:
- الان دیگه نه تو وجود داری که بتونم بهت پناه بیارم، نه دانیالی هست که بتونه مثل اون شب، به دادم برسه. امشبم توی نقطه صفرم. نه... حتی از صفر هم گذشتم... و نمیدونم کجا باید برم... خستهم... خوابم میاد... گرسنهم... سردمه... دلم میخواد بدوم و فرار کنم ولی نه جایی برای فرار کردن دارم، نه رمقش رو. دلم میخواد الان بیای دنبالم. سوار ماشینت بشم، بخاری رو روشن کنی و منو ببری خونهی خودتون. فرقی نمیکنه، دستپخت مامانت یا فاطمه هردوش خوبه. بعد، فاطمه توی اتاق مامانت برام رختخواب پهن کنه. مامانت موهام رو نوازش کنه، لالایی بخونه تا خوابم ببره. بخوابم و وقتی بیدار میشم، دوباره بچه شده باشم و تو هم بابام باشی...
سوزش چشمانم، یادآوری میکند که اشکهایم در آستانه فروریختناند. سریع پلک میزنم تا دوباره گریه نکنم. نمیدانم چقدر گذشته از وقتی که روی نیمکت نشستهام؛ خانوادهها میآیند و میروند، میخندند و تفریح میکنند بدون این که من را ببینند. شاید مُردهام و نامرئیام.
ابرها آسمان را سرخ کردهاند و هوا سردتر شده. پارک دارد خلوت میشود و من هنوز انگیزهای ندارم که بتواند از نیمکت جدایم کند. اگر یک نیروی امنیتی ایرانی به کمینم نشسته باشد هم، تا الان دلش به حالم سوخته و فهمیده چقدر بدبختم. کاش حداقل دستگیرم میکرد، بلکه از این رخوت بیرون بیایم!
اصلا یادم رفته کجای شهرم. همهچیز را گم کردهام؛ زمان را، مکان را و خودم را.
-خانم... ببخشید...
از جا میپرم و سرم را بالا میگیرم. زنی چادری مقابلم ایستاده و باران هم کنارش. از شباهتشان میتوانم بفهمم مادر باران است. در یکی دو ثانیه، سر تا پایش را بررسی میکنم تا مطمئن شوم مسلح نیست. زبان بدن و حالت چهرهاش بوی شک میدهد، نه تهاجم. دور و برم را ارزیابی میکنم؛ این که چندنفر این اطراف هستند و چند راه فرار دارم. ذهنم را متمرکز میکنم تا اگر لازم شد، پا به فرار بگذارم. میگویم: ب... بله؟
زن لبخند میزند: میتونم کمکتون کنم؟ مشکلی پیش اومده؟
نمیدانم اسمش فضولی ست یا نوعدوستی؛ اما خوش به حال ایرانیها. هر مشکلی برایشان پیش بیاید، میتوانند امید داشته باشند که یک نفر بیاید و ازشان بپرسد دردت چیست؟ در اوج ناامیدی و وقتی حتی نمیتوانی حرف بزنی، آخرش یک نفر پیدا میشود که بیاید و بپرسد میخواهی کمکت کنم؟
به زور لبخندی ساختگی میزنم: نه... ممنونم... ممنونم بابت کیک...
چیزی از تردید نگاه زن کم نمیشود: یکی دو ساعته که اینجا تنها نشستید. گفتم شاید مشکلی براتون پیش اومده و کاری از دستم بربیاد.
باز هم نگاهی به دور و برم میاندازم و به دستان زن که چادرش را گرفته. مسلح نیست. تصمیم میگیرم باز هم به این دلسوزیِ احتمالا بدون توقع اعتماد کنم. کسی از پس مغزم میگوید که شاید دزد باشد یا آدمربا... جوابش را میدهم که نه چیزی دارم که به کار یک دزد بیاید، نه دزدی و آدمربایی در ایران انقدر آسان است که خطری تهدیدم کند. و باز هم به همان صدای پس مغزم، یادآوری میکنم که اینجا ایران است؛ امنترین کشور دنیا با پایینترین آمار جرم و جنایت. زن که سکوتم را میبیند، میپرسد: خانم... خانوادهتون کجان؟ جایی رو دارید که برید؟
نگاهم را به زمین میدوزم. سرم را تکان میدهم به نشان تایید و میگویم: خانوادهم اینجا نیستن.
کاش بیش از این از خانوادهام نپرسد؛ چون خودم هم نمیدانم خانواده دارم یا نه و اگر دارم کجا هستند. زن میگوید: کسی میاد دنبالتون؟
لبم را جمع میکنم و در دل میگویم: تنها کسی که میاد دنبالم، نیروهای امنیتی ایرانن. شایدم مامور سایهم باشه که میاد تا بکشدم. لبم را جمع میکنم و بعد از چند لحظه، میگویم: نه...
صدایم از شدت بغض، خشدار و کلفت شده. زن میگوید: میخواید ما برسونیمتون خونه؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر، یکی از مخاطبان کانال لطف کردند و یک داستان کوتاه هفت قسمتی نوشتند؛
که انشاءالله امروز و فردا تقدیم نگاه شما عزیزان میشه🌱
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
کبوتر سفید کنار پنجره جا خوش کرده بود و داخل اتاق را تماشا میکرد. یک بار دیگر با دقت محتویات ساک مسافرتی کوچکاش را وارسی کرد؛ وقتی خیالاش از تکمیل بودن ساک راحت شد. آن را گوشه اتاق گذاشت و به طرف پنجره آمد، پنجره را که باز کرد؛ کبوتر سفید پر زد و به آسمان رفت. نفس عمیقی کشید، ریههایش پر شد از عطر گلهای یاس توی باغچه.
دیشب کنار همین باغچه آنقدر با مادر صحبت کرد، تا بالاخره توانست رضایتش را برای رفتن بگیرد. اخرین حرفهایشان را با خود مرور کرد:
_مگه خون من از خون جوونهایی که اونجا هستن رنگینتره؟
مادر بدون اینکه کلمهایی بر زبان بیاورد، تنها غنچه کوچک یاس را نوازش میکرد. از سکوت مادر استفاده کرد و باز هم ادامه داد:
_اصلا مامان شما که انقدر امام حسین رو دوست دارین؟ اگه الان روز عاشورا بود چی؟ بازم اجازه رفتن بهم نمیدادین؟ مامان... الانم ولی امام زمان هل من ناصر گفته... الانم روز عاشوراست... من که یه کاری از دستم برمیاد چرا نرم کمک؟
پیدا بود که مادر در فکر فرورفته، حق با فرزندش بود؛ اما او بر سر یک دو راهی عجیب. یک سو تنها ثمره زندگی و یادگار همسرش و یک سو دین و تکلیف و وظیفهایی که نسبت به این کشور داشت. نگاه منتظرش ناچار مادر را به حرف آورد:
_باشه مادر برو سپردمت به صاحب اسمت.
صدای دلنشین اذان از بند فکر و خیال رهایش کرد و بعد صدای مادر که او را خطاب قرار میداد تا طبق عادت برای نماز با هم به مسجد بروند:
_زینب، زینب کجایی؟
#ادامه_دارد
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
تا صبح دقیقهای هم چشم بر هم نگذاشت، میخواست بخوابد اما نتوانست. استرس و هیجان مخلوط با شور و شوق سفر خواب را از سرش پرانده بود. مدام صحبتهای دکتر عارف در رابطه با شرایط ویژه خرمشهر را در ذهن مرور میکرد؛ همین صحبتها بود که او را برای رفتن به این سفر مصمم کرده بود. نمیتوانست درست زمانی که هموطنهایش نیازمند کمک بودند در مشهد بماند و به زندگی عادی خود مشغول باشد.
صبح فردا آماده و ساک به دست توی حیاط ایستاده بود و با سفارشهای پی در پی مادر گوش میداد:
_مراقب خورد و خوراکت باشیها زینب، هرچیزی نخور. یک کم کشمش و کشته زردآلو برات گذاشتم، هروقت دلت ضعف رفت یکی بزار دهنت. هرجا تلفن بود حتما بهم زنگ بزن، منو از حال خودت بیخبر نزاریها. خوب خودت رو بپوشن، هوای پائیز دزده یه قوت زبونم لال سرما میخوری.
_ چشم قربونتون برم، چشم.
این چشمها را میگفت تا خیال مادر را راحت کند، ولی با تعریفهایی که استاد عارف کرده بود میدانست که روزهای سختی در پیش دارد. میدانست این سفر با تمام اردوهای جهادی که تا به آن روز رفته بود تفاوت دارد.
گوش زینب هنوز به سفارشهای مادر بود که ناگهان نگاهش متوجه کبوتر سفیدی شد که از کنار باغچه یاس تنها تماشاگر این وداع بود. دیدن کبوتر لبخند را به لبهایش هدیه کرد.
مادر را در آغوش کشید و با شوق بر دستان پر مهرش بوسه زد. مادر با بغض پنهان در گلو دخترکش را از زیر قرآن رد کرد. زینب برای آخرین باز مادر را بوسید و از او جدا شد. ساکاش را در دست جابهجا کرد و با ذکر بسمالله از در خانه خارج شد. وقتی به سر کوچه رسید برگشت و برای مادر که هنوز جلوی در ایستاده بود دست تکان داد.
مادر سخت میکوشید تا این قاب را برای تمام لحظات دلتنگی در ذهناش حک کند. به خودش که آمد دقایقی از رفتن زینب میگذشت؛ اما او هنوز هم آنجا ایستاده و بود جای خالی دخترش را تماشا میکرد. جای خالی دختری که روزی بزرگترین دغدغهاش رنگ می عروسکهایش بود؛ حالا آنقدر بزرگ شده بود که نمیتوانست نسبت به رنج و سختی مردم کشورش بیتوجه باشد. وقتی به خود آمد زینب رفته بود و او هنوز همان جا ایستاده بود.
#ادامه_دارد
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
زینب خیلی سریع خود را به دانشکده علوم پزشکی رساند. محل قرار با استاد عارف و چند پزشک و پرستار دیگر که بنا بود با مقداری دارو و وسایل پزشکی خود را به خرمشهر برسانند. شهری که آن روزها نام خونین شهر بیشتر برازندهاش بود.
در دانشکده پزشکی همه منتظر ماشینی بودند که قرار بود تا خرمشهر همراهیشان کند. طولی نکشید که دکتر عارف همراه با اسکانیای سفید و قرمز رسید و همگی سوار شدند. همزمان با صلوات مسافرین راننده اتوبوس را به حرکت در آورد.
مادر که همین چند دقیقه دوری، کلافه و دل نگرانش کرده بود؛ چادر به سر کرد و خود را به حرم غریب الغربا رساند. چشمانش که به گنبد طلایی آقا افتاد، دلش آرام شد و همه دلتنگیهایش پر کشیدند. از حرم که بر میگشت آرام بود، آرام، آرام، انگار امانتی بزرگ را تحویل صاحبش داده بود و باری سنگین از دوشش برداشته شده بود.
زینب و اتوبوس تیم پزشکی به خرمشهر رسیدند و در مسجد جامع مستقر شدند. فردای آن روز اطلاع دادند که تعدادی از دختران خرمشهری مطب یک دندانپزشک که درست روبهروی مسجد جامع است را به بهداری کوچکی برای رسیدگی به مجروحین تبدیل کردهاند. تیم پزشکی هم به آنها ملحق شد.
حق با دکتر عارف بود. شهر در شرایط نامساعدی به سر میبرد. تامین غذا برای رزمندگان و مردمی که پناهنده مسجد جامع شده بودند کار سختی بود، خانمها در همان مسجد بساط پخت و پز به راه انداخته بودند؛ مواد اولیه هم بیشتر از خانهها میرسید.
اوضاع سلاح و مهمات هم تعریفی نداشت؛ آنقدر که دختران پرستار در زمانهای استراحت مینشستند پای اسلحههای ام_یک و ژ_سه قدیمی و گیرهایشان را برطرف میکردند تا دوباره قابل استفاده شوند.
حتی خبر رسیده بود که در جنت آباد(قبرستان شهر) آب و کفن برای غسل و دفن جنازه شهدا نیست. و همه این شرایط سخت بود که خرمشهر را به خونین شهر تبدیل میکرد؛ اما در این میان این همه سختی و هیاهو تنها یک چیز بود که هنوز شهر را سرپا نگه داشته بود. نیرویی که برنامه سه روزه به تهران رسیدن صدام را به رویا تبدیل کرد. نیروی مردم...
اگر سلاح نبود غیرت بود، اگر غذا نبود مهربانی بود، اگر نیروی آموزش دیده نبود مردم مثل همیشه پای کار بودند و هرچیز که نبود عشق و ایمان جای خالیاش را پر میکرد.
#ادامه_دارد...
#قاصر
#مه_شکن
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🌱یادداشت/ "ریحانهوار"
✍️ فاطمه شکیبا
روز دختر، با چند نفر از دختران دانشجوی دانشگاه فارابی قم، یک نشست داشتیم با عنوان انقلاب دخترانه. درباره بیانات رهبری صحبت کردیم و این که ما به یک مبارزه برای احیای هویت بانوان و دختران در جامعه نیاز داریم؛ حرکتی که دختران را به هویت اصیل اسلامیشان برگرداند و به دامان سنت یا مدرنیته نیندازدشان. مبارزهای که قرار است از اندیشه ما آغاز شود و آرامآرام به جامعه سرایت کند. این مبارزه، یک مبارزه ریحانهوار است.
یک نفر گفت: خیلی وقتها فرهنگ و ساختارها اجازه نمیدهد کاری بکنیم.
گفتم: زمان شاه هم شاه اجازه نمیداد مردم انقلاب کنند؛ سخت بود، خیلی سخت. مردم به سختی انقلاب را به نتیجه رساندند. الان هم قرار نیست کسی برای مایی که میخواهیم الگوی سوم زن را نهادینه کنیم، فرش قرمز پهن کند. قرار است خون دل بخوریم. قرار است مبارزه کنیم. مبارزه هم با داد و بیداد کف خیابان اتفاق نمیافتد. مبارزه قرار است خیلی آرام اما محکم باشد؛ دخترانه.
برایشان از مادربزرگم گفتم؛ دختری که در سیزده سالگی مطابق باورهای غلط زمان خودش از تحصیل محروم شد و ازدواج کرد؛ اما بجای تسلیم شدن دربرابر موانع یا هدر دادن نیرویش در یک نبرد از پیش باخته، یک مبارزه آرام را آغاز کرد: درس خواندن در خانه. درس خواند و پیش رفت، تا دیپلم و بعد دانشگاه. شاغل هم شد؛ بدون این که با خانوادهاش بجنگد یا آن را کنار بزند. نتیجه مبارزه ریحانهوار مادربزرگم و امثالش، این است که ما دختران شصت درصد کرسیهای دانشگاه را پر کردهایم.
دختر ریحانه است و هنر ریحانه، رشد کردن است، شکفتن است. هنرش یافتن راهی برای رشد است؛ راهی که طی کردنش ظرافت و لطافت یک ریحانه را میطلبد. ریحانه خلق شده تا زیباییهای ذاتیاش را به جهان نشان دهد و استعدادهای پنهانش را شکوفا کند. ریحانه قرار است نور را بیابد و رو به سوی نور بچرخاند. قانون جهان این است و هرکس که مانع رشد ریحانه میشود، تعادل جهان را بهم زده.
ریحانه در طول تاریخ، زیر بار باورهای مردسالارانه شکسته و له شده است. هنوز ظرفیتهای زیادی در وجود ما هست که حتی کشفش نکردهایم. ما مثل بذرهای ریحانههای جوانه نزدهایم؛ مثل بذرهایی که سالها از ترس نگرشهای غلط، به سایه خزیدهایم و از شکفتن و جوانه زدن ترسیدهایم. راستش را بخواهید، ما بذرهایی هستیم که زیر لایههای سخت و سنگین زمین گیر کردهایم...
ولی نه...
ما آن جوانههای رنجکشیدهای هستیم که موقع بهار، راهشان را از میان ترک زمین سخت پیدا میکنند و به سختی خودشان را به نور میرسانند. جوانههای لطیف و شکستناپذیری که برای سبز شدن میجنگند، یک ترک کوچک در بتن و آسفالت پیدا میکنند، خودشان را از آن بیرون میکشند و به آفتاب لبخند میزنند.
جالب است بدانید نویسنده شدن من هم یک مبارزه ریحانهوار بود؛ چون به فعالیت فرهنگی خارج از خانه علاقه داشتم و شرایطش نبود، بجای غصه خوردن و جنگیدن با زمین و زمان، راهی برای جوانه زدن پیدا کردم. این بود که نوشتم؛ آرامآرام راهی پیدا کردم که جوانه بزنم.
مبارزه ریحانهوار یعنی همین. یعنی بجای این که نیرویت را برای داد زدن و مشت کوبیدن به مانع پیش رویت هدر بدهی، یا بجای این که تسلیم شوی و ناامیدانه زانوی غم بغل بگیری، راهی برای دور زدن آن مانع پیدا کنی. کشف راههای جدید کار یک ریحانه است. مبارزهی آرام و قد کشیدن در سکوت، قدرتی ست که خداوند به ریحانهها داده...
ما ریحانهایم.🌱🌸
در دشوارترین شرایط، قدرتمان سنگ را میشکافد، اگر برای رسیدن به نور بجنگیم.
پ.ن: این متن برای روز دختر توی دلم مونده بود🙄
#ریحانه #دخترانه
#حجاب
https://eitaa.com/istadegi
شاید اصلا خدا به این گلها فرمان روییدن میدهد تا به ما یادآوری کند ریحانه بودنمان را...🌷
🌱إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ...
(سوره مبارکه ابراهیم، آیه 5)
#روز_دختر #دخترانه #ریحانه
https://eitaa.com/istadegi
[در پاسخ به جدید شهریور]
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 87
واقعا دوست دارم یکی من را ببرد خانه؛ ولی اصلا خانهای وجود ندارد. ناخودآگاه سرم را بالا میگیرم و به چشمانش خیره میشوم: میتونید برسونیدم؟
لبخند زن پهنتر میشود و گردن کج میکند: معلومه که میتونیم. بفرمایید...
باران جلو میآید و دستم را میگیرد: بیا دیگه! ما میرسونیمت.
بالاخره آن انگیزهای که برای جدا شدن از نیمکت لازم داشتم، پیدا میشود. از جا بلند میشوم و پشت سر باران و مادرش، راه میافتم.
مادر باران میپرسد: اگه اشکال نداره، میتونم بپرسم چه مشکلی برات پیش اومده؟
بیاختیار، آهی از میان لبانم بیرون میدود و خودم را بغل میکنم تا از سرما در امان بمانم. ای زن ساده... فکر میکند مثلا من دختر فراریام و میتواند به آغوش گرم خانواده برم گرداند؟
بله من دختر فراریام. همیشه فراری بودهام؛ از مرگ، از کابوسهایم، از ناامنی... زن میگوید: اگه دوست نداری نگو؛ فقط پرسیدم چون فکر کردم شاید کاری از دستم بر بیاد.
به سختی لبخند میزنم و بغضم را میخورم: ممنونم... چیز خاصی نیست.
اگر یک کلمه بیشتر حرف بزنم یا سوال دیگری بپرسد، بغضم دوباره میترکد و دیگر نمیشود جمعش کرد. تمام عضلات صورت و فک و گردنم را منقبض میکنم تا دوباره اشکم درنیاید. این چند روز، به اندازه کافی با گریه کردن به شکست و بیچارگیام اعتراف کردهام، دیگر بس است.
سوار ماشینشان میشوم و پدر باران، آدرس خانهام را میپرسد. اولین جایی که به ذهنم میرسد، خانه عباس است. راه میافتیم و بخاری ماشین روشن میشود. گرمای آرامشبخش ماشین، مثل یک مادر مهربان در آغوشم میگیرد و چشمانم را گرم خواب میکند. باران که کنارم نشسته، دستم را میگیرد: دیگه غصه نخور. الان میری خونه.
باز هم یک لبخند زورکی زدم به خوشبینی کودکانهاش و آرام میگویم: خوش به حالت باران.
-چرا؟
-چون خیلی خوبی.
و در دلم ادامه میدهم: عوضش من سهم بد بودنِ تو و خیلیهای دیگه رو برداشتم. یه آدمِ بدِ بدبختم که هیچ راهی برای خوب شدن نداره.
باران آرام دستم را نوازش میکند و میخندد: خب تو هم خوبی.
از خودم بدم میآید؛ از این که تاریکترین بخش وجودم را از همه پنهان کردهام. از این که همه روی خوب بودنم حساب میکنند، بدون آن که بدانند قرار است قاتل باشم. و از این که اگر به همین آدمها، خودِ واقعیام را نشان بدهم، از من متنفر خواهند شد...
گرمای ماشین، چشمانم را گرم خواب کرده است که میرسیم به خانه عباس. حجله و پارچههای جلوی در، به من و حسرتهایم دهنکجی میکنند و قلبم درهم فشرده میشود. هم من پیاده میشوم، هم باران و مادرش. مادر باران نگاهی به کوچه و پارچههای سیاهش میاندازد و میگوید: کدوم خونه ست؟
به خانه عباس اشاره میکنم؛ جایی که حجله جلویش زدهاند. عکس عباس و پدر و مادرش را با هم جلوی حجله گذاشتهاند و دیوارها از بنر تسلیت همسایهها پر شدهاند. باران اشاره میکند به تصویر اعلامیه و میپرسد: اون کیه؟
مادرش درحالی که زیر لب فاتحه میخواند، پرسشگرانه به من نگاه میکند. سرم را پایین میاندازم و میگویم: مادربزرگم...
چشمهایم را میبندم که اشکم دوباره سرازیر نشود. صدای مادر عباس در سرم میپیچد که به فاطمه میگفت: ببین نوهم چقدر خوشگله...!
مادر باران، دست دور شانهام میاندازد و همدلانه فشارش میدهد: عزیزم... خدا رحمتشون کنه. چرا زودتر نگفتی؟
سرم را پایین و چشمانم را بسته نگه میدارم. دوست ندارم حرف بزنم. دوست ندارم توضیح بدهم. باران مقابلم میایستد و دستانش را دور کمرم حلقه میکند: ناراحت نباش، مامانبزرگ منم رفته پیش خدا. منم مثل تو گریه کردم، ولی وقتی فهمیدم توی بهشته دیگه غصه نخوردم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 88
دست میکشم روی سرش: باشه، منم دیگه غصه نمیخورم.
چه دروغ بزرگی.
قبل از رفتن، مادر باران، با دست گرمش دستم را فشار میدهد و لبخند میزند: تسلیت میگم. مواظب خودت باش.
سرم را تکان میدهم، در میزنم و بعد از چند لحظه، مردی در را باز میکند؛ همسر فاطمه. من را که میبیند، بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار میرود تا وارد شوم. باران و مادرش همچنان ایستادهاند تا مطمئن شوند من داخل خانه رفتهام.
قدم به حیاط خانه میگذارم و صدای فریاد و گریه تمام آجرها و اجزای خانه را میشنوم. قبلا هم صدای شکایتکردنشان را از نبودن عباس میشنیدم؛ ولی حالا غمگینترند. باغچه و درختها خزانزدهتر از قبلاند و فروافتادهتر. یک حسی در دلم میگوید این باغچه هم مثل باغچه خانه سوریهمان، دیگر نمیتواند سبز شود. مثل همان باغچهای که خون مادر پای گلهایش ریخت و مادر در آن دفن شد.
خانه بوی اسپند میدهد و اتاق بیشتر. فاطمه به استقبالم میآید. چند سال پیر شده و صورتش رنگپریدهتر و تکیدهتر از قبل است. در آغوشم میگیرد و در گوشم میگوید: میدونستم میای، دورت بگردم.
اینبار جلوی ریختن اشکهایم را نمیگیرم. سرم را میگذارم روی شانه فاطمه و انقدر گریه میکنم که لباسش نمناک شود. فاطمه اما دیگر گریه نمیکند؛ شاید چون اشکهایش تمام شدهاند و دیگر رمق ندارد. مینشاندم و میگوید: برای منم سخته؛ ولی خوشحالم که دیگه دلتنگیش تموم شده.
در دل از خودم میپرسم: پس ما چی؟ پس من چی؟
با پشت دست، اشکهایم را پاک میکنم. فاطمه دو سوی صورتم دست میگذارد و آن را آرام بالا میآورد. به چهرهام دقت میکند و میپرسد: شام خوردی؟ خیلی رنگت پریده.
جنس مهربانی و نگرانی نگاهش مثل عباس است؛ اما از نوع مادرانه. انگار روح عباس دوباره در فاطمه حلول کرده تا من را از میان مهلکهای بدتر از جنگ سوریه نجات بدهد. سرم را به چپ و راست تکان میدهم. فاطمه از جا بلند میشود: بچهها یکم حاضری خوردن و خوابیدن... دارم برای سحر غذا درست میکنم ولی نمیدونم کی آماده میشه. میمونی؟ میتونی بمونی؟
یادم میافتد به آوید خبر ندادهام و تا الان از نگرانی دلش هزار راه رفته. پیام میدهم به آوید که خانه عباسم و امشب همانجا میمانم.
به فاطمه میگویم: اشکالی نداره که بمونم؟
-معلومه که نه. اگه بمونی هم من رو خوشحال میکنی، هم مامان و عباس رو.
طوری حرف میزند که انگار زندهاند و الان در یکی از اتاقهای خانه را باز میکنند و به استقبالم میآیند. کاش میتوانستم من هم زنده بودنشان را باور کنم؛ آن وقت میتوانستم مثل فاطمه، راحت با این قضیه کنار بیایم.
فاطمه از جا بلند میشود و میگوید: صبر کن، الان یه چیزی میارم برات.
قبل از رسیدن به آشپزخانه، در جا میایستد و میگوید: اگه دوست داری، برو توی اتاق مامان که راحت باشی. شوهرم توی اتاق خودشونن، اگه بخوان بیان بیرون یا الله میگن که اذیت نشی.
آرام زمزمه میکنم: اتاق مامان... اتاق مامان... اتاق مامان...
خانه دارد گریه میکند؛ بلند. حتی فاطمه هم گریه میکند؛ بدون این که اشک بریزد. تمام اعضا و جوارحش دارند گریه میکنند. همه خانه دارند داد میزنند که مادر را برگردانید؛ و این میان تنها عباس و پدر و مادرش از داخل قاب عکس میخندند.
روی طاقچه، بجای عکسهای پرسنلی جدا، یک عکس سهنفره از عباس و پدر و مادرش گذاشتهاند. مادر و عباسِ جوان، ایستادهاند در تپهای پر از لالههای واژگون و عباس ویلچر پدرش را گرفته. باد موهای عباس و پدرش را و چادر مادرش را بهم ریخته و آفتاب، چهرههای خندانشان را کمی درهم کشیده.
برمیخیزم و چند قدم به عکس نزدیکتر میشوم تا دقیقتر ببینمش. هردو جوانتر از چیزی هستند که من دیدم.
-این عکس رو خودم ازشون گرفتم. رفته بودیم گلستانکوه. میدونی کجاست؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
روزها به همین منوال میگذشت و زینب و دیگر دختران حسابی درگیر کار بودند. یکی از همین روزهای شلوغ و پر کار بود که دکتر عارف وارد مطب شد و خسته نباشیدی به دختران گفت. دختران پرستار سخت مشغول نظافت اسلحههایی بودند که بنا بود به دست رزمندگان برسد.
آن روز هم مثل روزهای قبل قرار بود دکتر عارف با مقداری وسایل کمکهای اولیه خود را به خطوط درگیری برساند برای مداوای مجروحین سرپایی، این برنامه هنیشگی دکتر بود. اما تفاوتی که این بار با دفعات قبل داشت داوطلب شدن زینب برای همراهی و کمک به دکتر بود.
زینب که متوجه شد دکتر عارف برای رفتن به خط آماده میشود؛ از جا بلند شد و گفت:
_مگه قرار نبود من هم همراهتون بیام استاد؟
_مطمئنی میخوای بیای؟ اونجا خیلی خطرناکه ها!
_ بله مطمئنم. خودتون گفتین دست تنها سخته و کمکی لازم دارین.
تحکم و اطمینان لحن زینب دکتر عارف را از ادامه بحث منصرف کرد.
_ باشه پس این کیف رو بردار دنبال بیا، ماشین جلو در منتظره.
زینب مطیعانه کیف را برداشته خیلی سریع از دوستانش خداحافظی کرد و بعد به سمت در حرکت کرد. که ناگهان صدای مریم او را متوقف کرد:
_زینب جون!
مریم دختر سبزه رو و دوست داشتنی خرمشهری، که در همین چند روز عجیب با زینب عیاق شده بودند.
_جانم؟
مریم از جا بلند و شد ناخواسته زینب را در آغوش کشید:
_ مراقب خودت باش.
دلشوره امان مریم را بریده بود، خودش هم دلیل ابن حال بد را نمیدانست؛ شاید تاثیر خواب دیشب بود. که گونه اسباب پریشانیاش را فراهم کرده بود؛ خواب آن بوته یاس با آن عطر دلانگیز و عجیب...
زینب با خندهایی مهربان جواب داد:
_نترس بادمجون بم آفت نداره.
با چشم غره مریم خندهاش را قورت داد و به چشم کشیدهای بسنده کرد.
#ادامه_دارد...
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
زینب میخواست برود که ناگهان چیزی به یادآورد، دست برد در جیب مانتویش و حرز "وان یکاد"ی را که قبل از آمدن مادر به گردنش انداخته بود را در آورد و به مریم داد. اما قبل از اینکه فرصتی برای توضیح پیدا کند، صدای دکتر عارف در مطب پیچید:
_خانم سماوات؟ کجا موندی شما؟
زینب به سرعت جواب داد:
_اومدم استاد.
بعد خیلی زود پیشانی مریم را بوسید و رفت. زینب رفته بود اما مریم هنوز وسط مطب ایستاده بود و با تعجب به حرزی که میان دستانش جای گرفته بود نگاه میکرد. حرز را نزدیک صورتش آورد تا ببوسد اما عطر آشنای حرز دلش را لرزاند، باورش نمیشد؛ همان بو، همان عطر دلانگیز و عجیب یاس...
خواب دیشب درست مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانش عبور کرد؛ آن دشت سر سبز، آن بوته یاس، با عطری دلانگیز و عجیب، کبوتری سفید در دستان دختری در میان دشت، دختری با چهرهای نامعلوم. حالا که بهتر فکر میکرد تصویر مبهم آن دختر چادر به سر خیلی شبیه به زینب بود. بدون لحظهای فکر و درنگ به سمت در ورودی دوید تا شاید بتواند جلوی رفتن زینب را بگیرد، اما خیلی دیر رسید، ماشین رفته بود و اثری از آن نبود.
چشم دوخت به گنبد زخمی از گلوله مسجد جامع که از همان جا هم دیده میشد، میخواست از خدا سلامتی زینب را بخواهد، اما ناگهان چشم در چشم کبوتر سفیدی شد که روی گنبد مسجد جامع جا خوش کرده بود. کبوتری درست شبیه کبوتر توی خوابش؛ یک لحظه فکر کرد خیالاتی شده، آخر بین این همه توپ و دود کبوتر کجا بود! دوباره نگاهی به حرز توی دستش انداخت وقتی سر بلند کرد کبوتر دیگر آنجا نبود...
#ادامه_دارد...
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
این پنجشنبه هم مثل همه پنجشنبههای این چهل سال، صبح زود از خانه بیرون آمد تا خود را به اتوبوس شرکت واحد برساند. همه مسافران این اتوبوس علاوه بر مقصد مشترک درد مشترک نیز داشتند؛ درد از دست دادن عزیزان، درد کمی نیست. و او برای التیام همین درد بود که هر هفته راهی بهشت رضا میشد. اتوبوس به ایستگاه آخر رسید. پیرزن آرام دست بر صندلی جلویی گرفت و بلند شد بعد با قدمهای خسته و لرزان اما پر شوق به سمت در اتوبوس حرکت کرد. درد زانو سرعتش را کم کرده بود، صدای نفرات پشت سر که با زیر لب غر غر کردن به این سرعت کم اعتراض میکردند را شنید. با خودش فکر کرد هفته آینده آخرین نفر از ماشین پیدا میشود تا باعث رنجش دیگران نباشد. از اتوبوس پیدا شد و آرام به سمت مقصد که نه، به سمت محل آرامشش حرکت کرد. این درد کمر و آرتروز زانو را دیگران سوغات ایام پیری و حاصل کهولت سن میدانستند. اما او خود بهتر از هر شخص دیگری میدانست؛ که این دردها نه درد جسم بلکه درد روحاند. این کمر درد حاصل غمی کمر شکن است و این قلب باتریای حاصل چند دهه انتظار بی محصول. به قطعه شهدای گمنام رسید. در بطری گلاب را باز کرد، یکی یکی و با دقت قبرها را شست. بعد روی هر قبر یک شاخه گل یاس گذاشت، تا جایی که دست گل بزرگ یاسی که همراه داشت تمام شد؛ همیشه گلها را به تعداد میآورد. دقیقا میدانست در هر قطعه چند شهید گمنام به خاک سپرده شدهاند. تعداد شهدا که هیچ دیگر حتی میدانست که گوشه کدام قبر ترک برداشته یا سنگ قبرهای کدام قطعه به تازگی تعویض یا نوسازی شدهاند. صندلی تاشوی کوچکش را کناری باز کرد و نشست؛ جایی که به همه قبرها دید داشته باشد. اول دقایقی از اتفاقات هفته گذشته با شهدا حرف زد. خوب که خالی شد مفاتیح کوچکش را برداشت و دعای توسل خواند؛ ثواب دعا را به نیابت از همه شهدای این قطعه تقدیم کرد به ماد سادات حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها). زینب عاشق دعای توسل بود و عاشق مادر سادات برای همین همیشه اول با دعای تول شروع میکرد.
بارها با خودش فکر کرده بود که ممکن است هر کدام از اینها زینبم باشد و من بیخبر... موقع شستن قبرها دست به هر سنگی که میکشید فکر میکرد دارد صورت دخترکش را نوازش میکند. وقتی از اتفاقات روزمرهاش برای این شهدا میگفت انگار مثل گذشتهها زینب نشسته کنار باغچه یاس و با همان لبخند همیشگی به صحبتهایش گوش میکند. تمام دلخوشیاش همین پنجشنبهها و مراسمهای شهدا بود. همینها بود که این همه سال سر پا نگه داشته بودش.
#ادامه_دارد...
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
داخل حسینیه نشسته بود. گوشش به صحبتهای سخنران بود و چشمم به در که کی شهدا را میآورند. اول به خاطر امتحان فردا نمیخواست به مراسم بیاید، اما مطهره خوب رگ خوابش را میدانست. وقتی که گفت قرار است سه شهید گمنام هم بیاورند؛ دیگر نتوانست مقاومت کند. انگار دلش را به شهدای گمنام سنجاق کردهاند. هرجا شهید میآوردند با سر میرفت. امروز هم میدانست که آمدنش قدری دردسر به همراه دارد و شب را باید تا دیر وقت بیدار باشد و با کتابهای درسیاش وقت بگذراند. اما برایش اهمیتی نداشت، انرژی که از این مراسم میگرفت به شب بیداری بعدش میارزید.
در همین فکرها بود که چشمش افتاد به خانممسنی که تنها گوشه مجلس نشسته و به دیوار حسینیه تیکه داده بود. این چهره برای فاطمه سادات خیلی آشنا بود، کمی که به ذهنش فشار آورد فهمید. همان مادر شهیدی که انتهای کوچه کناری آنها خانه دارد. حاج خانم سماوات...
خیلی مهربان است و تنها زندگی میکند. بیشتر اوقات فاطمه سادات او را در صف نماز جماعت مسجد میدید و سلام و احوال پرسی میکرد؛ تا روزی که با بچههای بسیج برای دیدار با خانوادههای شهدای محل رفتند. آنجا بود که فاطمه سادات فهمید حاج خانم سماوات هم دختری داشته که به عنوان امدادگر به جبهه رفته و هیچ وقت نیامده حتی جنازهاش هم برنگشته. و مادر سالهاست که در انتظار دخترش میسوزد.
فاطمه سادات هیچ وقت روز رفتن به خانه خانم سماوات را فراموش نمیکند، یکی از بهترین خاطرات زندگیاش. خانم سماوات هم از دیدن دخترها خیلی خوشحال شده بود و حسابی از آنها پذیرایی کرد.
صدای خانم حسینیه که از فاطمه سادات میخواست راه را برای عبور جنازه شهدا باز کند او را از خانه خانم سماوات به مراسم برگرداند. آنقدر در خاطره غرق شده بود که اصلا نفهمید سخنرانی تمام شده و مجری ورود شهدا را اعلام کرده.
صوت مداحی همزمان با ورود تابوت شهدا به مجلس پخش شد:
_نشون نداره مادرم...منم نشون نمیخوام... ازخدا خواستم همیشه بشم شهید گمنام...
تابوتها را روی سکوی وسط حسینیه گذاشتند. فاطمه سادات میخواست خیلی زود خود را به شهدا برساند، شلوغی و ازدحام جمعیت کار را سخت کرده بود اما چیزی شبیه به آهن ربا او را به سمت شهدا میکشاند.
کنار جنازه سه شهید گمنام که تابوتهایشان مزین به پرچم سه رنگ ایران شده بود نشست. صدای قشنگ مداحی و گریههای جمعیت در هم پیچیده بود. فاطمه با چشمان خیس اشک با مداح میخواند و زمزمه میکرد:
_نشون نداره مادرم...
خودکار را به تابوت رو به رو نزدیک که تا به رسم عادت جمله همیشگیاش را بنویسد. اما یک عطر آشنا دلش را لرزاند... عطر یاس بود... درست مثل یاسهای خانه شهید زینب سماواتی... همان باغچه یا دوستداشتنی در حیاط خانهشان... همان که فاطمه سادات خجالت کشید از مادر شهید برای چیدن یکی از گلهایش اجازه بگیرد... حالا تابوت این شهید همان رایحه را داشت... همان عطر دلانگیز و عجیب یاس...
فاطمه سرگرداند تا مادر زینب را پیدا کند، اما ناگهان چشم در چشم کبوتر سفیدی شد که گوشه سن نشسته بود؛ هیچ کس حواسش به کبوتر نبود. باورش نمیشد انگار خواب میدید در این فضای سر بسته کبوتر از کجا آمد؟! چند بار از تعجب پلک زد، بار آخر که چشمهایش را باز و بسته کرد، کبوتر دیگر آنجا نبود. اول فکر میکرد خیالاتی شده اما نه... دوباره تابوت را بوسید و بویید، خودش بود؛ شک نداشت که تابوتهای دیگر این رایحه را ندارند، همان بوی آشنا... همان عطر عجیب و دلانگیز گلهای یاس...
"تقدیم به ساحت مقدس بیبی دوعالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و تمامی مادران شهیدی که سالها چشم در راه فرزندانشان بودهاند."
پایان
#این_راه_ادامه_دارد
#قاصر
#مه_شکن
...لشکری از فرشتگان که از جان مقدس خویش در راه اسلام مایه گذاردند، تماشاچی نبودند و قدم در میدان عمل نهادند و در نقش معماران ایران جدید ظاهر شدند...
...اقتدار و جذبهی تازهای به برکت خون این زنان مجاهد در عصر جدید ظهور کرده است که زنان را ابتداء در جهان اسلام تحت تأثیر قرار داد و دیر یا زود در سرنوشت و جایگاه زنان جهان دست خواهد برد....
...زن مجاهد مسلمان ایرانی، معلّم ثانی برای زنان جهان خواهد بود؛ پس از معلم اول که زنان مجاهد صدر اسلام بودند.
سلام خدا بر بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمهی زهرا و بر همهی زنان بزرگ صدر اسلام و بر بانوان فداکار و از جان گذشتهی ایران اسلامی.
سیّد علی خامنهای(پیام به کنگرهی هفت هزار زن شهید کشور، ۱۵ اسفند ۱۳۹۱)
https://farsi.khamenei.ir/message-content?id=22138
شهید نرجس صیاد و شهید علیرضا شهرکی، صبح روز دهم اردیبهشت ماه در پی حمله ناجوانمردانه معاندین کوردل در شهرستان سراوان به خیل عظیم شهدا پیوستند.
#شهید_نرجس_صیاد
#حجاب #شهدا
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 89
-این عکس رو خودم ازشون گرفتم. رفته بودیم گلستانکوه. میدونی کجاست؟
-نه.
-یه دشت نزدیک خونساره. پر از لاله واژگونه، خیلی هم خوش آب و هواست.
میتوانم وزش باد گلستانکوه را روی صورتم حس کنم؛ همان بادی موهای عباس را پریشان کرده و چادر مادرش را تکان میدهد و بوی گلهای وحشی را در هوا میپراکند. عطر گلها و سرخوشی عباس و خانوادهش، لبخند به لبم مینشاند و چند لحظه میبردم تا گلستانکوه. میگویم: خیلی قشنگه...
-آدمای توش قشنگترن.
فاطمه سینی املت و نان و سبزی را روی میز آشپزخانه میگذارد و صدایم میزند: بیا سلما جان... شرمنده سحری آماده نبود.
خجالتزده از زحمتی که دادهام، پشت میز آشپزخانه مینشینم و زیر لب میگویم: ممنون... ببخشید... خستهاید...
فاطمه لبخندِ بیرمقی میزند: فکر میکنی میتونم بخوابم؟
آه میکشد و برایم لقمه میگیرد: مامان هرشب زود میخوابید، بعد ساعت یک و دو بیدار میشد، وضو میگرفت، مینشست سخنرانی آقای جوادی آملی رو گوش میداد. نماز میخوند، یکم مطالعه میکرد، نماز صبحش رو میخوند، یکم اخبار میدید تا آفتاب بزنه و قرصهاش رو بخوره. هیچوقت یادم نمیاد بینالطلوعین مامان خواب بوده باشه.
لقمه بعدی را برایم میگیرد و میدهد دستم. دست زیر چانه میزند و انگار غرق در یک رویای شیرین باشد، میگوید: عباس وقتایی که صبح جمعه خونه بود، برای همهمون صبحانه درست میکرد؛ همیشه املت. میگفت این صبحانه مخصوص عباسه. البته اگه موقع درست کردن املت نگاهش میکردی، دیگه نمیتونستی لب به صبحانهش بزنی.
-چرا؟
بلند میخندد و دستش را مقابل دهانش میگیرد: آخه خیلی به بهداشت و این حرفا اعتقاد نداشت. حال آدمو بهم میزد. وقتی هم بهش گیر میدادم، میگفت یه ذره میکروب برای بدناتون لازمه.
خنده فاطمه به من هم سرایت میکند و همراهش قهقهه میزنم.
به روبهرو خیره میشود و سرش را به چپ و راست تکان میدهد: میگفتم مریض میشیم، میگفت من همش همینطوری غذا میخورم و هیچیم نشده، از شمام سالمترم. میگفتم حالم بهم میخوره، میگفت اتفاقا غذا با میکروب خوشمزهتره. بعدم انگشتاشو تا آخر میکرد تو دهنش و با همون دستا برام لقمه میگرفت، مجبورم میکرد بخورم. آخه من از بقیه حساستر بودم. شده به زور میچپوند توی حلقم...
از خنده اشکم درآمده؛ اتفاقی که فکر نمیکردم بعد از مدتها، در چنین شبی برایم بیفتد. با یک دست شکمم را گرفتهام که بیشتر از این درد نگیرد و با دست دیگر، یک لقمه در دهانم میچپانم. کلام فاطمه هم از شدت خنده، بریدهبریده میشود:
- من که زورم به عباس نمیرسید... لقمه رو... میذاشت توی دهنم... و دستشو روی دهنم... نگه میداشت... میگفت... تا وقتی قورتش ندی... ولت نمیکنم... منم هرچی میزدمش... که دستشو برداره... انگار نه انگار...
فاطمهای را تصور میکنم که در کشتی با عباس مغلوب شده و درحالی که از زیر دست عباس، جیغهای خفه میکشد، به عباس مشت میزند.
نفسم بند میآید انقدر که خندیدهام. فاطمه ادامه میدهد: بابا هم میخندید و به عباس میگفت دخترمو اذیت نکن. بعد رو میکرد به من، میگفت این که سهله، شماها تاحالا از دستای خاکی و کثیفتون بجای قاشق استفاده نکردین. این اختصاصی بچههای جنگه.
باز هم میان خنده، خاطره روزهای سخت سوریه میآید جلوی چشمم. دوست دارم به فاطمه بگویم من یک زمانی انقدر گرسنگی کشیدهام که موقع خوردن یک تکه نان، به تنها چیزی که فکر نمیکردم، شستن دستانم بود و املتهای کثیف عباس، رویای هرشبم.
خندهمان که تمام میشود، فاطمه اشکهای جمع شده کنار چشمش را پاک میکند و میگوید: ممنون که اومدی. خیلی به خندیدن نیاز داشتم.
- من از شما ممنونم... خیلی خوب بود، هم خاطره هم املت.
یک لقمه دیگر میگیرد و چشمک میزند: نگران نباش، دستای من کثیف نیست، املتش رو هم بهداشتی درست کردم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 90
به پنهای صورت میخندم: میدونم. خیلی ممنونم.
ولی در حقیقت، با همه وجود دلم میخواهد عباس زنده بود و من هم از آن املتهای غیربهداشتیاش میچشیدم. فاطمه از پشت میز بلند میشود و میگوید: غذات که تموم شد بیا اتاق مامان. یه چیزی برات دارم... فکر کنم خوشحالت کنه. من میخوام برای مامان نماز لیلهالدفن بخونم.
-چی؟
باز هم لبخندش غمگین میشود: نماز شب اول قبر. اینطوری روحش آرومتره...
نگاه از من میدزدد تا اشکش را نبینم و میرود. با شوق دیدن چیزی که میخواهد نشانم بدهد، غذایم را تندتند فرو میدهم و تمام میکنم. از آشپزخانه بیرون میآیم و میروم به راهرو؛ اما نزدیک در که میرسم، پاهایم میخشکند.
میترسم جلوتر بروم و جای خالیاش را ببینم. اصلا مگر میشود آن اتاق را بدون مادر عباس تصور کرد؟
خودم را وادار میکنم جلوتر بروم. در آستانه در، متوقف میشوم. وسایل اتاق، مثل بچههای یتیم، به هم تکیه دادهاند و گریه میکنند. مهتاب روی بستر خالیاش سایه انداخته و داروهای روی پاتختی، به انتظار مادر عباس نشستهاند تا بتوانند تسلای دردش باشند؛ ولی چند روز است که از زمان خوردنشان گذشته.
کتابهایش روی پاتختی...
جانمازش کف اتاق...
عکسهای عباس و مطهره و نقاشی من...
همه غربتزده و بغضآلود نگاهم میکنند. فاطمه دارد نماز میخواند. همانجا کنار در مینشینم. نمیتوانم جلوتر بروم؛ هرچند دوست دارم تکتک لباسهایش را ببویم و در آغوش بگیرم. به انتظار تمام شدن نماز فاطمه، زانوهایم را در بغل میکنم. همانطور نماز میخواند که عباس میخواند؛ باوقار و شمرده.
وقتی عباس تحویلم داد به هلال احمر، نمازش را همانجا مقابل من خواند و من تمام مدت نگاهش کردم. دوست داشتم تمام نشود این نماز خواندنش و باز هم کنارم بماند.
همیشه وقتی پدر نماز میخواند، مادر من را بغل میکرد و محکم نگهم میداشت تا سر و صدا نکنم و تکان نخورم. اگر موقع نمازش کوچکترین صدایی تمرکزش را بهم میزد، بعد از نماز هرکس دم دستش بود را به باد کتک میگرفت. من هم شرطی شده بودم، تا میدیدم پدر نماز میخواند، خودم میرفتم در آغوش مادر و چشمانم را میگرفتم، در خودم جمع میشدم و میلرزیدم. از نماز خواندنش بدم میآمد. متنفر بودم از قرائت حلقیِ ذکرهایش و خم و راست شدن بیروحش. نماز عباس اما، نه ترسناک بود نه نفرتانگیز.
فاطمه سرش را به دو سو میچرخاند و زیر لب چیزی زمزمه میکند. تابهحال یک بار هم در عمرم نماز نخواندهام، ولی انقدر دیدهام که بدانم نمازش تمام شده. تکانی به خودم میدهم که بفهمد منتظرش هستم؛ اما خجالت میکشم حرفی بزنم. فاطمه یک بار دیگر به سجده میافتد؛ طولانی.
دیگر دارد حوصلهام سر میرود. صدای تیکتاک ساعت روی اعصابم رفته؛ صدای جیرجیرکهای توی حیاط هم. بالاخره فاطمه سر از سجده برمیدارد و نم اشکی که بر صورتش نشسته را پاک میکند. دستپاچه لبخند میزند و میگوید: ببخشید معطل شدی... صبر کن...
از جا بلند میشود، چادر نماز را از سر برمیدارد و میگوید: وایسا ببینم کجا گذاشتمش...
از روی قفسه کتابخانه، یک همراه قدیمی برمیدارد و مینشیند. مشغول کار با همراه میشود و میگوید: مامان هر وقت با عباس تماس میگرفت، تماس رو ضبط میکرد. وقتی دلش تنگ میشد، صدای عباس رو گوش میداد. آهان... ایناهاش... پیداش کردم...
قلبم تند میزند. از شوق شنیدن صداهایی که گمان میکردم برای همیشه از آنها محروم خواهم بود. چشمانم را میبندم تا تمام حواسم را روی صدا متمرکز کنم. فاطمه میگوید: آره... این فکر کنم یکی از آخرین تماسهاشونه. یکی دو ماه قبل از شهادت عباس.
سکوت مطلق اتاق را پر میکند؛ حتی جیرجیرکهای حیاط و تیکتاک ساعت هم خاموش شده. صدای مهربان و خستهای را پشت گوشی میشنوم؛ صدای مادر عباس، فقط کمی جوانتر: سلام، بفرمایید.
و بعد، صدای گرفته و آشنای یک مرد: سلام. مامان منم، عباس!
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi