نظر یکی از مخاطبان که در اسکرینشات نمیگنجید:
💬 سلام خانم شکیبا وقتتون بخیر
یک سوالی خیلی وقت هست که فکر من رو مشغول کرده
شما طبق گفته ی خودتون اولین رمان تون دلارام من بوده درسته؟ خب شما چه جوری دلارام من رو در فضای مجازی پخش کردید؟
الان هرکس بخواهد رمانی بنویسه حالا ارزشی باشه که چه بهتر تا بخواد کانال بزنه و مخاطب جمع بکنه کلی طول می کشه به غیر از اینکه خیلی ها متاسفانه وارد پی وی مخاطب می شوند و تبلیغ می کنند که اگه کسی راضی نباشه حق الناس هست و تبادل هم نمی کنید
برای من سوال شده بود که چه جوری مخاطب جمع کردید در کانالتون
و فکر نمی کنید که اعضای کانالتون باید بیشتر باشند ؟البته درسته که کیفیت بهتر از کمیت هست اما برای مثال رمان شاخه ی زیتون که دخترانه ی امنیتی هست از نظر من باید باید دختر ها حتما این رمان رو مطالعه بکنند از هر قشری که میخواد باشه
ببخشید. اگه طولانی شد من شخصیت شما رو دوست دارم و اینکه ذهن مخاطب خودتون رو درگیر رمان ها تون می کنید نه زندگی شخصی و .... کاری که تا چهار تا بچه ی ۱۴ و ۱۵ ساله ریختند داخل فضای مجازی رمان های به قول خودشون ارزشی می نویسند و ولی .... و اول از همه هم راجبه خودشون و زندگیشون بیوگرافی میدهند .
الهی که همه مون عمل مان با حرفامون یکی باشه و مورد رضایت امام زمان (عج الله تعالی فرج الشریف) ان شاء الله
🌿🌿🌿
سلام.
بله، اولین رمان دلارام من بود.
چندین سال پیش یک کانال با دو سه هزار نفر عضو حمایت کرد برای انتشار دلارام من. بعد از اون، فایل دلارام من رو در یک سایت رماننویسی منتشر کردم.
در سروش هم یک کانال داشتم با حدود ۲۰۰نفر عضو...اما به دلایلی کانال به ایتا منتقل شد. و در ایتا چندنفر از عزیزانی که کانالهای پرجمعیت داشتند بخاطر لطفشون حمایت کردند تا اعضای کانال بیشتر بشن.
اما تبادل نداشتم، در پیوی افراد هم تبلیغ نکردم. چون از فضای حاکم بر تبادلات فضای مجازی راضی نیستم.
البته چندتا کانال پرجمعیت هم هستند که رمانها رو منتشر میکنند و اثرگذاری رمانها محدود به این کانال نیست.
راستش هرچه تعداد اعضای کانال بره بالا، مسئولیت بنده سنگینتر میشه...
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 64
آژیر خطر در ذهنم روشن شده بود. مطمئن بودم با ناعمه خیلی کار داریم و این ناعمه، آدم برعکس سمیر آدم آموزشدیدهای ست.
امید آمد توی اتاق و گفت:
- ببین، استعلام بچههای برونمرزی اومد. چنین چهرهای رو نمیشناسند. اصلا انگار همچین آدمی نبوده.
***
راستش باورم نمیشد آقای زبرجدی بتواند اینطوری ضدتعقیب بزند و خودش را از تور تعقیب برهاند؛ آن هم در شرایطی که دخترش روی تخت بیمارستان در کماست و معلوم نیست چه بشود.
آقای زبرجدی طوری تعقیبکننده را جا گذاشت که من هم نفهمیدم چی شد؛ اما الان کامل تروریستها در تور ما هستند.
این آقای تروریست یک ساعتی در خیابانهای اصفهان به امید پیدا کردن ابوالفضل چرخید و حالا هم رفته به یک خانه در حاشیه شمالی شهر. به حاج رسول بیسیم میزنم:
- الان طرف توی تور منه. رفته توی لونهش؛ ولی مطمئن نیستم تنها باشه.
حاج رسول میگوید:
- فعلا همونجا باش، چشم ازش برندار. به موقعش که شد میگم جمعشون کنی.
دوری اطراف خانه میزنم تا ببینم راه خروجی دارد یا نه. روی موتور مینشینم.
دست خودم نیست که تا چشم میبندم، مطهره میآید جلوی چشمم. از وقتی خانم صابری را اینطور دیدهام، یاد مطهره افتادهام.
ماشینم را همانجا گذاشتم و پریدم پشت آمبولانس. وقتی یکی از همکارهای مطهره داد زد:
- شما کی هستید؟
سریع گفتم:
- همسرشونم!
هنوز همکارش از بهت درنیامده بود که امدادگر آمبولانس در را بست.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 65
چشم از مطهره برنمیداشتم. وقتی نگاهش میکردم، رنگبهرنگ میشد؛ اما حالا رنگ صورتش مثل گچ شده بود.
امدادگر داشت معاینهاش میکرد. من هنوز نمیفهمیدم خوابم یا بیدار. فقط به این فکر میکردم که به مطهره قول داده بودم نماز صبح را به جماعت بخوانیم.
به صورتش دقت کردم. انگار کمی پای چشمش کبود شده بود؛ شاید هم تازه داشت خونمردگیاش پیدا میشد.
یک خط قرمز از بینیاش آمده بود تا روی لبهای کبودش. لبهای کبودش پاره شده بود و خونش داشت میخشکید.
چادرش کج شده و از کنار برانکارد آویزان بود. نمیفهمیدم چرا چادرش خاکی ست. بغض داشت خفهام میکرد؛ اما وقتی تلاش مضطربانه امدادگر را میدیدم، میترسیدم چیزی بپرسم.
امدادگر مقنعه مطهره را بالا زد. گردنش پیدا شد. سینهام تیر کشید و خواستم جلویش را بگیرم که تشر زد:
- بذار کارمو بکنم!
دستم را بردم عقب و به گردن مطهره خیره شدم. انگار دورتادور گردنش یک طوق سیاه انداخته بودند. چشمانم سیاهی رفت. امدادگر زیر لب گفت:
- حتماً شکسته!
نفهمیدم منظورش چی بود. گردن مطهره؟ خون دوید توی صورتم. نمیفهمیدم علت شکستن گردن و کبودی صورت مطهره چیست. از جایی افتاده؟ زمین خورده؟ تصادف کرده؟ با کسی درگیر شده؟ مغزم قفل شده بود.
امدادگر نبض مطهره را گرفت و چندبار صدایش زد. جواب نمیداد. با دو انگشتش چشمان مطهره را باز کرد و نور چراغقوه را انداخت در چشمان مطهره.
اعصابم بهم ریخته بود از این که دارد به چشمان مطهره من دست میزند. دلم میخواست مطهره خودش چشمان قشنگش را باز کند، لبخند بزند و بگوید چیزی نیست.
نمیدانم امدادگر چه دید که هول کرد. شروع کرد به دادن ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
خیلی وقته #چالش نذاشتیم...
به نظرتون چه بلایی سر مطهره اومده؟ چرا مجروح شده؟
منتظریم😉:
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مهشکن🇵🇸
خیلی وقته #چالش نذاشتیم... به نظرتون چه بلایی سر مطهره اومده؟ چرا مجروح شده؟ منتظریم😉: https://paya
نظرات شما
پ.ن: معلومه اصلا با دقت داستان رو نخوندید. توی داستان کدهایی گذاشتم که نشون میده خانم رحیمی و مطهره دونفرند. اصلا خانم رحیمی اسمش چیز دیگهست!
نظر شما چیه؟
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مهشکن🇵🇸
نظرات شما پ.ن: معلومه اصلا با دقت داستان رو نخوندید. توی داستان کدهایی گذاشتم که نشون میده خانم ر
نظرات شما
پ.ن: نمیدونم از این که نمیتونید درست حدس بزنید خوشحال باشم یا ناراحت؟🙄
نظر شما چیه؟
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 66
انقدر پریشان بودم که حتی زبانم به گفتن ذکر هم نمیچرخید.
فقط به این فکر میکردم که من و مطهره الان باید نماز صبحمان را به جماعت بخوانیم؛ نه این که در آمبولانس باشیم.
امدادگر یک دور دیگر علائم حیاتی مطهره را چک کرد و باز هم برای احیای قلبی تقلا کرد. نمیفهمیدم دارد چه اتفاقی میافتد. مغزم کند شده بود. زبانم مثل یک وزنه ده تُنی تکان نمیخورد.
ناگاه امدادگر دست از کار کشید و لبش را جوید. به من نگاه کرد. شاید تعجب کرده بود از این که هنوز مات هستم. وقتی مطمئن شد قلب مطهره دیگر نمیزند، چادر مطهره را کشید روی صورتش.
چند لحظه به صورت مطهره که زیر چادر پنهان شده بود نگاه کردم. نمیفهمیدم.
وقتی دیدم امدادگر کاری نمیکند، جرأت پیدا کردم، دست بردم و چادر مطهره را از صورتش برداشتم. سرم را جلوتر بردم و این بار بیشتر به صورتش دقت کردم. از این که امدادگر داشت نگاهمان میکرد خوشم نمیآمد.
بالاخره به سختی زبان چرخاندم و به امدادگر گفتم:
- حالش خوب میشه؟
امدادگر فقط نگاهم کرد. از نگاهش اندوه را خواندم. انگار میدانست نباید چیزی بگوید؛ فهمیده بود من انقدر شوکه شدهام که معنای رفتارش را نفهمیدم و هنوز امید داشتم به زنده بودن مطهره.
دوباره پرسیدم:
- شما میدونید چرا اینطوری شده؟
سرش را تکان داد؛ خیلی کم. با صدای گرفتهای پرسید:
- گفتید شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
راست نشستم و گفتم:
- همسرشونم.
همیشه از پاسخ به این سوال احساس غرور میکردم؛ حتی الان که یک حس مبهم در ذهنم فریاد میزد که این اول بدبختیست.
دوست داشتم بگویم اردیبهشت همین امسال عقد کردیم؛ اول رجب. دقیقاً دو ماه و بیست و سه روز از عقدمان میگذشت.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 67
مقنعه مطهره را صاف کردم که گردنش پیدا نباشد. جرأت نمیکردم به گردن کبودش دست بکشم.
گفتم:
- مگه نمیگید گردنش ممکنه شکسته باشه؟ چرا آتل نمیبندید؟
باز هم چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و بیسیمش را از جیبش درآورد. دیگر نگاهش نکردم.
چشم دوختم به مطهره. چند تار مو از موهای مشکیاش از زیر مقنعه بیرون آمده بود. احساس میکردم خواب است.
طوری که بیدار نشود، با انگشتانم سعی کردم موهایش را برگردانم زیر مقنعه. موهایش بخاطر عرق چسبیده بودند به سرش. عرقش سرد بود؛ سرش هم. پشت دستم را گذاشتم روی گونهاش. یخ بود.
نمیفهمیدم؛ مطهره من انقدر یخ و بیروح نبود!
دستم را گرفتم مقابل لبان نیمهباز و کبودش. انگار میخندید. چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛ اما هیچ نفهمیدم. از بینیاش هم.
به امدادگر نگاه کردم. حرفهایش پشت بیسیم تمام شده بود؛ اما نگاهمان نمیکرد. انگار فهمیده بود از نگاهش خوشم نمیآید.
دست لرزانم را بردم به سمت مقنعه مطهره؛ زیر مقنعهاش. میترسیدم دست بگذارم روی گردنش؛ اما باید نبضش را چک میکردم.
آرام دست گذاشتم روی شاهرگ گردنش. نبض انگشتان خودم را میفهمیدم؛ اما نبض مطهره را نه. دلم در هم پیچید. انگار تازه داشتم میفهمیدم چه شده.
ناباورانه به امدادگر گفتم:
- چرا نبضش نمیزنه؟
نگاه امدادگر دوباره آمد روی صورتم و رنگ ترحم گرفت. بلندتر پرسیدم:
- چرا نفس نمیکشه؟
باز هم جواب نداد. خیز گرفته بود؛ انگار میخواست اگر لازم شد بیاید و نگذارد دیوانهبازی در بیاورم.
دوباره مطهره را نگاه کردم. سرش افتاده بود به سمت من. یک لبخند محو روی لبهایش بود. یک دستم را گذاشته بودم روی دست لاغر و ظریف مطهره و یک دستم را فشار دادم روی قفسه سینهام. قلبم درد میکرد. تیر میکشید.
