eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
476 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام الان یعنی من آمریکام؟🙄 جالب بود. ممنونم از نظرتون
سلام عقیق فیروزه‌ای برای دختر نوجوان، رنج مقدس، خواب باران، رویای نیمه شب، دعبل و زلفا، پنجره چوبی و...
سلام حقیقتش کسی که خیلی دقیق و تخصصی روی این موضوع کار کرده، آقای پناهیان هست. می‌تونید از سلسله سخنرانی‌های تنها مسیر ایشون استفاده کنید. راحت و قابل فهمه. خواهش می‌کنم، ممنون
سلام فصل اول به صورت پی‌دی‌اف در کانال موجوده پیام سنجاق شده رو ببینید
سلام اصل پوشش، درواقع نماد تفکر هر فرد هست. ممنون متن جالبی بود
شاید سوال شما هم باشه
سلام ان‌شاءالله درباره دهه هشتادی ها هم خواهم نوشت.
سلام عزیز چشم، سعی می‌کنم زیادش کنم. هرچند هرشب دو صفحه در کانال قرار می‌گیره و واقعا بیشتر از این امکانش نیست
سلام این‌ها کدهای مربوط به شخصیت های مختلف هست که با تست MBTI به دست میاد. این تست یکی از مطرح‌ترین و مهم‌ترین تست‌های شخصیتی دنیاست که خیلی مورد استفاده قرار می‌گیره مخصوصا برای استخدام و... اساس این تست بر پایه نظریه‌های شخصیت شناسی یک روان‌پزشک سوئیسی به نام یونگ و همچنین مشاهدات ایزابل بریگز مایرز و مادرش بنا شده. البته، انسان‌ها انقدر متفاوت هستند که نمیشه دقیقا شخصیت اونها رو اینطور خط‌کشی کرد. این تست بیشتر بر ۴ ویژگی شخصیتی تکیه داره و بیشتر برای استخدام افراد به درد میخوره اما قطعا نمی‌تونه یه منبع کامل برای خودشناسی باشه
سلام بله خیلی دردناکه، تازه این یکی از حقایق دردناک دنیاست. هرجای دنیا رو که نگاه کنید می‌بینید تعداد زیادی کودک مورد ظلم هستند به شکل‌های مختلف. اما ببینید، خدا از هرکس به اندازه توان و ظرفیتش انتظار داره و کسی رو بخاطر کاری که از اختیارش خارجه مجازات نمی‌کنه. قطعا انتظار خدا از کسانی که توی شرایط خوب هستند و تربیت خوب داشتند خیلی بیشتر و سنگین‌تره و خدا بیشتر بهشون سخت می‌گیره ضمن این که، سر راه همین بچه‌ها هم حتما یه راهی برای هدایت قرار می‌گیره و می‌تونن بین خوب و بد انتخاب کنند. همه امتحان میشن، و هرکس به اندازه ظرفیتش. در آخر هم، ما جای خدا نیستیم و نمی‌دونیم خدا بنده‌هاش رو چطور قضاوت می‌کنه...ولی قطعاً عادلانه ست
سلام خواهش می‌کنم. بله، البته میزان سختی یا آسونی مرگ به نحوه زندگیش ربط داره آدمای خوب موقع مرگ نه تنها سختی نمی‌کشند که لذت هم می‌برند. زندگی افراد شکل مرگشون رو تعیین می‌کنه
سلام بستگی به موقعیتش داره مثلا اگر لازم باشه بریم کاخ سفید رو حسینیه کنیم میرم، یا اگر واحد مقاومت بسیج نیویورک نیاز به نیرو داشته باشه😎
سلام ترجیحم اینه که ایران بمونم بستگی به موقعیت داره اگه بدونم واقعا ارزشش رو داره میرم ولی دوباره برمی‌گردم ایران.
نظرات شما 🧔🏻 پ.ن: راستش توی ذهن خودم ریش بلند بود🙄 نظر شما چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
نظرات شما چقدر جالب، اتفاقا برای تحلیل شخصیتش توی رفیق گفته بودند موهای قهوه‌ای و چشم عسلی داره، چه تصوراتی دارید شما🙂 پ.ن: حمیدرضا پگاه توی گاندو؟🤔 نظر شما چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
نظرات شما 🧔🏻 پ.ن: به نظر خودم قهوه‌ای تیره. پ.ن۲: حالا از بحث ظاهرش بگذریم. روی ویژگی‌های اخلاقیش هم میشه بحث کرد.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 181 مرد اولی می‌گوید: قال سعد يعرف العربية. (سعد گفت عربی بلده.) مرد دوم سرش را تکان می‌دهد: زین! إذن جاوبنی! (خوبه! پس جوابمو بده!) باز هم نگاهش می‌کنم. کمیل می‌خندد: اینا خیلی عجولن. تو هم به جای لال‌بازی، چهارتا حرف حماسی بزن مثل توی فیلما! از حرف کمیل خنده‌ام می‌گیرد و ناگاه می‌زنم زیر خنده؛ بلند و از ته دل. مرد اول سرنیزه‌اش را می‌گذارد زیر گلویم. چقدر تیز است! کمی گلویم را می‌خراشد. خشم از چشمان قرمز و دندان‌های به هم قفل‌شده‌اش بیرون می‌ریزد: لا نملك وقتا! تحدث! (وقت نداریم! حرف بزن!) خنده‌ام بند نمی‌آید؛ حتی با این که می‌دانم اگر دستش کمی تکان بخورد، این سرنیزه شاهرگ گردنم را می‌بُرد. اصلا درستش همین است؛ این که وقتی تیغ روی گردنت است، به چشمان قاتلت نگاه کنی و بخندی. کمیل می‌خندد: اصلاً نمی‌دونه چی می‌خواد! همین‌طوری می‌گه حرف بزن! خنده‌ام بیشتر هم می‌شود. از دست این کمیل. مرد می‌خواهد فریاد بکشد؛ اما مرد دوم دستش را می‌گذارد زیر لوله اسلحه مرد اول و آن را کنار می‌زند: اهدء. إحنه نتحدث. أليس كذلك؟ (آروم باش. ما داریم با هم حرف می‌زنیم؛ مگه نه؟) مرد اولی آرام می‌شود. نیشخند می‌زنم به این سیاست هویج و چماق؛ پلیس خوب و پلیس بد. مرد دوم همچنان چانه‌ام را گرفته است: أ سیدحیدر اسمک؟(اسمت سیدحیدر بود؟) فقط پلک بر هم می‌گذارم که یعنی بله. ادامه می‌دهد: ما هو دورك بين القوات؟ (وظیفه‌ت بین نیروها چی بود؟) کمیل می‌گوید: کار خاصی نمی‌کرد، همین‌طوری برای خودش می‌پِلِکید! باز هم آن لبخند از روی لبم محو نمی‌شود. به چشمان مرد نگاه می‌کنم. بر خلاف مرد اولی هنوز عصبانی نشده. چند ثانیه در سکوت می‌گذرد و مرد دوم می‌گوید: انا أکره الخشونۀ. جاوبنی!(من از خشونت متنفرم. جوابم رو بده!) باز هم نگاهش می‌کنم. باز هم سکوت. از گوشه چشم حواسم به مرد اولی هست که دارد غیظ می‌خورد. ناگهان فریاد می‌کشد و سرنیزه‌اش را بالا می‌آورد. این‌بار مرد دوم هم جلویش را نمی‌گیرد. چشمانم را نمی‌بندم؛ باز هم خیره می‌شوم به چشمان مرد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 182 در ثانیه‌ای، سوزش وحشتناکی در بازوی چپم احساس می‌کنم که دردش در تمام بدنم می‌پیچد. لبم را گاز می‌گیرم و ناله‌ام را قورت می‌دهم. صورتم در هم جمع می‌شود و نفسم می‌گیرد. پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. گرمای خون را احساس می‌کنم که دارد از بازویم خارج می‌شود. می‌خواهم سرم را بچرخانم به سمت چپ و بازویم را ببینم؛ اما مرد چانه‌ام را رها نمی‌کند. لبخند مسخره‌ای می‌زند و با چشم به بازویم اشاره می‌کند: للأسف ثامر لا يكره الخشونۀ! (متاسفانه ثامر از خشونت بدش نمیاد!) مرد اولی که فهمیده‌ام ثامر نام دارد، پشت سر دوستش می‌ایستد و با رضایت به زخمم نگاه می‌کند؛ انگار آتش خشمش کمی آرام شده. خون از نوک سرنیزه‌اش می‌چکد. مرد دومی سرم را هل می‌دهد به عقب و چانه‌ام را رها می‌کند. سرم به دیوار می‌خورد و درد و سرگیجه دوباره سراغم می‌آید. حس می‌کنم تمام گرمای بدنم همراه خون از زخم بازویم بیرون می‌ریزد؛ سردم شده. مرد از مقابلم بلند می‌شود و قدم می‌زند. ثامر اما هنوز مقابلم ایستاده و با خشم نگاهم می‌کند. منتظر فرصت است تا دوباره یک بلایی سرم بیاورد. کمیل می‌نشیند کنارم و به زخمم نگاه می‌کند: نگران نباش، خیلی عمیق نیست. نمی‌دانم عمیق هست یا نه؛ اما دردش کم‌تر نشده که هیچ، بیشتر هم شده. احساس سرما می‌کنم و تشنگی. زیر لب زمزمه می‌کنم: یا حسین! کمیل سرم را در آغوش می‌گیرد: چیزی نیست، نترس. کاش من هم وقتی داشت در ماشین می‌سوخت کنارش بودم. کاش می‌توانستم نجاتش بدهم و مثل الان سرش را به آغوش بگیرم. مرد دومی برمی‌گردد به سمتم و سوالش را تکرار می‌کند. با این که نفسم از درد به شماره افتاده، باز هم می‌خندم. داد می‌زند: لما تضحک؟(چرا می‌خندی؟) جوابش را نمی‌دهم. ناگاه ثامر هجوم می‌آورد به سمتم و پوتین سنگینش را می‌کوبد به پهلویم. نفس در گلویم گیر می‌کند و خم می‌شوم به سمت جلو. دردش تا عمق جانم نفود می‌کند. این بار اگر بخواهم هم نمی‌توانم ناله کنم؛ چون نفسم بالا نمی‌آید. کمیل دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد و زمزمه می‌کند: نفس بکش. انگار دستگاه تنفسی‌ام به فرمان کمیل کارش را از سر می‌گیرد. هوا را به سینه می‌کشم و دوباره تکیه می‌دهم به دیوار. چشمانم سیاهی می‌روند. خون هنوز دارد روی بدنم می‌خزد و دمای بدنم رو به کاهش است. پلک‌هایم دارند روی هم می‌افتند که صدای شلیک گلوله در زیرزمین می‌پیچد. من را زدند؟ چیزی احساس نمی‌کنم. گلوله همین‌طور است. اولش که بخوری چیزی نمی‌فهمی، گرمای خونش را حس می‌کنی ولی دردش را نه. بعد که چشمت به زخم بیفتد تازه یادت می‌آید باید درد بکشی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
نظرات شما 🧔🏻 پ.ن: جالبه، فکر می‌کردم شخصیت محبوبی باشه. نظر شما چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh