🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 187
حامد با دیدن من لبخند میزند:
سلام پهلوون! خوبی؟
سعی میکنم لبخند بزنم؛ یک لبخند کج و کوله و صدای نخراشیدهای که از گلویم خارج میشود:
سلام!
به حاج رسول اشاره میکند و میگوید:
ایشون مثل این که باهات کار داشتن. میشناسیشون؟
با حرکت سر، تایید میکنم. حاج رسول میگوید:
اصلا نمیتونه منو نشناسه. چون عامل نصف دردسرهاش منم!
دوباره همان لبخند کج و کوله؛ اما عمیقتر. حاج رسول و حامد میخندند.
حامد میداند باید من و حاجی را تنها بگذارد. جلو میآید، خم میشود و پیشانیام را میبوسد.
زمزمه میکند:
زود خوب شو!
بوسهاش من را یاد کمیل میاندازد. از اتاق بیرون میرود و من میمانم و حاج رسول.
حاجی صندلیِ کنار تخت را جلو میکشد و روی آن مینشیند.
چند ثانیه نگاهم میکند و میگوید:
تا خبرش رو شنیدم خودم رو رسوندم سوریه. دونفرشون که مُرده بودن، فقط یکیشون رو زنده دستگیر کردیم.
نفس عمیقی میکشم. منتظر نگاهش میکنم. ادامه میدهد:
من اول احتمال دادم شناسایی شده باشی؛ ولی خوشبختانه شناسایی نشدی.
دوست دارم بگویم زحمت کشیدی حاج آقا، این را که خودم هم فهمیدم!
منتظر میشوم حرفش را بزند:
بیشتر احتیاط کن عباس. این بار خدا بهت رحم کرد؛ ولی اگه شناسایی شده بودی معلوم نبود چی میشد.
خیره میشوم به سقف. دیگر میخواهد چه بشود؟
بیخیال.
لبخند بیجانی میزنم و میگویم:
ببخشید شمام اذیت شدید.
لبخند میزند و دستش را میگذارد سر شانهام:
سالها طول میکشه تا نیروهایی مثل تو تربیت بشن. از دست دادن نیروی انسانی خوب، خسارتش از هزارجور تسلیحات و تجهیزات بدتره. مواظب خودت باش. فقط بحث جون خودت مطرح نیست. میفهمی که؟
سرم را تکان میدهم. میگوید:
حالت بهتره؟ درد که نداری؟
زخم بازویم درد میکند؛ اما مشکل دیگری ندارم بجز احساس ضعف.
میگویم: خوبم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 188
و سر میچرخانم به سمت بازویم که باندپیچی شده است.
کمی تنهام را بالا میکشم و میپرسم:
الان کجام؟
-تدمر. السعن دیگه برات امن نبود.
-خانوادهم میدونن چی شده؟
حاج رسول قدم میزند به سمت پنجره و میگوید:
پدرت تماس گرفت گفت سه چهار روزه ازت خبر نداره. منم گفتم حالت خوبه و نمیتونی فعلا تماس بگیری.
نفس راحتی میکشم. خوب شد پدر و مادر نفهمیدند.
سوال دیگری میپرسم:
چطور پیدام کردین؟
برمیگردد به سمت من و شانه بالا میاندازد:
اینو باید از رفیقت حامد بپرسی. بچه زرنگیه، همون شب حدس زده ممکنه اتفاقی برات بیفته. برای همین زود به فکر افتاده که پیدات کنه و دستور داده خروجیهای شهر رو ببندن. اگه دیرتر اقدام میکرد، احتمالاً میبردنت مناطق تحت تصرفشون و الان داشتیم فیلم اعدام شدنت رو توی اینترنت میدیدیم.
خودم هم خیلی به این فکر کردم. به این که چطور اعدامم میکنند؟
دیر یا زود؟
آن لحظه در چه حالیام؟
اصلا تحملش را دارم؟
نفسم را بیرون میدهم. فعلاً که از بیخ گوشم رد شد.
حاج رسول بالای تختم میایستد و میگوید:
من باید برم ایران؛ فقط میخواستم مطمئن بشم لو نرفته باشی. مواظب خودت باش، بیشتر احتیاط کن.
دستی میان موهایم میکشد. پدرانه نگاهم میکند؛ با محبتی که هیچوقت در چشمانش ندیده بودم. یاد حاج حسین میافتم.
میگوید:
فعلاً خیال شهادت به سرت نزنه، زوده.
سعی میکنم بخندم؛ اما بغض گلویم را میگیرد.
خستهام. دلم برای کمیل تنگ شده است؛ برای مطهره، برای حاج حسین.
برای رفقای شهیدم.
میگویم:
فکر شهادت همش توی سرمه، چون اگه شهید نشم میمیرم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سرجوخه امشب رو دیدید؟
دقت کردید اون بنده خدایی که شهید شد اسمش عباس بود؟😢
انگار عباسها همیشه مظلومند...
خیلی مظلومانه شهید شد...💔
مهشکن🇵🇸
سرجوخه امشب رو دیدید؟ دقت کردید اون بنده خدایی که شهید شد اسمش عباس بود؟😢 انگار عباسها همیشه مظلومن
💔
خدایا ما رو شرمنده شهدا نکن...
سلام
ببینید، اصل شریعت ناب اسلامی، همین تشیع ۱۲امامی هست و بقیه فرقهها بعد از پیامبر اکرم صلوات الله علیه به وجود اومدند. چرا این رو میگم؟ چون از همون ابتدای دعوت پیامبر به اسلام، ایشون فرمودند امام علی علیهالسلام جانشین منه و بعد از من باید از ایشون پیروی کنید. بارها اشاره کردند که پیروان امام علی علیهالسلام رستگار هستند و...
پس ریشه تشیع به ظهور اسلام برمیگرده
اما همهگیر شدن و رسمی شدن تشیع در ایران، در دوران صفویه اتفاق افتاده.
اولین بار در دوران صفوی مذهب تشیع مذهب رسمی کشور اعلام شد، ولی این نبود که قبلش نباشه.
قبل از اون هم توی مناطق زیادی از ایران شیعیان پراکنده بودند(مثلا ری، سبزوار، قم و...) اما حکومت نداشتند.
سلام
(نمیدونم از کجا فهمیدید همسن شما هستم؟!🧐)
نباید خودتون رو با کس دیگهای مقایسه کنید
چون هرکسی بالاخره ضعف داره.
منم در مقایسه با خیلیها واقعاً عقبم؛ خیلیها هستند که همسن من هستند و خیلی بهتر از منند. نباید این باعث بشه از خودم بدم بیاد.
خیلی مهمه که خودمون رو دوست داشته باشیم چون تا خودمون رو دوست نداشته باشیم نمیتونیم کاری برای نجات خودمون بکنیم.
خوبی رشته انسانی اینه که شما لازم نیست حتماً رشته تون انسانی باشه تا در این زمینه مطالعه کنید. اگه علاقه دارید، دانشگاه هرچی قبول شدید میتونید کنارش کتابهایی که در این زمینه هست رو بخونید و شاید بشه برای کنکور ارشدتون وارد یک رشته انسانی بشید یا در دانشگاه تغییر رشته بدید (کسی رو میشناسم که سال دوم پزشکی تغییر رشته داد به فلسفه)
ولی توصیه اکید بنده اینه که دیگه پشت کنکور نمونید برای سال بعد. انشاءالله کنکور ۱۴۰۱ رو با موفقیت میدید و یه رشته خوب قبول میشید، ولی اصرار روی پزشکی نکنید. سعی کنید کمکم پدر و مادر رو قانع کنید که آینده فقط پزشکی خوندن نیست.
در آخر هم، هرچی خدا بخواد همون میشه.
ما کلی برنامه برای آیندهمون میریزیم ولی نمیدونیم برنامه خدا برامون چیه.
راستش من هیچوقت فکر نمیکردم نویسنده بشم یا جامعهشناسی بخونم، کلا برنامهم برای آینده چیز دیگهای بود.
قطعا خدا برای ما بهترین ها رو میخواد، درحالی که شاید خودمون فکر کنیم این بدترینه.