چندبار صدایش زدم؛ جواب نمیداد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کشتار وسیع مردم در یک خیابان از زمین و هوا در روزی که راهها برای فرار مردم بسته شد
🔻رویداد ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ شناخته شده با نام «جمعهٔ سیاه» که در برخی منابع از آن با عنوان «کشتار ۱۷ شهریور» نیز یاد میشود،
🔹تظاهرات بدون خشونت و سلاح مخالفین و انقلابیون در محلات جنوبی تهران، خیابان ژاله پیشین و میدان ژاله به شهادت دهها نفر فقط دریک روز و یک خیابان انجامید
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 68
- عباس جان، سوژه دوم داره میاد به سمت تو.
صدای مرصاد است که باعث میشود از فکر و خیال آن شب بیرون بیایم.
دست میکشم روی صورتم و میگویم:
- باشه، تو هم بیا به من دست بده.
ده دقیقه بعد، تروریست دوم هم رسید. مرصاد در ماشین، آن سوی خیابان نشسته بود.
از کنارش رد شدم و با نگاه به او فهماندم که اینجا هستم. مرصاد در بیسیم گفت:
- عباس قدم بعدی چیه؟
- فعلا فقط تعقیب و مراقبت. احتمالاً باید تا وقتی با مامور تخلیهشون دست میدن صبر کنیم.
بیست دقیقهای گذشت تا از خانه بیایند بیرون. سوار یک ماشین میشوند و راه میافتند. مرصاد زودتر میرود دنبالشان و بعد هم من با موتور.
***
جلال ایستاده بود کنار خیابان؛ با ماشینش. منتظر مسافر بود. معمولاً مسافر سوار میکرد که خانوادهاش مشکوک نشوند به درآمدش.
جلو رفتم و در صندلی جلو را باز کردم. بسمالله گفتم و بلند سلام کردم:
- احمدآباد!
اخمهایش توی هم بود. فقط سرش را تکان داد. راه نیفتاد؛ منتظر بود سه نفر دیگر هم سوار شوند.
طبق هماهنگی قبلی، سه نفر از بچههای خودمان سوار شدند تا راه افتاد.
گفتم:
- خبر داری سمیر رو گرفتن؟
اخمش بیشتر شد:
- منظورتون رو نفهمیدم!
پوزخند زدم: فهمیدی. البته خیالت راحت، آزادش کردن!
صدایش لرزان شد و بالا رفت:
- من نمیفهمم سمیر کیه و قضیه چیه؟ اشتباه گرفتی!
گفتم:
- جلال کریمی، فرزند کاظم، متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبلسازی و در حال حاضر بیکار، فاقد سوءسابقه کیفری. هنوزم میگی اشتباه گرفتم؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 69
رنگش پرید. سیبک گلویش تکان خورد. مِنمِنکنان گفت: نمیدونم از چی حرف میزنین.
و سرش را کمی به عقب برد:
- آقایون شما نمیدونین ایشون حرف حسابش چیه؟
و در آینه جلو به بچهها نگاه کرد. بچهها حرفی نزدند. عرق نشست روی پیشانیاش. گفتم:
- آقای کریمی، وقتی داشتی گروه خرید و فروش اسلحه رو مدیریت میکردی و پول میگرفتی باید به این قسمتش هم فکر میکردی.
چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما صدایش در نیامد. فهمیده بود کامل آمارش را دارم و نمیتواند انکار کند. آدم حرفهای هم نبود که تکنیکهای ضدبازجویی بلد باشد.
ادامه دادم:
- ببین، من قاضی نیستم؛ اما میدونم همکاری با گروهکهای تروریستی جرم خیلی سنگینیه؛ در حد اعدام. اینم بدون که وقتی انقدر دقیق آمارت رو داریم، دستگیر کردنت برامون کاری نداره و نمیتونی دربری.
حتی اگه دربری هم اونور آب کسی منتظرت نیست و سریع خلاصت میکنن.
باز هم حرفی نزد. زبانش را کشید روی لبهایش. از پلک زدنهای سریعش و رانندگی نامتعادلش میتوانستم بفهمم عصبی شده.
گفتم:
- تو ایرانی هستی جلال. خانواده خودتم توی همین کشور زندگی میکنن. دلت میاد با کسایی همکاری کنی که میخوان مردم کشورت رو قتلعام کنن؟
با پشت دست عرق پیشانیاش را پاک کرد. ادامه دادم:
- جلال، تو شیعهای. ایرانی هستی. اینایی که باهاشون کار میکنی، دشمن دین و کشورتن. پاش بیفته خودتم میکُشن. میدونم اوضاع اقتصادی خرابه، میدونم خرج زندگی بالاست؛ ولی باور کن فقط تو نیستی که توی دخل و خرجت موندی. این همه آدم مثل تو هستن، ولی به کشورشون خیانت نمیکنن.
از ته دلم از خدا میخواستم کار خراب نشود و همه چیز همانطوری پیش برود که میخواستم. ماشین متوقف شد. پشت چراغ قرمز بودیم. نگاه جلال به ثانیهشمار سر چهارراه بود.
بالاخره صدای گرفتهای از گلویش درآمد:
- الان من رو دستگیر میکنید؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
Amir Kermanshahi - Cheshmato Beband 1 (128).mp3
4.6M
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
🎙چشماتو ببند؛ خیال کن که با زائرایی!
چشماتو ببند؛ خیال کن که الان کربلایی!
#اربعین🏴 😭
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 70
خندیدم:
- اگه میخواستم دستگیرت کنم که اینجوری نمیاومدم سراغت!
بالاخره سرش را چرخاند و نگاهم کرد. در چشمانش ترس دودو میکرد:
- خب پس چی؟
ابروهایم را دادم بالا و گفتم:
- آهان. حالا شد. کار خاصی ازت نمیخوام. فقط باید هرکاری که میکنی بهم اطلاع بدی. همین.
-چه فایدهای برام داره؟
شانه بالا انداختم:
- اگه همکاری توی پروندهت ثبت بشه، میتونم از قاضی برات تخفیف بگیرم.
چراغ سبز شد. راه افتاد. گفتم:
- حواست باشه که جرمت خیلی سنگینه. اما اگه همکاری کنی، سبک میشه.
لبش را جوید. بعد از چند ثانیه گفت:
- اما اگه همکاری کنم منو میکُشن!
-چرا فکر میکنی اگه طرف اونا باشی نمیکُشنت؟ شک نکن وقتی تاریخ مصرفت تموم شه خلاصت میکنن؛ اما من قول میدم اگه همکاری کنی، نذارم به خودت و خانوادهت آسیب بزنن.
و دستم را گذاشتم روی سینهام. نگاهی پر از بیچارگی و تردید به من انداخت. دلم برایش سوخت. گفتم:
- تصمیمت رو باید قبل از این که پیاده بشیم بگیری!
یکی از بچهها طبق نقشه قبلی گفت:
- آقا من همینجا پیاده میشم!
لرزش را در دستان جلال حس کردم. نگاهی به من کرد. سرم را تکان دادم که یعنی پیادهاش کن. زد کنار و یکی از بچهها کرایهاش را داد و پیاده شد.
گفتم:
- خب، این نفر اول!
چیزی نگفت. کمی که جلوتر رفتیم، یکی دیگر از بچهها گفت میخواهد پیاده شود. جلال با دو انگشت شصت و اشاره، پیشانیاش را فشار داد.
نفر دوم هم پیاده شد و بعد نفر سوم؛ اما جلال ساکت بود و پریشان. فقط من داخل ماشین مانده بودم.
دوباره نگاهم کرد. چشمانش سرخ شده بود. گفت:
- نمیترسی الان که تنها شدی یه بلایی سرت بیارم؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 71
خندیدم؛ بلند. آرنجم را تکیه دادم به لبه پنجره و گفتم:
- مطمئنم احمق نیستی. انقدر مطمئنم که بدون اسلحه اومدم نشستم توی ماشینت!
متعجب نگاهم کرد. گفتم:
- من احمدآباد پیاده میشم. زودتر تصمیم بگیر!
- چطوری باید بهت خبر بدم؟
لبخند زدم. این یعنی تسلیم. گفتم:
- یه گوشی توی ماشینت جا میذارم. خاموشه. هر وقت کارم داشتی گوشی رو روشن کن، خودم باهات تماس میگیرم. اگرم خودم کارت داشتم، همینجا میبینمت.
***
نشستهام پشت فرمان و مرصاد روی صندلی کنارم خوابیده است. شیشه را پایین دادهام تا باد گرم بپیچد داخل ماشین.
بعد از این که از اصفهان خارج شدیم، دیگر نتوانستم با موتور دنبالشان بروم؛ چون ممکن است مشکوک شوند.
حاج رسول در بیسیم میگوید:
- کجایید؟
نگاهی به تابلوهای اطراف جاده و نقشهی روی صفحه تبلت میاندازم و میگویم:
- آزادراه معلم. خورزوق رو رد کردیم. الان نزدیک شاهینشهریم.
