eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
457 ویدیو
72 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در آینده معلوم میشه...
سلام نه، اینطور نیست که نظرتون مهم نباشه؛ به هرحال قانون اینطوریه که وقتی وارد سنین بزرگسالی بشید می‌تونید در انتخابات شرکت کنید و طبق قانون ۱۸ سالگی سن خروج از کودکی و ورود به بزرگسالیه. ان‌شاءالله به زودی به سن رای دادن می‌رسید ☺️
اوایل خط قرمز بود...
سلام دمتون گرم😎
سلام جابر.
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمام اتفاقات و نتایج انتخابات ۱۴۰۲ در ۹۰ ثانیه خدا قوت به مردم عزیز ایران🇮🇷✌️ https://eitaa.com/istadegi
شمار شهدای غزه از ۳۰هزار نفر گذشت؛ البته که به این آمار باید کسانی که زیر آوارند رو هم اضافه کرد، کسانی که شاید اصلا خانواده‌ای براشون نمونده که دنبالشون بگرده، علاوه بر زخمی‌هایی که نه بیمارستانی براشون مونده، نه دارو و تجهیزات پزشکی... کسانی که نه زخمی‌اند نه شهید هم وضع بهتری ندارند، وضعیت بهداشت و دارو و تغذیه فاجعه‌باره، بسیاری بی‌سرپناه شدند و خانواده‌شون رو از دست دادند، هوا سرده، بیماری‌های واگیری که از آب و غذای آلوده منتقل می‌شن مردم رو تهدید می‌کنن، نوزادها از گرسنگی می‌میرن، حملات اسرائیل ادامه داره، و ما داریم همچنان زندگی می‌کنیم...🙂💔 من واقعا دیگه دارم به درجه‌ی آرون بوشنل می‌رسم، دوست دارم خودمو آتیش بزنم با دیدن این وضعیت...😔💔 اللهم عجل لولیک الفرج...🌱
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 140 دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد... تلما توجهی نکرد. به دریا نگاه می‌کرد و لب پایینی‌اش را می‌جوید. خودم کمی خم شدم و دور بستنی و روی دستش را با دستمال پاک کردم. دنبال یک جمله‌ی دلجویانه می‌گشتم، جمله‌ای که به دخترِ یک افسر متساوای کشته شده می‌گویند؛ دختری که مادرش را اصلا ندیده. -به هرحال شغل خطرناکی داشت... شاید برای همین ولم کرد... من اون موقع پنج سالم بود... تلما با این زمزمه‌ها داشت خودش را دلداری می‌داد و من به این فکر می‌کردم که از دست دادن مادری که اصلا او را نداشته‌ای چه حسی دارد؟! -متاسفم... کاش خبر بهتری برات داشتم. داشتم می‌ترکیدم. کاری از این بیشتر از دستم برنمی‌آمد. تلما صدایش را کمی بلندتر کرد. -می‌تونی درباره ماموریتش اطلاعات بیشتری بهم بدی؟ بدون این که فکر کنم گفتم: آره... اگه بخوای. ولی چه فکری تو سرته؟ بالاخره بعد از چند دقیقه نگاهم کرد. نگاهش همچنان همان بود که بود، مبهم و غیرقابل خواندن. پیچیدگی تلما مشتاق‌ترم می‌کرد که بفهمم توی ذهنش چه می‌گذرد. سرزمین ناشناخته‌ای بود که می‌شد کشفش کرد، و شاید قابل سکونت هم بود؛ یعنی دلم می‌خواست اینطور باشد و هرطور شده برای خودم قابل سکونتش کنم. -فعلا ایده‌ای ندارم. فقط می‌خوام بدونم آخرین ماموریتش چطور بوده. -اینا اسناد طبقه‌بندی‌اند... -ولی تو به من قول دادی. آه کشیدم. -باشه. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسالی مخاطب 🙄 مه‌شکنا رو می‌ریزید تو کیدراماها، سوریه‌ها رو می‌ریزید تو کره جنوبیا، عباسا رو می‌ریزید تو جومونگا😅😐 اصلا یه وضعی😕 این چه سمی بود این وقت شب؟😅 خلاقیتتون خوبه ولی سلما انقدر کوچیک نبودااا