eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
496 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب هم به مناسبت ولادت حضرت قمر بنی‌هاشم علیه‌السلام، دو قسمت تقدیم‌تون میشه☺️✨ عیدتون مبارک 🌷 پ.ن: خوش می‌گذره بهتون توی اعیاد شعبانیه هاااا😅
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 117 -چطوری منو پیدا کردی؟ عکسی که از مراسم یادبود پیدا کرده بودم را روی گوشی‌ام نشانش می‌دهم. -از اینجا... این تویی نه؟ سرش را کمی جلو می‌آورد و به عکس نگاه می‌کند. طوری در خودش جمع می‌شود که انگار عکسش را درحال انجام کار شرم‌آوری گرفته‌اند. حتی می‌ترسد مستقیم به چشمانم نگاه کند. عقب می‌کشد و آرام می‌گوید: آهان... آره... هنوز هم از کارم احساس گناه می‌کنم. انگار جلوی آینه نشسته‌ام و خودم را می‌بینم که یکی مجبورم کرده است درباره اتفاقی که در سوریه افتاد حرف بزنم. من هیچ‌وقت حاضر نشدم آن اتفاق را به تفصیل برای کسی بگویم. فقط وقتی که خیلی واجب بود، درحد چند کلمه خلاصه‌اش می‌کردم. من با این که می‌دانم او عذاب می‌کشد، مجبورش کرده‌ام حرف بزند... ولی نه. خودش خواست. احساس گناه را به روی خودم نمی‌آورم و طوری رفتار می‌کنم که انگارنه‌انگار درباره یک کشتار حرف می‌زنیم. -راستی... من فهرست کشته‌ها رو بررسی کردم؛ ولی کسی به اسم حسیدیم بین قربانی‌ها نبود. سرش را تکان می‌دهد. -نبایدم باشه. قبل از سربازی فامیلم رو عوض کردم. می‌خواستم کلا ارتباطم رو با گذشته قطع کنم... -ولی نشد، نه؟ تلاشش برای قطع ارتباط چشمی را کنار می‌گذارد، مستقیم و امیدوارانه به چشمانم خیره می‌شود. -تو چی؟ تو تونستی؟ امیدوار است بگویم بله و راهکاری بدهم برای رها شدن از گذشته. مانند بیماری سرطانی که می‌خواهد با دیدن بیمارانِ بهبودیافته، امیدوار شود به بهبودی. من اما ناامیدش می‌کنم. -نه، نشد. خیلی کارها کردم، اسممو عوض کردم و خیلی تلاش‌های بیشتر از این؛ ولی شدنی نبود. مثل آدامس له شده‌س، کنده نمی‌شه. نگاهش را می‌بُرَد و خیره می‌شود به زمین. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 118 نگاهش را می‌بُرَد و خیره می‌شود به زمین. نزدیک غروب است و چراغ‌های بلوار کم‌کم دارند روشن می‌شوند. نسیمی که میان درختان می‌وزید، سردتر شده و خنک‌تر. آسمان را به سختی می‌توان از میان دختانِ درهم فرو رفته دید که دارد نارنجی می‌شود. می‌گویم: خب، شروع کن، هرچیزی که یادت میاد، تا جایی که اذیت نمی‌شی. منقبض‌تر می‌شود. حس می‌کنم کمی بیشتر پیش برویم انقدر عضلاتش منقبض شود که همین‌جا بخشکد و ترک بخورد! صدایش را با سرفه‌ای ساختگی صاف می‌کند و می‌گوید: خب... چیزه... من متولد بئری‌ام، از بچگی اونجا بودیم. بابام هم متولد بئری بود. فکر کنم بابابزرگم نوجوون بود که با باباش بئری رو ساختن؛ ولی اصالتا آلمانی بودن. توی دلم می‌گویم: شماها همه‌تون اصالتا مال یه جای دیگه‌این... یه نفر اسرائیلی برام بیار که بگه نسل اندر نسل اسرائیلی بودم! -اون روز صبح، حتی قبل از این که بفهمیم چه اتفاقی داره می‌افته، نیروهای حماس اومدن توی شهرک. فکرشو نمی‌کردم، ولی در عرض یه ساعت، همه‌مون تبدیل شدیم به گروگان‌های حماس. اونا همه‌جا بودن، و همه مسلح بودن و می‌خواستن ببرنمون غزه. یکیشون اومده بود توی خونه ما. من و خواهر کوچیک‌ترم، مامانم و خاله‌م و پدربزرگم توی خونه بودیم. بابام توی نیروی هوایی ارتش کار می‌کرد و خونه نبود. اونا ماها رو با اسلحه تهدید نکردن، یعنی لازم نبود... همین که سلاح رو دستشون دیدیم به حرفشون گوش می‌کردیم. یکیشون اومد توی خونه ما، ماها رو شمرد و گفت نمی‌خواد ماها رو بکشه. به عبری حرف می‌زد، به عبری گفت ما مثل شما بچه‌ها رو نمی‌کشیم. یک نفس عمیق می‌کشد. همچنان نمی‌خواهد تماس چشمی برقرار کند. صدایش لرزان‌تر می‌شود و آرام‌تر. -من خیلی ترسیده بودم. انقدر که مغزم از کار افتاده بود. نمی‌دونستم باید چکار کنم، ولی مطمئن بودم نیروهای ارتش به زودی می‌رسن. توی خونه گرم بود و برق قطع شده بود، برای همین همون مرد بهمون گفت بریم بیرون توی فضای باز. بیشتر مردم توی فضای سبز نشسته بودن و سربازای حماس هم بالای سرشون بودن. بئری شهرک خیلی کوچیکی بود. نمی‌دونم چقدر گذشت که اونجا نشستیم، ولی من کم‌کم داشت ترسم می‌ریخت. دیگه مطمئن شده بودم قرار نیست بمیریم. مامان و خواهرمو بغل کرده بودم و خیالم راحت بود که خیلی زود نجات پیدا می‌کنیم. ساکت می‌شود و لبش را محکم گاز می‌گیرد. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌱 ای بسته به دست تو دل پیر و جوان‌ها ای آن که فرا رفته‌ای از شرح و بیان‌ها . تا عطر تو آمد غزلم بال در آورد آزاد شد از قید زمان‌ها و مکان‌ها . می‌رفت فرات از عطش عشق بمیرد بخشید نگاه تو به خونش جَرَیان‌ها . مست تو فقط خیمه‌ی بی‌آب نبوده است از دست تو مست‌اند همه مرثیه‌خوان‌ها . مشک تو که افتاد دل فاطمه لرزید خاک همه عالم به سر تیر و کمان‌ها . این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه این بیت چه باید بکند در غم آن‌ها ای هرچه امان‌نامه ببینید و بسوزید این دست رد اوست بر این گونه امان‌ها... ✍🏻محمدرضا سلیمی 🎉 علیه‌السلام و روز جانباز مبارک!✨ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه‌ها و قمر بنی‌هاشم...✨💞 علیه‌السلام مبارک!🌿 http://eitaa.com/istadegi
یکی از خاص‌ترین و بهترین قسمت‌های کتاب، فصل آخرشه؛ قسمتی که از عبیدالله بن عباس بن علی روایت می‌شه... به نکته‌ای اشاره می‌کنه که تاحالا نشنیدید و شگفت‌زده می‌شید! اصلا نگاهتون رو به حضرت عباس عوض می‌کنه...
📚 ماه به روایت آه📘 ابوالفضل زرویی نصرآباد 🌕“ماه به روایت آه” روایت زندگانی ماه بنی‌هاشم علیه‌السلام است. زرویی برای نگارش این کتاب، به بیش از ۶۰ منبع پژوهشی در ارتباط با حضرت عباس مراجعه کرده است. ✍🏻او با قلمی استوار و جذاب و به سبک داستانی، به نقل زوایایی از زندگانی شخصی و شخصیت حضرت قمر بنی هاشم به روایت ۱۲ تن پرداخته است که برخی، مانند حضرت ام‌البنین، بانو لبابه(همسر) و جناب عبیدالله (فرزند)، از خاندان حضرت عباس هستند، اما برخی هیچ نسبتی با ایشان ندارند. ✨ویژگی ممتاز کتاب، نقل روایت‌هایی از زندگانی حضرت عباس است که کمتر شنیده و یا اصلا نشنیده‌ایم. دیگر ویژگی قابل توجه کتاب، تطبیق تاریخ وقایع، با تاریخ شمسی است. پ.ن: کتابش از اون کتاباست که باهاش زندگی کردم، با اون جلد فیروزه‌ایِ قشنگش!! حقیقتا از همه کتاب‌های داستانی و ادبی که درباره حضرت عباس نوشته شده یه سر و گردن بالاتره! علیه‌السلام ✨🌷 http://eitaa.com/istadegi
روز شما آقا جان و روز همه جانبازان عزیز این وطن مبارک!✨🌷
روز پاسدار و جانباز رو باید به تک‌تک پاسدارای مه‌شکن تبریک گفت. اول از همه دلارام منی که با کلی مصیبت و گریه و سختی فهمیدیم بابای حامد شهید شده و از نظر من اولین پاسدار و شهید خانواده مه‌شکنه بعد از اون خود حامد با اون همه سختی که کشید دم نزد، کمی جلوتر که بریم با عقیق فیروزه‌ای و شخصیتاش آشنا شدیم جلوتر و جلوتر تا رسیدیم به رفیق؛ رفیقی که با کلی خوب و بدش بالا و پایینش روزای سختش چند صباحی رو با پاسداران زندگی کردیم حاج حسینی که پدرانه و مقتدر پای کار بود و یا کمیلی که با همه مهربونیاش تهش شهید شد. روزها گذشت و خط قرمز رقم خورد و شروع داستان عباس و زندگی سختش و یا عالیجنابان خاکستری و همه تاریکی‌هاش و اتفاقات سختش برای حیدر. همه توی خانواده مه‌شکن پاسدار و جانبازن، بعضی از اونا لباس سبز می‌پوشند و تهش زنده می‌شن، شهید می‌شن بعضیاشونم بدون لباس سبز پاسدار آرمان و عقیده و نظامشونن. هرچه که هست از مخاطب و شخصیت و نویسنده‌های این خانواده همه سبزپوش و پاسدارند هر کس به یه نحو. پس اول روز پاسدار و جانباز به همه سبزپوشان کشور مبارک و بعد خانواده کوچک مه شکن روزتون مبارک. ✍🏻 محدثه صدرزاده
ولی هیچی مثل این پیام تبریکی که صدرزاده پارسال برام فرستاد نمی‌شه!☺️✨
❤️ قهرمان ۱۷ ساله 👈 بانوی جانباز 👈 سیده زهرا حسینی 🔹در آغاز حمله غافل‌گيرانه صداميان به كشورمان دختری ۱۷ ساله بودم که به همراه خانواده و همشهريانم به دفاع از خرمشهر پرداختيم. در پنجم مهرماه ۵۹ پدرم در خرمشهر به شهادت رسيد و شش روز پس از آن برادرم سيد علی شهید شد. در آن روزها هر کاری از دستم بر می‌آمد، انجام می‌دادم. از غسالی در جنت آباد گرفته تا کمک به مجروحان جنگی. تا اينكه در بيستم مهرماه سال ۵۹، بر اثر تركش خمپاره مجروح شدم. 📝 بیانات رهبر انقلاب در سومین نشست اندیشه‌های راهبردی ۱۳۹۰/۱۰/۱۴: در این دوران سخت، نقش زنان، یک نقش فوق‌العاده بود؛ زنها حتّی در بخشهای نظامی هم فعال بودند؛ همین نوشته‌ی خانم حسینی - دا-  این را نشان میدهد. 🗓 انتشار به مناسبت http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکته‌ای بسیار زیبا از دعای پنجم صحیفه سجادیه که رهبر انقلاب به آن اشاره کردند 💐ولادت امام سجاد علیه السلام مبارک 💐 http://eitaa.com/istadegi
این دفعه کیکم خوشگل شد😎 اعیاد شعبانیه مبارک🌿🌱
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 119 ساکت می‌شود و لبش را محکم گاز می‌گیرد. -بعد... یهو... نیروهای ویژه... اومدن و... مثل تیرِ در رفته از کمان، می‌دود سمت یکی از درخت‌ها. زانو می‌زند پای درخت، یک دستش را به تنه تکیه می‌دهد و سرش را خم می‌کند. خودم را بالای سرش می‌رسانم و می‌بینم که بالا آورده. انقدر درکش می‌کنم که چندشم نمی‌شود؛ ولی نمی‌دانم باید چکار کنم. شاید اگر حضورم را به رخ بکشم، بیشتر احساس شرم و حقارت کند، و اگر بی‌تفاوت باشم، احساس تنهایی بیچاره‌اش کند. خوب که عق می‌زند، پیشانی‌اش را بر تنه درخت می‌گذارد و نفس‌نفس می‌زند. فهمیدن حالش سخت نیست. دوست دارد بمیرد. همان‌طور که من با پس‌لرزه‌های آن زلزله بزرگ در زندگی‌ام، دوست دارم بمیرم. آرام دستم را روی شانه‌هایش می‌گذارم. دستش را بالا می‌گیرد و همان‌جا روی چمن‌ها رها می‌شود. پاهایش را در شکم جمع کرده و سرش را میان زانوانش می‌گذارد. -ببخشید... دست خودم نبود. -می‌دونم. منم گاهی اینطوری می‌شم. چهره‌اش طوری درهم رفته که انگار چند لحظه دیگر بغضش می‌ترکد. مثل یک پسربچه آسیب‌پذیر است. پوسته‌ی اعتماد به نفسی که خودش را پشت آن پنهان کرده بود، ترک خورده، شکسته و خرد شده. آرام می‌گویم: می‌خوای ادامه ندیم؟ می‌رسونمت خونه. -نه... نه... همینجا بقیه‌ش رو می‌گم. مقابلش روی چمن‌ها می‌نشینم و منتظر می‌شوم. سرش را با دو دست گرفته و خیره به زمین، می‌گوید: تنها چیزی که یادمه اینه که از همه‌جا بهمون تیراندازی می‌شد. به همه. اول فکر کردم اومدن از دست حماس نجاتمون بدن، فکر کردم نیروهای حماس دارن بهمون شلیک می‌کنن، ولی بعد دیدم ارتش خودمونه. فکر کردم با نیروهای حماس درگیر شدن، ولی اینطور نبود... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 120 سرش را با دو دست گرفته و خیره به زمین، می‌گوید: تنها چیزی که یادمه اینه که از همه‌جا بهمون تیراندازی می‌شد. به همه. اول فکر کردم اومدن از دست حماس نجاتمون بدن، فکر کردم نیروهای حماس دارن بهمون شلیک می‌کنن، ولی بعد دیدم ارتش خودمونه. فکر کردم با نیروهای حماس درگیر شدن، ولی اینطور نبود... به مردم عادی شلیک می‌کردن. ارتش خودمون، ارتش اسرائیل داشت ماها رو می‌کشت، به ما حمله کرده بود. به همسایه‌هامون، دوستام، خانواده‌م... بابابزرگم و مامانم همونجا تیر خوردن و افتادن. مامانم همونجا مرد، ولی بابابزرگم نمرده بود. نتونست با من و خاله و خواهرم فرار کنه، بعدا از خونریزی مرد. من با خاله و خواهرم فرار کردیم، رفتیم توی یه خونه. نمی‌دونم خونه کی بود. از پشت پنجره خونه دیدم که تانک‌های ارتش وارد شهرک شدن و به خونه‌ها شلیک کردن، به مردمی که داشتن فرار می‌کردن. تانک‌ها میومدن توی چمنا، به خونه‌ها شلیک می‌کردن و اونا رو آتیش می‌زدن. به خونه‌ای که ما توش بودیم هم شلیک کردن، خواهر کوچیکم رفت زیر آوار و مرد. نفس کم می‌آورد، دوباره روی زانو می‌نشیند و پای درخت بالا می‌آورد. هرچند دیگر چیزی در معده‌اش نمانده که بخواهد بالا بیاورد، فقط عق می‌زند و رو به زمین خم می‌شود. قبل از این که خودش را به کشتن بدهد، شانه و پیشانی‌اش را محکم می‌گیرم و می‌گویم: بسه... تموم شد... به زور روی چمن می‌نشانمش. -ببخشید... چندبار سرفه می‌کند و یک نفس عمیق می‌کشد. -نه اشکالی نداره... خوبم. نگاهی به آنچه بالا آورده می‌اندازد و لبخندی تلخ اما رضایتمندانه می‌زند. -حتی فکر می‌کنم الان خیلی بهترم... فکر کنم همه خاطراتمو بالا آوردم. -با روانشناس صحبت کردی؟ -آره ولی اونا هیچ کار خاصی نمی‌کنن. فقط چرت و پرتایی که توی کتاب خوندن رو تحویلت می‌دن و مجبورت می‌کنن قرص بخوری. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
امشب هم به مناسبت میلاد امام سجاد علیه‌السلام ۲ قسمت تقدیم شد✨ التماس دعا
خلاقیت و خوش‌بینی‌تون اونم به عنوان مخاطبان مه‌شکن واقعا قابل تحسینه🙄 یک نوگل نوشکفته‌ای نشونتون بدم...😈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوره‌های غیرحضوری موسسه ادیان و فرق عصر رو شرکت می‌کردم.
بعضی نشرها مثل باشگاه مغز یا سبزان کتاب‌های رنگ‌آمیزی بزرگسالان رو منتشر می‌کنند، هرکدوم هم موضوع خاص خودش رو داره، این که من دارم طرح‌های سنتی ایرانی هست ولی مدلهای دیگه هم وجود داره.
سلام پیرنگ نقشه راه و اسکلت اصلی داستانه. توی پیرنگ باید تمام وقایع داستان رو با ترتیب و روابط علت و معلولی بنویسید. بعد از روی پیرنگ داستان رو گسترش بدید.