مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨﷽✨ 🔰 #راهنمای_کانال 🔰 📍اعضا و نویسندگان گروه مهشکن: 🌷 شکیبا شیردشت زاده(فاطمه شکیبا)، کارشناس
سلام و درود و خوشامد به عزیزانی که تازه به ما پیوستند.
جهت دسترسی سریع به مطالب کانال، میتونید پیام سنجاق شده رو مطالعه کنید🌿🌷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 147
راه میافتم؛ پیاده و در دل بیابان به سمت همان ساختمانها.
دولا و در پناه شکافِ شانه خاکی جاده قدم برمیدارم که در تیررس نباشم.
از زمین آتش بلند میشود انقدر که هوا گرم است.
خودم را میرسانم به ساختمانها و با کمک اتوبوسها و کامیونهایی که کنار جاده رها شدهاند، به ساختمانها نزدیکتر میشوم.
پشت یکی از همان اتوبوسها مینشینم. اینجا یک تعمیرگاه ماشینهای سنگین بوده است؛ اما پیداست مدتها از حضور تعمیرکار و رانندهها در آن گذشته.
ترکشهای ریز و درشت بدنه اتوبوس را سوراخ سوراخ کردهاند.
به لاستیک اتوبوس تکیه میدهم و به محوطه آسفالت که مربوط به مجتمع بینراهی ست نگاه میکنم.
آخر محوطه یک سایهبان بزرگ است که البته قسمتی از سقف فلزیاش افتاده روی زمین و یکی دو اتاقک نیمهآوار.
نزدیکتر به من، دو ساختمان هستند که بلندترند. روی زمین آسفالت که پر است از پاره آجر و سنگ، کسی را میبینم که میان دو ساختمان افتاده روی زمین.
روی زمین و میان بلوکهای بتنی که یکی نه یکی کنده شدهاند، سینهخیز میروم تا به او نزدیکتر شوم و پشت یک ماشین نیمهسوخته سنگر میگیرم.
حالا جنازه را بهتر میبینم؛ نمیشناسمش اما لباس نیروهای دفاعالوطنی را پوشیده. بیسیم را درمیآورم و با صدایی خفه، حامد را صدا میزنم:
عابس، عابس، حیدر!
جواب نمیآید. دوباره صدایش میزنم و جواب نمیگیرم. عرق سرد مینشیند روی تنم.
چهره حامد میآید جلوی چشمم. ناگاه زمین زیر پایم میلرزد؛ سر میچرخانم که جاده را ببینم.
یک تویوتای هایلوکس با سرعت از جاده رد میشود و به سمت سه راهی اثریا میرود.انقدر سریع که سرنشینانش را ندیدم.
تا سر میچرخانم، صدای وحشتناک انفجار میآید و یک لرزش شدیدتر؛ طوری که حس میکنم چهارستون ساختمانها هم به لرزه درآمده.
گرد و غبار جاده را پر میکند. دستانم را سپر سر و صورتم میکنم که از اصابت ترکش در امان بمانم.
گوشهایم چند لحظه کیپ میشوند. دوباره در بیسیم حامد را صدا میزنم:
عابس عابس حیدر!
و باز هم سکوت. یادم میافتد حاج احمد گفته بود این جاده در تیررس موشک تاو است.
احتمالاً همان هایلوکس را دیدهاند که میخواهند بزنندش.
دلشورهام شدیدتر میشود.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 148
صدای انفجار بعدی دورتر است؛ اما باز هم زمین را میلرزاند.
تا الان سه تا صد و پنجاههزار دلار دود شد رفت هوا.
آمریکا خیلی احمق است که موشک تاوِ به این گرانی را میدهد دست این بیعقلها که اینطوری بیحساب و کتاب خالی کنند روی سر ما.
صدای حاج احمد را میشنوم که روی خطم آمده:
حیدر جان، عابس دستش بند یه کاریه. به من کارت رو بگو.
دلم شور میزند؛ اما باید تمرکز کنم. میپرسم:
کسی توی محوطه آسفالت شهید شده؟
- آره؛ دونفر از بچههای سوری شهید شدند. تکتیرانداز زدشون.
- جنازه یکیشون رو دارم میبینم، اون یکی کجاست؟
- فکر کنم جلوتر افتاده. خودم توی دوربین دیدمشون. اون که جلوتر افتاده زودتر شهید شد.
- خیلی خب، ممنونم.
چشم میدوانم در میان محوطه و پیکر شهید دوم را هم که جلوتر افتاده میبینم.
هردو راه عبور از میان دو ساختمان را انتخاب کردهاند تا در تیررس نباشند؛ اما حواسشان به تکتیرانداز داخل ساختمان نبوده.
اگر بفهمم از کدام سمت تیر خوردهاند، میتوانم حدس بزنم تکتیرانداز در کدام ساختمان مخفی شده.
کمی خودم را روی زمین میکشم تا بهتر ببینمشان و دوربین دوچشمی کوچکم را از جیبم درمیآورم.
اول با دوربین پنجرههای شکسته دو ساختمان را دید میزنم؛ کسی پشت آنها نمیبینم.
امیدوارم تکتیرانداز من را ندیده باشد. او الان بر من مشرف است و دست برتر را دارد.
دوربین را میبرم به سمت جنازه شهیدی که نزدیکتر است.
تیر خورده به گردنش و با صورت به زمین خورده؛ به سمت چپ گردنش. خون زیادی از همان سمت پخش شده روی زمین.
پس تکتیرانداز باید در ساختمان سمت چپ باشد؛ به شرطی که جای گلوله روی بدن شهید دوم هم این را تایید کند.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
19.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کامل انفجار مسجد قندهار افغانستان
فیلم دوربین های مدار بسته مسجد و تلاش محافظان مسجد تا شهادت برای جلوگیری از رسیدن تروریست ها به مسجد
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر...😭😔
┄┅══════┅┄
#افغانستان
#هفته_وحدت
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🌷شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟ / بخش اول
هنوز هفت سالم نشده بود. دیر رسیدم به کلاس. محیط مدرسه برایم جدید و ناآشنا بود. خجالتزده و با اشاره معلم، رفتم به سمت نیمکت آخر که یک نفر جای خالی داشت.
زنگ اول، کلاس اول دبستان. معلم گفت دفتر نقاشی و مدادرنگی دربیاوریم و نقاشی بکشیم. احساس غریبی میکردم. هیچکس را نمیشناختم. اصلا بلد نبودم با همسالانم ارتباط بگیرم؛ شاید تا آن لحظه حتی اینهمه دخترِ همسن خودم ندیده بودم. نگاهم کشیده شد به سمت بغلدستیام. دخترکی با پوست نسبتا تیره، صورت گرد و تپل و چشمان کشیده و لبهای غنچه و سرخ. درحالی که داشت دفتر نقاشیاش را باز میکرد و جامدادیاش را روی میز میگذاشت، با صدای قشنگ و مخملیاش گفت: دخترخانم میای با هم دوست بشیم؟
و لبخند زد. لهجهاش کمی عجیب بود. شاید جزو معدود بچههایی بود که به من درخواست دوستی میداد. نمیدانم چرا؛ اما بیشتر دوران کودکیام تنها بودم و از دید همسنهایم همبازی خوبی به نظر نمیآمدم. برای همین، درخواست دوستیاش را روی هوا گرفتم. اسمم را گفتم و اسمش را پرسیدم. گفت: بانو!
اسمش به برایم نامفهوم بود. مگر بانو هم اسم است؟ پرسیدم: چی؟
دوباره تکرار کرد: بانو!
و بعد توضیح داد: من افغانم. توی کشور ما جنگه، ما مجبور شدیم بیایم اینجا.
وقتی جمله آخر را گفت، بغض صدایش را خش زد. هم من هم او دو دختر کلاس اولی بودیم. من حتی هفت سالم تمام نشده بود. دوتا دختر شش، هفت ساله چه درکی باید از جنگ داشته باشند؟ من که هیچی. هیچ درکی از جنگ نداشتم بجز هرچه از قاب تلوزیون دیده بودم؛ آن هم مبهم. بانو اما با من فرق داشت. سایه جنگ تمام زندگیاش را گرفته بود، انقدر که مجبور شده بود همراه خانوادهاش ترک کشور کند و بیاید به یک کشور دیگر.
بعداً وقتی معلم اسمش را برای حضور و غیاب صدا زد، فهمیدم اسمش شهربانو ست و در خانه به اختصار بانو صدایش میزنند. اسمش به نظرم خاص و قشنگ آمد؛ مثل نام خودم. شهربانو... آهنگ زیبایی داشت و شکوه خاصی.
زنگ تفریح همراهش رفتم و فهمیدم یک خواهر دارد که یک سال از ما بزرگتر است. نشستیم کنار هم و داشتیم با هم حرف میزدیم که چندنفر آمدند و شروع کردند به مسخره کردن خواهر شهربانو. علت دعوایشان را نمیفهمیدم؛ ما کاری به کسی نداشتیم. خیلی جرات نداشتم وارد تعاملات بچهها شوم. دوست داشتم در حاشیه امن خودم بمانم؛ برای همین چیزی نگفتم.
شب اما، به پدرم گفتم: بابا من یه دوستی پیدا کردم که از افغانستان اومده. دختر خوبی بود، ولی بچهها مسخرهش میکردن چون افغان بود. چرا؟
پدرم اخم کرد: اونایی که دوستت رو مسخره میکنن نژادپرستن. فقط آدمای نادون نژادپرستی میکنن. مواظب باش تو نژادپرست نباشی!
بعد با حوصله برایم از تاریخ ایران و افغانستان گفت؛ از این که ما یکی بودیم و انگلیس میان ما دیوار کشید. از این که الان هم انگلیسیها میخواهند میان ما جدایی بیفتد...
من هنوز هفت سالم تمام نشده بود؛ اما در حد خودم معنای نژادپرستی را فهمیدم و از آن بدم آمد. بانو دختر بدی نبود؛ اتفاقاً خیلی مهربان بود. دلیلی نداشت کسی مسخرهاش کند. همه فکر میکردند خواهر شهربانو دختر بداخلاقی ست؛ اما نمیدانستند او وقتی عصبانی میشود که مسخرهاش میکنند. من که با او دوست بودم میدیدم که اصلا بداخلاق نیست.
از فردایش توی مدرسه، از حاشیه امنم بیرون آمدم. هر وقت کسی شهربانو و خواهرش را مسخره میکرد، میپریدم جلو و با لحن کودکانهام جمله پدر را تکرار میکردم: شماها نژادپرستید! آدمای نادون نژادپرستی میکنن! شما نباید شهربانو رو اذیت کنین!
انقدر با همسنهایم تعامل نداشتم که حتی زبانشان را بلد نبودم. وقتی این حرفها را میزدم، مثل دیوانهها نگاهم میکردند. مثل کسانی که از مریخ آمدهاند. انقدر که بیشتر از این که حرفم را بفهمند، از سخن گفتنِ بدون لهجهام تعجب میکردند و میگفتند: این چقدر قشنگ حرف میزنه!
حرص میخوردم. بچههای افغان در مدرسهمان کم نبودند. برخورد بد بعضی معلمها و بچههای مدرسه، بچههای افغانستانی را منزوی و حتی عصبی کرده بود؛ حق هم داشتند. بچههای ایرانی در بازی راهشان نمیدادند. این مسئله برایم قابلتحمل نبود؛ چون تنها تفاوت بچههای ایرانی و افغانی در مدرسه ما، چشمهای کشیدهشان و لهجه متفاوتشان بود نه چیز دیگر.
یک روز همراه شهربانو خواستیم در یک بازی دستهجمعی شرکت کنیم که شهربانو را راه ندادند، اما به من گفتند بیا. مثل همیشه رگِ ظلمستیزیِ کودکانهام ورم کرد. دست شهربانو را گرفتم و گفتم: منم نمیام. میریم با هم بازی میکنیم.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#افغانستان
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🌷شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟ / بخش دوم
با شهربانو و خواهرش، دست هم را گرفتیم و دور حیاط مدرسه راه افتادیم. هر کدام از بچههای افغانستانی را که میدیدیم، دستش را میگرفتیم و با خودمان همراهش میکردیم. یک حلقه بزرگ از بچههای افغانستانی دور خودمان جمع کردیم که دست هم را گرفته بودند. صورت بچههای افغان از هم باز شده بود. با ذوق داد میزدند: عمو زنجیر باف...! بــــــله؟ زنجیر منو بافتی؟ بـــــله...!
یک بار هم به شهربانو گفتم بچهها را جمع کن تا برایتان قصه بگویم. سریع بچههای افغانستانی را جمع کرد. با ذوق نشسته بودند دور من و نگاهم میکردند. من هم برخلاف روحیه منزویام، چندان خجالتی نبودم. شروع کردم مانند مجریهای برنامه کودک با بچهها سلام و احوالپرسی کردن. جوابم را بلند و پرانرژی میدادند. بعد شروع کردم برایشان قصه گفتن؛ از قصههای شاهنامه و ضربالمثلهای ایرانی بگیر تا قصه شازده کوچولو؛ قصههایی که مادرم برایم خوانده بود و دوستشان داشتم.
بچههای افغان به من کمک کردند از حاشیه امنم بیرون بیایم، تعامل را یاد بگیرم و جرات و جسارت در وجودم زنده شود. برایم مرام میگذاشتند و هوایم را داشتند؛ تا آخر دوران دبستانم که در آن مدرسه درس میخواندم.
از آن به بعد، همه میدانستند یک دختر کلاس اولی در این مدرسه هست که حرف زدنش کمی پیچیده و بدون لهجه است و بچهها کلماتی که به کار میبرد را نمیفهمند. یک دختر ایرانی که یک عالمه دوست افغانستانی دارد و زنگ تفریحها با بچههای افغانستانی بازی میکند، یا آنها را کنار هم مینشاند و برایشان قصه میگوید. دخترکی که اهل دعوا نیست اما وقتی کسی بچههای افغان را مسخره کند، عصبانی میشود و برای بچههای ایرانی توضیح میدهد که نژادپرستی کار آدمهای نادان است.
نمیدانم شهربانو الان کجاست و چکار میکند. از کلاس سوم دبستان به بعد ندیدمش؛ اما فراموشش نکردهام و نخواهم کرد. دوستی من با شهربانو باعث شد هیچوقت به افغانستان و مردمش بیتفاوت نباشم. باعث شد همیشه با شنیدن قصه پُر غصه مردم افغانستان، قلبم به درد بیاید و احساس کنم عضوی از اعضای خانواده و هموطنان خودم را از دست دادهام. باعث شد دعا برای شهربانو و مردم کشورش، جزو دعاهای همیشگیام باشد...
دلم برای شهربانو، اولین رفیق دوران دبستانم تنگ شده است. مدتهاست این سوال در گلویم سنگینی میکند که:
شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟💔
این یادداشت تقدیم به شهربانو و تمام شهربانوهای افغانستان...🌷🌿
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#افغانستان
#هفته_وحدت