سلام
خواهش میکنم
تمام قسمتها قرار گرفته و تاحالا کسی چنین مشکلی رو گزارش نکرده.
فکر میکنم مشکل از ایتاست که برای شما نیاورده.
یک بار از کانال خارج و دوباره عضو بشید، احتمالا درست میشه.
ممنونم از لطف شما
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از شما، البته قطعاً رمانهای بنده بینقص نیستند؛ این نظر لطف شماست.
خوشحالم که مفید بوده و اگر اثرگذاریای هم داشته، لطف خداست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
متاسفانه دقیقا اطلاع ندارم.
توی اینترنت شرایط ورود به دانشگاه اطلاعات و امنیت ملی رو سرچ کنید(البته این دانشگاه فقط دانشجوی مرد میگیره).
#پاسخگویی_فرات
سلام
وقتی روی پیام کلیک میکنید، یک گزینه هست به اسم کپی کردن لینک پیام.
البته من این امکان رو فقط در نسخه ویندوز ایتا دیدم.
#پاسخگویی_فرات
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 35
و نگاهی به پشت سرش میاندازد. یعنی من باید همیشه از این شخصیتهای منفی که خصوصیات منفیِ خودم هستند فرار کنم؟ یاد نماد برجِ قوس میافتم؛ نماد اصفهان. همان نمادی که وقتی بچه بودم، آن را در گوشههای مختلف آثار تاریخی شهر میدیدم. اولین بار پدر آن را نشانم داد و گفت: اینو ببین! این واقعیت زندگی ماست!
نماد قوسِ آذر، در واقع اقتباس از صورت فلکی قوس است و آن را نماد اصفهان میدانند. مردِ کمانداری که پایینتنهای به شکل شیر دارد و دُمی به شکل اژدها یا اهریمن؛ و خورشیدی که مقابل مرد کماندار است.
بشری سرعتش را کمتر میکند؛ من هم. میگوید: به چی فکر میکنی؟
-به قوسِ آذر. تا حالا دیدیش؟
-نماد اصفهان رو میگی؟
-آره.
-چی شده که یادش افتادی؟
میگویم: بابام همیشه میگفت این نماد، داستان زندگی همه آدماست؛ ولی من منظورش رو نمیفهمیدم. امشب تازه لمسش کردم.
-چطور؟
نفسی میگیرم و باز هم سرعتم را کم میکنم. دیگر نمیتوانیم بدویم؛ اما تند قدم برمیداریم. میگویم: شیر و کماندار و اژدها هرسهتاشون یه پیکر هستن، یه نفرن. یعنی اگه یکیشون بمیره بقیه هم میمیرن. اما اژدها خیز گرفته به سمت سر کماندار، انگار میخواد کماندار رو بخوره؛ شاید هم خورشید رو. کماندار هم تیر رو به سمتش نشونه گرفته، ولی نمیزنه؛ چون نمیتونه بکشدش. با این وجود همیشه باید تیر و کمانش به سمت اژدها باشه ولی رها نشه، تا اژدها سرگرم تیر باشه و نتونه کماندار و خورشید رو بخوره.
بشری سرش را تکان میدهد: هوم، میفهمم چی میگی. تو هم باید اون اهریمن و اژدهایی که درونت هست رو مهار کنی، درسته؟
-آره!
گفتنش ساده است؛ اما در عمل پوستم کنده میشود. باران بند آمده و فقط باد سردی میوزد که باعث میشود مایی که هنوز لباسهایمان خیس است، بیشتر به خودمان بلرزیم. یاد حاج حسین و عباس میافتم که گیر افتادند؛ دوست ندارم دربارهاش فکر کنم. بهزاد کجا بردشان؟ چه بلایی سرشان میآورد؟
بشری انگار از قیافهام میفهمد به چه چیزی فکر میکنم که میگوید: نگران نباش، نمیتونه بکشدشون.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 36
این را خودم میدانم؛ اما باز هم دلم قرص نمیشود. بشری ادامه میدهد: فقط امیدوارم خبر فرار ما به گوش بهزاد نرسیده باشه و نفهمه ما داریم میریم پایگاه.
باز هم سرم را پایین میاندازم و جوابی نمیدهم. دستش را دور شانهام میاندازد: نگران نباش، انشاءالله زود میرسیم و نجاتشون میدیم. خدا بزرگه، توکلت به خدا باشه. چیزیشون نمیشه.
و تندتر قدم برمیدارد: بیا، دیگه چیزی نمونده.
فلکه احمدآباد هنوز شلوغ است؛ مخصوصاً سمت بزرگمهر. بشری میگوید: خیلی خطرناکه، اینا الان توی حال خودشون نیستن. یهو بهمون حمله میکنن.
چند ثانیه فکر میکنم؛ راه حلی به ذهنم میرسد و شروع میکنم به زمزمه آیه نُهم سوره یس: وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ. (و در پیش روی آنان سدّی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدّی؛ و چشمانشان را پوشاندهایم، لذا نمیبینند.).
بشری هم آیه را زمزمه میکند و از فلکه رد میشویم. دیگر چیزی تا پایگاه نمانده. بشری میگوید: میدونی چرا تا اینجا فقط من باهات موندم؟
نگاهش میکنم و حرفی نمیزنم. میگوید: خودم هم دقیق نمیدونم؛ ولی فکر میکنم علتش اینه که من بیشتر از بقیه به شخصیتت نزدیکم. بیشتر از همه شبیه توام.
ریههایم را پر از هوای بارانخورده میکنم و میگویم: آره... من و تو خیلی شبیهیم.
چشمکی میزند: البته اریحا هم شبیهته، خیلی! حالا بعدا که داستانشو بنویسی میفهمی.
خودمان را مقابل در پایگاه میبینیم. میخواهم در بزنم؛ اما بشری میگوید: صبر کن. بذار زنگ بزنم بیان در رو باز کنن؛ اینطوری از امنیت اینجا مطمئن میشیم.
تماس میگیرد و بعد از چند لحظه، مردی میانسال در را باز میکند؛ مردی همسن و سال حاج حسین اما مسنتر، با چهرهای استخوانی و کمی آفتابسوخته. من و بشری را که میبیند، لبخندی از سر شوق و ناباوری میزند: بشری بابا!
بشری هم با تمام خستگیاش میخندد: من خوبم بابا.
قبل از این که تعجبم را ابراز کنم، مرد راه باز میکند تا برویم داخل. در ذهنم حساب میکنم که این مرد پدر بشری ست و پدر بشری، همان آقای زبرجدی، شخصیتِ فرعی رمان عقیق فیروزهای ست. میگویم: شما...
لبخند میزند: سلام، درست حدس زدی. من زبرجدیام؛ یکی از شخصیتهای مشترک رمان تو و خانم صدرزاده. حاج کاظم هم صِدام میکنن.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
این تصویر همون تصویری هست که در رمان اشاره کردم؛ نماد قوس آذر.
این نماد رو میشه بر سردر بازار قیصریه و سایر بناهای تاریخی اصفهان دید؛ میتونید در اینترنت سایر عکسهاش رو ببینید.
اطلاعات بیشتر:
https://www.imna.ir/news/359333/%D9%86%D9%85%D8%A7%D8%AF-%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1-%D8%A8%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C%D9%85
✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان #نیمۀ_راه
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
قسمت هفدهم
آب دهانم را فرو میدهم، ترسیده ام. دستم را به سمت دستان آیه میبرم. دستش را که میگیرم، عقب عقب هر دو سعی بر دور شدن داریم. نمیدانم باید چه کاری کنیم فاصله کمی تا پایگاه داریم. آرام زمزمه میکنم.
-آیه، باید خودمونا برسونیم پایگاه.
-کجا بودی حالا؟
با صدای ضمخت و خشنی به عقب بر میگردم. این بار واقعا از هیبت مرد میترسم به خصوص آن زخم روی پیشانی اش.
-شما؟
ابرویش بالا میرود.
-عکستو همه دارن، یادت که نرفته!
به آیه نگاه میکنم، درگیر تلفنش است اما انگار خط نمیدهد.
به اطراف نگاه میکنم، هیچ راه فراری وجود ندارد. پشت سرم که در حال تخریب ماشین هستند و در دو طرف هم آتش شعله ور است. نمیدانم چرا اما در چشمان مرد کینه میجوشد.
انگار تنها راه این است که از خود دفاع کنیم. شجاع میشوم.
-چی میخوای؟
پوزخندمیزند.
-حقمونا.
آیه داد میزند.
-کدوم حق برو. شما هیچ حقی ندارین هیچ حقی تنها یه عده لاش خورین که منتظر پست و مقامید.
دهانم باز میماند آیه حسابی عصبی شده و دارد تند میرود، مرد که معلوم است عصبی شده است دستش را بالا میبرد که چشم میبندم. آیه دستانم را فشار میدهد، هر چه منتظر میمانم نه مرا میزند و نه صدای آخ آیه می آید سریع چشم باز میکنم. حامد دست مرد را گرفته و فشار میدهد اما مرد هم کم نمی آورد. انگار الان که تکیه گاهی پیدا شده من هم میترسم و بدنم شروع به لرز میکند.
به حامد نگاه میکنم تمام لباس هایش خیس شده است. گوشه ای با آیه می ایستیم، این بار نباید تنها میرفتیم.
بعداز کمی درگیری مرد بیهوش برزمین می افتد وحامد به سمت ما میدود.
-بریم پایگاه اینجا امن نیست.
میخواهم جوابش را بدام که چشمم به لباسش می افتد، همه جای لباس خاکی رنگش خیس شده است اما بازوی راسش لکه های خون رویش است، انگار مال خودش است چرا که از دستانش قطره های خون میچکد.
-آقاحامد دستتون چی شده؟
آیه زودتر از من میپرسد حامد سر بلند میکند و نگاهی به دستش میکند.
-چیزی نیست. تو پایگاه چاقو خوردم.
یعنی یک ساعتی هست که دستش خونریزی دارد. سریع سویشرتم را در می آورم نازک است وحسابی خیس شده است. قطعا اگر فاطمه متوجه بشود شخصیت رمانش به خاطر من اینگونه شده است از دستم ناراحت میشود. به سمتش میروم و با فاصله نسبی می ایستم.
-چیکار میکنید؟ باید هرچه زودتر برسیم پایگاه.
بی اهمیت به حرفش آیه را صدا میزنم که کنارم می ایستد.
-آیه من میبندم به دستشون تو ام کمک من محکم یه آستین هارا بکش که محکم بشه؛ دستام یخ کرده نمیتونم تنها.
سریع سویشرت را میبندم و وقتی گره اش را محکم میکنیم حامد اخم هایش رادر هم میکشد و لب پایینش را میگزد و دستی در موهای خیسش میکند.
-ممنون بریم، فقط بدوید و واینستید.
او راه می افتد و ماهم پشت سرش می دویم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
#روایت_عشق 💞
خیلی ممنون از اینکه نسبت به بنده محبت دارید، نه خداراشکر مشکل خاصی نبود و بازم میگم بابت این تاخیر و بی نظمی ببخشید🙏🏻
#پاسخگویی_صدرزاده
سلام
صبر درصورتی سزاست که نتیجه بده اما اگه بی نتیجه و خیال باشه که نه سزانیست.
البته عشق مقدسه و امید وارم این انتظارتون درباب یک فرد عارف و یا بلندمرتبه چون امام زمان باشه و چه خوب که هممون صبر را در عشق های بالاتر از خودمون خلاصه کنیم.
#پاسخگویی_صدرزاده
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت هفدهم
عارفه میخوابد. هنوز از اتفاق بعدازظهر خسته است. شکستگی دستش شدید نیست اما دردناک به نظر میرسد. میخواهم کنارش دراز بکشم و ذهنم را از همه اتفاقات آزاد کنم. انگار نه انگار که امروز این همه اتفاق افتاده است. جای دفترچه امن است و این یعنی کمی نگرانی ها کم میشود. میخواهم چیزی بخورم که صدای باز و بسته شدن در میآید. به سمت در میروم. سیدعلی میخواهد برود. میدوم جلو و میگویم: کجا؟
میگوید: راستش میخوام برم یه گشت بزنم ببینم آدمای شاهین این طرفا نباشن.
سریع میگویم: تنها دیگه؟ که اگه گیرت آوردن همونجا یه بلایی سرت بیارن. اون وقت من باید چکار کنم؟
سیدعلی با بغض نگاهم میکند و درعین حال با خنده میگوید: مامان جان نترس. شما یه جوری بنویس که من چیزیم نشه. منم برم یه سر و گوشی آب بدم و بیام.
وقتی میگویند مامان میخواهم جیغ بزنم چه سیدعلی چه مجید ولی بیخیال. انقدر مظلوم است که دلم نمیآید.
میدود به طرف در. سریع تر از او خودم را به در میرسانم و میگویم: پس منم میام.
کلافه میگوید: آخه نمیشه. اگه بلایی سرت بیاد خدای نکرده.....
میگویم: خب یه جوری مینویسم که چیزی نشه دیگه.
میخندد و میگوید: آخه.... خب باشه پس مواظب باش.
کش چادرم را روی سرم محکم میکنم و جلوی چادرم را در مشتم میگیرم. میآییم برویم که صدایی آشنا باعث میشود سرجایمان بایستیم. هردو به سمت جایی که صدا میآید نگاه میکنیم.
-عه عه مامان جونم با پسر جونیت میری دور دور منم کشک.
مجید است. این را میگوید و لبانش را ورمیچیند. شیطنت از چهره اش میبارد. میخندم و با حرص میگویم: اولا که انقدر نگو مامان مگه من چند سالمه که پسرم سن تو باشه بعدشم مگه ما میریم دور دور میخوایم بریم ببینیم وضعیت چطوره. اینجا نه تلویزیون داره نه رادیو بلاخره باید یجوری خبردار بشیم.
مجید میآید نزدیک و کنار سیدعلی میایستد. نگاهی به او میاندازد و میگوید: خب چرا فقط با این پسرت، چرا منو نمیبری مامانی مگه من پسرت نیستم؟
هر لحظه صدایش بلند تر میشود.
_تا کی تبعیض؟ تا کی بی عدالتی؟ من به دادگاه شکایت میکنم....
احساس میکنم الان است داد بزند. آرام میگویم: بسه دیگه خب باشه بیا. چرا داد میزنی؟
سیدعلی میگوید: حالا خوبه کار خودشم میکنه و هی غر میزنه و میگه چرا منو نمیبری. ببینم مجید تو الان پیش کی میخوای بری شکایت کنی؟
مجید حالت متفکرانه میگیرد و میگوید: احتمالا به دادگاههای بین المللی شکایت کنم.
سید علی میگوید: اون وقت موضوع شکایت؟
_خب تبعیض علیه کودکان دیگه.
_آهان یعنی تو کودکی؟
_خب نه ولی....
مجید کم میآورد. میخندم و میگویم: شیطونی بسه بیاید بریم تا دوباره یکی پیداش نشده.
هر سه میخندیم و آرام از در خارج میشویم. ناگهان سیدعلی میایستد. انگار چیزی یادش آمده باشد میگوید: راستی عارفه خانم تنها میمونه اینجوری. چکار کنیم؟
اصلا حواسم نبود. یک لحظه چیزی به ذهنم میرسد. به سیدعلی میگویم: برگه پیرنگ دنبالته؟
میگوید: آره. چطور؟
میگویم: بده تا بهت بگم میخوام چکار کنم.
سیدعلی برگه پیرنگ را از جیب لباسش درمیآورد. تای کاغذ را باز میکند و برگه را به دستم میدهد. نگاهی به بالای صفحه میکنم: شخصیت ها سیدعلی، مجید، حاج احمد، نورا و...
تازه یادم میآید نورا هم وجود دارد. چهره سیدعلی سرخ وسفید میشود. لبخند میزنم.
مجید میگوید: عجب مادری داریم ما.
چپ چپ نگاهش میکنیم. خبردار می ایستد و به بالا نگاه میکند. این یعنی فهمیده است باید کی صحبت کند.
کمی فکر میکنم. یکدفعه بلند میگویم: یافتم.
سیدعلی سریع میگوید: لطفا آروم. بقیه می فهمند. مجید میگوید: حالا فهمیدم.
سیدعلی میگوید: چی رو فهمیدی؟
مجید با خنده میگوید: اینکه چجوری من به وجود اومدم.
با تعجب نگاهش میکنم و میگویم: چجوری اونوقت؟؟
میگوید: خب معلومه. مامان جان من اون شیطنت درون شمام. منتهی یکم تحت تاثیر محیط شدتش بیشتر شده.
سیدعلی میگوید: چه عجب شما یه چیزی رو فهمیدی!
مجید میآید شروع کند که چشمانم را ریز میکنم و میگویم: آقایون نمیخواین بدونید چی رو یافتم؟
مجید میگوید: چرا اتفاقا. ولی مگه این آسد علی میزاره.
سیدعلی سری تکان میدهد و زیر لب چیزی زمزمه میگوید. ادامه میدهم: میتونیم نورا رو ییاریم اینجا پیش عارفه باشه تا برگردیم. مگه شما دوتا وارد دنیای واقعی نشدید. پس اونم میتونه بیاد دیگه. مگه نه؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت هجدهم
مجید چهره متفکری میگیرد و بعد از چندثانیه میگوید: چرا به فکر خودم نرسیده بود.
سیدعلی میگوید: تو مگه فکرم میکنی؟
میخندم و ادامه میدهم: الان مسئله اینه که چجوری نورا رو ییارم توی دنیای واقعی؟
سیدعلی سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید: نیازی نیست. نورا پیش خانم شکیباست.
مجید با تعجب نگاهش میکند و میگوید: تو از کجا میدونی اونوقت؟
سیدعلی پاسخ میدهد: با عباس حرف
زدم. گفت اونجاست. پیش خانم شکیبا.
به هردو نگاهی میاندازم. چند دقیقه میگذرد. مجید میگوید: مامان میخوای چکار کنی؟ تکلیف چیه؟
موبایلم را در میآورم و شماره فاطمه را میگیرم. خاموش است.
به سیدعلی اشاره میکنم و میگویم: به عباس زنگ بزن.
ذهنم را میخواند و میگوید: عباس فعلا کنارش نیست.
درمانده ام. میگویم: چکار کنیم پس.
مجید میگوید: میشه یه کاری کرد. مامان تصور کن یا بنویس من یا سیدعلی شماره نورا رو داریم. بعد به نورا زنگ بزن بگو بیاد.
فکر خوبی است. دستم را داخل کیفم میکنم و دفترچه کوچکم را درمیآورم. دفترچه کوچکی که در آن ایده هایم را مینویسم. ایده هایی که هنوز پرورش ندادهام. صفحه آخر دفترچه را باز میکنم و مینویسم: سیدعلی شماره نورا را دارد.
نگاهی به چهره سیدعلی میکنم. سرخ شده است. مثل لبویی که تازه پخته شده. دلیل این سرخ شدنش را خوب درک میکنم. لبخند میزنم و میگویم: موبایلت رو بده خودم زنگ میزنم.
دست در جیبش میکند و موبایلش درمیآورد و میگیرد به طرفم. از دستش میگیرم. صفحه را باز میکنم. وارد مخاطبینش میشوم. شماره نورا نفر اول ذخیره شده است. تماس میگیرم. چند لحظه بوق میخورد که صدای دختری می آید: الو سلام بفرمایید.
چه حس عجیبی. صدای دختر شبیه خودم است. صدای بم و در عین حال زنانه. جواب میدهم: سلام خانم نورا؟
_بله بفرمایید.
میگویم: من اروند هستم. میشناسی؟
_عه مامان شمایی؟
هیجان در صدایش موج میزند. میگویم: مامان که نه. ولی آره منم. نورا جان فاطمه کنارته؟
میگوید: آره. چطور؟
میگویم: راستش باید بیای پیشم. کارت دارم. میتونی بیای؟
کمی مکث میکند و میگوید: من که از خدامه بیام ولی باید ببینم اینجا کسی کاری باهام نداشته باشه؟ باید از فاطمه خانم بپرسم.
میگویم: تلفن رو بده بهش تا بهش بگم.
باشه ای میگوید. منتظرمیشوم. قلبم تند میزند.
صدایی میآید: الو زهرا سلام.
از شنیدن صدایش تپش قلبم بیشتر میشود. شاید به خاطر ترس همیشگی وجودم. که نکند فاطمه شهید شود بدون من. وقتی میدانم خیلی از من جلوتر است.
سریع میگویم: سلام تو کجایی؟ هرچی بهت زنگ میزنم گوشیت خاموشه! فکر کردم...
حرفم را قطع میکند ومیگوید: گوشیم شارژ نداشت منم گذاشتمش تو خونه.
_خب خیالم راحت شد میخواستم حتما با خودت حرف بزنم.
_تو کجایی؟ حالت خوبه؟
در صدایش نگرانی موج میزند.
_برگشتم پایگاه نشد برم خونه.
چند لحظه چیزی نمیگویم. اما میخواهم برایم رفع ابهام شود. میپرسم: فاطمه توهم شخصیت های رمانت رو دیدی؟ اینا واقعی اند؟ هنوز نمیتونم باور کنم.
آهی میکشد و میگوید: هیچ آدم عاقلی باورش نمیشه. ولی مثل این که باید باور کنیم!
با خواهش و بغض میگویم: فاطمه! شهید نشیا! تو قول دادی ما با هم شهید بشیم!
این جمله را بار ها به فاطمه گفته بودم. بارها دعا کرده بودم.مخصوصا وقتی که در موقعیتی حاضر میشد که من نبودم. چون احساس ترس میکردم.
میخندد و میگوید: نگران نباش، چیزیم نمیشه.
-باشه. ولی اگه شهید شدی خودم میکشمت!
میخندد. نمیدانم چرا. شاید حق دارد. اینکه دوستش مانع علاقه اش شود هم دردناک است وهم خنده دار.
_زنگ زدم یه چیز دیگه هم بگم، اگه با نورا کاری نداری بگم بیاد پیش من.
چند لحظه مکث میکند و میگوید: باشه. اشکال نداره.
خداحافظی میکنم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
سلام
بله، خوندم.
رنجنامه دردناکی از تاریخ بردگی در آمریکا ست که باید حتماً همه اون رو بخونند...
#پاسخگویی_فرات
سلام
نیمه تاریک کلا ۴۲ قسمته که وقتی تمام بشه، خط قرمز منتشر میشه انشاءالله
#پاسخگویی_فرات
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 37
تازه یادم میافتد با محدثه قرار گذاشتیم از شخصیت زبرجدی برای رمان خودش استفاده کند تا مجبور نشود از نو یک شخصیت تکراری را بسازد.
زهرا از پایگاه بیرون میآید و پشت سرش نورا را میبینم. مثل خواهرهای دوقلو شدهاند؛ احتمالاً من و بشری هم همینطوریم. ناخودآگاه برای زهرا آغوش باز میکنم و هم را در آغوش میگیریم: زهرا!
-باورم نمیشه دوباره میبینمت!
-تو خوبی؟
-آره.
بعد از چند لحظه، از هم جدا میشویم. تازه چشمم میافتد به عارفه و دو جوانی که دارند دست به سینه به ما نگاه میکنند. دست عارفه در آتل است. میدوم به سمتش: عارفه! چی شدی؟
عارفه میخندد و دستش را مقابلم میگیرد: نترس بابا چیزی نیست. یکم مو برداشته.
-الان خوبی؟
-آره، بیا بریم تو.
صدایی از پشت سرم میگوید: هه، مامان ما رو باش! خب مامان ماها قاقیم این وسط که معرفیمون نمیکنی؟
برمیگردم به سمت جوانها. زهرا اخمهایش را در هم میکشد: عه خب باشه، میخواستم معرفی کنم اگه امون بدی.
بعد رو میکند به من و اشاره میکند به جوانها: اینام که شخصیتهای داستان مناند، سیدعلی و مجید. یادته که؟
لبخند میزنم: آره، یادمه. مخصوصاً مجید رو با اون شیطنتش که به خودت رفته.
در اتاق نگهبانی باز میشود و احمدی، سرباز وظیفه پایگاه از آن بیرون میآید. چند لحظه با بُهت به من و بشری نگاه میکند و بعد به تتهپته میافتد: خـ....خانم شکیبا... شما... چرا...
خندهام را میخورم و سرم را پایین میاندازم. زیر لب به زهرا میگویم: اینو توجیهش نکردی؟
زهرا آرام میگوید: چرا، ولی باورش نمیشه. بنده خدا هنوز یکم گیج و منگه، حمله کرده بودن به پایگاه کتکش زده بودن. وقتی رسیدیم بیهوش بود.
سیدعلی میزند سر شانه احمدی: فکرشو نکن داداش، اینم پیرو همون قضیهس که برات توضیح دادم.
از قیافه احمدی پیداست مغزش داغ کرده. با بهت خیره است به زمین و دستی به صورتش میکشد: والا ما که نفهمیدیم چی شد... فکر کنم یه چیزی خورده تو سرم.
میخواهیم وارد اتاق شویم که دوباره صدای در زدن میآید. سر جایمان میایستیم. صدای محدثه را از پشت در میشنوم که نفسنفس میزند: ماییم! باز کنین!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 38
حاج کاظم و سیدعلی پشت در میایستند و در را باز میکنند. به محض باز شدن در، محدثه خودش را میاندازد داخل و پشت سرش دختری که دقیقاً شبیه محدثه است؛ احتمالاً همان آیه. با چند ثانیه تاخیر، مرد جوانی وارد پایگاه میشود. محدثه تکیه داده به در و تند نفس میکشد. آیه حالش بدتر است و پشت سر هم سرفه میکند. برمیگردم به سمت احمدی: آقای احمدی، برید یکم آب بیارید!
حاج کاظم از مرد جوان میپرسد: مطمئنی کسی دنبالتون نبود؟
مرد هم هنوز نفسش سر جایش نیامده. یک دستش خونین است و آن را با آستینهای سوئیشرت محدثه بسته. دست دیگرش را روی بازویش میگذارد و لبش را میگزد: آره... گممون کردن...
بعد برمیگردد به سمت من: سلام مامان!
داشت یادم میرفت ها... دوباره روز از نو روزی از نو! دوباره گفت مامان! اخم میکنم: شما؟
-حامدم دیگه!
شخصیت دلارام من! سری تکان میدهم و دوباره داد میزنم: آقای احمدی پس آب چی شد؟
احمدی لیوان به دست میآید به حیاط و وقتی چشمش به محدثه و آیه میافتد، پس میافتد روی صندلیِ نگهبانی: یا خدا! چ... چرا... خ... خانم صدرزاده...
ای بابا... دیگر شورش را در آورده! نورا لیوانهای آب را از دست احمدی میگیرد و یکی را میدهد به من. آب را به محدثه میدهم. دستم را روی شانه محدثه فشار میدهم، نگاهی به مجید میکنم و میگویم: یه طوری توجیهش کن که دیگه انقدر پس نیفته!
و با چشم به احمدی اشاره میکنم. با آبی که نورا به آیه داده، حال آیه بهتر است. میروم به اتاق و میگویم: بیاین، خیلی وقت نداریم!
وارد اتاق میشویم. پایگاه بهم ریخته است؛ هرچند تلاش کردهاند بهم ریختگیاش را کمی سر و سامان دهند. به زهرا میگویم: دفتر کجاست؟
زهرا به میز اشاره میکند. دفتر من و فلش محدثه روی میزند. میروم جلو و دفتر را برمیدارم. چیزی به ذهنم میرسد؛ اگر بهزاد متوجه فرار ما شده باشد، حتماً از دفتر استفاده میکند تا به شخصیتهای مثبتی که اطراف من هستند آسیب برساند. تندتند دفتر را ورق میزنم تا برسم به صفحات سفید. خودکارم را از داخل کیفم درمیآورم و مینویسم: شخصیتهای منفی نمیتوانند چیزی داخل دفتر فیروزهای بنویسند.
کمی خیالم راحت میشود؛ اما هنوز مطمئن نیستم این کار اثر داشته باشد. باید امتحانش کنم. مینویسم: حاج کاظم یکی میزند پس کله حامد.
صدای شترق و آخ از حیاط بلند میشود. خندهام میگیرد. صدای حامد را میشنوم که میگوید: حاجی چرا میزنی؟
-نمیدونم، یهو حس کردم باید بزنمت!
در آستانه در میایستم و با یک لبخند پیروزمندانه میگویم: کار من بود، من توی دفتر نوشتم. میخواستم ببینم جواب میده یا نه؟
حامد که دارد گردنش را ماساژ میدهد، با خنده غر میزند: خب مامان میخوای امتحان کنی از یه روش مهربونتر استفاده کن!
خرس گُنده دوباره گفت مامان! ته دلم میگویم: حقته، تا تو باشی انقدر مامان مامان نکنی!
اما این را به زبان نمیآورم. میگویم: دیگه شرمنده، همین به ذهنم رسید.
نگاهی به زخم دستش میاندازد: خب پس حالا که اثر داره، یه فکری هم به حال دست من بکنید!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان #نیمۀ_راه
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
قسمت هیجدهم
به در پایگاه که میرسیم، شروع میکنم به مشت زدن به در، بعد از چند دقیقه تنها گوشه ای می ایستم و نفس نفس میزنم انگار اکسیژنم به کلی تمام شده است.
صدا ها را به درستی نمیفهمم اما انگار تعداد زیادی در پایگاه هست. ته گلویم میسوزد و مزه دهانم طعم قرص آهن گرفته است.
دستی روی شانه ام مینشیند. سربلند میکنم اما از سرفه زیاد، اشک در چشمانم جمع شده و اورا درست تشخیص نمیدهم. لیوان آبی را نزدیک لبانم حس میکنم سریع تمام آب را سر میکشم. انگار جان دوباره پیدامیکنم.
تازه فاطمه را تشخیص میدهم دستش بر روی شانه ام فشار میدهد و به سمت زهرا میرود. انگار تازه متوجه اطرافم شده ام حاج کاظم کنار حامد ایستاده است و دوپسر هم کنار دیوار بلای سر احمدی ایستاده اند.
-بیایین،خیلی وقت نداریم!
فاطمه این را میگوید و خودش وارد پایگاه میشود. من هم راه می افتم اولین قدم را که بر میدارم و داخل اتاق میشوم. دهانم باز میماند، تمام اتاق بهم ریخته است و همه چیز شکسته است. با تعجب بر میگردم به سمت حامد و حاج کاظم ونگاهشان میکنم هر دو لبخندی میزنند که باعث آرامشم میشود. وارد که میشویم. تمام شخصیت ها هم دنبالمان می آیند داخل و کنار در می ایستند.
باصدای آخ حامد سریع بر میگردم هنوز هم دستش درد میکند، اما نمیدانم چرا سرش را گرفته است.
-حاجی چرا میزنی؟
تازه میفهمم حاج کاظم حامد را زده است. فاطمه میگوید مقصر او بوده است و تازه میفهمم که قلمش بر شخصیت هایش اثر دارد. نمیدانم میتواند حامد راهم خوب کند یانه؟ هیچ دوست ندارم که مدیون کسی باشم و کسی به خاطر من آسیبی ببیند. انگار حامد فکر مرا میخواند.
-خب حالا که اثر داره، یه فکری هم به حال دست من بکنید!
انگار که خیلی درد دارد شرمنده سری پایین می اندازم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
#روایت_عشق 💞
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت نوزدهم
مجید میپرسد: چی شد؟
میگویم: پیش فاطمه بود. الان مینویسم که بیاد.
در برگه مینویسم: نورا از کنار فاطمه می رود و پیش من میآید.
چند لحظه بعد دختری با چادر عربی به سمت ما میآید.
روسری اش را لبنانی بسته است و طلق روسری اش برق میزند. به ما که میرسد خشکم میزند. انگار خودم را در آیینه ببینم ولی چندسال بزرگتر. آرام میگوید: سلام مامان.
بدتر از این نمیشود. اینکه خود بزرگترم به من بگوید مامان. میگویم: سلام. نورا خانم؟
با سر تایید میکند. میگویم: خیلی جالبه که انقدر شبیه هم هستیم.
_خب دلیلش اینه که شما دختر های داستانتون رو مثل خودتون تصور میکنید.
مجید میگوید: پس با این وضع ماهم شبیه دایی هامون هستیم. نه مامان؟
لفظ مامان کم کم عصبی ام میکند. تصمیم میگیرم توجیهشان کنم. میگویم: لطفا از این به بعد دیگه منو مامان صدا نکنید بگید خانم اروند. حس میکنم اینجوری سنم بالاست.
نورا و سیدعلی چشمی میگویند. اما مجید میگوید: چشم مامان. راستی بگید من شبیه کدوم داییم؟
این مجید اصلا حرف گوش نمیدهد. بیخیال توجیه کردنش میشوم و میگویم: راستش شما دوتا اصلا شبیه داداش هام نیستید.
مجید با ناراحتی میپرسد: چرا مامان؟
نورا جواب میدهد: چون برخلاف دختر ها، پسر هارو کاملا دور از خانواده خودتون و با تصورات متفاوتی نوشتید. درسته؟
صدای نورا دلنشین است. شخصیت عاقل و فهمیده ای دارد ولی احتمالا آن رگ شیطنت هم درونش هست. امیدوارم در آینده خودم هم انقدر باوقار و عاقل باشم. یعنی بهتر از الانم شوم.
_درسته. پسر های ذهن من شاید اصلا شبیه اطرافیان و حتی نزدیکانم نیستن.
نورا میگوید: خب بفرمایید. چکارم داشتید؟
یک لحظه فراموش کردم چرا نورا اینجاست. سریع میگویم: نورا جان شما پیش دوست من عارفه بمون تا ما برگردیم. فقط باهاش حرف بزن و بگو کی هستی؟
نورا لبخند میزند و میگوید: چشم. خیالتون راحت منتظر هستم تا برگردید.
هرسه از پایگاه خارج میشویم.
مجید میگوید: مامان بهتره شما و سیدعلی طرفای میدون رو چک کنید. منم این طرفای رو بررسی میکنم.
فکرش را قبول میکنم و میگویم: باشه ولی گوش به زنگ باش. اگه چیزی شد خبرم کن. شاید...
حرفم را قطع میکند.
_نگران نباشید. میدونم. اگه شما بنویسید چیزی نشه نمیشه. پس بیشتر مراقب باشید. اگر هم شاهینو دیدید اصلا به حرفاش گوش نکنید. زبون چرب و نرمی داره. یه جوری فکرتو عوض میکنه که خودتم نمیفهمی.
و روبه سیدعلی میکند و میگوید: توهم مراقب باش دادا. نگرانتم.
سیدعلی به طرف میدان حرکت میکند و میگوید: بادمجون بم آفت نداره. برو دیگه.
مجید میدود و از ما دور میشود. با سیدعلی پیاده به طرف میدان حرکت میکنیم. میپرسم: سیدعلی احتمالش هست اتفاقات داستانم اینجا هم بیوفته؟
جوری نگاه میکند که انگار منظورم را متوجه نشده است.
_منظورم اینه چون داستان اصلی دقیقا تو همین زمان و مکان اتفاق میوفته ممکنه اون حوادث هم اینجا بیوفته؟
جواب میدهد: چون ماها الان اینجا هستیم احتمالش کمه. اما یه احتمال دیگه هست.
_چه احتمالی؟
_اینکه اون اتفاقات رو ببینیم. درواقع خودمون رو ببینیم که اون اتفاق برامون میافته اما اینکه اون لحظه ما چه حالتی پیدا میکنیم نمیدونم.
حرف هایش باعث میشود فکرم درگیر شود. من از داستان خودم بخش هایی را نوشتهام ولی اصلا فکر نمیکردم روزی آنها جلوی چشمهایم اتفاق بیوفتد. همه آن درگیری ها، تعقیب و گریز ها و حتی کشته شدن ها. اگر به واقعیت تبدیل شود یعنی...
با یادآوری صحنه ها سرجایم میایستم. سیدعلی میپرسد:چرا ایستادین؟
_یعنی ممکنه اون اتفاقات الان بیوفته.
-احتمال داره ولی نه صد در صد.
_اگه راست باشه تا نیم ساعت دیگه یه حوادثی پیش میاد که من فقط خلاصه نوشتم بدون ذکر جزئیات. و یه نفر قراره یه اتفاقی براش بیوفته ممکنه چون کامل ننوشتم اتفاق نیوفته.
سیدعلی کمی فکر میکند و میگوید: اگر کامل نشده باشه احتمالش میاد پایین ولی از طرف دیگه قدرت شصیت منفی هم زیاد میشه چون از همین نقص استفاده میکنه.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت بیستم
نگرانی ام بیشتر میشود ولی به راهمان ادامه میدهیم. خیابان هنوز هم شلوغ است و ترافیک. نزدیک میدان دود آتش دید را مسدود کرده است. چند قدمی میدان که میرسیم چندنفر به دنبال مردی میدوند و وارد کوچه ای میشوند. بی توجه از کوچه عبور میکنم. نگرانم که سر و کله شاهین پیدا نشود. چند قدم که میروم میبینم سیدعلی نیامده است. به عقب نگاه میکنم.
سیدعلی گوشه ای ایستاده است وبه جلو خیره شده است. میروم کنارش و میگویم: چرا وایسادی؟
جوابی نمیدهد. چشمانش سرخ شده است و پیشانی اش عرق کرده. حالت صورتش شبیه کسانی شده است که تحت فشار شدیدی هستند و نمیتوانند کاری انجام دهند. دوباره صدایش میزنم: آقا سیدعلی چرا جواب نمیدی؟چی شده؟
هرلحظه چهره اش برافروخته تر میشود. کوشه لبش زخمی شده است. از سرش باریکه خون راه میافتد. هرلحظه زخم های صورتش بیشتر میشود. ترس و نگرانی وجودم را فرا میگیرد. با بغض و گریه میگویم:چیشده ؟ حالت خوبه؟ جواب بده؟ جان مجید جواب بده.
حالش هرلحظه بدتر میشود اما از جایش تکان نمیخورد. تنها کمی لبانش تکان میخورد و چیزی زمزمه میکند: کار شاهینه.
شنیدن اسم شاهین باعث میشود قلبم بزند. نگاه سیدعلی به کوچه متمایل میشود. میگویم: همینجا باش برمیگردم.
میدوم داخل کوچه. چند نفر ریخته اند روی سر یک جوان و میزنندش. انقدر شدت ضربات زیاد است که تمام وجودم به لرزه میافتد. دقیق نگاه میکنم تا ببینم چه کسی را میزنند. چهره اش را که میبینم خشکم میزند. سیدعلی زیر دست آنها دارد کتک میخورد. یک لحظه احساس میکنم یک نفر از سمت چپ به طرفم میآید. قلبم تند میتپد اما خودم را کنترل میکنم. میخواهم آرام آرام بروم که صدایی میگوید: سلام مامان. بلاخره تونستم ببینمت.
این را که میگوید جلویم میایستد. مرد سی و چند ساله به نظر میرسد. چهره اش انگار ترکیب همه جاسوس هایی است که تاکنون در فیلم ها دیده ام. نیشخندی میزند و میگوید: چیه؟ نشناختی؟ شاهینم. اون نیمه تنهای وجودت.
شاهین. همان کسی که تا الان از دستش فرار کرده بودم الان جلویم ایستاده است.
_تا حالا فکر نکردی چرا فقط یه شخصیت منفی دنبالت افتاده؟ چرا بقیه دنبالت نبودن؟
بدون فکر میگویم: خب شاید به جز تو شخصیت منفی دیگه ای ننوشتم.
میخندد. از همان خنده هایی که اوج خباثت در آن موج میزند.
_نـــــه. چون کل ویژگی های منفی وجودت توی من هست ولی توی بقیه نه. نمیدونم چرا ولی موقع نوشتن حتی به شخصیتای منفی ات هم ویژگی های خوب دادی. ولی به من که رسیدی....
حالت چهره اش تغییر میکند.
_چرا به من یه ویژگی مثبت ندادی. منو تنها کردی بدترین. خب منم دلم میخواست میتونستم یه ویژگی خوب داشته باشم. مگه من چه فرقی با مجید یا سیدعلی دارم. به جز ویژگی های بدم. هرچی باشه منم زاده ذهن خودتم.
حرف هایش فکرم را درگیر میکند. میپرسم: خب الان خواسته ات چیه؟ چکار کنم سیدعلی رو رها کنی؟
لبخند میزند و میگوید: هیچی فقط یه ویژگی خوب به منم بده. اصلا همین الان دفترتو دربیار بنویس. من که چیز زیادی نمیخوام.
یک لحظه تصمیم میگیرم این کار را انجام دهم که یاد حرف مجید میافتم: جوری فکرت رو عوض میکنه که خودتم نفهمی.
فکرش را میخوانم. احتمالا میخواهد در این فرصت آن را از دستم دربیاورد. میگویم: باشه. فقط اگه میشه یه خودکار بیار. یادم رفت بیارم.
چند قدم میرود آن طرف و از یکی از مردها خودکاری میگیرد. در ذهنم میگویم: مجید چند ثانیه ه دیگر به اینجا میرسد و من و سیدعلی را نجات میدهد. همان لحظه شاهین خودکار را به طرفم میگیرد. هنوز خودکار را نگرفته ام که صدای منفجر شدن چیزی میآید. همان لحظه دود همه جا را فرامیگیرد. تنها چیزی که احساس میکنم کشیده شدن چادرم است. میدوم و سعی میکنم بفهمم چه شده است. چشمانم از دود میسوزد. چشم بسته به دنبال کسی که مرا میکشد میدوم. تقریبا مسافت زیادی را میدوم. احساس میکنم چادرم آزاد میشود. میایستم.
_دستتو بیار جلو.
صدایش آشناست. سردی آب را بر روی دستم حس میکنم. آب را به چشمانم میزنم. آرام چشم باز میکنم. سیدعلی روبه رویم ایستاده است.
_خوبین؟ مجید اومد نجاتمون داد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