- احتمالا میخوان از یکی از مرزهای شمال کشور خارج بشن. هر وقت حس کردی قراره با مامور تخلیهشون دست بدن به من خبر بده.
«چشم»ی میگویم و به رانندگی ادامه میدهم.
هوا بیرحمانه گرم است. انگار از خاک بیابان هم گرما بلند میشود و فشارم میدهد. شیشه را میدهم بالا و کولر را روشن میکنم.
باد سرد که میخورد به صورتم، کمی بهتر میشوم. مرصاد هم باد خنک را حس میکند و بیدار میشود. چشمانش را باز میکند و دست میکشد روی صورتش.
با صدای گرفته از من میپرسد:
- کجاییم عباس؟
- نزدیک شاهینشهر.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 72
صافتر مینشیند و با دست چشمانش را میمالد. زیر لب غر میزند:
- اینا تا کجا میخوان ما رو بکشونن دنبال خودشون؟
میگویم:
- نمیدونم. فعلاً که وضع همینه. دعا کن قرارشون با مامور تخلیه دم مرز نباشه.
نفس عمیقی میکشد و میگوید:
- آب داری عباس؟
با چشم به داشبورد اشاره میکنم:
- توی داشبورده.
داشبورد را باز میکند و بطری آب را برمیدارد. یک جرعه از آن مینوشد و درش را میبندد:
- این داغه که!
شانه بالا میاندازم:
- فعلاً همینو داریم.
بطری را برمیگرداند سر جایش. صدای هشدار پیامکش بلند میشود. از هول شدنش برای پیدا کردن گوشی و دیدن پیامک خندهام میگیرد.
پیامک را که میخواند، خنده روی لبش پهن میشود و دست میاندازد میان موهایش. شروع میکند به تایپ کردن پیامک.
یاد روزهایی میافتم که با مطهره پیامکبازی میکردیم؛ هرچند خیلی طولانی نشد. دو ماه و بیست و سه روز، آن هم وقتی سر جمع نصفش را در ماموریت و مشغول حفاظت از امنیت مردم باشی، چیز زیادی نمیشود.
مطهره درکم میکرد، به رویم نمیآورد که از همان اول بنا را گذاشتهام بر نبودن.
گوشی مرصاد زنگ میخورد. با تردید پاسخ میدهد. کمی قرمز میشود و من را نگاه میکند؛ میفهمم معذب است جلوی من صحبت کند.
نگاهم را میبرم به سمت دیگر؛ همین از دستم برمیآید. مرصاد صدایش را میآورد پایین و میگوید:
- عزیزم الان توی ماموریتم. نمیتونم صحبت کنم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 73
چند جمله دیگر هم میگوید که من نمیشنوم. فکرم رفته است به چهار سال پیش و مطهرهای که تازه داشت باعث جوانه زدن یک حس تازه در من میشد.
احساسی که باعث میشد دنیا را رنگیتر و زیباتر ببینم. با این وجود، خاطراتی که از مطهره دارم از انگشتان دست هم کمتر است و من چهار سال است که تلاش میکنم با فکر کردن به همان چندتا خاطره، آنها را در ذهنم پررنگ نگه دارم.
دوماه و بیست و سه روز فرصت خیلی کمی بود برای ساختن خاطرات عاشقانه؛ آن هم برای یک مامور امنیتی.
- ای بابا...فکر نمیکردم انقدر طول بکشه!
صدای مرصاد است. میگویم:
- چی؟
- همین ماموریت دیگه! حاج رسول گفته بود زود تموم میشه میره.
میخندم:
- اخیراً کمصبر شدی آقا مرصاد!
دوباره گوشهایش سرخ میشوند. به حالش غبطه میخورم. او تکلیفش روشن است. یک نفر را دوست دارد و خلاص.
مثل من نیست که هنوز هیچ توجیهی برای احساسش نداشته باشد. مثل من نیست که درگیر باشد میان یک عشق قدیمی و یک احساس جدید که معلوم نیست عشق است یا نه؟
حاج رسول دوباره در بیسیم گزارش میخواهد. نگاهی به صفحه جیپیاس میاندازم و میگویم:
- یکم دیگه مونده به پلیسراه شاهینشهر-کاشان.
- توی راه توقف نکردن؟
- نه.
- خیلی خب. فعلاً همین راه رو ادامه بدین.
- چشم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi