هدایت شده از کانال حسین دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلال اسدی، ناجی ١۵٠ زائر اربعین حسینی به آسمانی شد
جلال اسدی بجنوردی که در ماجرای آتش سوزی هتلی در کربلای معلی با رشادت خود ناجی ۱۵۰ تن از زائرین اربعین حسینی شده بود، بر اثر جراحت ناشی از سوختگی شدید ساعاتی پیش به لقاءالله پیوست.
ناجی زائران پس از سوختگی ۵۲ درصدی: جونمو مدیونشم و هر وقت هم برسه جونم رو پیشکشش (امام حسین ع) میکنم.
شهادتت مبارک😢❤️
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
هرکسی لیاقت فدا شدن توی راه اباعبدالله علیه السلام رو نداره، آقا خودشون فداییهاشون رو انتخاب میکنند.
خوش به حالش.
چه شهادت قشنگی.
چه زندگی قشنگی بود که با عشق اباعبدالله گذشت و تموم شد.
خوشبختی اینه...
چقدر غبطه میخورم به این آدم خوشبخت.
کاش توی آغوش اباعبدالله برای ما هم دعا کنه...
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 47
حسام دستانش را روی سینه گره زد.
-اولش یه سرم تقویتی بهش زدن ولی بعد فهمیدن مریضه. حدس میزنن ایدز باشه ولی باید ببینن نتیجه آزمایش چی میگه.
-ایدز؟
-اوهوم. پرستاره میگفت احتمالا بیماری خیلی پیشرفته.
-الان کجا بستریه؟
-توی بخش خواهران، یه اتاق جدا داره. بچهها هم حواسشون بهش هست.
-کدوم اتاقه؟
حسام دست به سینه نگاهم کرد؛ طوری نگاهم کرد که یعنی: تا همینجا هم زیادی به تو اطلاعات دادم و فضولیاش به تو نیامده.
میدانستم نمیتوانم به ملاقاتش بروم؛ حداقل فعلا. مردان اجازه نداشتند بروند توی بخش خواهران و اگر کمیل رفته بود هم با کلی هماهنگی و دنگ و فنگ بود. قطعا سپرده بود نگذارند کسی جز خودش برود سراغش.
کمیل را دیدم که از آسانسور بیرون آمد. من و حسام دویدیم به استقبالش.
-چی شد؟
کمیل سرش را تکان داد.
-انگار اصلا حواسش سرجاش نیست. هنوز درست هشیار نشده شاید. فقط چندبار گفت بچهم، بچهم مریضه.
-همین؟
-همین.
راهش را گرفت به طرف خروجی بیمارستان و ما هم پشت سرش. گفت: تو رفتی زنتو ببینی؟
-نه آقا، نمیشه رفت دیدنش. حالش هم تغییری نکرده.
کمیل یکی از آن نگاههای مشکوکش را تحویلم داد و منظورش این بود که میداند دنبال چه بودهام و حواسش به من هست که نقشه شومم را عملی نکنم. همراهش زنگ خورد و جواب داد. تمام طول مسیر تا ماشین، کمی از من و حسام جلو افتاده بود و با همراهش حرف میزد. من و حسام هم در سکوت کنار هم راه میرفتیم؛ انگار که اصلا هم را نمیشناسیم. زندگی هردومان روی هوا بود.
سوار که شدیم، کمیل گفت: امید بود. نتیجه استعلام خونههای خالی توی کوچهتون اومده.
-خب؟
-درحال حاضر توی کوچهتون فقط سه تا واحد آپارتمان خالی هست. دوتاشون رو گذاشتن برای فروش و یکیشون همین یکی دو ماه پیش فروش رفته، ولی هنوز خالیه.
حسام از پارکینگ خارج شد. سر جایم بیقراری کردم.
-خب، کجان؟
کمیل گفت: امید آدرس و نقشهش رو فرستاده. شماره تلفن مشاور املاکی که خونهها رو بهش سپردن برای فروش رو هم فرستاده.
و رو کرد به حسام.
-برو خونه حسین. باید از نزدیک ببینیم.
دستش را آورد عقب و به من اشاره کرد.
-قرار شد سوابق و اطلاعات مالک خونهها رو برای خودت بفرسته، ببینی میشناسیشون یا نه.
همراهم را از جیبم درآوردم. امید یک فایل به ایمیلم فرستاده بود. با این که دنبال کردن خطوط در ماشین به سرگیجهام میانداخت، با ولع شروع کردم به خواندنش.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 48
نام و تصویر هیچکدام از مالکها حتی برایم آشنا هم نبود. توی کوچه و محلهی ما برخلاف محلههای قدیمی، همه با هم غریبه بودند. رفت و آمد همسایهها خیلی معنی نداشت. بیشتر کسانی که آنجا بودند هم مثل ما بومیِ خود محله نبودند و اقامتشان انقدر طولانی نبود که همسایهها را بشناسند. بچه هم نداشتیم که به بهانه بازیِ بچهها توی کوچه، همسایهها را بشناسیم. همسایههای ساختمان خودمان را هم به زور میشناختیم.
رفتم سراغ آدرسها. دوتا از خانههایی که برای فروش بودند، چند پلاک با ما فاصله داشتند. دقیقا یادم نبود کدام خانهها بودند و وقتی آن شب در کوچه ایستاده بودم در چه زاویهای نسبت به من قرار داشتند؛ ولی یکی از آپارتمانها طبقه منفی شصت بود و حدس میزدم اصلا پنجره به کوچه نداشته باشد.
آپارتمان سوم، همان بود که صاحب داشت ولی خالی بود. دو ماه از معاملهاش گذشته بود. صاحب قبلی از اصفهان رفته بود و صاحب جدید یک پیرمرد بود؛ او هم ناآشنا. نشانیاش دقیقا نشانی خودمان بود؛ و پلاکش هم.
آپارتمان سوم، در ساختمان خودمان بود. طبقه چهارم.
چشمانم را باز و بسته کردم و با دست فشارشان دادم؛ شاید پلاک را اشتباه خوانده بودم. چندبار پلک زدم و روی پلاک زوم کردم.
خودش بود. پلاک خودمان، واحد پنج.
***
زن ایدز داشت.
این را هنوز به او نگفته بودند و شاید هیچ وقت انقدری عمر نمیکرد که این را بفهمد؛ ولی عفونت بدنش را گرفته بود. مرحله آخر ایدز داشت میکشتش؛ شاید هم تشکیلات داعش زودتر دستش به او میرسید و راهی آخرتش میکرد. یک مامور خانم و یک مامور آقا بیرون اتاق مواظبش بودند. بدن زن در برابر هر عفونتی آسیبپذیر بود و تا جای ممکن باید محیطش استریل میماند.
اسمش أمل بود؛ ولی تا اینجا همه آرزوهایش به باد رفته بود. آرزویی نمانده بود که بتواند نگهش دارد.
یک نفر با روپوش سپید به طرف اتاق آمد؛ با شمایل پرستارها. نیمه پایین صورتش را ماسک پوشانده بود و چشمانش پشت قاب ضخیم عینک درست دیده نمیشد. داشت یک ترالی را هل میداد و یکراست میآمد به طرف اتاق زن.
مامور مرد، قبل از این که پرستار به اتاق برسد، چند قدم جلو رفت؛ از آهنگ قدمهایش فهمیده بود هدفش همان اتاق است. جلوی پرستار ایستاد و گفت: کارت شناسایی لطفا.
پرستار راست ایستاد و از پشت شیشه عینک به مرد خیره شد، مرد هم. میتوانستم بفهمم نه مامور مرد و نه مامور زن، حس خوبی به او ندارند و اگر غیر از این بود جای تعجب داشت. دو نیروی خدماتی بیمارستان داشتند از کنار راهرو به آرامی قدم برمیداشتند و با هم حرف میزدند. پرستار دستش را داخل جیبش برد. مامور مرد هم دستش را برد نزدیک سلاحش و از پرستار فاصله گرفت. پرستار گفت: وایسید... الان...
دست مامور مرد دور سلاح گره خورد؛ ولی آن را در غلاف نگه داشت. پرستار گفت: این کارت کجاست پس؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چه شوری در رسول خدا (ص) هست که یکی را از شیطان بگیرد!؟
🎙 استاد علی صفایی حائری
پ.ن: فداتون بشم آقا که ما رو از خودمونم بیشتر دوست دارید... بابی انت و امی یا رسول الله...💚
#میلاد_پیامبر_اکرم مبارک!
Hamed Zamani - Delaram.mp3
15.53M
✨🌱
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید...
#میلاد_امام_جعفر_صادق علیه السلام مبارک!
http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 50
و باز هم جیبهایش را گشت. مامور زن به در اتاق چسبید و خیره ماند به پرستار. پرستار دستش را از جیبش بیرون کشید. چند لحظه به مرد خیره شد؛ با آرامش تمام و بعد، ناگاه ترالی را به سمت مامور هل داد و پا گذاشت به فرار. مامور چند صدم ثانیه سر جایش ایستاد و زود به خودش آمد. دنبال پرستار قلابی دوید و گفت: ایست! ایست!
دو نیروی خدماتیای که داشتند آرام راه میرفتند، حالا هاج و واج سر جایشان ایستاده بودند. پرستار قلابی تنهای به آن دونفر زد، کوباندشان به دیوار و زمینشان زد. بعد هم راهرو را دور زد و در راهپله اضطراری را باز کرد. مامور دنبالش در راهپله اضطراری دوید و محو شد.
مامور زن سر جایش ایستاده بود، همچنان به در چسبیده بود و دستش نزدیک سلاحش بود. دو نیروی خدماتی روی زمین افتاده بودند و آه و ناله میکردند. از هردو سنی گذشته بود، شاید چهل، پنجاه سال. به سختی خودشان را از زمین جدا میکردند و لباسشان را میتکاندند.
مامور زن چند بار پا کشید که برود سمتشان و کمکشان کند؛ ولی نرفت. توی ذهنش دستور مافوق را مرور میکرد که هرچه شد از در اتاق تکان نخورد. آسیبِ دوتا نیروی خدماتی هم آنقدرها جدی به نظر نمیآمد که لازم باشد مامور برود کمکشان کند. اگر زن آن لحظه میتوانست صدایم را بشنود، میشنید که داشتم با تمام وجود با دست و جیغ تشویقش میکردم.
یک نگاه زن به دوتا نیروی خدماتی بود و یک نگاهش به انتهای راهرو، در انتظار مامور مرد. به نظرش رسید نیروهای خدماتی بیش از آنچه لازم است دارند برای برخاستن به خودشان میپیچند و معطل میکنند. نگاهش روی آنها متمرکز شد. دوتا زن میانسال بودند؛ اما یکی پیرتر و شکستهتر از دیگری به نظر میرسید. زن احساس کرد هردوی آنها دارند زیرچشمی نگاهش میکنند. میتوانست اینطور فکر کند که شاید انتظار کمک دارند؛ ولی خوشبختانه چنین فکری نکرد. آموخته بود که در چنین موقعیتی، هیچ چیز را نباید ساده گرفت و برای همین، اشتباهی که گاه از نگهبانها سر میزند، از او سر نزد. محکم سر جایش ایستاد و تسلیم دلسوزیاش نشد.
ناگاه یک فکر ترسناک، مثل ابرهای سیاه بارانزا سرش را پر کرد: نکند عمداً کاری کرده بودند که مامور مرد برود و او تنها شود؟ اگر حدسش درست بود، زورش به دونفر میرسید؟
کسی در راهرو نبود.
مامور زن تنها بود و آن نیروهای خدماتی دونفر بودند.
دست زن به سوی غلاف سلاحش رفت و آن را لمس کرد.
***
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
اعمال روز هفدهم ربیعالأول:
🌸در این روز اعمالی آورده شده :
1⃣ غسل؛به نیّت روز هفدهم ربیع الاوّل
2⃣ روزه؛که براى آن فضیلت بسیار نقل شده است، از جمله در روایاتى از ائمّه معصومین علیهمالسلام آمده است:
👈 کسى که این روز را روزه بدارد، خداوند براى او ثواب روزه یکسال را مقرّر مى فرماید.
3⃣ دادن صدقه، احسان نمودن و خوشحال کردن مؤمنان و به زیارت مشاهد مشرّفه رفتن.
4⃣ زیارت رسول خدا صلىاللهعلیهوآله از دور و نزدیک؛ در روایتى از آن حضرت آمده است:
👈 هر کس بعد از وفات من، قبرم را زیارت کند مانند کسى است که به هنگام حیاتم به سوى من هجرت کرده باشد، اگر نمى توانید مرا از نزدیک زیارت کنید، از همان راه دور به سوى من سلام بفرستید (که به من مى رسد).
5⃣ زیارت امیر مؤمنان، على علیهالسلام نیز در این روز مستحب است با همان زیارتى که امام صادق علیهالسلام در چنین روزى کنار ضریح شریف آن حضرت علیهالسلام وى را زیارت کرد.
6⃣ بجـا آوردن دو رکعت نماز که در هر رکعت آن یک بار سوره فاتحه و ده بار سوره قدر و ده بار سوره اخلاص خوانده میشود.
📚 المراقبات، مفاتیح الجنان
#میلاد_پیامبر_اکرم
#میلاد_امام_جعفر_صادق
http://eitaa.com/istadegi
⬛️انا لله و انا الیه راجعون
حادثهی انتفجار شدید در معدن ذغال سنگ طبس در خراسان جنوبی و فوت تعدادی از گارگران زحمتکش این معدن رو به مردم این استان و ایران تسليت عرض میکنیم😔💔
ببخشید که این چند روز حضورم خیلی کمرنگ بود(در واقع اصلا نبود!)
خیلیها هم کانال رو ترک کردن...
ولی انشاءالله جبران میکنم...
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 51
***
مرد بنگاهدار داشت با کمیل حرف میزد و سرش را تکان میداد؛ و من تمام انرژیام را صرف این میکردم که فحش ندهم و صبر کنم ببینم آن ناشناس چه میگوید. وقتی تماس را وصل کردم، چند لحظه سکوت کرد. احتمالا منتظر شنیدن سلامم بود که قطعا نمیشنید و شاید منتظر این بود که دوباره دهان به ناسزا باز کنم، که علیرغم میل باطنیام نمیخواستم این کار را بکنم.
گفت: سلام. چطوری؟
لبهایم را فشار دادم که فحشهایم بیرون نریزند.
-امیدوارم بهتر شده باشی. دیروز خیلی عصبانی بودی، نمیشد باهات حرف زد.
خندید؛ خبیث و شیطنتآمیز. معلوم بود شنیدن فحشهای دیروز برایش مثل مشت و مال دادن بوده، مثل نگاه به نتیجه کارش. و من جلوی خودم را گرفتم که بازهم مشت و مالش ندهم.
-قهری؟
دلم میخواست بگویم نه، خیلی هم خوشحالم که زنم توی کماست و معلوم نیست تو چه غلطی میخواهی بکنی؛ ولی گفتم: چی میخوای بگی؟
-خوبه، پس قهر نیستی. میخواستم بگم وقتتو دم اون بنگاهی تلف نکن.
بیاختیار برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. جلوی یک دفتر مشاور املاک ایستاده بودیم، در خیابان فرعیای که به کوچهمان میرسید. آن ساعت صبح، خیابان خلوت بود. روبهرویمان، آن طرف خیابان یک سوپرمارکت بود و یکی دو مغازه دیگر: یک میوهفروشی، یک تعمیرگاه دوچرخه. و این طرف مشاور املاک بود، کنارش آرایشگاه و یک فروشگاه کوچک لوازم تحریر. یک پیرزن داشت آرام آرام قدم برمیداشت، چند ماشین این طرف و آن طرف پارک شده بودند و بقیهاش فقط خانه بود.
نگاهم را از همهشان گذراندم و ناشناس گفت: برای این که خیالتو راحت کنم، بذار رک و پوستکنده بهت بگم؛ من توی طبقه پنجم ساختمون خودتون بودم. ولی این الان کمکی بهت نمیکنه؛ چون دیگه اونجا نیستم و واضحه که دیگه برنمیگردم اونجا.
دویدم آن سوی خیابان. توی مغازهها سرک میکشیدم و صاحبان مغازه با نگاههای متعجب و گنگ پاسخم را دادند. کسی نبود. ناشناس خندید.
-اونجا نیستم، دنبالم نگرد.
داشت من را میدید.
نزدیک بود سرم بترکد. صدایم را کنترل کردم که داد نشود و گفتم: پس کجایی لعنتی؟
باز هم خندید. چند لحظه مکث کرد و گفت: باشه، حالا که انقدر دوست داری منو ببینی، یه قرار ملاقات میذاریم.
-کجا؟
-بهت خبر میدم.
و پیش از آن که بخواهم حرفی بزنم قطع کرد.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi